عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
چو خستگان ز دردل گشاد می یابند
ز نا مرادی از این در مراد می یابند
ز باغ روی تو عشاق گل کجا چینند
همین بس است که بویی ز باد من یابند
ببین بگوشه چشمی که کشتگان غمت
بدین قدر دل خود از تو شاد می یابند
بتان شهر ببازار حسنت ای یوسف
متاع خوبی خود را کساد می یابند
ز سگ کم اند رقیبان بی ادب زان روی
که از سگان تو خود را زیاد می یابند
به کین اهلی از آن رو همیشه اند افلاک
که داغ مهر تواش در نهاد می یابند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
سوز حدیث شمع زبان را خبر نکرد
حرف سر زبان بدل کی اثر نکرد
غوغای رستخیز برآید ز عاشقان
آن مست نازنین چه سر از خواب بر نکرد
طوبی که سرفرازی باغ بهشت یافت
هرگز ز شرم قامت او سربدر نکرد
کردم طمع بجرعه جامش قضا نهشت
آه از قضا که رحم بما آنقدر نکرد
زان آفتاب حسن مه بخت نو نشد
تاسوی من بگوشه چشمی نظر نکرد
عیبش مکن حسود اگر از رشک ما بمرد
در عمر خویش بهتر از این یک هنر نکرد
هرگز نکرد سوی من آن عشوه گر نگاه
کز عشوه رخنه دگرم در جگر نکرد
اهلی نظر نسبت به تیغ از جمال دوست
این شوخ دیده بین که ز کشتن حذر نکرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
شاهان اگر بصحبت رندان نظر کنند
شاید که نازو سروری از سر بدر کنند
با دشمنان عتاب بود مصلحت ولی
با دوستان بچشم عنایت نظر کنند
خون دلم چنین که دو لعل تو میخورند
دل رفت و رخنه عاقبتم در جگر کنند
مارا بهشت صحبت پیرست و جام می
طفلان راه میل به شیر و شکر کنند
اهلی مگوی شرح غم خود به گلرخان
ایشان کجا تحمل این درد سر کنند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
گاهم دو آهوی تو سگ خویش خوانده اند
گاهم بسنگ تفرقه از پیش رانده اند
ما دل نمی بریم که شاهان چو باز خود
کس را نرانده اند که بازش نخوانده اند
مارا چو چشم خویش حریفان بیوفا
مخمور و ناتوان بکناری نشانده اند
تا داده اند جرعه جامی ز لعل خویش
خوبان عشوه ساز به جانم رسانده اند
آنرا که داده اند بتان نوش لعل خود
از زهر چشم چاشنیی هم چشانده اند
اهلی بدرد بیدلی و بیکسی بساز
درمان طلب نکن که طبیبان نخوانده اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
امروز دل از آینه جان نظرت کرد
عاشق نظر امروز بچشم دگرت کرد
می نوش که مهلت نبود در چمن عمر
کز آب حیاتی که بباید گذرت کرد
در میکده از جرعه کسی هیچ کمی نیست
سودای زیادت طلبی در بدرت کرد
افسانه واعظ خبر گمشدگان است
خاک ره او باش که از خود خبرت کرد
خوش باش اگرت یار جدا کرد سر از تن
شکر کرمش گوی که بی درد سرت کرد
اول بکشیدی ز قدم یار که سهل است
امروز مکن ناله که ره در جگرت کرد
اهلی،مس قلبی تو، ولی زر شوی از عشق
زان روی که اکسیر سعادت نظرت کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
هرچند آهنین دل ما ناز بیش کرد
آهن ربای همت ما کار خویش کرد
بسی شیرهای جان بهم آمیخت روزگار
تا لعل یار شربت دلهای ریش کرد
هر جانبی بقصد محبان کشید تیغ
اول مرا زمانه بد مهر پیش کرد
خارم ز لب بجای رطب نوخطان دهند
بخت سیاه نوش مرا جمله نیش کرد
اهلی فکند یوسف جان را بچاره غم
بیگانه با کسی نکند آنچه خویش کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
تا جهان بوده است با نیکان بدان در کینه اند
میگساران را حسودان دشمن دیرینه اند
بگذر از اهل ورع کاین مردم افسرده دل
همچو کرم پیله زیر خرقه پشمینه اند
قدسیان گنجینه سر محبت گر شدند
عاشقان با داغ عشقش نقد آن گنجینه اند
در خراباتند مستوران به مستی متهم
مفتیان مستند و شیخ مسجد آدینه اند
کی غم و دردت برون از دل کنم کاین همدمان
همچو جان در دل درون و همچو دل در سینه اند
آنحریفان کز می وصل تو شب بودند مست
تا قیامت در خمار آن می دوشینه اند
غیبت رندان نگنجد در درون اهل دل
دم مزن اهلی که پاکان صفا آیینه اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
خورشید اوج عزت خوبان ماه رویند
معراج خاکساران این بس که خاک کویند
خامان ز عشق یوسف لافند چون زلیخا
من عاشق خموشم مردان ز خود نگویند
از عاشقان گریزان ایگل مشو که ایشان
می بر لب و ننوشند گل بر کف و نبویند
روی تو ای پریوش گر نیست رهزن عقل
بس عاشقان مجنون دیوانه از چه رویند
لب تشنگان کز آن لب دارند در دل آتش
گر تشنه شان بسوزی آب از خضر نجویند
از سجده بتان شد اهلی رخ تو پرخون
باشد دو چشم گریان روی تو باز شویند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
من اگر حسرت روی تو چنین خواهم برد
حسرت روی زمین زیر زمین خواهم برد
گر به جنت ره من با دل پر آه دهند
دوزخی را بسوی خلد برین خواهم برد
غیرت دین اگرم پرده ز نار کشد
بس خجالت که من بیدل و دین خواهم برد
کی ازین سودن رخ بر در مسجد من مست
سرنوشت ازل از لوح جبین خواهم برد
من نه آنم که چو اهلی پی معراج مراد
منت همرهی از روح امین خواهم برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
گرچه در پای تو ای شمع بسی سوخته اند
همه این سوختگی ها ز من آموخته اند
عاشقان از غم خال تو چو موران حریص
در درون خرمنی از تخم غم اندوخته اند
آتش آه من سوخته دل سهل مبین
که چراغ فلک از آه من افروخته اند
بنده مردم رندم که ببازار جهان
بدو عالم سر یکموی تو نفروخته اند
دیده دل بگشا اهلی و غافل منشین
که حسودان بشکست تو نظر دوخته اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
بجای آب حیاتم شکر لبی دادند
حیات خضر بهر کس ز مشربی دادند
ز بت پرستی ام ای شیخ خود پرست مرنج
مرا چنانکه تویی نیز مذهبی دادند
هدایت است نه کسبی رموز عشق ارنه
هر آنکه هست دو روزش بمکتبی دادند
تو نیز عاشقی ای مدعی ولی فرق است
بسوختند مرا گر ترا تبی دادند
همان چراغ محبت که اهل دل را بود
بدست اهلی بد روز یک شبی دادند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
جمعی که دل بهرزه پریشان نکرده اند
هرگز نظر بعالم ویران نکرده اند
هد هد چه عرض تاج دهد زانکه بلبلان
پروای تخت و تاج سلیمان نکرده اند
تا بوده اند اهل نظر زخم خورده اند
ما را درین معامله ترخان نکرده اند
آسان ترست عیش فقیر از غنی ولی
این مشکلی است بر همه آسان نکرده اند
آنان که عیب اهلی و زنار او کنند
گویا هنوز سر بگریبان نکرده اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
بسکه از گرم اختلاطی گلرخان آتش وشند
عاشقان تا دیده اند این قوم را در آتشند
خسروان ملک خوبی را همه چیزی خوشست
اینقدر باشد که گاهی با فقیران ناخوشند
ایکه رشک آید ترا بر عیش مستان وصال
غافلی کاین دردمندان زهر هجران میچشند
سالها در کوره رندی چو زر بگداختم
حمل ناپاکی مکن بر ما که رندان بی غشند
پیش لطف ساقی ما صافی و دردی یکیست
اهلی از بی بختی ما عاشقان دردی کشند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
گر قسمن ما شد ز ازل غم چه توان کرد؟
وین دردی غم گر نرسد هم چه توان کرد؟
گفتی که بپرداز دل از دردم و خوش باش
چون درد تو از دل نشود کم چه توان کرد؟
از دوستیت دشمن من شد همه عالم
ایدوست بگو با همه عالم چه توان کرد؟
زخمی که زدی بر جگر ریش من از هجر
چون چاره هلاک است به مرهم چه توان کرد؟
زاهد ز کف دوست ننوشید می خلد
حیوان صفتی گر نشد آدم چه توان کرد؟
گیرم که پریشانی ایام شود جمع
با فتنه آن کاکل پرخم چه توان کرد؟
وصف لب خاموش تو اهلی چه بگوید
جایی که مسیحا نزند دم چه توان کرد؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
زاهد، مرا که بیدل و دین آفریده اند
عیبم چه میکنی که چنین آفریده اند
روی تو بود قبله گه آسمانیان
روزی که آسمان و زمین آفریده اند
آه این چه قسمتست که هر محنتی که هست
از بهر عاشقان حزین آفریده اند
هرگز زمهر چرخ ندیدیم غیر کین
مهر سپهر را پی کین آفریده اند
اهلی ز گفتگو نتواند خموش شد
چون بلبلش برای همین آفریده اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
ایکه رخسارت ز روی لاله آب و رنگ برد
دامن پاک تو از آیینه دل زنگ برد
کوهکن در کوه جوی شیر اگر بردی چه شد
چشم خون افشان من صد جوی خون در سنگ برد
کعبه وصلت بپای سعی من بس دور بود
جذبه عشق توام هر لحظه صد فرسنگ برد
او که بود از شیر مردی پارسایی دعویش
تا نگه کرد آهوی چشمت دلش از چنگ برد
ناله دلسوز اهلی را که داند شرح کرد؟
زانکه شد دیوانه هرکس بدین آهنگ کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
خوبان بگلشن از نظر ما چه میروند؟
چون خانه پرگل است بصحرا چه میروند؟
در حیرتم که با خط یا قوت لعل تو
گل عارضان بحسن خط از جا چه میروند؟
آن صوفیان که منکر سودا و مستی اند
خود در سماع و رقص بسودا چه میروند؟
نازک دلان که طاقت خاری نیاورند
در گلستان آن گل رعنا چه میروند؟
غیرت برم که درگه خونریز عاشقان
بیدرد مردمان بتماشا چه میروند؟
خوش میکندد غارت دین زلف و خمال او
کافر دلان نگر که بیغما چه میروند؟
اهلی بگو که با رخ همچون بهشت او
این قوم گمره از پی دنیا چه میروند؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
قناعت از دو عالم میتوان کرد
صبوری زان میان کم میتوان کرد
نخواهم بی لبت ملک سلیمان
سلیمانی به خاتم میتوان کرد
طبیب درد یاران چند باشی
نظر بر حال ماهم میتوان کرد
کجا این مردم آمیزی پری راست
پری را هرگز آدم میتوان کرد
گر آن عیسی نفس اهلی به غم کشت
علاج او بیک دم میتوان کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
فلک بدور تو طفلی که در وجود آورد
کجا به مسجد و محراب سر فرود آورد
کسی که قبله گهش آن دو طاق ابرو شد
نهاد سر بزمین و ترا سجود آورد
دلم که کرد ز سودای عقل جمله زیان
زیان او همه از عشق رو بسود آورد
تو شاه حسنی و مهمان عاشق درویش
مرنج از آنکه می و نقل دیر و زود آورد
کباب کن دل و خونش تو می برغبت خور
که ناتوان تو در خانه آنچه بود آورد
فغان که مطرب مجلس ز نشتر مضراب
خراش در رگ و جان از خروش عود آورد
مرا چو صورت آیینه روی او اهلی
هزار بار عدم کرد و در وجود آورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
از گرد راه دل بامید تو شاد بود
کایی مگر سوار دریغا که باد بود
مردم چو قصد پرسش من کردی ای طبیب
قصد تو خود هلاک من نا مراد بود
نگشود از ابروی تو دلم گرچه زان کمان
چشم امید منتظر صد گشاد بود
ساقی من آن نیم که تو جامی مگر دهی
این جرعه شراب ز یاران زیاد بود
اهلی کجا و یاد وصال تو از کجا
این بس بود که در خیال تو آمد بیاد بود