عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
بفضل و رحمت و توفیق ذوالمن
مرا هر ذره خورشیدیست روشن
بغایت روشن و خوب و لطیفی
ولیکن بی وفایی، گفت: «سن سن »
من از بوی تو و خوی رقیبان
گهی در گلشنم، گاهی بگلخن
اسیر تست، اگر عقلست، اگر دین
غلام تست، اگر جانست، اگر تن
چه گویم شرح اوصاف کمالت؟
تویی هادی جان و مهدی تن
مقرر کرده این عشق دل افروز
برای هر یکی کاری معین
کمال زاهدان زهدست و تقوی
کمال عاشقان عشق مبرهن
اگر خواهی کمال ذوق عرفان
نهال جهل را از بیخ برکن
اگر قاسم حجاب از راه برداشت
تجلی آیدش از بام و برزن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
دوش آن مه دو هفته من با هزار فن
آمد بمیل صحبت مستان ذوالمنن
عیاش و سرفراز و جهان سوز و جامه چاک
طناز و ترکتاز و دل افروز و پر فتن
پرناز و بی نیاز و معربد، عجب عجب!
سرمست و پای کوب و غزل خوان و غمزه زن
از ناز کج نهاده کله را و جنگ جوی
دشنه بکف گرفته و تشنه بخون من
گفتا: برو بکوی سلامت، که غافلی
از ذوق جام باده مستان و درددن
ای مقتدای شهر، که محروم و غافلی
از دولت مساعد رسوای انجمن
اوصاف حسن تست غزلهای بلبلان
حیران آن جمال گل و لاله در چمن
ذرات کون رو بتو دارد بهر طریق
مستان جام تست: اگر یخشی، گر یمن
قاسم شکست شیشه تقوی و ننگ و نام
از اقتضای زلف چلیپای پرشکن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
ساقی جان، لطف فرما کاسه دردی بمن
سالها بگذشت و دارد دل هوای درد دن
بر سر خاکم پس از صد سال اگر نامت برند
آتش آهم بسوزاند همه گور و کفن
ای که می پرسی: نشان عاشقان راه چیست؟
ساختن در سوختن، با سوختن در ساختن
گر همی خواهی که ره را طی کنی از خود ببر
زانکه در این راه نشاید شد بوصف ما و من
گر تو مجنونی نشان عاشقان را باز دان :
درد لیلی را میان جان شیرین یافتن
نیک مشتاقم، بیا، ساقی، مرا جامی بده
مطرب جان، در حسینی یک زمان راهی بزن
عاشقان در رقص عرفان جمله جان می پرورند
ای فقیه، آخر تو هم جان پرور اینجا، جان مکن
آشکار او نهان محبوب جان و دل شود
هر که سودای تو دارد در خفا و در علن
مصلحت بود این که قاسم بهر تحصیل کمال
ناگهان از چاه جان افتاد اندر چاه تن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
سامان عیش نیست درین دار پر فتن
ساقی، بیار باده مستان ذوالمنن
عشقست مونس دل و جان هر کجا که هست
در وقت جان سپردن و در گور و در کفن
صافی کشان صاف درین ره مطرفند
ما و شرابخانه و ساقی و درد دن
آن ساعتی که پیر مغان درد می کشد
با او جنس صاف حرامست دم زدن
دل طالب وصال تو پنهان و آشکار
جان عاشق جمال تو در سر و در علن
همراه عشق باش، که آب حیات اوست
همراز عشق شو، که مشاریست مؤتمن
چندان شراب ریخت که مست ابد شدیم
با دوست فارغیم ز اوصاف ما و من
نومید کل مباش، گر آن یار دلفریب
در وعده وصال کند ذکر لا و لن
با قاسمی حکایت حیرت ز حد گذشت
کان ماه دلفروز در آمد در انجمن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
طالبانی که اسیرند درین حبس بدن
عیسی جان نشناسد ز گهواره تن
آینه گفت ترا: زشت و سیه رویی داشت
بر رخ خویش زن، ای دوست، بر آیینه مزن
چشم حق بین بجز از حضرت حق هیچ ندید
نه باول، نه بآخر، نه بسر، نی بعلن
نغمه بلبل سرمست بیان عشقست
چو از این درگذری حقبق زاغست و زغن
راه حق شیوه تحقیق و عیانست، ای دل
نتوان راه خدا رفت بتقلید و بظن
از قضا عشق تو ناگاه کمینی بگشاد
دل من برد بغارت، دل من، وا دل من!
قاسم از پیر مغان رطل گران می طلبد
اگر از باده نابست، گر از دردی دن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
من بجانان زنده ام، گر باز دانی این سخن
عاشقی باشی، یقین، از عاشقان ذوالمنن
چون شراب ناب عرفان نوش کردی: جم شدی
در طریقت محو باش و از حقیقت دم مزن
چونکه تو خود را شناسی، از در انصاف باش
گر بگویندت: سر مویی نداری، مو مکن
دوست گوید: با توام من، چون نمی بینی مرا؟
گویم: ای جان و جهان از پرده های ما و من
جمله ذرات جهان را رو بدان روی نکوست
بنده آن روی زیبا هم حسن، هم بوالحسن
جمله در تسبیح و در تقدیس مست حیرتند
صد هزاران لاله سیراب از صحن چمن
جان عارف در شهود حضرت حق الیقین
جان عاقل در میان عقده تخمین و ظن
سر توحید ازل بشنو ز «حی لایموت »
مدعی گر عاقلی جان پرور، این جا جان مکن
قاسمی از وصل جانان دولت جاوید یافت
چون میسر گشت جان را خلوت اندر انجمن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
یارم ز در در آمو، وشتن کنید وشتن
این خانه را بوشتن گلشن کنید، گلشن
یارم ز در درآمد، با حسن و زیب و با فر
گفتم وفا نداری، خندید و گفت:«سن سن »
ای پادشاه جانها وی راحت روانها
اول «سنی سیورم » آخر «سنی سیورمن »
در خانقاه صورت، در گوشه های معنی
هم بوده ایم با تو در دیرهای ارمن
من مست عشق یارم، مشتاق آن نگارم
از من مپرس، باری، اوصاف عشق ذوالمن
ای دل حیات خواهی؟ روی نجات خواهی؟
این عشق ایزدی را دیدن کنید، دیدن
قاسم، خیال بازی، در حالت نیازی
یک دم قدم برون نه زین خانه ملون
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
آن ماه مسافر سفری کرد ز کرمان
«الله معک » گفت همه جان کریمان
«الله معک » چیست؟ خدا یار تو بادا
چون یار تو شد یار، شود کار بسامان
با حضرت حق باش بهر حال که باشی
تا مشکلت آسان شود و بخت بفرمان
آسان چه بود کان صنم از پرده درآید؟
کار تو شود چون زر و مشکل همه آسان
ای جان و جهان، نقد تو در خانه خویشست
زین حال چو خوش وقت شدی، دست برافشان
ما را قدحی داد، دل و دین و خرد برد
دیگر چه کند تا پس از این ساقی مستان؟
جایی که نماند ورع و زهد و سلامت
در هر دو جهان عشق بود سلسله جنبان
در حال شود ملک و ملک راکع و ساجد
آنجا که قیامت شود از قامت انسان
قاسم چو ترا دید حیات ابدی یافت
در حضرت واجب شد ازین خطه امکان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
ای ساقی دل و جان، ای نور چشم اعیان
ما توبها شکستیم، جامی بیار پنهان
ای آرزوی جانها، ای راحت روانها
یک دم بیا و بنشین، جامی بده و بستان
جامی دو سه بما ده، دل را ز غم رها ده
ای چشم پرفریبت سر خیل ترکتازان
زنهار! تانبازی منصوبه تصرف
کین جاست غرقه در خون جان و دل عزیزان
ای جان جان جانان، ای روح و راحت جان
ما را ز خویش بستان، زان غمزه های فتان
ما خوار و زار ماندیم، در انتظار ماندیم
یا برقعی برافگن، یا زلف را برافشان
قاسم چگونه گوید اوصاف حسن رویت؟
ماهیست در ثریا، لعلیست در بدخشان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
ای عاشقان، ای عاشقان، هنگام آن شد کز جهان
مرغ دلم طیران کند بالای هفتم آسمان
کاشانه را ویران کنم، می خانه را عمران کنم
در لامکان جولان کنم، چون درکشم رطل گران
بر هم زنم بت خانه را، عاقل کنم دیوانه را
ساجد کنم بیگانه را، در پیش تخت شاه جان
دل را ز غم بی غم کنم، حق را بحق محرم کنم
مجروح را مرهم کنم، هستم طبیب مهربان
از رومیان لشکر کشم، مرکب بمیدان درکشم
شمشیر بران برکشم، برهم زنم هندوستان
از «لا» زنم در «لا» زنم، «لا» بر سر «الا» زنم
من بیخ «لا» را برکنم، چون دارم از «الا» نشان
سیمرغ قاف قربتم، شهباز دست قدرتم
غواص بحر حکمتم گوهر شناس انس و جان
بر کهربا لؤلؤ زنم، بر قصر قیصر «قو» زنم
از سوز دل «یاهو» زنم، تا آتش افتد در جهان
قاسم، سخن کوتاه کن، برخیز و عزم راه کن
شکر بر طوطی فگن، مردار پیش کرکسان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
این چنین مست و معربد بکجا؟ ای دل و جان
که فدای قدمت باد همه جان و جهان
همچو تو یار نبودست بعالم کس را
همه بینی، همه دانی، همه جانی، همه جان
ما بهر جای که بودیم و بهر نشائه که بود
عاشق روی تو بودیم بپیدا و نهان
دلم از کوی تو هرگز نرود جای دگر
عشق تو دار امان آمد و دریای عمان
ما درین بحر فنا گرچه شناور گشتیم
عشق دریای محیطست، ندارد پایان
همه جا قصه این عشق معربد دیدم
جمله آفاق بگشتم، ز کران تا بکران
قاسم، از کوی خرابات چه دیدی؟ برگوی
همه دلها متأله، همه جانها حیران!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
ای نور دل و دیده وای زبده اعیان
باری گذری کن بسر چشمه حیوان
او آب حیاتست، ازو چاره نباشد
او قبله جانست، ازو روی مگردان
میل تو بمستیست، زهی لذت مستی!
چشمان تو مستند، خوشا حالت مستان!
تا روی تو دیدم ز سر شوق و مودت
تا عرش رسانید دلم قهقه جان
عشق تو خمارست و لبت ساقی جانها
زلفت شب قدرست و رخت شمع شبستان
با عقل مگویید حکایت ز فراغت
از عشق مپرسید حدیث سر و سامان
مشغولی هر دل بهوایی و ولایی
در حسن جهانگیر تو قاسم شده حیران
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
با هیچ رسید این صفت باده فروشان
دایم ز سر سود شود مایه گریزان
تا کش ز چه باشد؟ مگر از باغ بهشتست؟
خنبش چه مقامست؟ بگو :روضه رضوان
اندر ته خم چیست، بگو: دردی دردست
خشت سر خم چیست؟ بگو: لعل بدخشان
هرکس که خورد باده کند عربده آغاز
و آن کس که نخوردست طلب کار و خروشان
در باده فروشی در می حاصل ما نیست
جز نعره و فریاد و خروشیدن مستان
از سود و زیان غلغل مستانه تمامست
خوش نعره مستانه! خوشا حالت رندان!
خنبش بلقب گفتم و سرپوش بدان خم
نی خم سفالینه، بگو لجه عمان
ای جان، همه هشیاری تو غایت بعدست
تا مست نگردی نشود کار تو آسان
هان! تا ننهی پای درین راه بغفلت
چون غرقه بخونند درین کوچه دلیران
هر روز ز روی دگرم روی نماید
پس شانه زند زلف که شانست درین شان
قاسم، هم مردان خدا مست خموشند
هان! تا نکنی غلغله در بزم خموشان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
بس عجب طرفه حدیثیست که: آن شاه جهان
ظاهرست از همه اعیان و در اعیان پنهان
سوز از اندازه گذشتست، مگر بار دگر
آتش افتاد ز سودای تو در خرمن جان؟
از تو فرخنده، اگر کفر، اگر ایمانست
با تو در خنده، اگر کعبه، اگر دیر مغان
رند می خانه ز سودای تو شوری دارد
صوفی از شوق تو در صومعها جامه دران
دوست از لطف بیان کرد که: درمان تو چیست
ببیان راست نیاید صفت لطف بیان
گر بدانند ترا نیک بتحقیق و یقین
همه کس رو بتو دارند، مدان و همه دان
بنشان تو کسی در دو جهان ممکن نیست
لاجرم کافر و مؤمن ز تو گویند نشان
عاشق از سود و زیان فارغ و آزاده و فرد
طور عقلست که وابسته سودست و زیان
قاسمی، قاعده عربده در باقی کن
بعد از آن می ز کف ساقی باقی بستان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
بشنو ز عشق رمزی، حیران مباش، حیران
یک جام به ز صد جم در بزم می پرستان
آن کس که صاف نوشد، در راه زهد کوشد
لیکن خبر ندارد از ذوق درد نوشان
ای جان جان جانم، در حال من نظر کن
تا دل بناله آید، تا جان شود خروشان
چون با تو باشد این دل جان را غمی نباشد
در عرصه قیامت، روز صراط و میزان
در راه عشق جانان، حیران مباش، حیران
صحوست ضد حیرت، کفرست ضد ایمان
کافر بوقت مردن روی آورد بدان رو
چون روی نیک بیند، از بد شود پشیمان
خواهی سماع مستان خوش گردد، ای دل و جان
یا در میان چرخ آ، یا آستین برافشان
دل پرده دارد اما، دارد بتو تولی
این پردها بسوزد از آه دردمندان
آشفته گشت قاسم آن دم که گشت پیدا
بر چهره مشعشع آن زلفها پریشان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
بقدر جام بود شور و حالت مستان
هزار جان گرامی فدای رطل گران
اگرچه طاقت رطل گران بوسع تو نیست
ز دست ساقی باقی پیاله ای بستان
ازان شراب که مدهوش اوست ملک و ملک
ازان شراب که مستست ازو زمین و زمان
ازان شراب که مدیون اوست جان و خرد
ازان شراب که موقوف اوست امن و امان
ازان شراب که سلطان کشد شود درویش
ازان شراب که درویش را کند سلطان
ازان شراب که ناهید را برقص آرد
ازان مئی که کند آفتاب را رخشان
ازان شراب که پیران جوان شوند ازو
ازان مئی که کند پیر را جوان جوان
زهی شراب و زهی شورش و زهی مستی!
زهی عطا و زهی منت و زهی احسان!
ز شرب عشق تو مستیم همچو آتش تیز
زهی حرارت باده! زهی حلاوت جان!
بشکل سکر بود شکر هر کجا باشد
اگرچه شکر ندارد نهایت و پایان
ز شکر آب شدم، پس شراب ناب شدم
شرابخانه شدم، هرچه خوانیم، می خوان
ز قاسمی نظر لطف خویش باز مگیر
که قاسمی ز تو دارد حیات جاویدان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
بیا، ای یار سودایی، بیا، ای جان سرگردان
ازین سودا خبر داری، ز سودا آیتی بر خوان
بیا، ای جان «الله » خوان، مترس از موج و از توفان
مگر گوهر بدست آری ازین دریای بی پایان
بیا، با فر سلطانی، بیار آن جام روحانی
ز فیض جام «سبحانی »، مرا از خویشتن بستان
بیا، ای عشق سلطان وش، زدی بر جان ما آتش
چه سان آتش؟ از آن آتش، که یک شعله است ازو نیران
ببازم عاقبت جان را، طریق کفر و ایمان را
به پیش زلف و روی او، اگر کفرست، اگر ایمان
بسلطانی رسید این دل، ز سودای تو ورزیدن
زهی سلطان! زهی سلطان! زهی سلطان! زهی سلطان!
بهر جانب که می جویم، تویی حاضر، تویی ناظر
اگر در حضرت واجب، اگر در خطه امکان
ز هر جایی که پرسیدم، همین بشنیدم و دیدم :
ز شوق او مستند، اگر درویش اگر سلطان
اگر پرسند از قاسم که: آن مه را کجا دیدی؟
درین بستان، در آن بستان، درین بستان سرمستان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
بیا، که عشق برافراخت سنجق سلطان
بیا، که شهر شد ایمن ز حیله شیطان
هزار شهر بگردیدم از فلک بفلک
بغیر حضرت السان نیافتم همه دان
هزار عاشق صادق بدند احمد را
ولیک کمتر افتد چو بوذر و سلمان
مگر بتوبه و تقوی طریقتی بروی
وگر نه راه نیابی بکوچه سلطان
دلم چو گم شود از کوی یار واطلبید
دگر مجوی دلم را ز روضه رضوان
ز عزت و عظمت خود بهیچ پروا نیست
ترا، چنانکه تویی، بر جمال خود نگران
چو قاسمی ز غمت خوشدل و سبکبارست
خدای رحم کند بر دل سبک باران
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
تربیت میکند مرا جانان
تهنیت می فرستم از دل و جان
بسر یار می خورم سوگند
که جزو نیست در مکین و مکان
گر ببینی حیات جان، بینی
عین آن یار در همه اعیان
چشم بگشای، تا عیان بینی
جمله مامور و جمله ما میران
بنده عشق یار مهرویم
بنده مأموم و عشق امام زمان
عقل سلطان ملک صورت شد
عشق سلطان جمله سلطانان
عشق سردار جمله دلها شد
سر نهادند سروران جهان
مست عشق تو شد دل و جانها
تا کجا رفت عقل سرگردان؟
قاسمی را بلطف خود بنواز
بنده تست آشکار و نهان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
تن زنده بجان آمد و جان زنده بجانان
جان راهبر دل شد و دل راهبر جان
گر ترس سرت هست، برو، خواجه، ازین کوی
کاغشته بخونند درین کوچه دلیران
در نقطه خالست صفای دل درویش
ای دوست، مگو قصه «ما کان و ما کان »
هرگز سخن واعظ و ناصح نکند سود
زین سان که منم بی دل و دین، بی سر و سامان
مهجورم و محرومم و معروف بافلاس
من دست تهی چون روم از کوی کریمان؟
از کس مهراسید اگر عاشق یارید
مستانه درآیید درین بیشه شیران
ای عشق، سراسر همه لطفی و کرامت
در حسن تو ذرات جهان واله و حیران
هم آدم و هم شیئی و هم احمد مختار
هم یوسف کنعانی و هم موسی عمران
آشفته و واله شده قاسم بشب و روز
زان روی دل افروز و زان زلف پریشان