عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
یار من درد و کبابم دل و می خون جگر
نیست جز زیر زمینم هوس جای دگر
خاطر خستهٔ من بین و گشا لب به سخن
که باین ضعف دوا نیست بجز گل به شکر
جوهر همت ذاتیش نمایان گردد
پیش یاران پسری را که برد نام پدر
عقل را نور نماند چو شود موی سفید
شمع تاریک بماند چو شود وقت سحر
می رسد گر قدح بادهٔ معنی نوشیم
ما که دوران دگر گشت نگشتیم دگر
حرف آن لعل لب و تنگ دهان باز بگو
سخن از بوسه و جام است مکرر خوشتر
رسنی بست سعیدا به میان تا که شنید
زیر بارند مرصع کمران تا به کمر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
در جهانی کاو متاع فخر او باشد غرور
اهل او ناچار گردد طالب فسق و فجور
در حقیقت آدمی انسان عین واجب است
این دو عالم را دو چشمی دان تو بر وجه ظهور
رسم و عادت از فقیران خواستن محض خطاست
کس نمی خواهد تواضع را ز اصحاب قبور
در دو عالم نیست عاشق را به چیزی التفات
از برای همت قاصر بود حور و قصور
آتی از مصحف رویش اگر نازل شود
محو گردد جملهٔ انجیل و تورات و زبور
ترس از خویش است ما را ورنه از حق خوف نیست
او خداوند کریمان و رحیم است و غفور
وصل ما با او چسان گردد که چون خفاش و شمس
او تمامی ظلمت و خورشید تابان محض نور
بی حضوری تا حضور دل نیاوردی به دست
حاضران دانند غایب را نمی باشد حضور
با وجود آن که دنیا جیفهٔ صبرش مشکل است
چون تواند عاشق از معشوق خود گردد صبور
جوهر ما چون شود معلوم و حرف ما بلند
خاک را گوش کر است و آسمان را چشم کور
وصل جانان کی به سعی و جهد می آید به دست
دامن دولت سعیدا کس نمی گیرد به زور
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
خدا حاضر خدا ناظر چه در باطن چه در ظاهر
نظر در دید او عاجز زبان در مدح او قاصر
خبرداران عالم را یکایک باخبر گشتم
نبود از او کسی آگاه، او از جملگی مخبر
در این برزخ اسیر ماسوای خود نگردانی
چو اول یاوری کردی تو یاور باش تا آخر
قسم بر مصحف روی تو دارم راست می گویم
که غیر از سورهٔ اخلاص نبود هیچ در خاطر
رخش را دیده و دانسته می پوشد ز اهل دل
ندارد رحم بر دل ها چه گوید کس به این کافر
سعیدا از خدا دیگر چه می خواهی که در عالم
زبان در مدح او گویا به نامش گشته دل ذاکر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
صبحدم تا شده بیرون ز افق، خاور مهر
رفت جان بر سر مهر و دل من در بر مهر
ظاهر و باطن معشوق به هم دارد جنگ
دل او صورت قهر و تن او پیکر مهر
شهر خالی است ز خوبان و دل ظالم سخت
باشد از غیب رسد بر سر ما لشکر مهر
صبحدم ته به ته غنچهٔ گل را دیدم
همه خون بسته ز بی مهری او بر سر مهر
جز تجلی نبود جسم مرا رنگ وجود
نیست جز ذره هواخواه به بال و پر مهر
آذرش را ز ازل قوت گیرایی نیست
که نشد پخته یکی خام از این اخگر مهر
ز آتش حسن تو خورشید اگر سوخت چه باک
می توان ساخت دوصد مهر ز خاکستر مهر
چون صبا زلف شب از چهرهٔ مقصود گشود
بود طغرا خط مشکین تو بر دفتر مهر
فلک از حلقه به گوشان در جانان است
می کند سجده به پیش بت ما داور مهر
کی رسد بادهٔ دیدار سعیدا تا هست
اندرین میکده مینا فلک و ساغر مهر؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
چو آب در دل هر سنگدل برو جا گیر
چو آفتاب در این خانه رنگ مینا گیر
ز زهد خشک دماغت گرفته می بینم
ز راه میکده گردی عبیرآسا گیر
صفای وقت به امید خم نخواهی یافت
نشین و همچو گهر داد دل ز دریا گیر
قبای اطلس و دیبا نمی شود حایل
همین تو پردهٔ غفلت ز چشم خود واگیر
اگر که مرد شجاعی و همتی داری
چه می دهی جگر خویش دل ز دنیا گیر
وفا چو می نتوانی جفا بکش باری
که دست اگر نتوانی گرفت خود پا گیر
چو برکشند ز هر جانبی رقیبان سر
تو از میانه بیا جانب سعیدا گیر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
بشنوید این نکته را ای اهل راز
شد از این مقبول محمودی ایاز
پیشتر زان محو گردی در جهان
خویش را از خاطر خود محو ساز
خوب بودی گر سخن از این و آن
پس روا بودی کلام اندر نماز
گر حریفت پر دغا افتاده است
نقد جان را در دغایش پاک باز
گرچه ناز از یار باشد خوش ادا
خوش نما باشد ز عاشق هم نیاز
فارغ آید از تمیز دیگران
هر که خود را کرده باشد امتیاز
چشم دل خواهی سعیدا وا شود
خاک پای [نیکوان] را سرمه ساز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
سخن از میکده و ساقی و جام است امروز
هر چه جز باده خوری بر تو حرام است امروز
خنده زن باده کش از جام بده رقص بکن
کار کونین در این خانه تمام است امروز
مانع ما نشود حرف کس از شرب مدام
نهراسیم ز فردا که دوام است امروز
زلف او هیچ دلی نیست که داغی ننهاد
شهر بیدادگران خطهٔ شام است امروز
خال [و] ابرو به رخت روی توجه دارند
خواجه و بنده در این شهر غلام است امروز
غم و درد و الم و خون دل و سینهٔ ریش
دور از ‌آن یار مرا آب و طعام است امروز
در تجلی شد و گفتا که سعیدا برگوی
آن که انکار تو می کرد کدام است امروز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
مژده آمد که تو را کام روا شد امروز
مدعاها هدف تیر دعا شد امروز
سایه انداخت به سر قامت آن سرو روان
صعوهٔ طالع ما باز هما شد امروز
وقت خوش دولت جاوید مبارک بادا
تو بقا یاب که غیر از تو فنا شد امروز
شکر ایزد که به دور تو ز هم بی تصدیع
باطل و حق چو شب و روز جدا شد امروز
دل شد و صبر شد و جان شد و تن از جا رفت
تو خبردار نه ای بی تو چها شد امروز
[خارزارم] ز قدوم فرست شد گلزار
جنگ و کین از کرمت صلح و صفا شد امروز
به هوایی که سعیدا به تو همدم گردد
همچو نی بیدل و بی برگ و نوا شد امروز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
غرق دریای گنه کردند مغفورم هنوز
صد شکست از دار خوردم لیک منصورم هنوز
رفتم از دل ها ولیکن در زبان ها مانده ام
همچو عنقا گم شدم از چشم و مذکورم هنوز
با وجود آن که صبح صادق از من می دمد
چون شب قدر از نظرها باز مستورم هنوز
خورده بودم از شراب عشق جامی در الست
محتسب بیرون میا با من که معذورم هنوز
شادی روز وصال او کی از سر می رود
هجر شب ها با غمم پرورد و مسرورم هنوز
گفت موسی راز چندی و مطالب شد تمام
گفتگوی عشق دارد بر سر طورم هنوز
چشم دل هرگز نگردد سیر از چشم بتان
کاوشی دارد به مژگان زخم ناصورم هنوز
با وجود آن که در زنجیر زلفم کرده اند
صد بیابان من ز عقل ذوفنون دورم هنوز
روزگار پرستم هرگز فراموشم نکرد
هر کجا دردی سعیدا هست منظورم هنوز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ز درد ما نه همین آشنا کند پرهیز
ز بیدلی اجل از درد ما کند پرهیز
ز تلخکامی ذاتیم بس عجب نبود
که از شکستهٔ عظمم هما کند پرهیز
به گاه جلوه چنان نازک است آن کف پا
که همچو چشم ز رنگ حنا کند پرهیز
غبار راه تو هر دیده را که داد جلا
دگر ز سرمه و از توتیا کند پرهیز
درون صومعه خود را هلال می سازد
ریاگری که ز نشو و نما کند پرهیز
از آن زمان که ز یاقوتی لبش خوردم
دل شکسته ام از مومیا کند پرهیز
کسی که خاک شود زر به دست همت او
به خاک افتد و از کیمیا کند پرهیز
حکیم خسته دلان غیر از این جواب نداد
که گفتمش که سعید از چها کند پرهیز
برای قوت ایمان و ضعف اسلامش
کباب داغ مکد از هوا کند پرهیز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
با چنین دل چون توانم کرد جانان را سپاس
من که از تن جان و جانان را ز جان سازم قیاس
دانش خود دانش پروردگار خود [یکی] است
نیست فرقی در میان خودشناس و حق شناس
نیستم هرگز گمان آن که در این کارگاه
بهتر از پوشیدن عیب کسان باشد لباس
پاس پیمان دار و لب را بر لب پیمانه نه
عاقبت بر عهد و باد است دنیا را اساس
نطق من از آتش شوق است دایم شعله زن
همچو موسی می کنم از طور آتش اقتباس
ای که اکثر سر به فکر این و آن خم می کنی
چند داری در بهار عمر خود را در نعاس
گنج در ویرانه ها باشد سعیدا هوش دار
تا توانی خاطر دلخستگان را دار پاس
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
در کفر حق پرست شو آن گه خداشناس
بیگانه را یگانه شو و آشنا شناس
با جغد، پاس کنج خرابی نگاه دار
هر سایه ای که بر تو فتد از هما شناس
محو جمال یار شو و سیر خلد کن
بر زلف پیچ عالم بی منتها شناس
منعم کسی بود که ز خود دست شسته است
ناشسته روی چند جهان را گدا شناس
از تشنگی بمیر و مده آبرو ز دست
گوهر شو آبروی خود آب بقا شناس
چندین هزار مقصد و مطلب که خلق راست
در جنب فضل دوست تو یک مدعا شناس
حرف بجا نمی شنوند اهل روزگار
زینهار در میانهٔ ایشان تو جا شناس
این نور چشم تن شود آن نور چشم جان
از خاک کوی دوست تو تا توتیا شناس
بگشا به روی هر که در خلق خویش را
بیگانه را و محرم از آواز پاشناس
ما چون چراغ روشن [و] دنیاست همچو شب
بگشای چشم باطن و ما را به ما شناس
مخلوط گشته کشته و ناکشته در جهان
ناکشته کشته را تو در این کربلا شناس
بیهوده آشنا چه شوی زید و عمرو را
با آن که گفته است خدابین خداشناس
مرهون وقت بوده سعیدا سرور [و] غم
با وقت آشنا شو و ذوق و صفا شناس
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
از حیات ابد آن روح روان ما را بس
ما گذشتیم ز جان، صورت جان ما را بس
با رقیبان اگر اظهار کرم می سازد
گذران است همین لطف نهان ما را بس
ای جوانان به شما فصل بهار ارزانی
پیرافشانی هنگام خزان ما را بس
دیده را قسمت دیدار تو هر چند نماند
در ره وصل تو چشم نگران ما را بس
گرچه از ساغر دوران نکشیدیم [میی]
نظر جاذبهٔ پیر مغان ما را بس
طمع گنج نکردیم در این دیر خراب
همچو ماری کف خاکی به دهان ما را بس
به تمنای دم گرم مسیحا نرویم
ای سعیدا نفس سوختگان ما را بس
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
پای انداز ز پا افتاده دامان است بس
دستگیر دست کوتاهان گریبان است بس
در طریق آخرت دنیا نمی آید به کار
زاد این ره تا قیامت عهد [و] پیمان است و بس
هیچ دستی بر گریبان فلک راهی نیافت
این لباس تنگ سر تا پای دامان است بس
لطف معنی را دل مجروح می داند که تیغ
جلوه گر امروز در زخم نمایان است بس
کشتی تن از نگاه تند می پیچد به خود
چین پیشانی در این جا موج طوفان است بس
کاستن ها در پی است ای ماه بالیدن چرا
هر که سودی می کند امروز نقصان است بس
جهل بی اندازه در دنیا کلید دولت است
خصمی دنیا همین با اهل عرفان است بس
لطف بی حد و حساب یار ما را کشته است
شکوه از دردی که ما داریم درمان است بس
نیست قابل فیض مطلق را سعیدا غیر تو
«علم الاسما» همین در باب انسان است بس
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
می برندش به همان راه که آمد واپس
هر که چون صبح زند خنده به خود نیم نفس
زاهدا سبحه بینداز که بس کوتاه است
از خم حلقهٔ زلف بت ما دست هوس
ای کم از مورچه بر خوان لئیمان جهان
چند بر سر بزنی دست تولا چو مگس
چه طلسم است در این لاشهٔ دنیا که مدام
می نماید به نظر نفس تو را کس، کرکس
چه توان برد ز من فیض چو آن دیوانه
گفت شب مونس من پشه و روز است مگس
تیره شد خاطر فرهاد ز سودای مجاز
ظاهر است این که شود خانه سیه ز آتش خس
دل شود خسته ز تکلیف که بلبل نالد
گر ز چوب گل صد برگ بساز ند قفس
زاهدان را ز ره آوازهٔ جنت برده است
سر به صحرا زده این قافله ز آواز جرس
نیستم طفل رسن تاب ولیکن چون او
کارم از پیشروی رفته سعیدا واپس
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
کاکل خود را ببین از پیچ و تاب ما مپرس
طالع بیدار خود را بین ز خواب ما مپرس
لب ببند از گفتگو درسی ز حال ما بگیر
جز خموشی نیست حرفی از کتاب ما مپرس
سینهٔ بریان دل مجروح چشم تر مزه است
جای می خالی است ساقی از کباب ما مپرس
نبض ما بگرفت شد دست فلاطون رعشه دار
می شود سیماب، آب از اضطراب ما مپرس
شد چو گردون در محیط عشق سرها سرنگون
موج دریای قدیمیم از حباب ما مپرس
فرصت یک آب خوردن نیست عمرت بیش باد
می شوی سرگشته ای خضر از شتاب ما مپرس
زلف را بگشا گره بر کاکل مشکین مزن
می کنی سررشته گم از پیچ و تاب ما مپرس
آسمان خم شد ز بار نامهٔ اعمال ما
می شوی درمانده از روز حساب ما مپرس
هر چه می خواهی بکن اما مگو چون کرده ای
آنچه می خواهی بگو لیک از جواب ما مپرس
شرح حال ما سعیدا نیست با کس گفتنی
می شوی دیوانه از کیف شراب ما مپرس
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
چشمی که گهربار نباشد چه کند کس
آن جام که سرشار نباشد چه کند کس
دلدار که غمخوار نباشد چه کند کس
یاری که وفادار نباشد چه کند کس
از حال ز خود بی خبران بی خبر از خویش
هر لحظه خبردار نباشد چه کند کس
در دار جهان مرتبهٔ شیخ جنیدی
منصور که بر دار نباشد چه کند کس
زلفی که نپیچد به کمر خوش ننماید
در کفر که زنار نباشد چه کند کس
زاهد ز خرابات سخن برد به مسجد
در خرقه که ستار نباشد چه کند کس
عالم همه گلزار بود لیک چو نرگس
آن دیده که بیدار نباشد چه کند کس
مقصود ز خورشید عتابست [و] حرارت
ماهی که ستمکار نباشد چه کند کس
باغی است جهان لیک پر از خار ملامت
آن باغ که گلزار نباشد چه کند کس
آن دل که به زلف صنم لاله عذاری
چون تاب گرفتار نباشد چه کند کس
رندی که پریشانی او ظاهر و پیدا
از گوشهٔ دستار نباشد چه کند کس
داریم ز هر گونه متاعی و در این شهر
مردی که خریدار نباشد چه کند کس
منظور سعیدا ز جهان روی بتان است
در خلد که دیدار نباشد چه کند کس
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
ساقیا در گرد کن جام پیاپی زود باش
نشئه دیگر می دهد می بر سر می زود باش
شعله ای از عشق پیدا کن که پیری می رسد
بر فروز آتش که آمد موسم دی زود باش
انتقام ناز او از ما فقیران می کشی
داد ما را هم ستان این چرخ از وی زود باش
جادهٔ مقصود را نام و نشان معلوم نیست
هر که را بینی در این رهرو پیاپی زود باش
یک نفس باشد که با او خویشتن همدم کند
ساز خود را از خودی کن پاک چون نی زود باش
این غزل را صائبا هم ای سعیدا گفته است
«های [هایی] سر کن ای بی درد، هی هی زود باش»
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
سبزهٔ خط گو دمید آشفته چون سنبل مباش
بیش از این در قید زلف و پیچش کاکل مباش
از هزاران بی وفا عاشق چه حاصل عشق را
باغ باید سبز گو تعریف گر بلبل مباش
تیغ همت تیز می باید که در قتل عدو
ذوالفقار مرتضی کافی است گو دلدل مباش
سعی کن جزء وجود خویش را بر هم بزن
این قدر ای مرد خودبین در تلاش کل مباش
خارخار آن گل رخسار هم در دل بس است
در بهاران گو سعیدا دامن پرگل مباش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
پر کن از خون جام، صهبا گر نباشد گو مباش
شیشه دل کافیست مینا گر نباشد گو مباش
تن ز جان و دل ز غیر دوست خالی می کنیم
خواب را در چشم ما جا گر نباشد گو مباش
آسمان کوه است و عالم کهف این کوه بلند
در بن این کهف مأوا گر نباشد گو مباش
نقش انسانیت ما ستر حال ما بس است
جامهٔ دیبا و کمخا گر نباشد گو مباش
چون ز آغوش پدر در چاه غم یوسف فتاد
دیدهٔ یعقوب بینا گر نباشد گو مباش
کشت با تیر نگاه و با زبان ناز گفت
بی قراری چون سعیدا گر نباشد گو مباش