عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
آسوده شو از سود و مبرا ز زیان باش
دنیا گذران است تو در هم در گذران باش
خواهی که تو را خرقهٔ تجرید رسانند
چون سرو شو آزاد و چو نرگس نگران باش
هرگز ندهم دل به کسی کاو ندهد دل
گو ابن فلان ابن فلان ابن فلان باش
خواهی که کنی جای به فانوس خیالی
انگشت نما هم نفس گرمروان باش
تا دیدهٔ خودبین تو را دوست نماید
چون مردم چشم از نظر خویش نهان باش
زنهار سعیدا مکن از یار شکایت
گر تیر کشد سوی تو از ناز کمان باش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
ما را به آن نگاه کرامت شعار بخش
از صد یکی چو در نظر آید هزار بخش
خواهی که از شکنجهٔ کونین وارهی
با هر که اختیار کند اختیار بخش
برخیز و دلق و سبحه بده باده نوش کن
ایمان جان نشین و به روی نگار بخش
حق را بلند کرد و ز حق سرگران نشد
منصور را به راستی چوب دار بخش
بگذر ز دوستان سیه دل که آینه
چون زنگ بسته است به آیینه دار بخش
دربر گرفت لعل تو را چون خط بهار
یاقوت را به مصحف خط غبار بخش
اعجاز را اگر نفسی هست ای مسیح
صحبت بیا به نرگس بیمار یار بخش
با تیغ غمزه یاد بده بی تحملی
آرام [و] صبر را به من بی قرار بخش
روز مرا که جرم سعیدا سیاه کرد
یارب به حق حافظ شب زنده دار بخش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
چرا پر است ز عالم، دل خریدارش
که سیم ناسره آمد جهان به بازارش
نشان کوی کسی را دلم طلب دارد
که آفتاب بود پشت و روی دیوارش
دلی که بی الم روزگار باشد نیست
فلک به چرخ درآمد ز داغ بسیارش
چه گویم از گل رویی که نرگس چشمش
به سایهٔ مژه سازد ز خواب بیدارش
میان این همه اهل نظر سعیدا یار
نگاه جانب ما داشت حق نگهدارش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
اگر چون خضر می بخشند جان را بر شهیدانش
خیالی غیر جانبازی نباشد در شهیدانش
دهان زخم از خون خشک ناگردیده برخیزند
کجا لب تشنگی بینند در محشر شهیدانش
خمارآلودهٔ می را به شیرینی نباشد دل
که کی بوسند در جنت لب کوثر شهیدانش
به تیغش کرده اند از جان و از دل کشتگان بیعت
که تا تلقین گرفتند از دم خنجر شهیدانش
سعیدا بی ادب در کوی جانان کس نمی آید
زمین بوسیده می آیند بر خنجر شهیدانش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
یار ما بنمود رو شد در حجاب از پرتوش
طرفه شمع است این که می گردد بتاب از پرتوش
زینهار ای دل صفات از ذات او خارج مدان
نیست غیریت میان آفتاب از پرتوش
کرد عالم را بنا و جلوه ای در کار کرد
عکس ها افتاد بر روی نقاب از پرتوش
چون نسیمی مو پریشان کرد و بر گلشن گذشت
بر زمین افتاد سنبل شد گلاب از پرتوش
کرد جا در سینهٔ آهو خیال زلف یار
گشت خون در نافهٔ او مشک ناب از پرتوش
داد عکس خویش را بر مردم آبی نشان
قصر حوران است در چشم حباب از پرتوش
از حیا خود را تماشا کرد و خوی بر رخ دمید
تا قیامت گوهرافشان شد سحاب از پرتوش
بر چه سیماب روزی یوسف ما دیده بود
تا به حالا هست او در اضطراب از پرتوش
نیک و بد کی بود چون شد مظهر او آدمی
خیر و شر آمد یکایک در حساب از پرتوش
طرفه مطلوبی سعیدا در کنار آورده ای
کآسمان را داغ دل شد آفتاب از پرتوش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
برداشتیم چو نظر از اعتبار خویش
دیدیم بی مضایقه دیدار یار خویش
تا دیده ایم جوهر شمشیر موج آب
داریم ذوق غوطه زدن در کنار خویش
در قید تار ساختهٔ رشتهٔ سلوک
افتاده ای تو چون گهر از اعتبار خویش
روشندلان که داغ تو بردند زیر خاک
از لاله کرده اند چراغ مزار خویش
هر دم هزار ناله کنم همچو عندلیب
از شعبه های طالع ناسازگار خویش
کردیم گرد هستی خود پایمال عشق
برداشتیم از آینهٔ دل غبار خویش
در چشم ناقصان چه بنایی نهاده است
گردون به بام ریختهٔ بی مدار خویش
بلبل شکست ناخن تدبیر خود به دل
از خار گل علاج کند خارخار خویش
از کثرت ریاست که سرپیچ و سبحه را
زاهد گذاشت بر سر سنگ مزار خویش
تا دید هر که هست به دامی است مبتلا
شهباز همتم نکند جز شکار خویش
از چشم روزگار سعیدا فتاده ام
هرگز نکرده ام گله از روزگار خویش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
[دیدم تو را و رفتم] یک باره از بر خویش
در انتظار خویشم عمری است بر در خویش
گاهی به هم برآییم از مسجد و خرابات
ما و شراب و زاهد تسبیح و دفتر خویش
ناخورده باده مست است نادیده بت پرست است
یارب چه چاره سازم با نفس کافر خویش
سلطان و سیر گلشن با ساغر شرابش
ماییم کنج گلخن با دود و اخگر خویش
بگشای چشم و بنگر ای شیخ شهر تا کی
این زهد خشک پیچی در دامن تر خویش؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
بریده ام ز دو عالم به ارهٔ خلاص
که تا رسد به کفم برگ سدرهٔ اخلاص
چو نیست معنی اخلاص، کی به کار آید
اگر هزار بخوانی تو سورهٔ اخلاص
در آفتاب قیامت پناه می خواهی
ز روی صدق به دست آر سایهٔ اخلاص
ز مخلصان سر زلف آن پری روییم
گره گشای دل ماست طرهٔ اخلاص
زهفت خوان فلک وسعتش گشاده تر است
چه همت است خدایا به سفرهٔ اخلاص
ز چرب و نرم خسیسان روزگار، سعید
هزار مرتبه به خشک سفرهٔ اخلاص
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
کو چنان حالی که سازد از چنین حالم خلاص
[یا که ] پروازی که سازد از پر و بالم خلاص
باد عالی پایهٔ ادبار یارب زان که او
کرد بی منت ز منت های اقبالم خلاص
طالب آن هندوم کز یک کف خاکستری
کرد از احرام سفید و خرقهٔ شالم خلاص
باد بالا نوخطان را دست حسن بر کمال
ساختند از جامهٔ چون خامه چون نالم خلاص
داد جام باده بدمستی ز دین بیگانه ای
از چهل تن کرد بیرون وز ابدالم خلاص
دوش در بزم خموشان یک نفس دادند جای
حالتی آمد که کرد از قیل و از قالم خلاص
در حساب روز [و] شب عمرم سعیدا صرف شد
کرد آن رخساره و زلف از مه و سالم خلاص
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
من دیده ام آن را که مکانی نیست مشخص
از بسکه لطیف است از آن نیست مشخص
تحقیق معانی به کتب راست نیاید
ای بی خبر چند بیان نیست مشخص
بی نام و نشان است و دلیلت نکند سود
آن را به یقین دان که گمان نیست مشخص
تشخیص توان کرد از این باعث جان را
تن زنده به جان آمد و جان نیست مشخص
گفتم کمرش مو غلطی تنگ دهانش
گفتم سر مویی به گمان نیست مشخص
تصدیق ز دل می طلبد صاحب دیوان
اثبات به اقرار زبان نیست مشخص
زاهد چه قماش عمل خویش نمایی
امروز نه سود است و زیان نیست مشخص
غیر از تو وجودی نرسیده است به اثبات
با آن که تو را نام و نشان نیست مشخص
در کعبه و بتخانه توان یافت خدا را
سری است که در هر دو جهان نیست مشخص
از آن خبرش نیست کسی را که به یک آن
دل بست به چیزی که دو آن نیست مشخص
بر عمر مکن تکیه خبردار که مردن
سری است که پیدا و نهان نیست مشخص
بیرون و درون سیر نمودیم سعیدا
دیدیم که پیدا و نهان نیست مشخص
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
کدام تن که بود از خیال سر خالص
دلش ز خوب خلاص و ز بد نظر خالص
ز بسکه جوش به هم داده اند اجزا را
نمانده است در این بوته هیچ زر خالص
بسی به اهل جهان جنگ زرگری کردیم
ندیده ایم دلی از خیال زر خالص
کدام فکر که در سینه نیست زاهد را
که هست نیتش از پای تا کمر خالص
هزار فتنه سعیداست در خیال پدر
چسان شود تو بگو نیت پسر خالص؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
دلا پادشاهی گدایی است محض
که نی را نوا بینوایی است محض
حکیما ز درمان ما دست [دار]
همین درد ما را دوایی است محض
گهی جنگ و گه ناز و گه آشتی
همه شیوهٔ دلربایی است محض
وجودی که باشد عدم در پی اش
بقایش نگویم فنایی است محض
هر آن کف که خالی بود از کرم
مخوان دست او را که پایی است محض
ز جان گر در این راهت اندیشه است
نه عشق است در سر هوایی است محض
چه مشکل گشاید ز گردون اطلس
که بر دوش عالم قبایی است محض
سعیدا سر و کار با دلبری است
که بیگانه کی آشنایی است محض
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
یا من فتح باسمک باب السلام فیض
انت السلام دارک دارالسلام فیض
در مدح قامت تو و لعل لب تو بود
هر جا رسیده است به گوشم کلام فیض
صیدی که شد اسیر تو فیض است قسمتش
خال و خط تو دانهٔ فیض است و دام فیض
سرو بهشت و پیکر فیض است قامتش
چشم و نگاه، بادهٔ فیض است و جام فیض
بالم ز ذوق چاک زنم خرقه همچو گل
هر گه صبا ز کوی تو آرد پیام فیض
قد تو عمر خضر و خرامت روان پاک
روی تو صبح صادق و زلف تو شام فیض
من واله ام تو را و تو حیران خویشتن
من مست چشم و چشم تو مست مدام فیض
افتد به پای من گل اگر بو نمی کنم
در گلشنی که نیست سعیدا دوام فیض
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
نیست گل الفتی در چمن اختلاط
بوی جفا می دهد یاسمن اختلاط
باد صبا از حسد آمد و صد چاک کرد
غنچه که پوشیده بود پیرهن اختلاط
بر در هر سفله ای هرزه داریی مکن
می شودت اختلاط راهزن اختلاط
عیب تو را یک به یک می کند افشا به خلق
پردهٔ فانوس توست پیرهن اختلاط
نیست سعیدا مرا با دل جمع الفتی
گل چه وفا دیده است از چمن اختلاط
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
گفتند بر رخ تو نمایان شده است خط
بد کرده هر که گفته به روی تو زین نمط
در دیده اش ز نور سودای نبوده است
حرفش غلط برآمد و خط بر رخت غلط
خط بر رخ تو نسخهٔ خوبی تمام کرد
خالی است بر کنار لبت جای یک نقط
افتاده ام به دست دل چشم اشکبار
تا کی کشم مزاحمت دشت و رنج شط؟
شیخی اگر کند ز سعیدا عجیب نیست
منصور شد به دار بقا و سری سقط
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
می رود آخر چو از تن پس ز تن جان را چه حظ
خانه گر از لعل و یاقوت است مهمان را چه حظ
خلق را عید است امروز از تماشای رخت
ای به قربان تو گردم چشم حیران را چه حظ
از لب شکرفشانت وز نگاه چشم مست
در کمند حلقهٔ زلفت اسیران را چه حظ
ما به جان و دل جفا و ناز خوبان می کشیم
از جفا لیکن نمی دانیم خوبان را چه حظ
عشقبازی با جمالش از هوسناکان عجب
گرچه سودا پخته باشد لیک خامان را چه حظ
کی به محض گفتگو لذت توان بردن ز عشق
گر درون خانه خورشید است دربان را چه حظ
حرف حق با طالب دنیا سعیدا سود نیست
بر سر گور مجوسی ختم قرآن را چه حظ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
خویش را یکبارگی تا سختم از دل وداع
از میان ما و او برخاست رسم انقطاع
[ذره ای] تا مهر دنیا هست یاران را به دل
دایماً در کار خواهد بود آیین نزاع
بس خنک بربسته زاهد بر سرش عمامه را
زان برودت دایماً از نزله اش باشد صداع
جرم ما و رحمت حق هر دو خواب افتاده است
تیرگی از ابر باشد خوشنما از مه شعاع
یک سر مو فعل بیجا هست نقصان کمال
جامه کوتاه است کم باشد چو اطلس [یک ذراع]
عشقبازی را سعیدا از هوسناکان مجو
سالک این راه ساکن باید و مرد شجاع
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
ای ز ایراد قلم هم نفسانت مرفوع
تابعانت به همه طبع و طبایع مطبوع
ذات او تا به صفت غیر خودی پیدا کرد
چون تویی در کرم و خلق نیامد به وقوع
تا صول سبق حال گرفتم از عشق
علم ماضی و مضارع به نظر گشته فروع
هر چه گاهی که نظر بر رخ او می افتد
می کنم از ته دل سورهٔ اخلاص شروع
میل آن گوشهٔ ابرو به نگاه عجز است
نیست مقبول نمازی که در او نیست خشوع
مهر ورزیدن این ماهوشان عین خطاست
باده ای نوش که کیفش نبود نامشروع
بر نسب فخر و حسب تکیه حرام است حرام
خودپرستی به همه دین و مذاهب ممنوع
بازگشت است رسیدن به خدا راه درست
که به مطلب نرسیده است کسی جز به رجوع
طالعت گرچه سعیدا شده ابری خوش باش
شاید آن ماه ز بخت تو کند باز طلوع
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
بر کف آیینه نه دستی دگر بردار ایاغ
خوش نباشد بی می و محبوب رفتن سیر باغ
در محبت هر که گردد گرم سوزد جان ما
خویش را پروانه زد بر شمع ما را کرد داغ
وقت مردن ما به بوی زلف او جان داده ایم
زان سبب آشفته می گردد ز خاک ما دماغ
آدمی با این فراست قابلیت را سزاست
مردهٔ خود را به خاک انداخت از تعلیم زاغ
خواستم تا پخته سازم ای سعیدا کار را
سوختم از خامی خود من در این سودا دماغ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
پیش رویش کرد پنهان مهر در روزن چراغ
کی تواند شد بلی چون روز شد روشن چراغ
لاله را گر در چمن بینی یقین دان لاله نیست
داغ های رفتگان گل کرده در گلشن چراغ
در جهان اکثر که می بینیم دل افسرده اند
هر که نتواند کند روشن در این مدفن چراغ
پیر کامل را مده زینهار ای سالک ز دست
شب بود لازم برای پیش پا دیدن چراغ
تا نسوزد تیره بخت من سعیدا همچو شب
می گذارد آسمان هر روز بر روزن چراغ