عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
فلک که مشعل مهرش زبام میسوزد
زرشگ صحبت رندان مدام میسوزد
فروغ مشعل دولت چو برق در گذرست
چراغ گوشه نشین صبح و شام میسوزد
دلا بچرب زبانی خیال وصل مپز
که شمع مجلس ازین فکر خام میسوزد
اگر عزیزم اگر خوار بگذرم زین در
که خار و گل همه آنجا تمام میسوزد
فروغ حسن جهانسوز او بین اهلی
مپرس کز دل و جانت کدام میسوزد
زرشگ صحبت رندان مدام میسوزد
فروغ مشعل دولت چو برق در گذرست
چراغ گوشه نشین صبح و شام میسوزد
دلا بچرب زبانی خیال وصل مپز
که شمع مجلس ازین فکر خام میسوزد
اگر عزیزم اگر خوار بگذرم زین در
که خار و گل همه آنجا تمام میسوزد
فروغ حسن جهانسوز او بین اهلی
مپرس کز دل و جانت کدام میسوزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
روی نیاز ما همه دم بر زمین بود
هر کو نیازمند بتان شد چنین بود
در خاک کشتگان غم از داغ حسرتت
صد دوزخ نهفته بزیر زمین بود
ای بحر نسبت تو کجا اشک ما کجا
مارا هزار همچو تو در آستین بود
دل خوشه چین خرمن حسنت چو شد مرنج
در خرمنی چنین چه غم از خوشه چین بود
آن مدعی بود که ز شمشیر دم زند
شمشیر اهل دل نفس آتشین بود
کشتی بصد هزار غمم وین هم اندک است
ما را نوقع از کرمت بیش ازین بود
اهلی کمال اوست که در مهر دوست سوخت
آری کمال مهر و محبت همین بود
هر کو نیازمند بتان شد چنین بود
در خاک کشتگان غم از داغ حسرتت
صد دوزخ نهفته بزیر زمین بود
ای بحر نسبت تو کجا اشک ما کجا
مارا هزار همچو تو در آستین بود
دل خوشه چین خرمن حسنت چو شد مرنج
در خرمنی چنین چه غم از خوشه چین بود
آن مدعی بود که ز شمشیر دم زند
شمشیر اهل دل نفس آتشین بود
کشتی بصد هزار غمم وین هم اندک است
ما را نوقع از کرمت بیش ازین بود
اهلی کمال اوست که در مهر دوست سوخت
آری کمال مهر و محبت همین بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
روزی که ماه ابروی آن شوخ کم نمود
روزی بما گذشت که صد سال غم نمود
در سینه تخم مهر چه حاصل دهد که بخت
از زخم ناخنم همه داس ستم نمود
جان بخشدت سگم چو قدم بر سرم نهد
مارا سگ تو هم قدم و هم کرم نمود
تا یافتیم پایه معراج نیستی
راه هزار ساله بما یک قدم نمود
عشق تو بسته بود ره از شش جهت بخلق
هجرت دلیل ما شد و راه عدم نمود
گر راه کعبه بر دگران میزند صنم
اهلی دلش بکعبه دل آن صنم نمود
روزی بما گذشت که صد سال غم نمود
در سینه تخم مهر چه حاصل دهد که بخت
از زخم ناخنم همه داس ستم نمود
جان بخشدت سگم چو قدم بر سرم نهد
مارا سگ تو هم قدم و هم کرم نمود
تا یافتیم پایه معراج نیستی
راه هزار ساله بما یک قدم نمود
عشق تو بسته بود ره از شش جهت بخلق
هجرت دلیل ما شد و راه عدم نمود
گر راه کعبه بر دگران میزند صنم
اهلی دلش بکعبه دل آن صنم نمود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
شام غم دل خستگانرا بی تو جان بر لب رسد
تیره گردد روز بیماران چو وقت شب رسد
از تب غم چون نگریم یا نسوزم همچو شمع
چون بمغز استخوانم آتش آن تب رسد
کی به چشم من رسد از خاک پایت سرمه یی
چشم میدارم که گردی از سم مرکب رسد
یار مهمانست ساقی بده کاین فرصتی است
کی دگر در خانه بخت من این کوکب رسد
من چه کارم با حدیث یوسف زندانی است
بنده آن سرو آزادم که از مکتب رسد
زاهدا، می پیش صاحب مشربست آب حیات
حیف باشد آب حیوان گر به بیمشرب رسد
ما کجا اهلی و صاف چشمه نوش از کجا
جرعه جامی مگر زان شوخ شیرین لب رسد
تیره گردد روز بیماران چو وقت شب رسد
از تب غم چون نگریم یا نسوزم همچو شمع
چون بمغز استخوانم آتش آن تب رسد
کی به چشم من رسد از خاک پایت سرمه یی
چشم میدارم که گردی از سم مرکب رسد
یار مهمانست ساقی بده کاین فرصتی است
کی دگر در خانه بخت من این کوکب رسد
من چه کارم با حدیث یوسف زندانی است
بنده آن سرو آزادم که از مکتب رسد
زاهدا، می پیش صاحب مشربست آب حیات
حیف باشد آب حیوان گر به بیمشرب رسد
ما کجا اهلی و صاف چشمه نوش از کجا
جرعه جامی مگر زان شوخ شیرین لب رسد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
امید وصالت فرح جان حزین بود
نومید شد آخر زتو امید نه این بود
با اهل نظر چرخ فلک بر سر کین است
امروز چنین نیست که تا بود چنین بود
در عشق تو رسوای جهان شد بملامت
گر رند خرابات و گر گوشه نشین بود
تیغ تو مرا بست لب از شکر و شکایت
وز درد سر ما همه مقصود همین بود
در زیر زمین کار شهیدان محبت
زاریست همان گونه که در روی زمین بود
المنه لله که کس از راز من و تو
آگاه نشد گر همه جبریل امین بود
محروم شد از صید وصالت دل اهلی
مسکین چکند چشم حسودش بکمین بود
نومید شد آخر زتو امید نه این بود
با اهل نظر چرخ فلک بر سر کین است
امروز چنین نیست که تا بود چنین بود
در عشق تو رسوای جهان شد بملامت
گر رند خرابات و گر گوشه نشین بود
تیغ تو مرا بست لب از شکر و شکایت
وز درد سر ما همه مقصود همین بود
در زیر زمین کار شهیدان محبت
زاریست همان گونه که در روی زمین بود
المنه لله که کس از راز من و تو
آگاه نشد گر همه جبریل امین بود
محروم شد از صید وصالت دل اهلی
مسکین چکند چشم حسودش بکمین بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
کی سگت از استخوان من شکار من شود
قرعه یی می افکنم گر بخت یار من شود
خاک من ای گریه از راه سگان او بشوی
ورنه دامن گیر آن پاکان غبار من شود
من گنه کارم ندارم چشم رحمت از فلک
گر شود کاری ز چشم اشکبار من شود
گر چه کس بر روزگار من ندارد رحمتی
کس نمیخواهم بروز و روزگار من شود
غم مخور اهلی که این آتش نماند زیر خاک
عاقبت سوز درون شمع مزار من شود
قرعه یی می افکنم گر بخت یار من شود
خاک من ای گریه از راه سگان او بشوی
ورنه دامن گیر آن پاکان غبار من شود
من گنه کارم ندارم چشم رحمت از فلک
گر شود کاری ز چشم اشکبار من شود
گر چه کس بر روزگار من ندارد رحمتی
کس نمیخواهم بروز و روزگار من شود
غم مخور اهلی که این آتش نماند زیر خاک
عاقبت سوز درون شمع مزار من شود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
نقد دلم چو غنچه به مستی ز دست شد
دست و دلش گشاده شود هرکه مست شد
تسلیم شو که جان به طپیدن نمیبرد
صیدی که در کمند بلا پای بست شد
تا آتش جمال تو مجلس فروز گشت
دیدم که سر بلندی صد شمع پست شد
امید رحم بیشتر از زخم داشتم
رحم این زمان چه سود که تیرت ز شست شد
مرد افکن است عشق تو زنهار دست گیر
کز پا فتاد اهلی و کارش ز دست شد
دست و دلش گشاده شود هرکه مست شد
تسلیم شو که جان به طپیدن نمیبرد
صیدی که در کمند بلا پای بست شد
تا آتش جمال تو مجلس فروز گشت
دیدم که سر بلندی صد شمع پست شد
امید رحم بیشتر از زخم داشتم
رحم این زمان چه سود که تیرت ز شست شد
مرد افکن است عشق تو زنهار دست گیر
کز پا فتاد اهلی و کارش ز دست شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
یارم بچوگان باختن چون رو بمیدان مینهد
از هرکه خواهد گوی سر گردن چه چوگان مینهد
چون غنچه دل پر داغ شد از خنده آن نوگلم
یک لطف ظاهر میکند صد داغ پنهان مینهد
ظلمی که چشمش میکند جای هزار افغان بود
مهر خموشی بر لبم آن لعل خندان مینهد
هر چند چشم مست او استاد سحر و غمزه است
بالای استاد ابرویش از غمزه دکان مینهد
گردون که خون عاشقان بیمزد و بیمنت بریخت
خوشباش کاخر خون ما مزدش بدامان مینهد
از چشم ساقی هر طرف مستان بخون غلطیده اند
این فتنه ها خود میکند بر چرخ تاوان مینهد
اهلی چو یاد آمد مرا آهوی چشم آن پری
مجنون صفت جان از تنم رو در بیابان مینهد
از هرکه خواهد گوی سر گردن چه چوگان مینهد
چون غنچه دل پر داغ شد از خنده آن نوگلم
یک لطف ظاهر میکند صد داغ پنهان مینهد
ظلمی که چشمش میکند جای هزار افغان بود
مهر خموشی بر لبم آن لعل خندان مینهد
هر چند چشم مست او استاد سحر و غمزه است
بالای استاد ابرویش از غمزه دکان مینهد
گردون که خون عاشقان بیمزد و بیمنت بریخت
خوشباش کاخر خون ما مزدش بدامان مینهد
از چشم ساقی هر طرف مستان بخون غلطیده اند
این فتنه ها خود میکند بر چرخ تاوان مینهد
اهلی چو یاد آمد مرا آهوی چشم آن پری
مجنون صفت جان از تنم رو در بیابان مینهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
چو غنچه گرچه لبت مهر بر دهان دارد
ز غمزه نرگس شوخ تو صد زبان دارد
ز بسکه باد برد جان عاشقان ز غمت
نسیم کوی تو پیوسته بوی جان دارد
کمال حسن کند اقتضای بد مهری
گمان مبر که کسی یار مهربان دارد
بسینه دل که طپید از خیال غمزه تو
کبوتری است که شاهین هم آشیان دارد
بکوی عشق زیان هر که میکند سودست
کسیکه سود طمع میکند زیان دارد
نعیم هردو جهان کوثرست و آب حیات
شهید عشق هم این دارد و هم آن دارد
بر آستان تو اهلی است سربلند اما
اگر بعرش رسد سر بر آستان دارد
ز غمزه نرگس شوخ تو صد زبان دارد
ز بسکه باد برد جان عاشقان ز غمت
نسیم کوی تو پیوسته بوی جان دارد
کمال حسن کند اقتضای بد مهری
گمان مبر که کسی یار مهربان دارد
بسینه دل که طپید از خیال غمزه تو
کبوتری است که شاهین هم آشیان دارد
بکوی عشق زیان هر که میکند سودست
کسیکه سود طمع میکند زیان دارد
نعیم هردو جهان کوثرست و آب حیات
شهید عشق هم این دارد و هم آن دارد
بر آستان تو اهلی است سربلند اما
اگر بعرش رسد سر بر آستان دارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
تا من از مادر نزادم غم کا زاییده شد
تانمیرم آتش دوزخ نخواهد زنده شد
کی ببوی وصلت از باد هوا خواهد شکفت
غنچه دل کز نهال زندگی بر کنده شد
عیب من کرد آنکه حسنت پرده جانش درید
پیش یوسف مدعی از دست خود شرمنده شد
تا نیفتد پرتو خورشید همت بر یکی
سایه اش بر کس نخواهد چون هما فرخنده شد
شد بدرویشی قبول بندگی اهلی ز دوست
نیکبخت اینجا کسی باشد که بی زر بنده شد
تانمیرم آتش دوزخ نخواهد زنده شد
کی ببوی وصلت از باد هوا خواهد شکفت
غنچه دل کز نهال زندگی بر کنده شد
عیب من کرد آنکه حسنت پرده جانش درید
پیش یوسف مدعی از دست خود شرمنده شد
تا نیفتد پرتو خورشید همت بر یکی
سایه اش بر کس نخواهد چون هما فرخنده شد
شد بدرویشی قبول بندگی اهلی ز دوست
نیکبخت اینجا کسی باشد که بی زر بنده شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۲
چراغ چشم دل آن دلربا بر افروزد
که تا نگاه کنی از حیا بر افروزد
خوش است آتش مجنون و شان خرمن سوز
نه آتشی که ز باد هوا بر افروزد
چو آفتاب وصالت نمی شود طالع
چراغ طالع ما از کجا بر افروزد
رخش ز دیدنم آن آفتاب دل افروخت
چو آشنا نگرد آشنا بر افروزد
فلک چراغ دلم گر نمی کند روشن
به رغم آتش محنت چرا بر افروزد
ز شمع بخت تو اهلی فروغ دل دورست
مگر زعیب چراغی خدا بر افروزد
که تا نگاه کنی از حیا بر افروزد
خوش است آتش مجنون و شان خرمن سوز
نه آتشی که ز باد هوا بر افروزد
چو آفتاب وصالت نمی شود طالع
چراغ طالع ما از کجا بر افروزد
رخش ز دیدنم آن آفتاب دل افروخت
چو آشنا نگرد آشنا بر افروزد
فلک چراغ دلم گر نمی کند روشن
به رغم آتش محنت چرا بر افروزد
ز شمع بخت تو اهلی فروغ دل دورست
مگر زعیب چراغی خدا بر افروزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴
بهر خونریز من از خواب صبوی یار شد
ساقیا می ده که بخت خفته ام بیدار شد
یوسف مصری یکی هم از خریداران تست
او نه بهر خود فروشی بر سر بازار شد
کفر زلفت در دلم از بسکه قلاب افکند
خواهم آخر مو کشان در حلقه زنار شد
کس چه میداند چه خون خورد آهوی مشکین نفس
تا گره های دل او نافه تاتار شد
غمزه ات گفتا طبیب درد بیماران منم
نرگس رعنا ز درد این سخن بیمار شد
منکه در خون میطپم با من که خواهد دوست گشت
هر که دید احوال من از دوستی بیزار شد
کار اهلی چند جان کندن بود از دست دل
عاقبت چون کوهکن دست و دلش از کار شد
ساقیا می ده که بخت خفته ام بیدار شد
یوسف مصری یکی هم از خریداران تست
او نه بهر خود فروشی بر سر بازار شد
کفر زلفت در دلم از بسکه قلاب افکند
خواهم آخر مو کشان در حلقه زنار شد
کس چه میداند چه خون خورد آهوی مشکین نفس
تا گره های دل او نافه تاتار شد
غمزه ات گفتا طبیب درد بیماران منم
نرگس رعنا ز درد این سخن بیمار شد
منکه در خون میطپم با من که خواهد دوست گشت
هر که دید احوال من از دوستی بیزار شد
کار اهلی چند جان کندن بود از دست دل
عاقبت چون کوهکن دست و دلش از کار شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
تا یوسفش چاکی چو گل در جیب پیراهن نشد
از نکهت پیراهنش چشم پدر روشن نشد
اول زرشک دوستی فرزند آدم کشته شد
تا تیغ غیرت سر نزد کس قابل کشتن نشد
سرو از سجود قامتت سجاده بر آب افکند
کاین طاعتش حاصل کسی بی پاکی دامن نشد
ننهاد گنج دوستی جز در دل ما عشق تو
آری فلک هم بی غرض با اهل دل دشمن نشد
پیدا نشد مغز طرب در استخوان هر گر مرا
تا مرهم پیکان او در استخوان من نشد
نگذاردم غیرت که دم چون غنچه از داغت زنم
زان آتش پنهان من بر هیچکس روشن نشد
از آه اهلی کس نشد واقف ز چاک سینه اش
تا از درونش دود دل بیرون بصد روزن نشد
از نکهت پیراهنش چشم پدر روشن نشد
اول زرشک دوستی فرزند آدم کشته شد
تا تیغ غیرت سر نزد کس قابل کشتن نشد
سرو از سجود قامتت سجاده بر آب افکند
کاین طاعتش حاصل کسی بی پاکی دامن نشد
ننهاد گنج دوستی جز در دل ما عشق تو
آری فلک هم بی غرض با اهل دل دشمن نشد
پیدا نشد مغز طرب در استخوان هر گر مرا
تا مرهم پیکان او در استخوان من نشد
نگذاردم غیرت که دم چون غنچه از داغت زنم
زان آتش پنهان من بر هیچکس روشن نشد
از آه اهلی کس نشد واقف ز چاک سینه اش
تا از درونش دود دل بیرون بصد روزن نشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
هر که فکر از برق آه عاشق مسکین کند
تکیه کی بر بیستون چون صورت شیرین کند
گر ز ناکامی بپای شمع خود پروانه سوخت
کام او این بس که شمعش گریه بر بالین کند
کی دعا فریادرس گردد چو دشمن گشت دوست
گر دعا گوید مسیح و جبرییل آمین کند
باز میخواهد که گردد مهربان با ما ولی
چرخ بد مهر از حسد مشکل که ترک کین کند
راست میگوید که حدم نیست وصل اما چه شد
گر به پیغام دروغی خاطرم تسکین کند
دعوی معجز کند همچون مسیحا شیخ شهر
گر حدیثی از لب او مرده را تلقین کند
وصف رخسار بتان نازکتر از اهلی که کرد؟
بلبلی باید که وصف لاله و نسرین کند
تکیه کی بر بیستون چون صورت شیرین کند
گر ز ناکامی بپای شمع خود پروانه سوخت
کام او این بس که شمعش گریه بر بالین کند
کی دعا فریادرس گردد چو دشمن گشت دوست
گر دعا گوید مسیح و جبرییل آمین کند
باز میخواهد که گردد مهربان با ما ولی
چرخ بد مهر از حسد مشکل که ترک کین کند
راست میگوید که حدم نیست وصل اما چه شد
گر به پیغام دروغی خاطرم تسکین کند
دعوی معجز کند همچون مسیحا شیخ شهر
گر حدیثی از لب او مرده را تلقین کند
وصف رخسار بتان نازکتر از اهلی که کرد؟
بلبلی باید که وصف لاله و نسرین کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
بر آستان حرم زاهدی که سر میزد
شبش به میکده دیدم دری دگر میزد
خوش آنکه در ره خود روی چون رزم میدید
ز نعل مرکب خود سکه یی بزر میزد
شعاع شمع فلک پیش آتشین رویش
به صد هزار زبان بانک الحذر میزد
خراب فتنه خال و خطش نه امروزم
که در دل ازل این تخم فتنه سر میزد
ز خار پای کشیدن از آن کشیدم دست
که زخم سوزنم از طعنه بیشتر میزد
خوش آن طبیب که اهلی چو مرهمی میجست
هزار ناوکش از غمزه بر جگر میزد
شبش به میکده دیدم دری دگر میزد
خوش آنکه در ره خود روی چون رزم میدید
ز نعل مرکب خود سکه یی بزر میزد
شعاع شمع فلک پیش آتشین رویش
به صد هزار زبان بانک الحذر میزد
خراب فتنه خال و خطش نه امروزم
که در دل ازل این تخم فتنه سر میزد
ز خار پای کشیدن از آن کشیدم دست
که زخم سوزنم از طعنه بیشتر میزد
خوش آن طبیب که اهلی چو مرهمی میجست
هزار ناوکش از غمزه بر جگر میزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
قاصد رسید و بوی خوشی باز میرسد
وین بوی خوش زیار سرافراز میرسد
ای از دو دیده دور چنان در دل منی
کز لب گشودنت بمن آواز میرسد
من زنده ام ببوی تو کز زلف عنبرین
بوی خوشت ز هند به شیراز میرسد
بازآ که گر تو باز نیایی ز اوج ناز
کی مرغ روح را بتو پرواز میرسد
بازآ که نیست صبرم و گر صبر هم بود
ناگاه مرگ خانه برانداز میرسد
کی بو صبا ز غنچه مکتوب ما برد
کاین راز سر بمهر به همراز میرسد
اهلی، ترا ز لعل لب آن مسیح دم
سحر سخن بپایه اعجاز میرسد
وین بوی خوش زیار سرافراز میرسد
ای از دو دیده دور چنان در دل منی
کز لب گشودنت بمن آواز میرسد
من زنده ام ببوی تو کز زلف عنبرین
بوی خوشت ز هند به شیراز میرسد
بازآ که گر تو باز نیایی ز اوج ناز
کی مرغ روح را بتو پرواز میرسد
بازآ که نیست صبرم و گر صبر هم بود
ناگاه مرگ خانه برانداز میرسد
کی بو صبا ز غنچه مکتوب ما برد
کاین راز سر بمهر به همراز میرسد
اهلی، ترا ز لعل لب آن مسیح دم
سحر سخن بپایه اعجاز میرسد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۷
تا یار ز شوخی بکناری ننشیند
دل در بر ما هم بقراری ننشیند
در گوشه میخانه بمستی دلم افتاد
تا مست نیفتد بکناری ننشیند
گر خاک شود چون من آلوده جهانی
بر دامن پاک تو غباری ننشیند
ایکاش چو نایی ندهی وعده که عاشق
در خون همه دم بهر تو باری ننشیند
گر خار غمم رخنه بجان کرد غمی نیست
امید که در پای تو خاری ننشیند
با کار جهان اهلی دیوانه چکارش
سودا زده هر کز پی کاری ننشیند
دل در بر ما هم بقراری ننشیند
در گوشه میخانه بمستی دلم افتاد
تا مست نیفتد بکناری ننشیند
گر خاک شود چون من آلوده جهانی
بر دامن پاک تو غباری ننشیند
ایکاش چو نایی ندهی وعده که عاشق
در خون همه دم بهر تو باری ننشیند
گر خار غمم رخنه بجان کرد غمی نیست
امید که در پای تو خاری ننشیند
با کار جهان اهلی دیوانه چکارش
سودا زده هر کز پی کاری ننشیند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
گرچه کار دلم از صبر بسامان نشود
هم صبوری که کس از صبر پشیمان نشود
جان ثابت قدم آنست که در راه وفا
خاک ره گردد و یکذره پریشان نشود
آنکه صد سال پرستنده بود لعبت چین
کافرم گر بهوای تو مسلمان نشود
تا تو راهی ننهی پیش من ایکعبه وصل
مشکل کار من از سعی خود آسان نشود
اهلی آسوده ز نومیدی خود باش که عشق
کیمیایی است که بی مایه حرمان نشود
هم صبوری که کس از صبر پشیمان نشود
جان ثابت قدم آنست که در راه وفا
خاک ره گردد و یکذره پریشان نشود
آنکه صد سال پرستنده بود لعبت چین
کافرم گر بهوای تو مسلمان نشود
تا تو راهی ننهی پیش من ایکعبه وصل
مشکل کار من از سعی خود آسان نشود
اهلی آسوده ز نومیدی خود باش که عشق
کیمیایی است که بی مایه حرمان نشود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
تهیست کشتی می عمر از آن بغم گذرد
بیار باده که کشتی بخشک کم گذرد
در آتش که منم همدمی کجا یابم
مگر صبا بمن از غایت کرم گذرد
وفا ز تنگ دهانان مجو که اینمعنی
حکایتی است که در عالم عدم گذرد
دلا، به نیک و بد دهر صبر کن کآخر
غم حبیب و جفای رقیب هم گذرد
قدم ز عالم هستی برون زدی اهلی
کجاست مرد رهی کز تو یکقدم گذرد
بیار باده که کشتی بخشک کم گذرد
در آتش که منم همدمی کجا یابم
مگر صبا بمن از غایت کرم گذرد
وفا ز تنگ دهانان مجو که اینمعنی
حکایتی است که در عالم عدم گذرد
دلا، به نیک و بد دهر صبر کن کآخر
غم حبیب و جفای رقیب هم گذرد
قدم ز عالم هستی برون زدی اهلی
کجاست مرد رهی کز تو یکقدم گذرد