عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
منت خدای را، که در اطوار ما و طین
در قید مال و جاه نشد جان نازنین
در هر نفس بصدق و صفا ذکر جان و دل
«ایاک نعبد» ست و «ایاک نستعین »
هرجا که بود حضرت حقست بود ماست
هرجا که مستعان بود آنجاست مستعین
ما را بیک کرشمه رهاندی ز فکر ما
ای عشق چاره ساز، چه گویم؟ صد آفرین
بانگی زدم بکوی قلندر که «ماالفنا»؟
گفتا؟ اگر نه خویشتنی، خویشتن مبین
اکوان بر آستان جلال تو سر نهند
آن دم که برفشانی از حالت آستین
تا در میان رقص فنا جان فشان شویم
آن زلف را برافشان، ای شاه راستین
گویند: نیست غیر خدا، گفت عالمی :
معنی رب جداست ز معنی عالمین
قاسم، بلی ولیک همان فیض فضل اوست
کاظهار عالمین شد و اقرار متقین
در قید مال و جاه نشد جان نازنین
در هر نفس بصدق و صفا ذکر جان و دل
«ایاک نعبد» ست و «ایاک نستعین »
هرجا که بود حضرت حقست بود ماست
هرجا که مستعان بود آنجاست مستعین
ما را بیک کرشمه رهاندی ز فکر ما
ای عشق چاره ساز، چه گویم؟ صد آفرین
بانگی زدم بکوی قلندر که «ماالفنا»؟
گفتا؟ اگر نه خویشتنی، خویشتن مبین
اکوان بر آستان جلال تو سر نهند
آن دم که برفشانی از حالت آستین
تا در میان رقص فنا جان فشان شویم
آن زلف را برافشان، ای شاه راستین
گویند: نیست غیر خدا، گفت عالمی :
معنی رب جداست ز معنی عالمین
قاسم، بلی ولیک همان فیض فضل اوست
کاظهار عالمین شد و اقرار متقین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
هله! ای ساقی جانها، بده آن باده رنگین
مگر این فاتحه ما بچشد لذت آمین
برو، ای ناصح و بنشین، نتوانم که نمیرم
بر آن طلعت زیبا، بر آن شیوه شیرین
همه ذرات جهان مظهر حقند، فاما
نشود واقف اسرار مگر چشم خدا بین
برو، ای خواجه عاقل، بنشین گوشه عفت
نکنی فهم معانی، نبری ره بمجانین
هله! ای جان سعادت، نکنی خارق عادت
جعل روی سیه را نبردی سوی بساتین
هله! ای صوفی خلوت،همه میل تو بشهوت
تو و تسبیح و مصلا من و آن طره مشکین
تو وکیلی و کفیلی، تو جلیلی و جمیلی
بجز از عجز نباشد صفت قاسم مسکین
مگر این فاتحه ما بچشد لذت آمین
برو، ای ناصح و بنشین، نتوانم که نمیرم
بر آن طلعت زیبا، بر آن شیوه شیرین
همه ذرات جهان مظهر حقند، فاما
نشود واقف اسرار مگر چشم خدا بین
برو، ای خواجه عاقل، بنشین گوشه عفت
نکنی فهم معانی، نبری ره بمجانین
هله! ای جان سعادت، نکنی خارق عادت
جعل روی سیه را نبردی سوی بساتین
هله! ای صوفی خلوت،همه میل تو بشهوت
تو و تسبیح و مصلا من و آن طره مشکین
تو وکیلی و کفیلی، تو جلیلی و جمیلی
بجز از عجز نباشد صفت قاسم مسکین
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
ای دل و جانت بهواها گرو
خواجه، خطا میروی، این ره مرو
گر دلت از جان ادب آموختست
ملک جهان را نستانی دو جو
خواجه، بهر حال تو خود را بدان
موسم زرعست، نه وقت درو
جام نوا زخم کهن سال حق
تازه بتازه بستان، نوبنو
یار درین مجلس ما حاضرست
خواجه، ببیهوده پریشان مشو
قصه عشاق ز حد درگذشت
قصه فراوان مکن، ای داهرو
یار ازان سو سوی قاسم شتافت
قاسمی این هروله را دید و دو
خواجه، خطا میروی، این ره مرو
گر دلت از جان ادب آموختست
ملک جهان را نستانی دو جو
خواجه، بهر حال تو خود را بدان
موسم زرعست، نه وقت درو
جام نوا زخم کهن سال حق
تازه بتازه بستان، نوبنو
یار درین مجلس ما حاضرست
خواجه، ببیهوده پریشان مشو
قصه عشاق ز حد درگذشت
قصه فراوان مکن، ای داهرو
یار ازان سو سوی قاسم شتافت
قاسمی این هروله را دید و دو
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
باده کهنه گیر و شیشه نو
دلق و تسبیح کن بباده گرو
گر ندانی تو قدر شاهد و می
سر خود گیر، ازین دیار برو
گر خیال حبیب رهبر نیست
بخیالات خویش غره مشو
عشق اگر نیست همره تو،چه سود
گنج قارون و ملک کیخسرو؟
عاشقانیم و کشته معشوق
همه عالم بپیش ما بد و جو
هر چه را کشته ای همان دروی
نوبت حاصلست و وقت درو
قاسمی،نوبت وصال رسید
بگریز از فراق و دو، دو، دو
دلق و تسبیح کن بباده گرو
گر ندانی تو قدر شاهد و می
سر خود گیر، ازین دیار برو
گر خیال حبیب رهبر نیست
بخیالات خویش غره مشو
عشق اگر نیست همره تو،چه سود
گنج قارون و ملک کیخسرو؟
عاشقانیم و کشته معشوق
همه عالم بپیش ما بد و جو
هر چه را کشته ای همان دروی
نوبت حاصلست و وقت درو
قاسمی،نوبت وصال رسید
بگریز از فراق و دو، دو، دو
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
ای ساقی جان بخش ما،یک لحظه ما را بازجو
بحرست جام جان ما،ما را ز طرف جو مجو
ناصح قیامت می کند در وعظ و ما حیرت زده
بس فارغیم از قول او، گو: هر چه می خواهی بگو
ای ناصح، آخر تا بکی ما را ملامت می کنی؟
کس را بعالم غیر ما سنگی نیامد بر سبو
دارد دلم دریوزه ای، بر خاک کویش بوسه ای
کز خاک کوی او شود روی مرا صد آبرو
گفتم:«سیورم من سنی » گفتا :نه سانیر سن منی
گفتا: دو چشم روشنی: ای ترک مست تندخو
ای ساقی باقی ما، جامی بمستان کن عطا
چون پیش ارباب صفا عالم نیرزد یک تسو
آنجا که حق تنها بود، مستی ما یغما بود
قاسم، دگر چیزی مجو، چون یافتی او را باو
بحرست جام جان ما،ما را ز طرف جو مجو
ناصح قیامت می کند در وعظ و ما حیرت زده
بس فارغیم از قول او، گو: هر چه می خواهی بگو
ای ناصح، آخر تا بکی ما را ملامت می کنی؟
کس را بعالم غیر ما سنگی نیامد بر سبو
دارد دلم دریوزه ای، بر خاک کویش بوسه ای
کز خاک کوی او شود روی مرا صد آبرو
گفتم:«سیورم من سنی » گفتا :نه سانیر سن منی
گفتا: دو چشم روشنی: ای ترک مست تندخو
ای ساقی باقی ما، جامی بمستان کن عطا
چون پیش ارباب صفا عالم نیرزد یک تسو
آنجا که حق تنها بود، مستی ما یغما بود
قاسم، دگر چیزی مجو، چون یافتی او را باو
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۳
تو محیطی و دیگران همه جو
همه را روبتست، از همه رو
تا سر مویی از تو برجایست
نبری ره بدوست، یکسر مو
با همه همدمی و هم نفسی
همه جویان که : دوست کو، کو، کو؟
جمله در جمله است فی الجمله
همه را گر بجویی، از همه جو
نیل مقصود در فنا آمد
سر بنه، جان بنه، بهانه مجو
گر تو غواص بحر تحقیقی
در بدریا طلب،مجو از جو
گر تو بیمار عشق جانانی
قاسمی، « لاطبیب الا هو »
همه را روبتست، از همه رو
تا سر مویی از تو برجایست
نبری ره بدوست، یکسر مو
با همه همدمی و هم نفسی
همه جویان که : دوست کو، کو، کو؟
جمله در جمله است فی الجمله
همه را گر بجویی، از همه جو
نیل مقصود در فنا آمد
سر بنه، جان بنه، بهانه مجو
گر تو غواص بحر تحقیقی
در بدریا طلب،مجو از جو
گر تو بیمار عشق جانانی
قاسمی، « لاطبیب الا هو »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
چه شنیدی که دل از دست بدادی،تو عمو؟
چه فتادت که روانی بسوی بحر چو جو؟
ایمن آباد خداوند جهانست این بحر
تو ازین بحر بجز موج فنا هیچ مجو
بخدا، گر سر مویی ز تو باقی باشد
ره بدریای معانی نبری یک سر مو
وصف حسنت نتوان گفت بصد شرح و بیان
مگر آیینه بگوید سخن روی برو
هر کسی را بخدا گر چه خدا داد جزا
«امنا» را «امناهم »، «فسقا» را «فسقوا»
عاشقانند که در بند عهود حقند
وصف ایشان چه توان گفت ز حال «صدقوا»؟
دوست در جلوه گری آمد و قاسم حیران
«کل من حیر فی العشق فقد اتصلوا»
چه فتادت که روانی بسوی بحر چو جو؟
ایمن آباد خداوند جهانست این بحر
تو ازین بحر بجز موج فنا هیچ مجو
بخدا، گر سر مویی ز تو باقی باشد
ره بدریای معانی نبری یک سر مو
وصف حسنت نتوان گفت بصد شرح و بیان
مگر آیینه بگوید سخن روی برو
هر کسی را بخدا گر چه خدا داد جزا
«امنا» را «امناهم »، «فسقا» را «فسقوا»
عاشقانند که در بند عهود حقند
وصف ایشان چه توان گفت ز حال «صدقوا»؟
دوست در جلوه گری آمد و قاسم حیران
«کل من حیر فی العشق فقد اتصلوا»
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
زان نکهت مشکین،که همی آید از آن سو
تا فانی مطلق نشوی دل نبرد بو
چون مست شدی مسکن جان، لجه دریاست
هشیار شدی، جانب بحر آ، ز لب جو
آن ماه جهان از همه رو ظاهر و پیداست
چون فاخته تا چند زنی نعره که: کو،کو؟
گر یار ندیدیدی، بطلب در همه جایی
تا یار نبینی نشود کار تو نیکو
میزان خدا عقل شریفست درین راه
گر تو سبک آیی نبود عیب ترازو
من عاشق آن روی دل افروزم و حیران
زاهد دهدم توبه ز روی تو،زهی رو!
قاسم، دل و جان ره نبرد جانب مقصود
تا نشنود از لطف ازل بانگ «تعالوا»!
تا فانی مطلق نشوی دل نبرد بو
چون مست شدی مسکن جان، لجه دریاست
هشیار شدی، جانب بحر آ، ز لب جو
آن ماه جهان از همه رو ظاهر و پیداست
چون فاخته تا چند زنی نعره که: کو،کو؟
گر یار ندیدیدی، بطلب در همه جایی
تا یار نبینی نشود کار تو نیکو
میزان خدا عقل شریفست درین راه
گر تو سبک آیی نبود عیب ترازو
من عاشق آن روی دل افروزم و حیران
زاهد دهدم توبه ز روی تو،زهی رو!
قاسم، دل و جان ره نبرد جانب مقصود
تا نشنود از لطف ازل بانگ «تعالوا»!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
«ستر الله علینا» چه علالاست درین کو؟
بجه از جو سوی ما آ، تماشاست درین سو
بخرابات مغانی همه چنگست و اغانی
همه جا مست و جوانی، همه جا بانگ هیاهو
همه جا رحمت و راحت، همه جا فسحت و ساحت
همه جا حسن و ملاحت،همه جا روی در آن رو
همه جا کاسه زرین، همه جا باده رنگین
همه جا عزت و تمکین، همه جا راست ترازو
همه جا چنگ و دف و نی، همه جا جام پیاپی
همه جا نعره هی هی! همه جا محضر نیکو
ز شرابات الهی، می تو جوی تناهی
می من لجه دریا، بجه از جوی و مرا جو
دل قاسم بکجا رفت؟ بجایی که در آنجا
نبرد فکر خرد پی، نبرد باد صبا بو
بجه از جو سوی ما آ، تماشاست درین سو
بخرابات مغانی همه چنگست و اغانی
همه جا مست و جوانی، همه جا بانگ هیاهو
همه جا رحمت و راحت، همه جا فسحت و ساحت
همه جا حسن و ملاحت،همه جا روی در آن رو
همه جا کاسه زرین، همه جا باده رنگین
همه جا عزت و تمکین، همه جا راست ترازو
همه جا چنگ و دف و نی، همه جا جام پیاپی
همه جا نعره هی هی! همه جا محضر نیکو
ز شرابات الهی، می تو جوی تناهی
می من لجه دریا، بجه از جوی و مرا جو
دل قاسم بکجا رفت؟ بجایی که در آنجا
نبرد فکر خرد پی، نبرد باد صبا بو
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
دل شوریده را تمنا تو
در سرم مایهای سودا تو
صورت کون چون معماییست
کاشف سر این معما تو
در تماشای صورت و معنی
هم تماشاگر و تماشا تو
هرچه دیدیم در جهان کم و بیش
همه «لا» بوده اند، الا تو
هرکجا در زمانه غوغاییست
همه سر فتنهای غوغا تو
هر کرا قبله ای بود بیقین
عشق را قبله و مصلا تو
حکم تو منع فتنه فرماید
پس کنی فتنها بعمدا تو
قاسمی از در تو در تو گریخت
که مفر هم تویی و ملجا تو
در سرم مایهای سودا تو
صورت کون چون معماییست
کاشف سر این معما تو
در تماشای صورت و معنی
هم تماشاگر و تماشا تو
هرچه دیدیم در جهان کم و بیش
همه «لا» بوده اند، الا تو
هرکجا در زمانه غوغاییست
همه سر فتنهای غوغا تو
هر کرا قبله ای بود بیقین
عشق را قبله و مصلا تو
حکم تو منع فتنه فرماید
پس کنی فتنها بعمدا تو
قاسمی از در تو در تو گریخت
که مفر هم تویی و ملجا تو
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
ای دل، اگر تو عاشقی، با عاشقان هم خانه شو
وندر میان عاشقان از عاشقی فرزانه شو
گر بر کف جا می نهد، گرگوش می دارد بتو
چون آن کند، رو باده خور، چون این کند، دردانه شو
منمای خود را با کسان، هم با کسان هم ناکسان
چون گنج بی پایان شوی، اندر دل ویرانه شو
دایم خطاب آید ترا از بارگاه کبریا:
گر عشق میباید ترا، در کوی ما دیوانه شو
ای دل بیا، گر عاشقی، گر عاشقی و صادقی
ور باده می باید ترا، رو جانب می خانه شو
صد بار گفتم: ای حرون، گه از برون گاه از درون
در پیش شمع روی ما، گر عاشقی پروانه شو
قاسم، چه می گویی سخن، از سر عشق «من لدن »؟
گر آشنای او شدی، از خویشتن بیگانه شو
وندر میان عاشقان از عاشقی فرزانه شو
گر بر کف جا می نهد، گرگوش می دارد بتو
چون آن کند، رو باده خور، چون این کند، دردانه شو
منمای خود را با کسان، هم با کسان هم ناکسان
چون گنج بی پایان شوی، اندر دل ویرانه شو
دایم خطاب آید ترا از بارگاه کبریا:
گر عشق میباید ترا، در کوی ما دیوانه شو
ای دل بیا، گر عاشقی، گر عاشقی و صادقی
ور باده می باید ترا، رو جانب می خانه شو
صد بار گفتم: ای حرون، گه از برون گاه از درون
در پیش شمع روی ما، گر عاشقی پروانه شو
قاسم، چه می گویی سخن، از سر عشق «من لدن »؟
گر آشنای او شدی، از خویشتن بیگانه شو
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
از لعل یار اگر شکری یافتی بگو
از سر کار اگر خبری یافتی بگو
ما طالبان پیر مغانیم در طریق
از پیر ما اگر نظری یافتی بگو
در راه بال و پر دهد آن شه ببندگان
در راه عشق بال و پری یافتی بگو
عشقست کیمیای سعادت درین طریق
زان کیمیا اگر قدری یافتی بگو
دلها در انتظار و روانهاامیدوار
در باغ جان اگر ثمری یافتی بگو
بر آستان اهل دلان می روی مدام
بر آسمان دل قمری یافتی بگو
قاسم، شناوری تو درین بحر بی کران
از قعر بحر جان گهری یافتی بگو
از سر کار اگر خبری یافتی بگو
ما طالبان پیر مغانیم در طریق
از پیر ما اگر نظری یافتی بگو
در راه بال و پر دهد آن شه ببندگان
در راه عشق بال و پری یافتی بگو
عشقست کیمیای سعادت درین طریق
زان کیمیا اگر قدری یافتی بگو
دلها در انتظار و روانهاامیدوار
در باغ جان اگر ثمری یافتی بگو
بر آستان اهل دلان می روی مدام
بر آسمان دل قمری یافتی بگو
قاسم، شناوری تو درین بحر بی کران
از قعر بحر جان گهری یافتی بگو
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
پیش ما قصه جام و جم و جمشید مگو
هرچه میگویی بجز از طلعت خورشید مگو
هرکجا حسن رخش تاختن آرد، آنجا
همه تأیید بود، هیچ ز تأیید مگو
هرکجا عید جمالش بنماید، آنجا
زود قربان شو و دیگر سخن از عید مگو
هرکجا عشق و محبت بروآنهابرسد
امر نافذ نگر و سرعت تنفیذ مگو
گر دلت از دو جهان فارغ و آزاد آمد
سخن از بیم مران، قصه امید مگو
گل خوشبو بمیان چمن ار جلوه دهد
با چنین جلوه رنگین سخن بید مگو
چون ترا یار بتحقیق نماید دیدار
بیش ازین قصه افسانه و تقلید مگو
سخن لطف تو گفتیم در اطراف چمن
عقل فرمود کزین دولت جاوید مگو
گر بدان خانه رسی وز تو سؤالی پرسند
قاسم، از دیده بگو، قصه نادید مگو
هرچه میگویی بجز از طلعت خورشید مگو
هرکجا حسن رخش تاختن آرد، آنجا
همه تأیید بود، هیچ ز تأیید مگو
هرکجا عید جمالش بنماید، آنجا
زود قربان شو و دیگر سخن از عید مگو
هرکجا عشق و محبت بروآنهابرسد
امر نافذ نگر و سرعت تنفیذ مگو
گر دلت از دو جهان فارغ و آزاد آمد
سخن از بیم مران، قصه امید مگو
گل خوشبو بمیان چمن ار جلوه دهد
با چنین جلوه رنگین سخن بید مگو
چون ترا یار بتحقیق نماید دیدار
بیش ازین قصه افسانه و تقلید مگو
سخن لطف تو گفتیم در اطراف چمن
عقل فرمود کزین دولت جاوید مگو
گر بدان خانه رسی وز تو سؤالی پرسند
قاسم، از دیده بگو، قصه نادید مگو
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
«الا یاایهاالساقی »، مرا جام مصفا ده
که سرمستی و قلاشی ز زهد و توبه ما به
کمان ابرو بتیرم زد، ز ذوق تیر مژگانش
بسر غلتیدم و گفتم: فدایت باد جانم، زه!
سؤالی کردم از جانان که: چون خواهد وصالت جان!
جواب من بخواری داد و خوش خندید و گفتا: نه
ز بیم درد هجرانش ز مو باریک تر گشتم
چو روز وصل یاد آرم، شوم در حال از آن فربه
سماع مجلس رندان از آن گر مست در وحدت
که نشناسند نیک از بد، نمی دانند که از مه
گهی در شهر و گه در ده، چو سرگردانم، ای ساقی
مئی چون ارغوان در ده، اگر در شهر، اگر در ده
حریفان جمله مخمورند و هنگام صبوح آمد
بیا، ساقی، کرم فرما، قدم بر چشم قاسم نه
که سرمستی و قلاشی ز زهد و توبه ما به
کمان ابرو بتیرم زد، ز ذوق تیر مژگانش
بسر غلتیدم و گفتم: فدایت باد جانم، زه!
سؤالی کردم از جانان که: چون خواهد وصالت جان!
جواب من بخواری داد و خوش خندید و گفتا: نه
ز بیم درد هجرانش ز مو باریک تر گشتم
چو روز وصل یاد آرم، شوم در حال از آن فربه
سماع مجلس رندان از آن گر مست در وحدت
که نشناسند نیک از بد، نمی دانند که از مه
گهی در شهر و گه در ده، چو سرگردانم، ای ساقی
مئی چون ارغوان در ده، اگر در شهر، اگر در ده
حریفان جمله مخمورند و هنگام صبوح آمد
بیا، ساقی، کرم فرما، قدم بر چشم قاسم نه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
«کان الله » گفت و «کان الله له »
وصف مستان طریقت در وله
یعنی از هستی خود فانی بباش
بعد از آن خوش رو، که روشن گشت ره
راه روشن شد ز فیض آفتاب
زنگ ظلمت رفت با روی سیه
رمز اسرار طریقت فهم کن
وارهان جان را ز قلب ناسره
چل چله بنشست صوفی، ره نیافت
چلچله بهتر بود زان چل چله
خانه وا پرداز از غیر حبیب
دور از انصافست یار ده دله
قاسمی در بند زلف یار ماند
خوش بود دیوانگان را سلسله
وصف مستان طریقت در وله
یعنی از هستی خود فانی بباش
بعد از آن خوش رو، که روشن گشت ره
راه روشن شد ز فیض آفتاب
زنگ ظلمت رفت با روی سیه
رمز اسرار طریقت فهم کن
وارهان جان را ز قلب ناسره
چل چله بنشست صوفی، ره نیافت
چلچله بهتر بود زان چل چله
خانه وا پرداز از غیر حبیب
دور از انصافست یار ده دله
قاسمی در بند زلف یار ماند
خوش بود دیوانگان را سلسله
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
ای آفتاب روی ترا پرده دار ماه
بر جمله دلبران جهان خسروی و شاه
ما گر کنیم طاعت و گر معصیت کنیم
جانها ز لطف و از کرم تست در پناه
دنیا بشور آید و عالم تبه شود
آن دم که در عداوت من کژ نهی کلاه
ای سرو ناز، تازه و تر میروی، دمی
خوش باشد ار بسوی غریبان کنی نگاه
فرمان عشق هرچه که باشد بدان رویم
ما بنده ایم و صولت عشق تو پادشاه
در راه عشق کشتن و آویختن بود
رنگی دگر نباشد بالاتر از سیاه
گفتند عارفان که: ادب را نگاه دار
از قول پیر مدرسه و اهل خانقاه
مقصود هر دو کون ببخشد بیک زمان
از دوست غیر دوست مرادی دگر مخواه
تو پادشاه عشقی و قاسم گدای تست
دلها نگاه دار، که اینست شاهراه
بر جمله دلبران جهان خسروی و شاه
ما گر کنیم طاعت و گر معصیت کنیم
جانها ز لطف و از کرم تست در پناه
دنیا بشور آید و عالم تبه شود
آن دم که در عداوت من کژ نهی کلاه
ای سرو ناز، تازه و تر میروی، دمی
خوش باشد ار بسوی غریبان کنی نگاه
فرمان عشق هرچه که باشد بدان رویم
ما بنده ایم و صولت عشق تو پادشاه
در راه عشق کشتن و آویختن بود
رنگی دگر نباشد بالاتر از سیاه
گفتند عارفان که: ادب را نگاه دار
از قول پیر مدرسه و اهل خانقاه
مقصود هر دو کون ببخشد بیک زمان
از دوست غیر دوست مرادی دگر مخواه
تو پادشاه عشقی و قاسم گدای تست
دلها نگاه دار، که اینست شاهراه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
بر بیدلان گذشت و نکرد اینطرف نگاه
ماییم در زمانه دلی و هزار آه
ای پادشاه حسن، که دلها گدای تست
دلها نگاه دار، که اینست شاهراه
سودای چشم مست تو در حد ما نبود
دل بر امید آن کرم افتاد در گناه
از پا فتاده ام من درویش، دست گیر
ای رهنمای دل، بکجا آورم پناه؟
روی تو مصحفیست ز آیات دلبری
«قد فاز من رآه و طوبی لمن تلاه »
سرمایه سعادت جاوید عاشقیست
«یا معشرالسعاده، حیوا علی الصلاه »
بی روی تو، که مردم چشم زمانه است
در چشم قاسمست جهان سربسر سیاه
ماییم در زمانه دلی و هزار آه
ای پادشاه حسن، که دلها گدای تست
دلها نگاه دار، که اینست شاهراه
سودای چشم مست تو در حد ما نبود
دل بر امید آن کرم افتاد در گناه
از پا فتاده ام من درویش، دست گیر
ای رهنمای دل، بکجا آورم پناه؟
روی تو مصحفیست ز آیات دلبری
«قد فاز من رآه و طوبی لمن تلاه »
سرمایه سعادت جاوید عاشقیست
«یا معشرالسعاده، حیوا علی الصلاه »
بی روی تو، که مردم چشم زمانه است
در چشم قاسمست جهان سربسر سیاه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
پیش از بنای مدرسه و رسم خانقاه
از نور روی دوست بدو برده ایم راه
جان بود جام بود و می ناب ارغوان
آن می که پیش او خجلست آفتاب و ماه
خرم دلی، که از همه آزاد و فرد شد
جز روی دوست روی ندارد بهیچ راه
یک لحظه از مشاهده دوست وا ممان
در خود نظر مکن، که غیورست پادشاه
در مصر کاینات عزیز جهان شوی
گر یوسف دلت بدر آید ز قعر چاه
در نیمه ره ممان، که چو غوره ترش شوی
«الا الله » ار نگویی کفرست «لااله »
از عجله دور باش و تأنی روا مدار
ای دل، صبور باش، که دورست پیشگاه
معشوق من، مسوز مرا بیش ازین، که من
از جور تو بحضرت عشق آورم پناه
مستست قاسمی و بره راست میرود
از ننگ طعنهای رقیبان رو سیاه
از نور روی دوست بدو برده ایم راه
جان بود جام بود و می ناب ارغوان
آن می که پیش او خجلست آفتاب و ماه
خرم دلی، که از همه آزاد و فرد شد
جز روی دوست روی ندارد بهیچ راه
یک لحظه از مشاهده دوست وا ممان
در خود نظر مکن، که غیورست پادشاه
در مصر کاینات عزیز جهان شوی
گر یوسف دلت بدر آید ز قعر چاه
در نیمه ره ممان، که چو غوره ترش شوی
«الا الله » ار نگویی کفرست «لااله »
از عجله دور باش و تأنی روا مدار
ای دل، صبور باش، که دورست پیشگاه
معشوق من، مسوز مرا بیش ازین، که من
از جور تو بحضرت عشق آورم پناه
مستست قاسمی و بره راست میرود
از ننگ طعنهای رقیبان رو سیاه
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
«عز من قائل » چه گفت اله؟
«قوله: لا اله الا الله »
گفت: در کون کاینا ما کان
همه بر وحدت منند گواه
«لا» چه باشد؟ نهنگ بحر محیط
چیست «الا»؟ جمال عزت و جاه
«لا» و «الا» چو جمع شد با هم
شد عیان سر مولی و مولاه
هله! ای عشق، جرعه ای دیگر
که جهان را بتست پشت و پناه
همه مستان تو، عقول و نفوس
همه حیران تو، سپید و سیاه
قاسمی را بلطف خود بنواز
«اعتمادی علیک، یا مثواه »!
«قوله: لا اله الا الله »
گفت: در کون کاینا ما کان
همه بر وحدت منند گواه
«لا» چه باشد؟ نهنگ بحر محیط
چیست «الا»؟ جمال عزت و جاه
«لا» و «الا» چو جمع شد با هم
شد عیان سر مولی و مولاه
هله! ای عشق، جرعه ای دیگر
که جهان را بتست پشت و پناه
همه مستان تو، عقول و نفوس
همه حیران تو، سپید و سیاه
قاسمی را بلطف خود بنواز
«اعتمادی علیک، یا مثواه »!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
گم کرده ایم راه و ندانیم پیشگاه
زان سو ترک رویم، کزان سو ترست راه
شب تا سحر ز گریه ما هیچ کس نخفت
تا روی دل فروز تو دیدیم صبح گاه
مستان جام عشق تو بودند جان و دل
پیش از بنای مدرسه و رسم خانقاه
خواهی که قرب یابی در حضرت وصال
از مابغیر حضرت ما مقصدی مخواه
جانم بسوخت ز آتش حسرت که آن صنم
بر بیدلان گذشت و نکرد این طرف نگاه
دی می گذشت، جمله جهان پر نفیر شد
از سوز عشق، بس که برآمد فغان و آه
بر جان قاسمی نظری کن، ز راه لطف
زان پیشتر که آینه دل شود سیاه
زان سو ترک رویم، کزان سو ترست راه
شب تا سحر ز گریه ما هیچ کس نخفت
تا روی دل فروز تو دیدیم صبح گاه
مستان جام عشق تو بودند جان و دل
پیش از بنای مدرسه و رسم خانقاه
خواهی که قرب یابی در حضرت وصال
از مابغیر حضرت ما مقصدی مخواه
جانم بسوخت ز آتش حسرت که آن صنم
بر بیدلان گذشت و نکرد این طرف نگاه
دی می گذشت، جمله جهان پر نفیر شد
از سوز عشق، بس که برآمد فغان و آه
بر جان قاسمی نظری کن، ز راه لطف
زان پیشتر که آینه دل شود سیاه