عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
چو دید جسم مرا جای آرمیدن، روح
نیارمید در این جسم از تپیدن، روح
غبار کوی تو دانست جسم را ورنه
نداشت طاقت این مشت گل کشیدن، روح
قبول جسم نمی کرد اگر که می دانست
شراب موت در آخر نفس چشیدن روح
هزار مرتبه در گوش من گرفته قرار
برای یک سخن از لعل او شنیدن روح
به هیچ باب دگر رام کس نمی گردد
نهاد چون دل خود بر سر رمیدن روح
چها که دیده نگردیده است در چشمم
برای یک نظر از دور بر تو دیدن روح
علاج نیست که تن پا دراز خواهد کرد
ز جسم چون کند آهنگ سرکشیدن روح
دمید خط چو سعیدا به گرد عارض یار
ز جسم کرد خیال برون دمیدن روح
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
به گوش عرش ز حق می رسد به لفظ فصیح
که به ز روی صبیح است حسن خط ملیح
به گوش هر چه رسد در نظر هر آنچه درآید
دلیل وحدت ذات است و آیتی است صریح
ز عالمان طریقی اگر ملاحظه سازی
به قلب نام کتابی که کرده حق توضیح
بسی ملاحظه کردیم در جهان حقیقت
حقیقت همه اشیا ملیح بود ملیح
فلک ز سبحه شماران مهرهٔ خاک است
برای آدم خاکی است بر ملک تسبیح
بگیر ساغر خورشید با ید بیضا
رسان به لب که شود کامیاب خضر و مسیح
صفای دل مده از کف برای راحت تن
نه زیرکی است که این را بر آن کنی ترجیح
حجاب راه سعیدا دو چیز بود که دادم
شبی به میکده سجاده و شبی تسبیح
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
مکن به روی دلارام من نظر گستاخ
مرو چو خس به دم اژدر شرر گستاخ
به در کند ز جهانت فلک به رخ زردی
چو آفتاب روی گرچه در به در گستاخ
چو زلف یار مبادا سیاه کجدستی
به زور شانه به آن مو شود کمر گستاخ
به موج چین جبین بتان مشو حیران
مرو ز جهل به دریای پرخطر گستاخ
نظر به ابروی او می کنی ز جان بگذر
مشو مقابل شمشیر، بی سپر گستاخ
من فقیر چه سازم به آن چنان یاری
که کس به او نشود جز به سیم و زر گستاخ
به جان خویش سعیدا تو خود زدی آتش
بگفتمت که به آن رو مکن نظر گستاخ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
تنی بغیر عمل شد برای جان، دوزخ
به مرغ بی پر و بال است آشیان، دوزخ
حضور عاشق مسکین حضور دلدار است
که بی وصال تو باشد مرا جنان دوزخ
بلاکشان غمت را نمی تواند کرد
بهشت منت آسایش و زیان دوزخ
دل بخیل و جبین گشادهٔ درویش
بهشت روی زمین است این و آن دوزخ
نه لایقم به جنان و ز جحیم حیرانم
که می کشد الم از جسم ناتوان دوزخ
دمی به مردم نادان به سیر هشت بهشت
هزار مرتبه به عمر جاودان دوزخ
چه باک ار نشود جنتم حلال اما
حرام باد سعیدا به دوستان دوزخ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
ای خضر خو گرفته مذاقم به آب تلخ
بهتر بود ز آب حیاتم شراب تلخ
زاهد [جبین] سرکه فشان تو روبروست
انصاف نیست باز بگویی جواب تلخ
دلبرتر است لذت غفلت ز آگهی
شیرین تر است از همه بر نفس، خواب تلخ
بستی ز خشم باز میان را به قتل من
شیرین نمود از کمرت پیچ و تاب تلخ
یک کس نماند عاقل و می آب شد ز شرم
چشمت چو کرد بر سر مردم، عتاب تلخ
دانند چیست لذت عیش مدامشان
فردا چو سر نهند به پای حساب تلخ
دلگیر گشته ایم سعیدا دگر ز دل
آشفته کرده رایحهٔ این کباب تلخ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
شیخ گر از سنت و فرضانه می یابد مراد
پیر ما از شیشه و پیمانه می یابد مراد
هر کجا حسن گلوسوزی است با کام من است
شمع چون روشن شود پروانه می یابد مراد
مفلسان از سایهٔ بال هما مستغنیند
جغد ما از گوشهٔ ویرانه می یابد مراد
زاهدا میخانه چون خلوت سرایت خاص نیست
دایم این جا محرم و بیگانه می یابد مراد
بت پرستان کام از بت یافتند ای دلبران
آخر از سنگ شما دیوانه می یابد مراد
رند از می، عاشق از وی، زاهد از تقوای خشک
از بتی هر کس در این بتخانه می یابد مراد
از می بی دانه کام خود سعیدا تازه کرد
غیر تا از سبحهٔ صددانه می یابد مراد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
سعیدا از شکست سنگ اثر در مومیا افتد
خشوعی نیست چون در دل اجابت از دعا افتد
نرفته ذی حیاتی بی شکست خاطر از عالم
مسلم کی برآید دانه چون در آسیا افتد؟
چه غم در این چمن گر از نوای عیش، بی برگم
مباد هیچ کس در کشور دل بینوا افتد
اگرچه شام، جنت لیک اهلش طرفه نااهلند
همان بهتر حسینی وار کس در کربلا افتد
اگر در صحبت بیگانگان بیگانه آید کس چه غم اما
مبادا هیچ کس یارب به چشم آشنا ناآشنا افتد
سعیدا هوش دردم باش تا باشی که از غفلت
شود عاصی اگر از دست موسی چون عصا افتد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
چون من بلندنظر گاه گاه می افتد
نظر به همتم از سر کلاه می افتد
چه رمزهای نهانی نمی کنند به هم
به هم چو شاه و گدا را نگاه می افتد
خوشم به گریه ولی قطره ها چو آبله ای
قدم نمانده به پای نگاه می افتد
خوشم به سرو روانی که با دو دست به گردن
شراب خورده و خواه و نخواه می افتد
مدار آینه را رو به روی شاهسواری
عنان هوش ز دست نگاه می افتد
ز دستگیری یاران که خوشدل است که یوسف
چو شد خلاص ز گرگان به چاه می افتد
چو جوز خام سعیدا نشان بی مغزی است
هر آن سری که به قید کلاه می افتد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
هر که را راه سخن وا شده موسی گردد
هر که پاس دم خود داشت مسیحا گردد
هر که او پاک درون تر گرهش مشکل تر
که گهر وانشود بحر اگر واگردد
اطلس کار جهان را نه چنان بافته اند
که سررشته به تدبیر تو پیدا گردد
گر دلت یک سر مویی خبر از حق یابد
هر سر موی، تو را دیدهٔ بینا گردد
سخن عشق مگویید به هر بی دردی
راز ما را مگذارید که افشا گردد
هر که دل بست نه آیین محبت داند
هر سعیدی که نتواند که سعیدا گردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
نگریم بعد از این ترسم که دل خون جگر گردد
نسوزم سینه را داغش مبادا چشم تر گردد
ز خورشید جمالش نیست باکم بیم از آن دارم
که خط پیدا شود بر آن رخ و دور قمر گردد
به خاک آن کف پا روی خود می مالم و شادم
که مس بر کیمیا چون برخورد البته زر گردد
چه کم دارد که دارد خانه زادی همچو زلف خود
که گه بر پایش افتد گه به قربان کمر گردد
به این قدر گران ای ناز با کاکل چه می پیچی
گذار این سر به پا افکنده را بر گرد سر گردد
هوا خاکسترش را باز در پرواز می آرد
مدان پروانه بعد از سوختن بی بال و پر گردد
کمال خود سعیدا دیدن نقصان خود باشد
اگر بینا شوی بر عیب خود عیبت هنر گردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
عارف چو جهان سرکش مغرور نگردد
شور است محیط آب گهر شور نگردد
حیف است به آن ظرف تنک باده که می را
در ساغر گل نوشد و فغفور نگردد
خورشید کی و پرتو دیدار تو هیهات
هر بی سر و پا لایق این نور نگردد
در باغچهٔ صبر گل بی جگری هاست
زخمی که رسد بر دل و ناصور نگردد
منظور، قبول نظر اوست وگرنه
هر کوه ز رفعت، جبل طور نگردد
خم خشت سر خود نکند تا سرمستی
خاک قدم ریشهٔ انگور نگردد
پیوسته چنان دل که به صد آب، می ناب
همچون شکر از لعل لبش دور نگردد
دل چون گرد از باده علاجش می ناب است
بی نشئهٔ غم غمزه مسرور نگردد
دل را صفت کینه میاموز سعیدا
کاین شان عسل خانهٔ زنبور نگردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
خوشا دلی که چو آیینه جلوگاه تو گردد
ز سر گذشته و چون زلف، گرد ماه تو گردد
تو را ز گرمی آه دلم چه غم باشد
که شعله همچو هوا بر سر گیاه تو گردد
بیاض گردن خورشید خم شود آن سو
به هر طرف که سر کاکل سیاه تو گردد
ز پای افتد و آید به سر سرانجامش
به سرکشی چو سری از خیال راه تو گردد
بر آستان تو کمتر ز نقش پا باشد
هر آن سری که به سرگشتگی ز راه تو گردد
سلوک فقر سعیدا کن ان چنان که دگر
زمین بساط شود آسمان کلاه تو گردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
ز بس بر سر خیال آن گل رخسار می گردد
به سرگر مشت خاری می زنم گلزار می گردد
مشو غافل ز چرب و نرمی گردون بزم آرا
که آخر شمع مومی، نخل آتشبار می گردد
نمی دانم چها دیده است دل از گوشهٔ چشمش
که دایم در قفای مردم بیمار می گردد
به قلب سبحه گردان چون نظر کردم خبر گشتم
که در تسبیح ذکر و در دلش دینار می گردد
پریشان ساز اول خویش را آن گاه عزت بین
که گل چون شد پریشان بر سر دستار می گردد
چرا یاد تو در دل ها نبخشد جان که تصویرت
اگر در خواب مخمل بگذرد بیدار می گردد
چو [مرغی] نیم بسمل شد در او آرام کی باشد
سر منصور از بی طاقتی بر دار می گردد
چو نی تا عشق، بی برگ و نوایم کرد دانستم
که آخر استخوانم ساز موسیقار می گردد
چه غم داری سعیدا گر زپا افتاده ای امروز
که فردا دستگیرت خواجهٔ احرار می گردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
چو از نور تجلی ساغری سرشار می گردد
حباب آسا تهی از خود تمامی یار می گردد
به یاد تیغ آن ابرو بلندآوازه شد شعرم
چو حرف ماه نو در کوچه و بازار می گردد
وجودی را که باشد ذره ای از مهر او در بر
چو مهر عالم آرا جمله تن دیدار می گردد
مگر خواهد نمودن تیغ ابرو را نمی دانم
خیال [جانفشانی] بر سرم بسیار می گردد
نیفتد کار با ابنای عالم هیچ کافر را
که خضر از عمر جاویدان خود بیزار می گردد
کدامین خلوت از عمامه بهتر ای ریا پیشه
که مولانا عزیز از گوشهٔ دستار می گردد
شکستی ساغر ما را سعیدا گر خبر یابد
دهان شیشهٔ می دیدهٔ خونبار می گردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
ز راه عشقبازی این دل شیدا نمی گردد
که هرگز از طریق خویشتن دریا نمی گردد
تواند آدمی شد اولیا، عارف شدن مشکل
شود خون شیر در پستان ولی صهبا نمی گردد
به خوش چشمی کسی صاحبنظر کی می تواند شد
که نرگس سرمه سا گردد ولی بینا نمی گردد
سراغ چشم لیلی از غزالان کردنی دارد
که مجنون نیست آن دیوانه در صحرا نمی گردد
مبادا پای رنجیدن مکرر در میان آید
گره چون بر گره افتاد دیگر وانمی گردد
سلامت را نمی خواهند رندان ملامت کش
به کوی نیکنامی عشق بی پروا نمی گردد
زمان تندرستی و جوانی بی بدل باشد
که این بیت الحزن چو شد خراب احیا نمی گردد
ز بازار دلم با خال آن رو زلف می داند
که چون شب در میان آمد دگر سودا نمی گردد
سعیدا عندلیب باغ آن رعناست کز لطفش
[گلی] مانند خارش در جهان پیدا نمی گردد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
نه خوی از جبههٔ آن دلبر مغرور می بارد
به چشم من ز روی آفتابش نور می بارد
ندارم در نظر گر بحر شور غم چرا دایم
ز چشم گوهرافشان من آب شور می بارد؟
نم تردامنی سرسبز خواهد کرد خاکم را
چه شد گر ابر رحمت بر سر مغفور می بارد
ز مستی تاک می پیچد به خود سر می کشد هر سو
که کیفیت مدام از دانهٔ انگور می بارد
اگرچه سنگ و چوب از هر طرف بر دار می آید
ولی از عشق، نصرت بر سر منصور می بارد
سعیدا روی خشکی تا ابد زخمم نمی بیند
که از هر چشمهٔ داغم نم ناصور می بارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
زبان بستهٔ ما صوت بی صدا دارد
لب خموش به دل حرف آشنا دارد
به سعی هر که ابوجهل نفس کرده به چاه
قسم به عمرهٔ او کعبه اش صفا دارد
مه و ستاره و خورشید این غلط حرفی است
فلک ز گردش ایام داغ ها دارد
چرا چو چرخ فلک زلف سرکشی نکند
که آفتاب و مه و زهره و سها دارد
اگر به کعبه رود دل اگر به قدس خلیل
محبت نجف و شوق کربلا دارد
نشان قامت آن شوخ می دهد دل را
از آن به مصرع برجسته سرو جا دارد
در انتظار خدنگ تو صید رم کرده
دویده می رود و چشم بر قفا دارد
دلی که یافت سعیدا پناه در خم زلف
چه غم ز سایهٔ بال [و] پر هما دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
ساغر از گردش ادوار چه پروا دارد
از شکستن سر سرشار چه پروا دارد
دوری از روی تو دل را ز سیاهی غم نیست
بی تو آیینه ز زنگار چه پروا دارد
دل خون بستهٔ من عاشق زخم ستم است
عندلیب چمن از خار چه پروا دارد
منع دل کس نتواند کند از کوی حبیب
عندلیب از در و دیوار چه پروا دارد
چین نگیرد به جبین روی زمین از افلاک
کاغذ از گردش پرگار چه پروا دارد
حرف حق گوی سعیدا ز جهان باک مدار
هر که منصور شد از دار چه پروا دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
کسی ز سر میانش کجا خبر دارد
به غیر بهله که دستی در آن کمر دارد
اگرچه تا حرم وصل کعبه راه خوشی است
ولی ز میکده عارف ره دگر دارد
مرا بجز می هجران دگر نصیب مباد
که عاقبت قدح وصل دردسر دارد
شفا مجو ز مطول ز علم فقه ملاف
که درس عشق معانی مختصر دارد
به آب خضر و به قرص مسیح خنده زند
هر آن کسی که لب خشم و چشم تر دارد
حباب خانهٔ خود را به موج می سپرد
کله به باد دهد آن که ترک سر دارد
سکندر آینه دید و ندید عیبش را
که از برای چه اندوه بحر و بر دارد
ز قبله رو به قفا کرده سجده می آرد
کسی که گوشهٔ محراب در نظر دارد
ز بحر و بر گذرد دل ز جام جم گیرد
کسی که آینهٔ صاف در نظر دارد
ز دست عقل سعیدا به باده برد پناه
که او به قول نبی از بلا خطر دارد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
در این وادی که معموری نه دیوار و نه در دارد
خوشا آن کس که نم در چشم و آهی در جگر دارد
طریق خودنمایی نیست در آیین درویشی
کلاه فقر را پوشد کسی کاو ترک سر دارد
جهان را هر زمان تغییر اوضاع است در باطن
که دریا در حقیقت هر نفس موج دگر دارد
کسی از چاپلوسی دلنشین ما نمی گردد
که در مجلس مگس هم دست بر بالای سر دارد
تو را در دل هزار امید و گویی طالب اویم
برو ای مرغ زیرک عاشقی کار دگر دارد
ز بس اهل جهان فکر حیات خویشتن دارند
غم مردن سعیدا بهر مردم بیشتر دارد