عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
یک سخن از قول اخوان الصفاست:
سر بکوب آنرا که سرش نیست راست
یک حدیث از قصه اسرار تو
عاشقی نشنید کز جان برنخاست
هرگز از عشق تو نشکیبد دلم
جان ما مس است و عشقست کیمیاست
گر تو گویی جان فدا کن بهر من
ای دل و جان، صد هزارت جان فداست
گفته ای: کان یار آمد از سفر
تا قیامت از دل و جان مرحباست
بر امید وصل، از بیم فراق
شب همه شب تا سحرگه ربناست
قاسم از روی و ریا بگذشته است
کار عاشق برتر از روی و ریاست
سر بکوب آنرا که سرش نیست راست
یک حدیث از قصه اسرار تو
عاشقی نشنید کز جان برنخاست
هرگز از عشق تو نشکیبد دلم
جان ما مس است و عشقست کیمیاست
گر تو گویی جان فدا کن بهر من
ای دل و جان، صد هزارت جان فداست
گفته ای: کان یار آمد از سفر
تا قیامت از دل و جان مرحباست
بر امید وصل، از بیم فراق
شب همه شب تا سحرگه ربناست
قاسم از روی و ریا بگذشته است
کار عاشق برتر از روی و ریاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
در همه روی زمین یک دل هشیار کجاست؟
تا بگویم بیقین منزل آن یار کجاست
همه مستند و خرابند ز غفلت، هیهات!
دل و جانی که بود حاضر و هشیار کجاست؟
دل عشاق سراسیمه و فریاد کنان
یار کو خرمن ما سوخت بیک بار کجاست؟
چند گویی خبر از دار جنان، ای واعظ؟
دل ما را خبری گوی که: دلدار کجاست؟
همه جانها متحیر که کجا رفت آن یار؟
گنج بی مار کجا شد؟ گل بی خار کجاست؟
یار را بر سر بازار جهان یافته ام
باز می جویمش اندر بن بازار، کجاست؟
عارفی را که بتوفیق خدا بینا شد
همه اقرار شود، معنی انکار کجاست؟
قصه سربسته بگفتیم و ازین روشن تر
گر تو خواهی بطلب، کلبه عطار کجاست؟
در جمال تو عجب واله و حیران گشتم
قاسمی عقل کجا؟ دانش بسیار کجاست؟
تا بگویم بیقین منزل آن یار کجاست
همه مستند و خرابند ز غفلت، هیهات!
دل و جانی که بود حاضر و هشیار کجاست؟
دل عشاق سراسیمه و فریاد کنان
یار کو خرمن ما سوخت بیک بار کجاست؟
چند گویی خبر از دار جنان، ای واعظ؟
دل ما را خبری گوی که: دلدار کجاست؟
همه جانها متحیر که کجا رفت آن یار؟
گنج بی مار کجا شد؟ گل بی خار کجاست؟
یار را بر سر بازار جهان یافته ام
باز می جویمش اندر بن بازار، کجاست؟
عارفی را که بتوفیق خدا بینا شد
همه اقرار شود، معنی انکار کجاست؟
قصه سربسته بگفتیم و ازین روشن تر
گر تو خواهی بطلب، کلبه عطار کجاست؟
در جمال تو عجب واله و حیران گشتم
قاسمی عقل کجا؟ دانش بسیار کجاست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
جان گنه کار است و مجرم، رحمت جانان کجاست؟
قصه طغیان ز حد شد، سوره غفران کجاست؟
محو گرداند گناه عالمی را در دمی
یا رب آن موج کرم و آن بحر بی پایان کجاست؟
قصه فرعونیان از حد گذشت،ای پیر عقل
طالب جان را خبر کن،موسی عمران کجاست؟
ظلمت بو جهل بگرفتست عالم سربسر
درد بو دردا کجا شد؟ صفوت سلمان کجاست؟
عالمی اخوان شیطانند، با هم متفق
آخر، ای دانا، نشان نشائه انسان کجاست؟
از عطش جانها بلب آمد در این دریای ژرف
ساقی باقی شناسد چشمه حیوان کجاست
عشق سر مستست و میگوید بآواز بلند:
ما بجانان واصلیم، آن عقل سرگردان کجاست؟
طاعت بی درد را هرگز نباشد چاشنی
ناله مستان سرگردان بی سامان کجاست؟
قاسمی از دیو مردم نفرتی دارد عظیم
صولت غولان ز حد شد، صدمت سلطان کجاست؟
قصه طغیان ز حد شد، سوره غفران کجاست؟
محو گرداند گناه عالمی را در دمی
یا رب آن موج کرم و آن بحر بی پایان کجاست؟
قصه فرعونیان از حد گذشت،ای پیر عقل
طالب جان را خبر کن،موسی عمران کجاست؟
ظلمت بو جهل بگرفتست عالم سربسر
درد بو دردا کجا شد؟ صفوت سلمان کجاست؟
عالمی اخوان شیطانند، با هم متفق
آخر، ای دانا، نشان نشائه انسان کجاست؟
از عطش جانها بلب آمد در این دریای ژرف
ساقی باقی شناسد چشمه حیوان کجاست
عشق سر مستست و میگوید بآواز بلند:
ما بجانان واصلیم، آن عقل سرگردان کجاست؟
طاعت بی درد را هرگز نباشد چاشنی
ناله مستان سرگردان بی سامان کجاست؟
قاسمی از دیو مردم نفرتی دارد عظیم
صولت غولان ز حد شد، صدمت سلطان کجاست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
در خاکدان دهر دلی شادمان کجاست؟
یک دل که ایمنست ز غم در جهان کجاست؟
در گیر و دار فتنه دوران بسوختیم
داری خبر بگوی که: دارالامان کجاست؟
در صومعه چو جرعه ای از درد درد نیست
راهم نشان دهید که: دیر مغان کجاست؟
چون ارغنون ز درد خماریم در نفیر
ساقی بیار جام، می ارغوان کجاست؟
آن دارد آن نگار که آنست هرچه هست
آنرا طلب کنند حریفان که آن کجاست؟
پنهان شدست یار چو گنج نهان ز ما
هرچند ظاهرست که گنج نهان کجاست
در نو بهار عمر چو سر سبزیی نماند
ای باغبان، بگوی که: باد خزان کجاست؟
با آنکه یار در عمه اعیان عیان شدست
مخفیست در ظهور، که عین عیان کجاست؟
قاسم بر آستانه عشق تو بار یافت
دانست سجده گاه سر عاشقان کجاست؟
یک دل که ایمنست ز غم در جهان کجاست؟
در گیر و دار فتنه دوران بسوختیم
داری خبر بگوی که: دارالامان کجاست؟
در صومعه چو جرعه ای از درد درد نیست
راهم نشان دهید که: دیر مغان کجاست؟
چون ارغنون ز درد خماریم در نفیر
ساقی بیار جام، می ارغوان کجاست؟
آن دارد آن نگار که آنست هرچه هست
آنرا طلب کنند حریفان که آن کجاست؟
پنهان شدست یار چو گنج نهان ز ما
هرچند ظاهرست که گنج نهان کجاست
در نو بهار عمر چو سر سبزیی نماند
ای باغبان، بگوی که: باد خزان کجاست؟
با آنکه یار در عمه اعیان عیان شدست
مخفیست در ظهور، که عین عیان کجاست؟
قاسم بر آستانه عشق تو بار یافت
دانست سجده گاه سر عاشقان کجاست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
دلدار یار ماست، غمش غمگسار ماست
در غار وحدتیم و همو یار غار ماست
ما شیر شرزه ایم درین عرصه وجود
گرگی که اندرین گله بینی ماست
در ما دگر بچشم حقارت نظر مکن
ما انتظار دوست، جهان انتظار شکار ماست
در آتش فراق بیک بار سوختیم
شمع رخت کجاست؟ که شب زنده دار ماست
غم می خوریم و هیچ شکایت نمی کنیم
ما را چه غم ز غم؟ که غمت غمگسار ماست
بی گلشن وصال تو سرسبز نیستیم
بنمای آن جمال، که باغ و بهار ماست
گفتم که: کیست قاسمی؟ ای آرزوی جان
گفتند: عاشقیست که زار و نزار ماست
در غار وحدتیم و همو یار غار ماست
ما شیر شرزه ایم درین عرصه وجود
گرگی که اندرین گله بینی ماست
در ما دگر بچشم حقارت نظر مکن
ما انتظار دوست، جهان انتظار شکار ماست
در آتش فراق بیک بار سوختیم
شمع رخت کجاست؟ که شب زنده دار ماست
غم می خوریم و هیچ شکایت نمی کنیم
ما را چه غم ز غم؟ که غمت غمگسار ماست
بی گلشن وصال تو سرسبز نیستیم
بنمای آن جمال، که باغ و بهار ماست
گفتم که: کیست قاسمی؟ ای آرزوی جان
گفتند: عاشقیست که زار و نزار ماست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
مقصود ما ز ملک جهان وصل یار ماست
این کار اگر برآید، پس کار کار ماست
ما در میان نار محبت بسوختیم
بعد از فنا مراد دل اندر کنار ماست
هر بلبلی بگلشن ما راه کی برد؟
آن مرغ زار ماست که از مرغزار ماست
شادی اگر بما نرسد یار حاکمست
با غم بسر بریم، که او یار غار ماست
واعظ، برو، ز حرفک و چربک بدار دست
راه تو مظلم آمد و نور تو نار ماست
زاهد، ز شرم شیوه ما آب گشته ای
باری بدان که شرم تو هم شرمسار ماست
گر پر شود یمین و یسار جهان ز غم
ما را چه غم ز غم؟ که غمت غمگسار ماست
منصور گفت که بر سر دار از صفای عشق :
این دار دار نیست که دارالعیار ماست
باغ ارم، که مثل وی اندر جهان نبود
بی پرتو جمال تو دار البوار ماست
گفتم که: کیست احمد؟ گفتا که: شاه جان
گفتم: بلیس؟ گفت که: او پرده دار ماست
گفتم که عقل؟ گفت که: قاضی کن فکان
گفتم که عشق؟ گفت که: میر شکار ماست
گفتم که: کیست قاسمی اندر طریق؟ گفت:
بی اختیار ماست، ولی اختیار ماست
این کار اگر برآید، پس کار کار ماست
ما در میان نار محبت بسوختیم
بعد از فنا مراد دل اندر کنار ماست
هر بلبلی بگلشن ما راه کی برد؟
آن مرغ زار ماست که از مرغزار ماست
شادی اگر بما نرسد یار حاکمست
با غم بسر بریم، که او یار غار ماست
واعظ، برو، ز حرفک و چربک بدار دست
راه تو مظلم آمد و نور تو نار ماست
زاهد، ز شرم شیوه ما آب گشته ای
باری بدان که شرم تو هم شرمسار ماست
گر پر شود یمین و یسار جهان ز غم
ما را چه غم ز غم؟ که غمت غمگسار ماست
منصور گفت که بر سر دار از صفای عشق :
این دار دار نیست که دارالعیار ماست
باغ ارم، که مثل وی اندر جهان نبود
بی پرتو جمال تو دار البوار ماست
گفتم که: کیست احمد؟ گفتا که: شاه جان
گفتم: بلیس؟ گفت که: او پرده دار ماست
گفتم که عقل؟ گفت که: قاضی کن فکان
گفتم که عشق؟ گفت که: میر شکار ماست
گفتم که: کیست قاسمی اندر طریق؟ گفت:
بی اختیار ماست، ولی اختیار ماست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
از لطف دوست سکه دولت بنام ماست
اقبال یافتیم و سعادت غلام ماست
بحری که موج او ز سمک تا سما رسید
آن بحر جرعه ای ز می لعل فام ماست
این سبز خنگ چرخ بمیدان کن فکان
هر چند تو سنیست، بعون تو رام ماست
شوقی که جان هر دو جهان خوشدلند ازو
آن شوق نیز باره زرین مقام ماست
از حق رسید هر چه بهر کس رسیده است
ما مست جام دوست، جهان مست جام ماست
گویی که: عشق چیست؟ بگویم که: عشق چیست
اقبال و دولت و شرف مستدام ماست
قاسم، کمال عشق کسی را بود که او
در میکده مجاور بیت الحرام ماست
اقبال یافتیم و سعادت غلام ماست
بحری که موج او ز سمک تا سما رسید
آن بحر جرعه ای ز می لعل فام ماست
این سبز خنگ چرخ بمیدان کن فکان
هر چند تو سنیست، بعون تو رام ماست
شوقی که جان هر دو جهان خوشدلند ازو
آن شوق نیز باره زرین مقام ماست
از حق رسید هر چه بهر کس رسیده است
ما مست جام دوست، جهان مست جام ماست
گویی که: عشق چیست؟ بگویم که: عشق چیست
اقبال و دولت و شرف مستدام ماست
قاسم، کمال عشق کسی را بود که او
در میکده مجاور بیت الحرام ماست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
شور جهان ز شکر آن دلستان ماست
دل ارغنون و روی تو چون ارغوان ماست
من در تو خود کجا رسم؟ ای یار نازنین
کان جا که آستان تو آن آسمان ماست
بی نام و بی نشان نبود در بسیط دهر
هر جا که هست قصه نام و نشان ماست
ما همرهان و عشق دلاویز دلفروز
هر جا که می رویم عنان بر عنان ماست
با یار باش و قصه آن یار را بگو
از خود سخن مگو، که زیان در زیان ماست
ما عاشق توایم بصد جان و صد روان
اینک گواه ما رخ چون زعفران ماست
گفتند: قاسمی همه شکر فروش شد
گفتا: بلی، که شکر او از دکان ماست
دل ارغنون و روی تو چون ارغوان ماست
من در تو خود کجا رسم؟ ای یار نازنین
کان جا که آستان تو آن آسمان ماست
بی نام و بی نشان نبود در بسیط دهر
هر جا که هست قصه نام و نشان ماست
ما همرهان و عشق دلاویز دلفروز
هر جا که می رویم عنان بر عنان ماست
با یار باش و قصه آن یار را بگو
از خود سخن مگو، که زیان در زیان ماست
ما عاشق توایم بصد جان و صد روان
اینک گواه ما رخ چون زعفران ماست
گفتند: قاسمی همه شکر فروش شد
گفتا: بلی، که شکر او از دکان ماست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
دستم بدست گیر، که دل توبه کارتست
جان را نگاه دار، که جان یار غارتست
بر جان و بر دلم نظری کن ز روی لطف
جان را هزار منت و ذل شرمسار تست
اندر مغازه تنم، ای جان نازنین
تو پادشاه روح و دلم پرده دار تست
الطاف مینمایی و احسان ز حد گذشت
جان شرمسار عاطفت بی شمار تست
گفتم که: عقل؟ گفت که: قاضی کن فکان
گفتم که: عشق؟ گفت که: دارالعیار تست
گفتم که: سوز دارم و آتش، چه حالتست؟
گفتند: روشن از دل آتش نثار تست
گویند: قاسمی، که دم از عاشقی مزن
همراه عشق باش، که یار و دیار تست
جان را نگاه دار، که جان یار غارتست
بر جان و بر دلم نظری کن ز روی لطف
جان را هزار منت و ذل شرمسار تست
اندر مغازه تنم، ای جان نازنین
تو پادشاه روح و دلم پرده دار تست
الطاف مینمایی و احسان ز حد گذشت
جان شرمسار عاطفت بی شمار تست
گفتم که: عقل؟ گفت که: قاضی کن فکان
گفتم که: عشق؟ گفت که: دارالعیار تست
گفتم که: سوز دارم و آتش، چه حالتست؟
گفتند: روشن از دل آتش نثار تست
گویند: قاسمی، که دم از عاشقی مزن
همراه عشق باش، که یار و دیار تست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
گر دل برفت، مسکن جانها بکوی تست
گر عقل رفت، جرعه ما در سبوی تست
در جان ما ز بحر صفا شبنمی نماند
ما خوشدلیم کآب سعادت بجوی تست
تا دل جمال روی ترا دید لایزال
در فکر خود نماند، چو در فکر روی تست
عمری بآرزوی تو گرد جهان بگشت
تا هست و بود و باشد در جستجوی تست
آشفته گشت و خرقه بصد پاره چاک زد
جانرا گناه نیست، که جان مست روی تست
گفتی: فنا شو از خود و یکدم بما نگر
ای آرزوی دیده، مرا آرزوی تست
قاسم شراب جمله خم خانه ها کشید
محتاج قطره ایست که اندر کدوی تست
گر عقل رفت، جرعه ما در سبوی تست
در جان ما ز بحر صفا شبنمی نماند
ما خوشدلیم کآب سعادت بجوی تست
تا دل جمال روی ترا دید لایزال
در فکر خود نماند، چو در فکر روی تست
عمری بآرزوی تو گرد جهان بگشت
تا هست و بود و باشد در جستجوی تست
آشفته گشت و خرقه بصد پاره چاک زد
جانرا گناه نیست، که جان مست روی تست
گفتی: فنا شو از خود و یکدم بما نگر
ای آرزوی دیده، مرا آرزوی تست
قاسم شراب جمله خم خانه ها کشید
محتاج قطره ایست که اندر کدوی تست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
جاودان، هرکه ترا دید بعالم شادست
عاشق روی تو از هر دو جهان آزادست
دل درین قاعده دهر نبندد عاشق
زآنکه این قاعده سست آمد و بی بنیادست
همه با عشق سخن گویم و از وی شنوم
شادم از عشق، که این قاعده ای معتادست
همگی روی ترا مقصد اقصی دانم
زهد و تقوی و ریاضت صفت زهادست
ملک آفاق بپیمودم و غایت دیدم
هرچه جز ذکر تو بودست بعالم بادست
عشق گویند: بهر حال حدیثیست صحیح
عقل گویند: ولیکن خبر آحادست
خسرو از صحبت شیرین بمرادی برسید
این همه جور و جفا بر جگر فرهادست
دایما جور و جفا بر دل مسکین کردی
گر فراموش کنم جمله، همینم یادست
قاسمی را ز تو پرسند: کجا شد؟ برگو
که: درین گوشه این دیر خراب آبادست
عاشق روی تو از هر دو جهان آزادست
دل درین قاعده دهر نبندد عاشق
زآنکه این قاعده سست آمد و بی بنیادست
همه با عشق سخن گویم و از وی شنوم
شادم از عشق، که این قاعده ای معتادست
همگی روی ترا مقصد اقصی دانم
زهد و تقوی و ریاضت صفت زهادست
ملک آفاق بپیمودم و غایت دیدم
هرچه جز ذکر تو بودست بعالم بادست
عشق گویند: بهر حال حدیثیست صحیح
عقل گویند: ولیکن خبر آحادست
خسرو از صحبت شیرین بمرادی برسید
این همه جور و جفا بر جگر فرهادست
دایما جور و جفا بر دل مسکین کردی
گر فراموش کنم جمله، همینم یادست
قاسمی را ز تو پرسند: کجا شد؟ برگو
که: درین گوشه این دیر خراب آبادست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
شفای جان مرا چیست کز من آزردست
کنون که خون دلم ریخت، جان و دل بر دست
فغان من همه زآنست کآن حبیب قلوب
هزار پرده درید و هنوز در پردست
بگو به فاضل عالی جناب، مفتی شهر
چه سود لقلقهای زبان؟ چو دل مردست
عظم مست و خرابم، ندانم ای ساقی
که جام باده ی من جنس صاف یا دردست؟
ز ابر علم تقلید برف میبارد
از آن سبب نفس زاهدان چنین سردست
به جان و دل نفسش را قبول باید کرد
کسی که در ره تحقیق گرم و دل سردست
بساز، قاسم بیچاره، با جفای حبیب
که جان و دل ببلاهای عشق پروردست
کنون که خون دلم ریخت، جان و دل بر دست
فغان من همه زآنست کآن حبیب قلوب
هزار پرده درید و هنوز در پردست
بگو به فاضل عالی جناب، مفتی شهر
چه سود لقلقهای زبان؟ چو دل مردست
عظم مست و خرابم، ندانم ای ساقی
که جام باده ی من جنس صاف یا دردست؟
ز ابر علم تقلید برف میبارد
از آن سبب نفس زاهدان چنین سردست
به جان و دل نفسش را قبول باید کرد
کسی که در ره تحقیق گرم و دل سردست
بساز، قاسم بیچاره، با جفای حبیب
که جان و دل ببلاهای عشق پروردست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
دل چه دیدست که دیوانه ی آن یار شدست
جان چه نوشید که پیمانه ی اسرار شدست
فتنه و شور قیامت ز روانها برخاست
مگر از خلوت جان جانب بازار شدست؟
این همه نعره و فریاد و فغان دانی چیست؟
دوست خود را ز پس پرده خریدار شدست
من چه گویم که چه افتاد دلم را که مدام
کعبه بگذاشته و جانب خمار شدست
چه فتادست و چه بوده است و ندانم که چه شد؟
خرقه ی خلوت ما حلقه ی زنار شدست
صفت عشق تو گفتیم، دل آشفته بماند
کوه صد پاره شد و سنگ با قرار شدست
به دل قاسمی آیا که ببینی جاوید
شکر ارزان شده و قند به خروار شدست؟
جان چه نوشید که پیمانه ی اسرار شدست
فتنه و شور قیامت ز روانها برخاست
مگر از خلوت جان جانب بازار شدست؟
این همه نعره و فریاد و فغان دانی چیست؟
دوست خود را ز پس پرده خریدار شدست
من چه گویم که چه افتاد دلم را که مدام
کعبه بگذاشته و جانب خمار شدست
چه فتادست و چه بوده است و ندانم که چه شد؟
خرقه ی خلوت ما حلقه ی زنار شدست
صفت عشق تو گفتیم، دل آشفته بماند
کوه صد پاره شد و سنگ با قرار شدست
به دل قاسمی آیا که ببینی جاوید
شکر ارزان شده و قند به خروار شدست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
روی زمین لعل بدخشان شدست
جرعه ما قلزم و عمان شدست
ذره ما شد همگی آفتاب
عقل درین واقعه حیران شدست
کس نشنیدست و ندیدست این
مورچه ای را که سلیمان شدست
هرکه ازین جرعه چشد قطره ای
بنده او خسرو و خاقان شدست
گر نظری هست، ببین جان ما
تن همه جان، جان همه جانان شدست
حسن و وفا هر دو بهم ساختند
کار جهان جمله بسامان شدست
جان و دل قاسمی از شوق دوست
مغرب سر، مشرق عرفان شدست
جرعه ما قلزم و عمان شدست
ذره ما شد همگی آفتاب
عقل درین واقعه حیران شدست
کس نشنیدست و ندیدست این
مورچه ای را که سلیمان شدست
هرکه ازین جرعه چشد قطره ای
بنده او خسرو و خاقان شدست
گر نظری هست، ببین جان ما
تن همه جان، جان همه جانان شدست
حسن و وفا هر دو بهم ساختند
کار جهان جمله بسامان شدست
جان و دل قاسمی از شوق دوست
مغرب سر، مشرق عرفان شدست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
ای خواجه، درین کوی چه عیشست و چه بودست؟
بخت تو بلندست و زیانها همه سودست
ای خواجه، تو مستی و ندانم که چه مستی؟
مستی و ندانم که کلاهت که ربودست؟
این چیست که خود را نشناسی بحقیقت؟
غیرت بمیانست و علی رغم حسودست
از دولت وصلت بشب و روز همه وقت
در مجلس ما زمزمه رود و سرودست
ای فاضلکان، از در میخانه درآیید
از فضل مگویید، که هنگام شهودست
این قصه بگویید بدزدان طریقت :
هنگامه مگیرید، که هنگام ربودست
باید که بدانند خلایق بحقیقت
هر چیز که بینند، که بودست نبودست
با صوفی جرار بگویید که: غم نیست
گر جامه سیاهست ولی خرقه کبودست
آن یار چو پیداست، چه گوییم؟ چه جوییم؟
قاسم، چه زنی حلقه؟ که این در بگشودست؟
بخت تو بلندست و زیانها همه سودست
ای خواجه، تو مستی و ندانم که چه مستی؟
مستی و ندانم که کلاهت که ربودست؟
این چیست که خود را نشناسی بحقیقت؟
غیرت بمیانست و علی رغم حسودست
از دولت وصلت بشب و روز همه وقت
در مجلس ما زمزمه رود و سرودست
ای فاضلکان، از در میخانه درآیید
از فضل مگویید، که هنگام شهودست
این قصه بگویید بدزدان طریقت :
هنگامه مگیرید، که هنگام ربودست
باید که بدانند خلایق بحقیقت
هر چیز که بینند، که بودست نبودست
با صوفی جرار بگویید که: غم نیست
گر جامه سیاهست ولی خرقه کبودست
آن یار چو پیداست، چه گوییم؟ چه جوییم؟
قاسم، چه زنی حلقه؟ که این در بگشودست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
بازم نمکی بر جگر ریش رسیدست
صد گونه بلا بر من درویش رسیدست
من ناله ز بیگانه ندارم، که دلم را
هر غم که رسیدست هم از خویش رسیدست
درد تو بهرکس نرسیدست ولیکن
المنة لله که مرا بیش رسیدست
کیشم همه عشقست و نیاید بصفت راست
تیری که مرا بر دل از آن کیش رسیدست
نوش دو جهان را همگی کرد فراموش
تا بر دل من لذت آن نیش رسیدست
ای عشق جهان سوز، کجایی؟ که دلم را
صد واقعه از عقل بد اندیش رسیدست
گر ناله کند قاسم بیدل، مکنش عیب
پیداست از آن ناله که دردیش رسیدست
صد گونه بلا بر من درویش رسیدست
من ناله ز بیگانه ندارم، که دلم را
هر غم که رسیدست هم از خویش رسیدست
درد تو بهرکس نرسیدست ولیکن
المنة لله که مرا بیش رسیدست
کیشم همه عشقست و نیاید بصفت راست
تیری که مرا بر دل از آن کیش رسیدست
نوش دو جهان را همگی کرد فراموش
تا بر دل من لذت آن نیش رسیدست
ای عشق جهان سوز، کجایی؟ که دلم را
صد واقعه از عقل بد اندیش رسیدست
گر ناله کند قاسم بیدل، مکنش عیب
پیداست از آن ناله که دردیش رسیدست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
آن را که قبله اش رخ خورشید انورست
اعراض گر کند، بهمه روی کافرست
عاشق بیار واصل و عاقل بهانه جوی
صوفی برغم واصل و چون حلقه بر درست
واعظ، مگو که: عشق روانیست در طریق
پنداشتی که ملک دو عالم مثمرست
زین بیشتر عداوت با اهل دل مکن
شرعی معین آمد و عشقی مقررست
آن را که عشق نیست درین راه غافلست
سنور راه ماست اگر خود غضنفرست
زاهد بزهد مایل و صوفی باعتقاد
عارف درین میانه چو کبریت احمرست
جان در سماع عشق تو مستست و چاره نیست
شوقی مولد آمد و عشقی قلندرست
باد صبا چو بوی تو آورد در چمن
جانها فدای رایحه روح پرورست
بر جان قاسمی نظری کن ز روی لطف
زان جا که آفتاب ضمیر منورست
اعراض گر کند، بهمه روی کافرست
عاشق بیار واصل و عاقل بهانه جوی
صوفی برغم واصل و چون حلقه بر درست
واعظ، مگو که: عشق روانیست در طریق
پنداشتی که ملک دو عالم مثمرست
زین بیشتر عداوت با اهل دل مکن
شرعی معین آمد و عشقی مقررست
آن را که عشق نیست درین راه غافلست
سنور راه ماست اگر خود غضنفرست
زاهد بزهد مایل و صوفی باعتقاد
عارف درین میانه چو کبریت احمرست
جان در سماع عشق تو مستست و چاره نیست
شوقی مولد آمد و عشقی قلندرست
باد صبا چو بوی تو آورد در چمن
جانها فدای رایحه روح پرورست
بر جان قاسمی نظری کن ز روی لطف
زان جا که آفتاب ضمیر منورست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
از هرچه هست ذکر جمال تو خوشترست
حسن تو مظهر آمد و عشاق مظهرست
هرجا که باد بوی تو آرد بعاشقان
جانها فدای رایحه روح پرورست
در آرزوی روی تو آریم زیر پا
از فرط اشتیاق، اگر بحر، اگر برست
ذرات در هوای تو در رقص حیرتند
اما سماع عشق ترا شور دیگرست
چندین مگو، که لاف کرامات و جام می
عزت نگاهدار، که این سر از آن سرست
زاهد که دم ز حور و قصور جنان زند
لاغر شکار ماست، اگر خود غضنفرست
با ساکنان دیر و صوامع بگو که: کار
بر صورتی که هست همان شیوه در خورست
تا چند طعنه بر سخن عاشقان زنی؟
دل جمع دار، کین سخن از جای دیگرست
قاسم، عنایتیست درین راه هرچه هست
جرات نمود زاهد و چون حلقه بر درست
حسن تو مظهر آمد و عشاق مظهرست
هرجا که باد بوی تو آرد بعاشقان
جانها فدای رایحه روح پرورست
در آرزوی روی تو آریم زیر پا
از فرط اشتیاق، اگر بحر، اگر برست
ذرات در هوای تو در رقص حیرتند
اما سماع عشق ترا شور دیگرست
چندین مگو، که لاف کرامات و جام می
عزت نگاهدار، که این سر از آن سرست
زاهد که دم ز حور و قصور جنان زند
لاغر شکار ماست، اگر خود غضنفرست
با ساکنان دیر و صوامع بگو که: کار
بر صورتی که هست همان شیوه در خورست
تا چند طعنه بر سخن عاشقان زنی؟
دل جمع دار، کین سخن از جای دیگرست
قاسم، عنایتیست درین راه هرچه هست
جرات نمود زاهد و چون حلقه بر درست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
اگر در مغز، اگر در پوست یارست
بهرجایی که هست آن یار غارست
ترا، گر روی دل با روی حق نیست
بهر رو از همه رو شرمسارست
دلا، گر عاشقی بگذار و بگذر
که عاقل در میان گیر و دارست
اگر تو نقش خوانی، نقش بر خوان
همه عالم پر از نقش و نگارست
مگو اسرار حق با نفس جاهل
که نه اهل نظر اهل نظارست
ز خود بیرون مرو، تا گم نگردی
که آن یار گرامی در دیارست
مرا هرکس که بیند مست گوید
که: قاسم مست چشم پرخمارست
بهرجایی که هست آن یار غارست
ترا، گر روی دل با روی حق نیست
بهر رو از همه رو شرمسارست
دلا، گر عاشقی بگذار و بگذر
که عاقل در میان گیر و دارست
اگر تو نقش خوانی، نقش بر خوان
همه عالم پر از نقش و نگارست
مگو اسرار حق با نفس جاهل
که نه اهل نظر اهل نظارست
ز خود بیرون مرو، تا گم نگردی
که آن یار گرامی در دیارست
مرا هرکس که بیند مست گوید
که: قاسم مست چشم پرخمارست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
یحبهم و یحبونه چه اقرارست؟
بزیر پرده مگر خویش را خریدارست؟
دو عاشقند و دو معشوق در مکین و مکان
ولی تصور اغیار محض پندارست
هزار جان گرامی بیک کرشمه خرند
میان عاشق و معشوق این چه بازارست؟
هزا جان و دل و دین برای یک غمزه
بداد عاشق مسکین، که بس خریدارست
مدام چون بسر تست شاه را سوگند
چنین شریف سری را چه جای دستارست؟
خطاست این که: فلانی چنین روایت کرد
بیا بدیده بینا، که وقت دیدارست؟
مرید جمله ذرات کاینات شود
دلی که جلوه خورشید را طلب کارست
بجان دوست، کزین راست تر حدیثی نیست
که هرکه عشق نورزید نقش دیوارست
برون ز حد و صفت قاسمی جمال تو دید
جمال روی ترا جلوهای بسیارست
بزیر پرده مگر خویش را خریدارست؟
دو عاشقند و دو معشوق در مکین و مکان
ولی تصور اغیار محض پندارست
هزار جان گرامی بیک کرشمه خرند
میان عاشق و معشوق این چه بازارست؟
هزا جان و دل و دین برای یک غمزه
بداد عاشق مسکین، که بس خریدارست
مدام چون بسر تست شاه را سوگند
چنین شریف سری را چه جای دستارست؟
خطاست این که: فلانی چنین روایت کرد
بیا بدیده بینا، که وقت دیدارست؟
مرید جمله ذرات کاینات شود
دلی که جلوه خورشید را طلب کارست
بجان دوست، کزین راست تر حدیثی نیست
که هرکه عشق نورزید نقش دیوارست
برون ز حد و صفت قاسمی جمال تو دید
جمال روی ترا جلوهای بسیارست