عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
چندین هزار صید فتد از قفای تو
هر گه که التفات کنی بر قفای خویش
امکان شکوه هست ز جور و جفای تو
شرم آیدم ز دعوی مهر و وفای خویش
دانی ز ناله بهر چه خاموش گشتهام
رشک آیدم به عالم عشق از صدای خویش
از شنعتی که محرم و بیگانه میزند
مگذر ز آشنای دیر آشنای خویش
یا لاف عاشقی بر معشوق خود مزن
یا با رضای او بگذر از رضای خویش
در شاه راه عشق مرو با هوای نفس
گر مرد این رهی بنه از سر هوای خویش
دردا که درد عشق مجال این قدر نداد
عشاق را که چاره کنند از برای خویش
ما را اگر فلک بگذارد به اختیار
بیرون ز کوی او نگذاریم پای خویش
فارغ نشد فروغی از آن شمع خانهسوز
تا آتشی ز ناله نزد در سرای خویش
هر گه که التفات کنی بر قفای خویش
امکان شکوه هست ز جور و جفای تو
شرم آیدم ز دعوی مهر و وفای خویش
دانی ز ناله بهر چه خاموش گشتهام
رشک آیدم به عالم عشق از صدای خویش
از شنعتی که محرم و بیگانه میزند
مگذر ز آشنای دیر آشنای خویش
یا لاف عاشقی بر معشوق خود مزن
یا با رضای او بگذر از رضای خویش
در شاه راه عشق مرو با هوای نفس
گر مرد این رهی بنه از سر هوای خویش
دردا که درد عشق مجال این قدر نداد
عشاق را که چاره کنند از برای خویش
ما را اگر فلک بگذارد به اختیار
بیرون ز کوی او نگذاریم پای خویش
فارغ نشد فروغی از آن شمع خانهسوز
تا آتشی ز ناله نزد در سرای خویش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
شبان تیره به سر وقت چشم جادویش
چنان برو که نیفتی ز طاق ابرویش
یکی فتاده به زنجیر زلف مشکینش
یکی دویده به دنبال چشم آهویش
یکی سپرده تن سخت را به هجرانش
یکی نهاده سر بخت را بر ایوانش
یکی به غایت حسرت ز لعل میگونش
یکی به عالم حیرت ز روی نیکویش
یکی به حال پریشان ز موی پیچانش
یکی بر آتش سوزان ز تابش رویش
به یک تجلی رخسار او جهان میسوخت
اگر حجاب نمیشد نقاب گیسویش
من از عدم به همین مژده آمدم به وجود
که هم بمیرم و هم زنده گردم از بویش
فغان که تا خط سبز از رخش هویدا شد
گریختند حریفان سفله از کویش
چه کامی از لب شیرین رسید خسرو را
که پارهٔ جگرش پاره کرد پهلویش
به غیر شاه فروغی کسی نمیبینم
که داد من بستاند ز خال هندویش
جهان گشای عدوبند ناصرالدین شاه
که آسمان همه دم بوسه زد به بازویش
چنان برو که نیفتی ز طاق ابرویش
یکی فتاده به زنجیر زلف مشکینش
یکی دویده به دنبال چشم آهویش
یکی سپرده تن سخت را به هجرانش
یکی نهاده سر بخت را بر ایوانش
یکی به غایت حسرت ز لعل میگونش
یکی به عالم حیرت ز روی نیکویش
یکی به حال پریشان ز موی پیچانش
یکی بر آتش سوزان ز تابش رویش
به یک تجلی رخسار او جهان میسوخت
اگر حجاب نمیشد نقاب گیسویش
من از عدم به همین مژده آمدم به وجود
که هم بمیرم و هم زنده گردم از بویش
فغان که تا خط سبز از رخش هویدا شد
گریختند حریفان سفله از کویش
چه کامی از لب شیرین رسید خسرو را
که پارهٔ جگرش پاره کرد پهلویش
به غیر شاه فروغی کسی نمیبینم
که داد من بستاند ز خال هندویش
جهان گشای عدوبند ناصرالدین شاه
که آسمان همه دم بوسه زد به بازویش
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
بس که بنشسته تا پر بر تنم پیکان عشق
طایر پران شدم از ناوک پران عشق
نوح را کشتی شکست از لطمهٔ توفان عشق
کس نیامد بر کنار از بحر بیپایان عشق
نعرهٔ منصورت از هر مو به سر خواهد زدن
گر نهی پای طلب در حلقهٔ مستان عشق
نشهٔ عشاق را هرگز نمیدانی که چیست
تا ننوشی جرعهای از بادهٔ رخشان عشق
تودهٔ خاکسترت گوگرد احمر کی شود
تا نسوزد پیکرت بر آتش سوزان عشق
گوشهٔ ابروی معشوقت نیاید در نظر
تا نریزد خونت از شمشیر خونافشان عشق
میخورد خون دل و از دیده میریزد برون
هر که را میسازد آن یاقوت لب مهمان عشق
فصل گل گر اشک گلگونت ز سر خواهد گذشت
گل به سر خواهی زدن از گلبن بستان عشق
گشته ویران خانهام از سیل عشق خانه کن
چشم آبادی مدار از خانمان ویران عشق
سر سرگردانی ما را نخواهی یافتن
تا نگردد تارکت گوی خم چوگان عشق
یا لبم را میرسانم بر لب میگون دوست
یا سرم را میگذارم بر سر پیمان عشق
چون تو خورشیدی نتابیدهست در ایوان حسن
ذرهای چون من نرقصیدهست در میدان عشق
همت سلطان عشقم داد طبع شاعری
شاعر سلطان شدم از دولت سلطان عشق
ناصرالدین شاه اعظم، کارفرمای ملوک
آن که نافذتر بود فرمانش از فرمان عشق
از طبیبان هم فروغی چارهٔ دردم نشد
جان من بر لب رسید از درد بی درمان عشق
طایر پران شدم از ناوک پران عشق
نوح را کشتی شکست از لطمهٔ توفان عشق
کس نیامد بر کنار از بحر بیپایان عشق
نعرهٔ منصورت از هر مو به سر خواهد زدن
گر نهی پای طلب در حلقهٔ مستان عشق
نشهٔ عشاق را هرگز نمیدانی که چیست
تا ننوشی جرعهای از بادهٔ رخشان عشق
تودهٔ خاکسترت گوگرد احمر کی شود
تا نسوزد پیکرت بر آتش سوزان عشق
گوشهٔ ابروی معشوقت نیاید در نظر
تا نریزد خونت از شمشیر خونافشان عشق
میخورد خون دل و از دیده میریزد برون
هر که را میسازد آن یاقوت لب مهمان عشق
فصل گل گر اشک گلگونت ز سر خواهد گذشت
گل به سر خواهی زدن از گلبن بستان عشق
گشته ویران خانهام از سیل عشق خانه کن
چشم آبادی مدار از خانمان ویران عشق
سر سرگردانی ما را نخواهی یافتن
تا نگردد تارکت گوی خم چوگان عشق
یا لبم را میرسانم بر لب میگون دوست
یا سرم را میگذارم بر سر پیمان عشق
چون تو خورشیدی نتابیدهست در ایوان حسن
ذرهای چون من نرقصیدهست در میدان عشق
همت سلطان عشقم داد طبع شاعری
شاعر سلطان شدم از دولت سلطان عشق
ناصرالدین شاه اعظم، کارفرمای ملوک
آن که نافذتر بود فرمانش از فرمان عشق
از طبیبان هم فروغی چارهٔ دردم نشد
جان من بر لب رسید از درد بی درمان عشق
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
خاک سر راهت شدم ای لعبت چالاک
برخیز پی جلوه که برداریم از خاک
از عکس رخت دامن آفاق گلستان
وز یاد لبت خاطر عشاق طربناک
هم زخم ز شست تو شود مایهٔ مرهم
هم زهر ز دست تو دهد نشهٔ تریاک
با چشم تو آسودهام از فتنهٔ ایام
با خوی تو خوش فارغم از تندی افلاک
جور است که در جام فشانند به جز می
حیف است که بر خاک نشانند به جز تاک
در دیر مغان باده ننوشم به چه دانش
وز مغبچگان دیده بپوشم به چه ادراک
بر هر سر شاخی که زند برق محبت
نه شاخ به جا ماند و نه خار و نه خاشاک
گوشم همه بر نالهٔ زار دل خویش است
چون گوش جگرسوختگان بر اثر راک
فریاد که از دست گریبان تو ما راست
هم جامهٔ صدپاره، هم سینهٔ صد چاک
با این همه آبی که فروریختم از چشم
خاک سر کویت نشد از چهرهٔ من پاک
با بوس و کناری ز تو قانع نتوان شد
می ریز به پیمانه که مردیم ز امساک
مشکل برود زنده ز کوی تو فروغی
کایمن نتوان بودن از آن غمزهٔ بیباک
برخیز پی جلوه که برداریم از خاک
از عکس رخت دامن آفاق گلستان
وز یاد لبت خاطر عشاق طربناک
هم زخم ز شست تو شود مایهٔ مرهم
هم زهر ز دست تو دهد نشهٔ تریاک
با چشم تو آسودهام از فتنهٔ ایام
با خوی تو خوش فارغم از تندی افلاک
جور است که در جام فشانند به جز می
حیف است که بر خاک نشانند به جز تاک
در دیر مغان باده ننوشم به چه دانش
وز مغبچگان دیده بپوشم به چه ادراک
بر هر سر شاخی که زند برق محبت
نه شاخ به جا ماند و نه خار و نه خاشاک
گوشم همه بر نالهٔ زار دل خویش است
چون گوش جگرسوختگان بر اثر راک
فریاد که از دست گریبان تو ما راست
هم جامهٔ صدپاره، هم سینهٔ صد چاک
با این همه آبی که فروریختم از چشم
خاک سر کویت نشد از چهرهٔ من پاک
با بوس و کناری ز تو قانع نتوان شد
می ریز به پیمانه که مردیم ز امساک
مشکل برود زنده ز کوی تو فروغی
کایمن نتوان بودن از آن غمزهٔ بیباک
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
تا شکن زلف تو است سلسله جنبان دل
جمع نخواهد شدن حال پریشان دل
شوق تو در هم شکست پنجهٔ شاهین صبر
عشق تو لشکر کشید بر سر سلطان دل
هم خط نوخیز تو سبزه گلزار جان
هم لب جان بخش تو چشمهٔ حیوان دل
کار من آمد به جان از ستم پاسبان
رفتم از آن آستان جان تو و جان دل
چاره هر درد را خلق به درمان کنند
درد تو را کرده عشق مایهٔ درمان دل
گر چه صبوری خوش است در همه کاری ولی
کردن صبر از رخت کی شود امکان دل
دل به تو بربست عهد، کز سر جان بگذرد
جان گران مایه رفت بر سر پیمان دل
در طلب چشم تو دور به آخر رسید
آه که آن هم نشد حاصل دوران دل
رشتهٔ عقلم گسیخت بر سر سودای عشق
گوهر اشکم بریخت بر در دکان دل
سوزن فکرت شکست، رشتهٔ طاقت گسیخت
بس که ز نو دوختم چاک گریبان دل
عمر فروغی گذشت، کام دل آخر نیافت
گر تو مراد ولی وای ز حرمان دل
جمع نخواهد شدن حال پریشان دل
شوق تو در هم شکست پنجهٔ شاهین صبر
عشق تو لشکر کشید بر سر سلطان دل
هم خط نوخیز تو سبزه گلزار جان
هم لب جان بخش تو چشمهٔ حیوان دل
کار من آمد به جان از ستم پاسبان
رفتم از آن آستان جان تو و جان دل
چاره هر درد را خلق به درمان کنند
درد تو را کرده عشق مایهٔ درمان دل
گر چه صبوری خوش است در همه کاری ولی
کردن صبر از رخت کی شود امکان دل
دل به تو بربست عهد، کز سر جان بگذرد
جان گران مایه رفت بر سر پیمان دل
در طلب چشم تو دور به آخر رسید
آه که آن هم نشد حاصل دوران دل
رشتهٔ عقلم گسیخت بر سر سودای عشق
گوهر اشکم بریخت بر در دکان دل
سوزن فکرت شکست، رشتهٔ طاقت گسیخت
بس که ز نو دوختم چاک گریبان دل
عمر فروغی گذشت، کام دل آخر نیافت
گر تو مراد ولی وای ز حرمان دل
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
هر دل شیدا که شد به روی تو مایل
باز نگردد به صدهزار دلایل
سرو فرازنده از قیام تو بی پا
مهر فروزنده از جمال تو زایل
حلقهٔ گیسوی تو کمند مجانین
جلوهٔ بالای تو بلای قبایل
پردهٔ تن را به دست شوق دریدیم
تا نشود در میان ما و تو حایل
واسطه را با تو هیچ رابطهای نیست
کس به وصال تو چون رسد به وسایل
عشق صدا میزند به کافر ومؤمن
باده طرب میدهد به منکر و قایل
ای که ندیدی مقام عاشق و معشوق
عزت منعم ببین و ذلت سایل
دم نتوان زد به مجلسی که در آن جا
مهر خموشی زدند بر لب قایل
من نه کنون پا نهادهام به خرابات
بر سر این کوچه بودهام از اوایل
آن که نشوید به باده خرقهٔ تقوی
پاک نخواهد شدن ز عین رذایل
کی ز تو شیرین شود مذاق فروغی
بی کرم خسرو خجسته خصایل
چشم و چراغ ستاره ناصردین شاه
آن که به گوش فلک کشیده قنایل
باز نگردد به صدهزار دلایل
سرو فرازنده از قیام تو بی پا
مهر فروزنده از جمال تو زایل
حلقهٔ گیسوی تو کمند مجانین
جلوهٔ بالای تو بلای قبایل
پردهٔ تن را به دست شوق دریدیم
تا نشود در میان ما و تو حایل
واسطه را با تو هیچ رابطهای نیست
کس به وصال تو چون رسد به وسایل
عشق صدا میزند به کافر ومؤمن
باده طرب میدهد به منکر و قایل
ای که ندیدی مقام عاشق و معشوق
عزت منعم ببین و ذلت سایل
دم نتوان زد به مجلسی که در آن جا
مهر خموشی زدند بر لب قایل
من نه کنون پا نهادهام به خرابات
بر سر این کوچه بودهام از اوایل
آن که نشوید به باده خرقهٔ تقوی
پاک نخواهد شدن ز عین رذایل
کی ز تو شیرین شود مذاق فروغی
بی کرم خسرو خجسته خصایل
چشم و چراغ ستاره ناصردین شاه
آن که به گوش فلک کشیده قنایل
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
در عالم عشق تو نه کفر است و نه اسلام
عشاق تو فارغ ز پرستیدن اصنام
آن جا که جمال تو نه تغییر و نه تبدیل
وان جا که وجود تو نه آغاز و نه انجام
در مژده گذر کن که دمی در بدنش روح
بر زنده نظر کن که بری از دلش آرام
سرمایه آمالی و بخشندهٔ احوال
دیباچهٔ ارواحی و شیرازهٔ اجسام
هم قبلهٔ عشاقی و هم کعبهٔ مشتاق
هم شورش آفاقی و هم فتنهٔ ایام
دل های مجرد همه در چنبر آن زلف
مرغان بهشتی همه در حلقهٔ آن دام
یک میکده میخوردم از آن لعل میآلود
یک باغچه گل چیدم از آن عارض گلفام
ما را نه غم طعن و نه اندیشهٔ ناموس
مستان تو آسوده هم از ننگ و هم از نام
تا زیب بناگوش تو شد طرهٔ مشکین
هرگز خبرم نیست نه از صبح و نه از شام
هیچ از لب و چشم تو قناعت نتوان کرد
یارب چه نهادند در این شکر و بادام
بگذار ببوسد لب نوش تو فروغی
زان پیش که جان را بنهد بر سر این کام
عشاق تو فارغ ز پرستیدن اصنام
آن جا که جمال تو نه تغییر و نه تبدیل
وان جا که وجود تو نه آغاز و نه انجام
در مژده گذر کن که دمی در بدنش روح
بر زنده نظر کن که بری از دلش آرام
سرمایه آمالی و بخشندهٔ احوال
دیباچهٔ ارواحی و شیرازهٔ اجسام
هم قبلهٔ عشاقی و هم کعبهٔ مشتاق
هم شورش آفاقی و هم فتنهٔ ایام
دل های مجرد همه در چنبر آن زلف
مرغان بهشتی همه در حلقهٔ آن دام
یک میکده میخوردم از آن لعل میآلود
یک باغچه گل چیدم از آن عارض گلفام
ما را نه غم طعن و نه اندیشهٔ ناموس
مستان تو آسوده هم از ننگ و هم از نام
تا زیب بناگوش تو شد طرهٔ مشکین
هرگز خبرم نیست نه از صبح و نه از شام
هیچ از لب و چشم تو قناعت نتوان کرد
یارب چه نهادند در این شکر و بادام
بگذار ببوسد لب نوش تو فروغی
زان پیش که جان را بنهد بر سر این کام
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
پرده بگشای که من سوختهٔ روی توام
حسرت اندوختهٔ طلعت نیکوی توام
من نه آنم که ز دامان تو بردارم دست
تیغ بردار که منت کش بازوی توام
سینه چاکان محبت همه دانند که من
سپر انداختهٔ تیغ دو ابروی توام
نتوان کام مرا داد به دشنامی چند
که همه عمر ثناخوان و دعاگوی توام
آن چنان پیش رخت ساخت پراکنده دلم
که پراکندهتر از مشک فشان موی توام
گر چه در چشم تو مقدار ندارم لیکن
این قدر هست که درویش سر کوی توام
من که در گوش فلک حلقه کشیدم چو هلال
حالیا حلقه به گوش خم گیسوی توام
ای قیامت ز قیام تو نشانی، برخیز
که به جان در طلب قامت دلجوی توام
آخر ای آتش سوزان فروغی تا چند
دل سودازده هر لحظه کشد موی توام
حسرت اندوختهٔ طلعت نیکوی توام
من نه آنم که ز دامان تو بردارم دست
تیغ بردار که منت کش بازوی توام
سینه چاکان محبت همه دانند که من
سپر انداختهٔ تیغ دو ابروی توام
نتوان کام مرا داد به دشنامی چند
که همه عمر ثناخوان و دعاگوی توام
آن چنان پیش رخت ساخت پراکنده دلم
که پراکندهتر از مشک فشان موی توام
گر چه در چشم تو مقدار ندارم لیکن
این قدر هست که درویش سر کوی توام
من که در گوش فلک حلقه کشیدم چو هلال
حالیا حلقه به گوش خم گیسوی توام
ای قیامت ز قیام تو نشانی، برخیز
که به جان در طلب قامت دلجوی توام
آخر ای آتش سوزان فروغی تا چند
دل سودازده هر لحظه کشد موی توام
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
تا به در میکده جا کردهام
توبه ز تزویر و ریا کردهام
خرقهٔ تقوی به می افکندهام
جامهٔ پرهیز قبا کردهام
خواجگی از پیر مغان دیدهام
بندگی اهل صفا کردهام
کام خود از مغبچگان جستهام
درد دل از باده دوا کردهام
یک دو قدح می به کف آوردهام
رفع غم و دفع بلا کردهام
چشم طمع از همه سو بستهام
قطع امید از همه جا کردهام
رخش سعادت به فلک راندهام
روی تحکم به قضا کردهام
از اثر خاک در می فروش
خون بدل آب بقا کردهام
از زره زلف گرهگیر دوست
عقده ز کار همه وا کردهام
همت مردانه ز من جو که من
خدمت مردان خدا کردهام
دوش فروغی به خرابات عشق
انجمن عیش بپا کردهام
توبه ز تزویر و ریا کردهام
خرقهٔ تقوی به می افکندهام
جامهٔ پرهیز قبا کردهام
خواجگی از پیر مغان دیدهام
بندگی اهل صفا کردهام
کام خود از مغبچگان جستهام
درد دل از باده دوا کردهام
یک دو قدح می به کف آوردهام
رفع غم و دفع بلا کردهام
چشم طمع از همه سو بستهام
قطع امید از همه جا کردهام
رخش سعادت به فلک راندهام
روی تحکم به قضا کردهام
از اثر خاک در می فروش
خون بدل آب بقا کردهام
از زره زلف گرهگیر دوست
عقده ز کار همه وا کردهام
همت مردانه ز من جو که من
خدمت مردان خدا کردهام
دوش فروغی به خرابات عشق
انجمن عیش بپا کردهام
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴
دست در حلقهٔ آن جعد چلیپا زدهام
دل سودازده را سلسله و پا زدهام
عشقم آتش زد و آب مژه از سر بگذشت
پی آن گوهر یک دانه به دریا زدهام
در بر غمزهٔ طفلی سپر انداختهام
من که بر قلب جهان با تن تنها زدهام
ساقیم کرده چنان مست که هنگام سماع
سنگ بر شیشه نه طارم مینا زدهام
با من ای زاهد گمراه مزن پنجه به جهل
که ز آه سحری بر صف اعدا زدهام
منم آن عاشق دیوانه که از غایت شوق
خم زنجیر تو را بر دل شیدا زدهام
لالهزاری شدهام بس که به گلزار وفا
شعله داغ تو را بر همه اعضا زدهام
میتوان یافت ز طغیان جنونم که مدام
سر سودای تو دارد دل سودازدهام
پا به گل مانده ز بالای تو طوبی آری
من در این مساله با عالم بالا زدهام
هر که فیض دم جان بخش تو بیند داند
که چرا خنده به انفاس مسیحا زدهام
بخت بیدار مدد کرد فروغی که به خواب
بوسهای چند بر آن لعل شکرخا زدهام
دل سودازده را سلسله و پا زدهام
عشقم آتش زد و آب مژه از سر بگذشت
پی آن گوهر یک دانه به دریا زدهام
در بر غمزهٔ طفلی سپر انداختهام
من که بر قلب جهان با تن تنها زدهام
ساقیم کرده چنان مست که هنگام سماع
سنگ بر شیشه نه طارم مینا زدهام
با من ای زاهد گمراه مزن پنجه به جهل
که ز آه سحری بر صف اعدا زدهام
منم آن عاشق دیوانه که از غایت شوق
خم زنجیر تو را بر دل شیدا زدهام
لالهزاری شدهام بس که به گلزار وفا
شعله داغ تو را بر همه اعضا زدهام
میتوان یافت ز طغیان جنونم که مدام
سر سودای تو دارد دل سودازدهام
پا به گل مانده ز بالای تو طوبی آری
من در این مساله با عالم بالا زدهام
هر که فیض دم جان بخش تو بیند داند
که چرا خنده به انفاس مسیحا زدهام
بخت بیدار مدد کرد فروغی که به خواب
بوسهای چند بر آن لعل شکرخا زدهام
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
تا با تو آرمیدهام از خود رمیدهام
منت خدای را که چه خوش آرمیدهام
روی تظلم من و خاک سرای تو
دست تطاول تو و جیب دریدهام
در اشک من به چشم حقارت نظر مکن
کاین لعل را به خون جگر پروریدهام
زان پا نهادهام به سر آهوی حرم
کز تیر چشم مست تو در خون تپیدهام
گو عالمی به مهر تو از من برند دل
زیرا که من دل از همه عالم بریدهام
هر موی من شکسته شد از بار خستگی
از بس به سنگلاخ محبت دویدهام
آن بقاست زهر فنا در مذاق من
تا شربت فراق بتان را چشیدهام
کیفیت شراب لبت را ز من مپرس
کاین نشه را شنیدهام اما ندیدهام
گر بر ندارم از سر زلف تو دست شوق
عیبم مکن که تازه به دولت رسیدهام
آهی کشم به یاد بناگوش او ز دل
هر نیمه شب که طالب صبح دمیدهام
افتادم از زبان که به دادم رسید دوست
رنجی کشیدهام که به گنجی رسیدهام
طفلی به تیر غمزه دلم را به خون کشید
کز تیر وی کمان فلک را کشیدهام
تا گوش من شنیده فروغی نوای عشق
باور مکن که پند کسی را شنیدهام
منت خدای را که چه خوش آرمیدهام
روی تظلم من و خاک سرای تو
دست تطاول تو و جیب دریدهام
در اشک من به چشم حقارت نظر مکن
کاین لعل را به خون جگر پروریدهام
زان پا نهادهام به سر آهوی حرم
کز تیر چشم مست تو در خون تپیدهام
گو عالمی به مهر تو از من برند دل
زیرا که من دل از همه عالم بریدهام
هر موی من شکسته شد از بار خستگی
از بس به سنگلاخ محبت دویدهام
آن بقاست زهر فنا در مذاق من
تا شربت فراق بتان را چشیدهام
کیفیت شراب لبت را ز من مپرس
کاین نشه را شنیدهام اما ندیدهام
گر بر ندارم از سر زلف تو دست شوق
عیبم مکن که تازه به دولت رسیدهام
آهی کشم به یاد بناگوش او ز دل
هر نیمه شب که طالب صبح دمیدهام
افتادم از زبان که به دادم رسید دوست
رنجی کشیدهام که به گنجی رسیدهام
طفلی به تیر غمزه دلم را به خون کشید
کز تیر وی کمان فلک را کشیدهام
تا گوش من شنیده فروغی نوای عشق
باور مکن که پند کسی را شنیدهام
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
ز تجلی جمالش از دو کون بستم
به صمد نمود راهم صنمی که میپرستم
به هوای مهر رویش همه مهرها بریدیم
به امید عهد سستش همه عهده شکستم
پی دیدن خرامش سر کوچهها ستادم
پی جلوهٔ جمالش در خانهها نشستم
منم اولین شکارش به شکارگاه نازش
که به هیچ حیله آخر ز کمند او نجستم
پی آن غزال مشکین که نگشت صیدم آخر
چه سمندها دواندم چه کمندها گسستم
همه انتقام خود را بکشم ز عمر رفته
دهد ار زمانه روزی سر زلف او به دستم
به گناه عشق کشتیم و هنوز برنگشتیم
ز ارادتی که بودم ز محبتی که هستم
به لباس مرغ و ماهی روم ار به کوه و دریا
تو درآوری به دامم تو درافکنی به شستم
همه میکشان محفل ز می شبانه سرخوش
به خلاف من فروغی که ز چشم دوست مستم
به صمد نمود راهم صنمی که میپرستم
به هوای مهر رویش همه مهرها بریدیم
به امید عهد سستش همه عهده شکستم
پی دیدن خرامش سر کوچهها ستادم
پی جلوهٔ جمالش در خانهها نشستم
منم اولین شکارش به شکارگاه نازش
که به هیچ حیله آخر ز کمند او نجستم
پی آن غزال مشکین که نگشت صیدم آخر
چه سمندها دواندم چه کمندها گسستم
همه انتقام خود را بکشم ز عمر رفته
دهد ار زمانه روزی سر زلف او به دستم
به گناه عشق کشتیم و هنوز برنگشتیم
ز ارادتی که بودم ز محبتی که هستم
به لباس مرغ و ماهی روم ار به کوه و دریا
تو درآوری به دامم تو درافکنی به شستم
همه میکشان محفل ز می شبانه سرخوش
به خلاف من فروغی که ز چشم دوست مستم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲
من این عهدی که با موی تو بستم
به مویت گر سر مویی شکستم
پس از عمری به زلفت عهد بستم
عجب سر رشتهای آمد به دستم
ز مویت کافر زنار بندم
ز رویت هندوی آتش پرستم
کمند عشق را گردن نهادم
طناب عقل را درهم گسستم
ز مستوری چه میپرسی که عورم
ز هشیاری چه میگویی که مستم
شراب شادکامی را چشیدم
سبوی نیک نامی را شکستم
به شمشیر از سر کویش نرفتم
به تدبیر از خم بندش نجستم
فزون تر شد هوای او پس از مرگ
تو پنداری کزین اندیشه رستم
چنین ساقی ز خویشم بی خبر ساخت
که آگه نیستم از خود که هستم
گواه دعویم پیر مغان است
که مست از جرعهٔ جام آلستم
قیامت چون نخوانم قامتت را
که تا برخاستی، از پا نشستم
چه گفتی زان سهی بالا فروغی
که فارغ کردی از بالا و پستم
به مویت گر سر مویی شکستم
پس از عمری به زلفت عهد بستم
عجب سر رشتهای آمد به دستم
ز مویت کافر زنار بندم
ز رویت هندوی آتش پرستم
کمند عشق را گردن نهادم
طناب عقل را درهم گسستم
ز مستوری چه میپرسی که عورم
ز هشیاری چه میگویی که مستم
شراب شادکامی را چشیدم
سبوی نیک نامی را شکستم
به شمشیر از سر کویش نرفتم
به تدبیر از خم بندش نجستم
فزون تر شد هوای او پس از مرگ
تو پنداری کزین اندیشه رستم
چنین ساقی ز خویشم بی خبر ساخت
که آگه نیستم از خود که هستم
گواه دعویم پیر مغان است
که مست از جرعهٔ جام آلستم
قیامت چون نخوانم قامتت را
که تا برخاستی، از پا نشستم
چه گفتی زان سهی بالا فروغی
که فارغ کردی از بالا و پستم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
بر در میخانه تا مقام گرفتم
از فلک سفله انتقام گرفتم
خدمت مینا علی الصباح رسیدم
ساغر صهبا علی الدوام گرفتم
در ره ساقی به انکسار فتادم
دامن مطرب به احترام گرفتم
خرقه نهادم به رهن و باده خریدم
سبحه فکندم ز دست و جام گرفتم
هیچ نشد حاصلم ز رشتهٔ تسبیح
حلقهٔ آن زلف مشک فام گرفتم
پرده برانداختم از ان رخ و گیسو
کام دل از دور صبح و شام گرفتم
ترک طلب کن که در طریق ارادت
مطلب خود را به ترک کام گرفتم
خواجه ز من تا گرفت خط غلامی
تاجوران را کمین غلام گرفتم
پخته شدم تا ز جام صاف محبت
نکته به دردی کشان خام گرفتم
یک دو قدح میکشیدم از خم وحدت
داد دلم را ز خاص و عام گرفتم
بس که نخفتم شبان تیره فروغی
حاجت خود زان مه تمام گرفتم
از فلک سفله انتقام گرفتم
خدمت مینا علی الصباح رسیدم
ساغر صهبا علی الدوام گرفتم
در ره ساقی به انکسار فتادم
دامن مطرب به احترام گرفتم
خرقه نهادم به رهن و باده خریدم
سبحه فکندم ز دست و جام گرفتم
هیچ نشد حاصلم ز رشتهٔ تسبیح
حلقهٔ آن زلف مشک فام گرفتم
پرده برانداختم از ان رخ و گیسو
کام دل از دور صبح و شام گرفتم
ترک طلب کن که در طریق ارادت
مطلب خود را به ترک کام گرفتم
خواجه ز من تا گرفت خط غلامی
تاجوران را کمین غلام گرفتم
پخته شدم تا ز جام صاف محبت
نکته به دردی کشان خام گرفتم
یک دو قدح میکشیدم از خم وحدت
داد دلم را ز خاص و عام گرفتم
بس که نخفتم شبان تیره فروغی
حاجت خود زان مه تمام گرفتم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵
در جلوهگاه جانان جان را به شوق دادم
در روز تیرباران مردانه ایستادم
جان با هزار شادی در راه او سپردم
سر با هزار منت در پای او نهادم
جز راستی نبینی در طبع بی نفاقم
جز ایمنی نیابی در نفس بی فسادم
نام تو برده میشد تا نامه مینوشتم
روی تو دیده میشد تا دیده میگشادم
در وادی محبت دانی چه کار کردم
اول به سر دویدم، آخر ز پا فتادم
مجلس بهشت گردد از غایت لطافت
هر گه ز در درآید حور پری نژادم
جز عشق سبز خطان درسی به من نیاموخت
استاد کاملم کرد، رحمت بر اوستادم
تا با قضاش کردم ترک رضای خود را
با هر قضیه خوش دل با هر بلیه شادم
طرح توی فروغی میریختم، اگر بود
حکمی بر آب و آتش، دستی به خاک و بادم
در روز تیرباران مردانه ایستادم
جان با هزار شادی در راه او سپردم
سر با هزار منت در پای او نهادم
جز راستی نبینی در طبع بی نفاقم
جز ایمنی نیابی در نفس بی فسادم
نام تو برده میشد تا نامه مینوشتم
روی تو دیده میشد تا دیده میگشادم
در وادی محبت دانی چه کار کردم
اول به سر دویدم، آخر ز پا فتادم
مجلس بهشت گردد از غایت لطافت
هر گه ز در درآید حور پری نژادم
جز عشق سبز خطان درسی به من نیاموخت
استاد کاملم کرد، رحمت بر اوستادم
تا با قضاش کردم ترک رضای خود را
با هر قضیه خوش دل با هر بلیه شادم
طرح توی فروغی میریختم، اگر بود
حکمی بر آب و آتش، دستی به خاک و بادم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
در عالم محبت دانی چه کار کردم
بعد از سپردن دل جان را نثار کردم
بر خاک عاشقانش آخر قدم نهادم
در خیل کشتگانش آخر گذار کردم
شخص از بلا گریزد تا خون او نریزد
من یک جهان بلا را خود اختیار کردم
اول قدم نهادم در کوی بی قراری
آن گه قرار الفت با زلف یار کردم
عشاق روز روشن گریند پیش معشوق
من هر چه گریه کردم شبهای تار کردم
گفتم برای دل ها آخر بده قراری
گفت این بلا کشان را خود بی قرار کردم
روزی کمند زلفش در پیچ و تابم انداخت
کز بخت تیره او را نسبت به مار کردم
هرگز به خون مردم مایل نبود چشمش
این مست دل سیه را من هوشیار کردم
هر گه رقم نمودم اوصاف تار مویش
سرمایهٔ قلم را مشک تتار کردم
هر چند روزگارم از دست او سیه بود
هر شکوهای که کردم از روزگار کردم
در عین ناامیدی گفتم امید من داد
نومید عشق او را امیدوار کردم
صدبار بوسه دادم پای رقیبش امشب
یعنی برای آن گل تمکین خار کردم
از بس که جور دیدم زان ماه رو فروغی
آخر شکایتش را با شهریار کردم
شاه خجسته آیین فرخنده ناصرالدین
کز مدحتش ورق را گوهر نگار کردم
بعد از سپردن دل جان را نثار کردم
بر خاک عاشقانش آخر قدم نهادم
در خیل کشتگانش آخر گذار کردم
شخص از بلا گریزد تا خون او نریزد
من یک جهان بلا را خود اختیار کردم
اول قدم نهادم در کوی بی قراری
آن گه قرار الفت با زلف یار کردم
عشاق روز روشن گریند پیش معشوق
من هر چه گریه کردم شبهای تار کردم
گفتم برای دل ها آخر بده قراری
گفت این بلا کشان را خود بی قرار کردم
روزی کمند زلفش در پیچ و تابم انداخت
کز بخت تیره او را نسبت به مار کردم
هرگز به خون مردم مایل نبود چشمش
این مست دل سیه را من هوشیار کردم
هر گه رقم نمودم اوصاف تار مویش
سرمایهٔ قلم را مشک تتار کردم
هر چند روزگارم از دست او سیه بود
هر شکوهای که کردم از روزگار کردم
در عین ناامیدی گفتم امید من داد
نومید عشق او را امیدوار کردم
صدبار بوسه دادم پای رقیبش امشب
یعنی برای آن گل تمکین خار کردم
از بس که جور دیدم زان ماه رو فروغی
آخر شکایتش را با شهریار کردم
شاه خجسته آیین فرخنده ناصرالدین
کز مدحتش ورق را گوهر نگار کردم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
جانی که خلاص از شب هجران تو کردم
در روز وصال تو به قربان تو کردم
خون بود شرابی که ز مینای تو خوردم
غم بود نشاطی که به دوران تو کردم
آهی است کز آتشکدهٔ سینه برآمد
هر شمع که روشن به شبستان تو کردم
اشکی است که ابر مژه بر دامن من ریخت
هر گوهر غلتان که به دامان تو کردم
صد بار گزیدم لب افسوس به دندان
هر بار که یاد لب و دندان تو کردم
دل با همه آشفتگی از عهده برآمد
هر عهد که با زلف پریشان تو کردم
در حلقهٔ مرغان چمن ولوله انداخت
هر ناله که در صحن گلستان تو کردم
یعقوب نکرد از غم نادیدن یوسف
این گریه که دور از لب خندان تو کردم
داد از صف عشاق جگرخسته برآمد
هرگه سخن از صف زده مژگان تو کردم
تا زلف تو بر طرف بناگوش فرو ریخت
از هر طرفی گوش به فرمان تو کردم
تا پرده برافکندم از آن صورت زیبا
صاحب نظران را همه حیران تو کردم
از خواجگی هر دو جهان دست کشیدم
تا بندگی سرو خرامان تو کردم
دوشینه به من این همه دشنام که دادی
پاداش دعایی است که بر جان تو کردم
زد خنده به خورشید فروزنده فروغی
هر صبح که وصف رخ رخشان تو کردم
در روز وصال تو به قربان تو کردم
خون بود شرابی که ز مینای تو خوردم
غم بود نشاطی که به دوران تو کردم
آهی است کز آتشکدهٔ سینه برآمد
هر شمع که روشن به شبستان تو کردم
اشکی است که ابر مژه بر دامن من ریخت
هر گوهر غلتان که به دامان تو کردم
صد بار گزیدم لب افسوس به دندان
هر بار که یاد لب و دندان تو کردم
دل با همه آشفتگی از عهده برآمد
هر عهد که با زلف پریشان تو کردم
در حلقهٔ مرغان چمن ولوله انداخت
هر ناله که در صحن گلستان تو کردم
یعقوب نکرد از غم نادیدن یوسف
این گریه که دور از لب خندان تو کردم
داد از صف عشاق جگرخسته برآمد
هرگه سخن از صف زده مژگان تو کردم
تا زلف تو بر طرف بناگوش فرو ریخت
از هر طرفی گوش به فرمان تو کردم
تا پرده برافکندم از آن صورت زیبا
صاحب نظران را همه حیران تو کردم
از خواجگی هر دو جهان دست کشیدم
تا بندگی سرو خرامان تو کردم
دوشینه به من این همه دشنام که دادی
پاداش دعایی است که بر جان تو کردم
زد خنده به خورشید فروزنده فروغی
هر صبح که وصف رخ رخشان تو کردم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
امشب تو را به خوبی نسبت به ماه کردم
تو خوب تر ز ماهی، من اشتباه کردم
دوشینه پیش رویت آیینه را نهادم
روز سفید خود را آخر سیاه کردم
هر صبح یاد رویت تا شام گه نمودم
هر شام فکر مویت تا صبح گاه کردم
تو آن چه دوش کردی از نوک غمزه کردی
من هر چه کردم امشب از تیر آه کردم
صد گوشمال دیدم تا یک سخن شنیدم
صد ره به خون تپیدم تا یک نگاه کردم
چون خواجه روز محشر جرم مرا ببخشد
گر وعده عطایش عمری گناه کردم
من هر غزل که گفتم در عاشقی فروغی
یک جاگریز آن را بر نام شاه کردم
شاه همه سلاطین، شایسته ناصرالدین
کز قهر دشمنش را در قعر چاه کردم
تو خوب تر ز ماهی، من اشتباه کردم
دوشینه پیش رویت آیینه را نهادم
روز سفید خود را آخر سیاه کردم
هر صبح یاد رویت تا شام گه نمودم
هر شام فکر مویت تا صبح گاه کردم
تو آن چه دوش کردی از نوک غمزه کردی
من هر چه کردم امشب از تیر آه کردم
صد گوشمال دیدم تا یک سخن شنیدم
صد ره به خون تپیدم تا یک نگاه کردم
چون خواجه روز محشر جرم مرا ببخشد
گر وعده عطایش عمری گناه کردم
من هر غزل که گفتم در عاشقی فروغی
یک جاگریز آن را بر نام شاه کردم
شاه همه سلاطین، شایسته ناصرالدین
کز قهر دشمنش را در قعر چاه کردم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
اگر گاهی بدان مه پاره یک نظاره میکردم
گریبان فلک را تا به دامان پاره میکردم
گر آن خورشید خرگاهی ندیم بزم من میشد
بزرگی زین شرف بر ثابت و سیاره میکردم
ندانستم که دور چرخش از من دور میسازد
و گر نه چارهٔ چشم بد استاره میکردم
کس گر میشنید از من فسون و مکر گردون را
بسی افسانه زین افسون گر مکاره میکردم
اگر میشد نصیب من سر کوی حبیب من
به صد خواری رقیب سفله را آواره میکردم
نمیدیدم طبیبی غیر آن عیسی نفس، ورنه
علاج درد بی درمان خود صد باره، میکردم
شبی بر گردن مار غیرت حلقهها میزد
که زلفش را شبیه عقرب جراره میکردم
فرو میریخت خون دیده بر رخسار من وقتی
که در خاطر خیال آن پری رخساره میکردم
کنار مزرع سبز فلک یکباره تر میشد
اگر در گریه شب ها دیده را فواره میکردم
اسیر کودکی کردند چون من پهلوانی را
که رستم را کمان کودک گهواره میکردم
کنون در کار خود بی چاره گردیدم، خوشا روزی
که من هم درد هر بیچارهای را چاره میکردم
بپرس از من کرامت های پیر میپرستان را
که در میخانه عمری کار هر میخواره میکردم
فروغی من ثنای شاه را تنها نمیگفتم
دعا هم بر دوام دولتش همواره میکردم
خدیو معدلتجو ناصرالدین شاه خوش طینت
که تقسیم سر خصمش به سنگ خاره میکردم
گریبان فلک را تا به دامان پاره میکردم
گر آن خورشید خرگاهی ندیم بزم من میشد
بزرگی زین شرف بر ثابت و سیاره میکردم
ندانستم که دور چرخش از من دور میسازد
و گر نه چارهٔ چشم بد استاره میکردم
کس گر میشنید از من فسون و مکر گردون را
بسی افسانه زین افسون گر مکاره میکردم
اگر میشد نصیب من سر کوی حبیب من
به صد خواری رقیب سفله را آواره میکردم
نمیدیدم طبیبی غیر آن عیسی نفس، ورنه
علاج درد بی درمان خود صد باره، میکردم
شبی بر گردن مار غیرت حلقهها میزد
که زلفش را شبیه عقرب جراره میکردم
فرو میریخت خون دیده بر رخسار من وقتی
که در خاطر خیال آن پری رخساره میکردم
کنار مزرع سبز فلک یکباره تر میشد
اگر در گریه شب ها دیده را فواره میکردم
اسیر کودکی کردند چون من پهلوانی را
که رستم را کمان کودک گهواره میکردم
کنون در کار خود بی چاره گردیدم، خوشا روزی
که من هم درد هر بیچارهای را چاره میکردم
بپرس از من کرامت های پیر میپرستان را
که در میخانه عمری کار هر میخواره میکردم
فروغی من ثنای شاه را تنها نمیگفتم
دعا هم بر دوام دولتش همواره میکردم
خدیو معدلتجو ناصرالدین شاه خوش طینت
که تقسیم سر خصمش به سنگ خاره میکردم
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
به حلقهٔ سر زلف تو پایبند شدم
میان حلقهٔ عشاق سربلند شدم
کمند زلف تو سر حلقهٔ نجات من است
که رستم از همه تا صید این کمند شدم
چه حالتی است به چشمان مردم افکن تو
که تا نظر به من افکنده دردمند شدم
ببین که در طلب حال آتشین رخ تو
چگونه بر سر هر آتشی سپند شدم
اگر چه شهرهٔ شهر است بینیازی من
ولی به ناز تو آخر نیازمند شدم
به لب رسید همان لحظه جان شیرینم
که دور آن از آن لب شیرین نوشخند شدم
شکر به جای سخن سرزد از نی قلمم
چنان ز قند لبش دم زدم که قند شدم
ز بس به مردم دیوانه پند میدادم
کنون به بند جنون مستحق پند شدم
ز خرج عید فروغی مرا گزندی نیست
کز التفات ملک فارغ از گزند شدم
ستوده ناصردین شاه کز مدایح او
پسند نکتهشناسان خودپسند شدم
فتاده سفرهٔ انعامش آن چنان به زمین
که من هم از سر این سفره بهرهمند شدم
میان حلقهٔ عشاق سربلند شدم
کمند زلف تو سر حلقهٔ نجات من است
که رستم از همه تا صید این کمند شدم
چه حالتی است به چشمان مردم افکن تو
که تا نظر به من افکنده دردمند شدم
ببین که در طلب حال آتشین رخ تو
چگونه بر سر هر آتشی سپند شدم
اگر چه شهرهٔ شهر است بینیازی من
ولی به ناز تو آخر نیازمند شدم
به لب رسید همان لحظه جان شیرینم
که دور آن از آن لب شیرین نوشخند شدم
شکر به جای سخن سرزد از نی قلمم
چنان ز قند لبش دم زدم که قند شدم
ز بس به مردم دیوانه پند میدادم
کنون به بند جنون مستحق پند شدم
ز خرج عید فروغی مرا گزندی نیست
کز التفات ملک فارغ از گزند شدم
ستوده ناصردین شاه کز مدایح او
پسند نکتهشناسان خودپسند شدم
فتاده سفرهٔ انعامش آن چنان به زمین
که من هم از سر این سفره بهرهمند شدم