عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
دلا، ز تخت سلیمان کسی چه یاد دارد
که عاقبت ببرد باد آنچه باد آرد
مگر نسیم قبولم چو غنچه بنوازد
که کار بسته من روی در گشاد آرد
چو آفتاب کسی کو بلند همت شد
ز سنگ خاره برون گوهر مراد آرد
اگر نه مستی عشق آورد فراموشی
بوصل دل ننهد هرکه هجر یاد آرد
به نیم جرعه عیشی که میکشی خوشباش
که گر زیاده کنی دردسر زیاد آرد
منال اهلی از آن مه که در شریعت عشق
گناه از طرف آن بود که داد آرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
بهر جان قصد تو گر بر دل مجروح بود
جان به شکرانه دهد هر که سبکروح بود
مردم ای مرهم دل عاقبت انصاف بده
دل من تا بکی از داغ تو مجروح بود
در چنین بحر بلا مردمک دیده بس است
که بطوفان غم آسوده تر از نوح بود
در مسجد همه وقتی نگشایند به خلق
در میخانه عشق است که مفتوح بود
جان من با تو توان نسبت شخصی کردن
که سرا پای وجودش همه از روح بود
حال اهلی که چه شمع از غم دل میسوزد
گر نیاید بزبان پیش تو مشروح بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
عیسی گذاشت دنیا، قارون اسیر او شد
آن بر فلک برآمد این در زمین فرو شد
آب حیات وصلت تا روزی که گردد؟
نقد حیات ما را باری به جستجو شد
باصولجان عشقت مارا چه چاره باشد
جایی که چرخ گردون سرگشته همچو گو شد
چون خاک میشود تن خوش وقت آنکه دایم
در کوی می فروشان خاک مس سبو شد
ساقی ز درد دوشین جز درد سر چه گویی
می ده که عمر اهلی ضایع به گفتگو شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
گر نه چاه دقنت عقل زره می فکند
جان من یوسف دل را که به چه می فکند؟
در دلم جذبه مهری عجب از خال تو بود
که به هر ره که رود سوی تو ره می فکند
بر گرفتاری پروانه دلش می سوزد
هرکه بر شمع جمال تو نگه می فکند
تن بیمار من از ضعف چنان گشت که مور
میکشد گاه بخاک ره و گه می فکند
بر در صومعه اهلی چه شود اشک فشان
تخم امید چه در خاک سیه می فکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
عشق گنجینه اسرار الهی باشد
گر بدین گنج رسی هر چه تو خواهی باشد
نسبت عاشق و معشوق ز یکرنگی خاست
کهر با میل کهش از رخ کاهی باشد
هر که از نامه دل حرف غم غیر بشست
تا قیامت خجل از نامه سیاهی باشد
از فلک پایه معراج جمال تو گذشت
این کجا مرتبه یوسف چاهی باشد
خون ما کز مژه ریزی اگر انکار کنی
هر سر موی زبانی به گواهی باشد
همه از بحر غمت جان بسلامت بردند
کشتی ماست که مایل به تباهی باشد
دایم از عکس رخش در دل اهلی نور است
شمع من نور الهی است الهی باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
یار برخاست برقص آن قد و قامت نگرید
رستخیز است درین خانه قیامت نگرید
زد علم آتشم از سینه و صد خانه بسوخت
علم داد ببینید و علامت نگرید
اگر این گلشن حسن است چه حاجت گل و سرو
رخ ببینید خدا را قد و قامت نگرید
نه چنان نامه سیاهم ز خطش کرد رقم
که ز لوح دل من حرف سلامت نگرید
آتشی در جگر افکنده ام از عشق چو شمع
داغها بر رخم از اشک ندامت نگرید
کوهکن بر دل او گرد ملامت بار است
گرد من کوه غم از سنگ ملامت نگرید
نیست در میکده اهلی نفسی بی می و جام
کرم پیر به بینید و کرامت نگرید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
ای تازه گل که بوی خوشت دم ز روح زد
خرم کسی که با تو شراب صبوح زد
در حیرتم که خاک درت از چه گل نساخت
اشکم که تخته بر سر طوفان نوح زد
ای میفروش در بگشا جرعه یی ببخش
کاین در کسی که زد بامید فتوح زد
ناصح برو که دست بهر کس نمیدهد
کوی قبول توبه که دست نصوح زد
اهلی که مرده بود زغم زنده شد که باز
راه کهن بتازه جوانی چو روح زد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
آب حیات اگر بسر کوی او رود
شاید که در زمین ز خجالت فرو رود
گر آرزوی حلقه فتراک او کنیم
بسیار سر که در سر این آرزو رود
گر بحث بر سرست به پیش سگان فکن
من کیستم که بر سر من گفتگو رود
هرگز مرید پیر مغان زرد رو نشد
هرجا رود بهمت او سرخ رو رود
دارم هزار نکته شیرین ولی مپرس
وقت سخن گهی است که می در سبو رود
اهلی همیشه دانه خالی چو مور جست
ترسم که زیر خاک درین جستجو رود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
ابر نوروزی چو گل را بر ورق شبنم زند
غنچه تر سازد دماغ و خنده بر عالم زند
ای رقیب این جور تا کی کآخر اندر خرمنت
دود آه شب نشینان آتش ماتم زند
گریه حسرت ز حد شد ساقیا ساغر بیار
ترسم این طوفان محنت عالمی بر هم زند
ز آتش عشقت ملک را جان چو ما هرگز نسوخت
آه کاین برق بلا در خرمن آدم زند
تا ز زلفت دم زدم چون نافه خونین دل شدم
خون شود هر دل که از بوی محبت دم زند
خاک آدم در ازل عشق تو چون با غم سرشت
نیست آدم هرکه در عالم دمی بی غم زند
اهل مجلس را نماند خرمی گر بشنود
ناله اهلی که آتش در دل خرم زند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
عاشق دلریش را زخم تو مرهم دهد
مرده دلانرا شفا عیسی مریم دهد
صید خودم از چه کرد چشم تو کز من رمید
آهوی چشم خوشت بازی آدم دهد
صد گل راحت دمد از پی هر خار غم
ناله ز زخمی مکن کانهمه مرهم دهد
تلخی غم عاقبت کام تو شیرین کند
آنکه می تلخ داد نقل وفا هم دهد
گر تو بغم راضیی شادی و محنت یکی است
شاد شو از داد دوست گر همه ماتم دهد
می به طلب کم دهد، ساقی بدخوی را
گر تو طلب کم کنی جام دمادم دهد
هرکه چو اهلی شناخت قیمت حسن تو را
یکسر موی ترا کی بدو عالم دهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
چشمه نوش نوخطان مهر گیابر آورد
چشمه چشم عاشقان خار بلا بر آورد
چند نهیم بر زمین روی نیاز بهر او
چند بر آسمان کسی دست دعا بر آورد
گرچه ز نوگل رخش بوی وفا نمی دهد
باشد از آب چشم ما رنگ وفا بر آورد
گر بکشد ز غمزه ام غم نبود ز سر مرا
ترسم از آنکه تیغ او سر بجفا بر آورد
ایکه رقیب ما شدی گر همه بیستون شوی
تکیه مکن که آه ما کوه ز جا بر آورد
اهلی اگرچه کار دل نیست بکام از آن دهان
صبر که کار به شود کام خدا بر آورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۴
در سجده خود آن مه صد آفتاب بیند
یوسف کی این عزیزی هرگز بخواب بیند
ما از صفای آن رخ حق بین شدیم و صوفی
این نکته در نیابد گر صد کتاب بیند
من گرچه دل خرابم بر من چه التفاتش
گنجی که از غم خود عالم خراب بیند
دل از بهشت وصلش چون راحتی نیابد
از دوزخ فراقش تا کی عذاب بیند
خوش وقت نیکبختی کز فیض ابر رحمت
چون گل مدام در کف جام شراب بیند
لب تشنه ماند اهلی بی لعل یار هر چند
از گریه هر کناری صد جوی آب بیند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
سرشک شادی وصل ارچه جان گداز آمد
خوشم که دیگرم آبی بجوی باز آمد
بکعبه هر که ز بهر سجود شد ز درت
سری بسنگ زد آخر بعجز باز آمد
اگر چه عشق نخست از مجاز میخیزد
حقیقت همه عالم درین مجاز آمد
چو با تو شمع بدعوی زبان کشد ترسم
که سر بباد دهد چون زبان دراز آمد
دل رقیب چه سوزد ز آه من چه عجب
که سنگ خاره از این شعله در گداز آمد
سر نیاز بپای تو سرو ناز نهاد
چو ناز در تو نگنجید در نیاز آمد
بسوخت اهلی و یار از درش درون نامد
کنون که نیز در آمد بخشم و ناز آمد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
چشم مجنون هرچه بیند صورت لیلی بود
خوش بود صورت پرستی گر بدین معنی بود
من ز آب و رنگ حسن ساقی خود یافتم
آنچه فیض آب خضر و آتش موسی بود
گو بمیر افسرده دل کاین نکته با من شمع گفت
هر که از داغی نسوزد مردنش اولی بود
زان خوشم با کنج غم کز رشک غیر آسوده ام
دوزخی کاسوده باشم جنت اعلی بود
هر که با مشکین غزالان همچو مجنون خو گرفت
میرمد ز آنجا که بوی مردم دنیی بود
چاک دل نتواندم بی غمزه یی زلف تو دوخت
رشته مریم اگر با سوزن عیسی بود
در دو عالم گر نباشد مایه شادی غمت
خاطر اهلی ملول از دنیی و عقبی بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
شادمان از وصل جانان بخت ما هرگز نبود
عاشقان را بخت و خوبان را وفا هرگز نبود
با هزاران دوستی بیگانه از ما شد سگت
بی وفا، گویی که با ما آشنا هرگز نبود
دور باشد از محبت گر بنالیم از بلا
هر که زد لاف محبت بی بلا هرگز نبود
دوستان کشتن بود رسم تو ورنه پیش ازین
در میان دوستان رسم جفا هرگز نبود
گر سر و سامان رود در راه عشقت گو برو
من همان گیرم سر و سامان مرا هرگر نبود
مرهم وصل تو ما را اتفاقی دست داد
ورنه کس را از تو امید دوا هرگز نبود
گرچه اهلی مبتلای عشق شد بسیار کس
کس بدین رسوایی ما مبتلا هرگز نبود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۰
گر جوش گریه یی دل خامت بر آورد
بحر کرم بجوشد و کامت بر آورد
چون مرغ خانه در ته دیوار تا بکی؟
جهدی بکن که عشق بنامت بر آورد
معراج وصل اگر طلبی مست عشق باش
کاین جذبه بر فلک بدو گامت بر آورد
ساقی بدان امید شدم خاک ره که بخت
کام دلم ز جرعه جامت بر آورد
ترسم که گرد از من و از روزگار من
سرو بلند فتنه خرامت برآورد
از زلف تست ماهی دل غراق بحر خون
باشد که سر بحلقه دامت بر آورد
اهلی بعشق کشته شدن بی گناهی است
همت بر آن گمار که نامت بر آورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
در عشق اگر از کشته شدن مرد بماند
تا روز قیامت رخ او زرد بماند
دوزخ به از افسردگی صحبت خامان
ای عشق مهل کاتش ما سرد بماند
گردی است تر ابر دل از این سوخته خرمن
ترسم که نمانم من و این گرد بماند
در سینه ام از عشق تو دردی است مگو چیست
بگذار که تا در دلم این درد بماند
گر در همه عالم زند آتش رخ ساقی
افسرده دل صومعه پرورد بماند
تا کی دلم از طلمت بخت سیه خود
در حسرت خورشید جهانگرد بماند
در وادی وصل تو رسد اهلی محزون
آن روز که از خلق جهان فرد بماند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
چند چراغ آه من عمر مرا تبه کند
روشنی جهان شود خانه من سیه کند
گر چه بتان سنگدل رحم بگریه کم کنند
چشمه اشک عاقبت در دل سنگ ره کند
دانه خال نیکوان تخم گنه شود ولی
مستی شوق آدمی کی حذراز گنه کند
در ره عشق میرود کعبه بباد نیستی
مست غروربین که چون تکیه بخانقه کند
خواری گلرخان مرا عبرت خلق کرده است
دم نزد ز عاشقی هر که مرا نگه کند
اهلی شب نشین نفس بی رخ دوست کی زند
مرغ سحر ببوی گل ناله صبحگه کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
زلف قلابش ز کف دلها چو ماهی میبرد
قلاب در دل میزند خواهی نخواهی میبرد
ایکاش باز آید که شد چشمم سفید اندر رهش
آب حیاتی کز نظر نقش سیاهی میبرد
گر نقد دولت بایدت رو سوی عشق آورد که عشق
دست گدایان میکشد در گنج شاهی میبرد
اشکم که دعوی میکند در شرح عشق از خون دل
پر گالهای خون ز دل بهر گواهی میبرد
هرگز نخواهد باغبان این خسته را در گلستان
کاب رخ گلهای او این رنگ کاهی میبرد
اهلی حریم وصل او معراج اهل دل بود
مارا به معراجی چنین لطف الهی میبرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
گرسنه شرح زخمت گوید گنه ندارد
آیینه هر چه بیند در دل نگه ندارد
با چشمه دهانت آب خضر سرابی است
عیب است با تو گفتن حرفی که ته ندارد
چون شمع من که دارد روی سفید جزمه
روی سفید مه هم چشم سیه ندارد
در کوی می پرستان در خون طپند مستان
شیخ این سماع و مستی در خانقه ندارد
تا بی غبار تن جان همچو نسیم نبود
بوی تو در نیاید سوی تو ره ندارد
اهلی، گدای کویت گر گشت پادشاه است
عیش گدای این در صد پادشه ندارد