عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۳
تیری کز آن دو غمزه پرفن برون جهد
تنها نه از دلم که ز آهن برون جهد
هر ساعتی به موج دگرگون در اوفتم
از سیل دیده ام که ز دامن برون جهد
زین سان که در شکنجه هجران در افتاده ام
بیم است جان خسته که از تن برون جهد
هر صبح و شام کلّه ببندد بر آسمان
این دود آه من که ز روزن برون جهد
گفتم حدیثی از دهن خویشتن بگوی
گفت این سخن کی از دهن من برون جهد
صبح است و مهر دم زده زین صحن دودناک
مانند شعله که ز [روزن] گلخن برون جهد
جان پرورد نسیم که از زلف او وزد
چون باد صبحدم که ز گلشن برون جهد
ساقی بگو به بلبل تا برکشد نوا
باشد که زاغ غم ز نشیمن برون جهد
زان سان گداخته ست ز هجران او جلال
کز لاغری ز چشمه سوزان برون جهد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۴
در میان موج بحری بیکران افتاده ام
موج بحر بیکران را در میان افتاده ام
منزلم بالای نُه چرخ است و من بر سطح خاک
زان همی نالم که از نُه نردبان افتاده ام
با همه رنج و بلایی در میان بنشسته ام
وز همه کام و مرادی بر کران افتاده ام
طایر قدسم ولی با خاکیان بنشسته ام
گوهری پاکم ولی در خاکدان افتاده ام
چون زمین سفلی نِیَم اصلم ز خاک سفله نیست
گوهری علوی منم کز آسمان افتاده ام
از ضعیفی در نمی یابم وجود خویش را
بلکه از هستی خویش اندر گمان افتاده ام
هر که را جانی ست با جانانی اندر خلوتی ست
این مذلّت بین که من برآستان افتاده ام
از مذلّت روز و شب با خاک راهم هم رکیب
گرچه با گردون به همّت هم عنان افتاده ام
خلق گویندم که در هجران چه می نالی جلال!
بلبلی مستم که دور از گلستان افتاده ام
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۸۹
گرچه غریق بحر مضایق چو لنگرم
آخر دلی وسیع چو بحری ست در برم
چون بحر اگر چه نیست به جز باد در کفم
از گوهر نسفته چو دریا توانگرم
من صافی اندرون و حریفان دور ما
خونم همی خورند به دستان که ساغرم
از سوز سینه دامن عودی آسمان
دود دلم گرفته تو گویی که مجمرم
چون تیغ اگر برهنه ام از جور روزگار
زانم زبان دراز که پاکیزه گوهرم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۰
بخت برگشت ز من تا تو برفتی ز برم
کی بود باز که چون بخت درآیی ز درم؟
پیش از این یک نفسم بی تو نمی رفت به سر
بعد ازین تا ز فراق تو چه آید به سرم
گفتم احوال دل خویش نگویم با کس
لیکن از بی خبری رفت به عالم خبرم
جان سپر ساخته ام ناوک مژگان ترا
تا همه خلق بدانند که من جان سپرم
بی گل روی تو چون غنچه دلم تنگ آمد
بیم آنست که بر خویش گریبان بدرم
سرو گفتم که به بالای تو ماند امروز
زهره ام نیست کزین شرم به بالا نگرم
دل خود می طلبم باز و یقین می دانم
که من از دست تو گر دل ببرم، جان نبرم
ترک دنیا کنم ار سوی خودم راه دهی
کو سر کوی تو تا من ز جهان در گذرم
تا خیال رخ خوب تو مرا در نظر است
می نیاید به حقیقت دو جهان در نظرم
سخت هجر تو اثر کرد و از آن می ترسم
که در اندوه فراق تو نماند اثرم
به صبوری نتوان کرد مداوای جلال
بِهی ام نیست که هر روز که آید بترم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۸
از دوری کنار تو هستم میان غم
گم گشته بی چراغ رخت در جهان غم
شاد است با غمت دل من آن چنان که او
سوگند راست می نخورد جز به جان غم
تا از سرای وصل تو چون حلقه بر درم
کی بر توان گرفت سر از آستان غم
دارم من آرزوی کناری از آن میان
جان در کنار غصّه و دل در میان غم
ای یار شادکام که فارغ نشسته ای
از گفت و گوی غصّه و سود و زیان غم
بر صف عاشقان بگذر تا که بشنوی
از عاشقان سوخته دل داستان غم
خرّم دل جلال که بعد از هزار سال
در وی ز درد دوست بیابی نشان غم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۰۴
هر شام شمع چرخ ز طارم درافکنم
وز آه تیره دود به عالم درافکنم
از چهره گه فشانم بر جان زار خود
چرخ کبودپوش به ماتم درافکنم
روزی ز تاب ذرّه به یک منجنیق آه
نُه قلعه فلک همه از هم درافکنم
یک دم برآورم چو دم صبح و چرخ را
هر مشعله که هست به طارم درافکنم
مغز زمانه جوش زند هر شبی چو من
در ساغر ضمیر می غم درافکنم
از سوز من بسوزد و خاکستری می شود
گر آتشی ز دل به جهنّم درافکنم
گر تخت و مُ لک جم همگی زان من شود
ترسم ز دست بخت که خاتم درافکنم
دردی و مرهمی اگر افتد به دست دل
دردم به دل ماند و مرهم درافکنم
از گریه جلال درآید به موج خون
گر قطره ای به دیده قلزم درافکنم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۲
منِ غریب که در هجر یار می گریم
همی نشینم و تنها و زار می گریم
ز سوز گریه من جان خلق می سوزد
بدین صفت که منِ سوگوار می گریم
اگر چو شمع بمیرم به روز غم چه عجب
که من چو شمع به شبهای تار می گریم
بسا که لاله خونین ز اشک من بشکفت
از آن سبب که چو ابر بهار می گریم
به خون دیده ام آغشته است نامه دوست
که می نویسم و بی اختیار می گریم
گهی ز دوری اهل وطن همی نالم
دمی ز فرقت یار و دیار می گریم
چه روزگار و چه روز است این که من دارم
که روزهاست که بر روزگار می گریم
مرا که کار همه گریه است و یار اندوه
عجب مدار که بر کار و بار می گریم
زمین عجب نه که دریا شود ز اشک جلال
بدین صفت که من از هجر یار می گریم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۷
که می برد به سوی دوستان سلام غریبان
که می برد به سوی خان و مان پیام غریبان
نسیم باد صبا! نزد یار ما گذری کن
به دوستان قدیمی رسان سلام غریبان
به وقت شام من خسته زار زار بگریم
که گریه بیشتر آرد نماز شام غریبان
زمانه هر نفسم شربتی دگر دهد از غم
که جای شربت ناکامی ست کام غریبان
مرا به غربت اگر روز تیره است عجب نیست
که آفتاب نتابد فراز بام غریبان
ز تاب غربت و غم موج خون به اوج برآید
به پیش دیده من گر برند نام غریبان
جلال دارد امید وصال یار و ندارد
امید آن که برآرد زمانه کام غریبان
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۳۰
الا ای گل لاله رخسار من
مکن بیش ازین قصد آزار من
تو سلطانی و من ترا بنده ام
نظر زین بِه انداز در کار من
تو در خواب نازی و آگه نیی
ز طوفان این چشم بیدار من
هَمَت رحمتی در دل آید اگر
به گوشَت رسد ناله زار من
هم از پرتو آتش سینه است
که زرد است چون شمع رخسار من
من اندر فراق تو جان می دهم
نپرسی که چون است بیمار من
مرا جان و دل آرزومند تُست
اگر تو ملولی ز دیدار من
نه جز ناله یک دم مرا همدمی ست
نه جز غم کسی هست غمخوار من
نشد کام حاصل به سعی جلال
دریغ آن همه سعی و تیمار من
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۳۵
درد ما دوری درمان برنتابد بیش ازین
پشت طاقت بار هجران بر نتابد بیش ازین
هیچ زلفی بار دلها برنگیرد بیش از آن
هیچ جانی درد جانان بر نتابد بیش ازین
من که وصلش رانده ام در هجر تا کی داردم
سلطنت ورزیده زندان برنتابد بیش ازین
هر که عمری رانده باشد کامی اندر دولتی
محنت حال پریشان برنتابد بیش ازین
ما به بویی از نسیم زلف جانان مانده ایم
هستی ما منّت جان برنتابد بیش ازین
من همی بارم سرشک و عقل می گوید مکن
عالم از خاک است و طوفان برنتابد بیش ازین
دود هم روزی برآید از گریبان جلال
کآتش اندر زیردامان بر نتابد بیش ازین
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴۴
ماییم و دلی به غم نشسته
روزان و شبان دُژم نشسته
هر کس پی شادیی گرفتند
ما با غم او به هم نشسته
خلقی ز غم دهان تنگش
در رهگذر عدم نشسته
راحت طلبند مردم از دوست
ما منتظر الم نشسته
ماییم ز شادی دو عالم
برخاسته و به غم نشسته
آن طرّه نگر چو شاخ سنبل
در باغچه ارم نشسته
خورشید به دیده پاک کرده
گردی که بر آن قدم نشسته
در شرح غمش جلال باشد
همواره پس قلم نشسته
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴۸
معشوقه به چنگ آر و می و چنگ و چغانه
کاحوال جهان جمله فسون است و فسانه
ساقی به می از لوح دلم عقل فروشوی
تا چند غم عالم و افسوس زمانه
کوته نظران چهره مقصود نبینند
تیر از نظر راست شود سوی نشانه
آن سوز که در سینه من دوش نهان بود
امروز به خورشید رسانید زبانه
گر اهل دلی عیب مکن بی خبران را
بر عاشق دلداده نگیرند بهانه
پُر شو ز مَی ای دلشده تا دوش به دوشت
آرند چو چنگ از در میخانه به خانه
آمد به لب خشک ز غم کشتی جانم
وین بحر طلب را نه پدید است کرانه
خرّم دل آن کاو چو جلال از همه عالم
بگرفت کناری و برون شد ز میانه
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۸
چه جرم رفت که یکباره مِهر ببریدی
چه اوفتاد که از ما عنان بپیچیدی
به قول و عهد تو دیگر که اعتماد کند
که هر سخن که بگفتی از آن بگردیدی
تو باز بر سر میدان عشق پای منه
از آن جهت که به اوّل قدم بلغزیدی
مگر تو غنچه نورسته ای و من ابرم
که زار زار چو بگریستم بخندیدی
هزار بار بگفتم ترا که مشنو هیچ
ز دشمنان بدی دوستان و نشنیدی
جفا نمودی و رفتی و دل ندادی باز
ز آه و ناله شبهای من نترسیدی
نگفتیم که به کام دلت رسانم زود
به کام دل نه ولیکن به جان رسانیدی
چه حالتی ست که احوال ما نمی پرسی
چه دشمنی ست که از دوستان برنجیدی
نگفتمت که ز خوبان وفا مجوی جلال
چو پند من نشنیدی سزای خود دیدی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۲
بکوش تا دل آزرده ای به دست آری
که اهل دل نپسندند مردم آزاری
چه سود عهده عهدی که می کنی با من
تو عهد می کنی امّا به جا نمی آری
اگر تو یار منی دور شو ز اغیارم
نه دوستی ست که با دشمنان کنی یاری
به دور نرگس مخمور باده پیمایت
ز روزگار برافتاد نام هشیاری
تو حال دوش ز من پرس از آنکه تا به سحر
ترا به خواب گذشت و مرا به بیداری
به ظاهرم نگری سرّ سینه کی دانی
که پاره های دل است این که اشک پنداری
هنوز با همه سختی امید می دارم
که هم به روز مبدّل شود شب تاری
اگرچه بر سر خاکم نشانده ای سهل است
امید هست که بازم ز خاک برداری
بیا که در قدمت جان دهم به آسانی
که در فراق تو جان می دهم به دشواری
جلال! زور و زر و زاری است چاره وصل
چو زور و زر نبود چاره نیست جز زاری
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۳
صبحدم می گفت نالان بلبلی بر شاخساری:
گل بخواهد رفت تا دیگر که بیند نوبهاری
هر که را روزی صفایی رو نماید در زمانه
روزگارش تیره گرداند به اندک روزگاری
لاله هر سال از چمن یک بار روید وین عجب بین
کز سرشک دیده ام هر دم بروید لاله زاری
شمع بر بالین من تا روز هر شب زنده دارد
بر من دل خسته می گرید زهی دلسوز یاری
بر من آن کس را بسوزد دل که همچون شمع باشد
شب نشینی تن گدازی زرد رویی اشکباری
ناصحم گوید به یکبار اختیار از دست مگذار
این نصیحت گو کسی را کن که دارد اختیاری
شیوه طوطی هوس دان عاشقی از بلبل آموز
کآن یکی با شهد الفت دارد این با نوک خاری
در میان بحر محنت غرقم از شوق میانش
با کنار افتادمی گر بودی امّید کناری
سالها بر خاک کویش زندگانی صرف کردم
عمر بگذشت و ازین در برنیامد هیچ کاری
ای جلال! اندر پی هر سختیی آسانی است
هر بهاری را خزانی هر خزانی را بهاری
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۷۱
سرگذشتی بشنو از من داشتم وقتی دلی
نیک رایی، مقبلی، دانش پرستی، عاقلی
دستگیرم بود همچون عقل در هر حالتی
روشنایی بخش همچون شمع در هر محفلی
از قضا ناگاه دیدم دلبری در رهگذار
راستی را من ندیدم آنچنان آب و گلی
غمزه مستش به شوخی کرد غارت دل ز من
خود نشد جز بی دلی زان دلفریبم حاصلی
او برفت و دل ببرد و من بماندم مستمند
در جهان هرگز کسی دیده ست ازین سان مشکلی
وین زمان عمری ست تا آن دل برفت از پیش من
کو دل من کو دل من وا دل من وا دلی
ای جلال! از دل طمع بردار کاو شد غرق عشق
زان که این دریای بی پایان ندارد ساحلی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۷۲
بیاور ساقیا! در دِه من دل خسته را جامی
که من خود را نمی دانم ز نیک و بد سرانجامی
به امّید وصالش دامن عمرم به ناکامی
برفت از دست و در دستم نیامد دامن کامی
من اوّل بلبلی بودم میان بلبلان گویا
کنون هستم به تنهایی اسیر افتاده در دامی
دلارامم اگر بینی نماند در دل آرامت
که دارد در همه عالم بدین خوبی دلارامی
بر آن بام آن که من دیدم گل خندان همی ماند
عجب دارم اگر روید گلی بر گوشه بامی
مجالی نیست کس را ای دریغا در شبستانش
وگرنه می فرستادم به دست باد پیغامی
بلای عاشقی بردن نباشد کار هر مردی
در آتش زندگی کردن نباشد کار هر خامی
اگر در سر ندارم من خیال روی و مویت را
چه می جویم ز کوی تو به هر صبحی و هر شامی
جلالا جام می بردار و نام و ننگ یک سو نه
که ترک نام اگرگیری برآری در جهان نامی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۸۰
گر گریه من بشنوی ای یار بگریی
ور زاری من گوش کنی زار بگریی
گر حال من سوخته زار بدانی
بر درد من سوخته زار بگریی
روزی که چو پروانه به داغ تو بمیرم
چون شمع فراوان به شب تار بگریی
بسیار میازار مرا ورنه پس از من
یک روز به یاد آری و بسیار بگریی
فردا چه کنی، تو قدمی رنجه کن امروز
باشد که دمی بر سر بیمار بگریی
بر کشته خود گرچه ترا گریه نیاید
چون خلق بگریند به ناچار بگریی
از دیده خونبار جلال ار شوی آگاه
بسیار برین دیده خونبار بگریی
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۲
ای جوادی که به یک بخشش دست زادۀ تست
حاصل بحر و دفین خانه کان در گرو است
دست تنگی من امروز بدان جای رسید
که به یک روزه کفافم دل و جان در گرو است
هرچه در خانۀ من بود نهادم به گرو
کوزه آب چه باشد که به نان در گرو است
به جو و کاه که الب ته از آن نیست گزیر
زین و آلت همه با تنگ و عنان در گرو است
نوکران را چه توان گفت که چون است احوال
همه را ترکش و شمشیر و کمان در گرو است
من ز بیم غُرما هیچ نیارم گفتن
چون بگویم که به صد جای زبان در گرو است
نظم کارم که ازین غصّه خراب است و تباه
به کهین فیض از آن کلک و بنان در گرو است
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۱۲
افسوس که آن یار پسندیده برفت
ناکرده مرا وداع و نادیده برفت
عالم همه پیش چشم من تاریک است
تا روشنی دیده ام از دیده برفت