عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
آنکس طلبد کعبه که بیگانه عشق است
گر عاشق و مستی همه جا خانه عشق است
ای عقل تو و مسجد معموره تقوی
ماییم و خرابات که ویرانه عشق است
از بحر وجود و صدف سینه آدم
مقصود خدا گوهر یکدانه عشق است
در مدرسه و صومعه و دیر و خرابات
حرفی که شنیدی همه افسانه عشق است
با اینهمه هشیاری و عشقی که ملک راست
دل شیفته شیوه مستانه عشق است
مشکن دل دیوانه ام ای شیشه گردون
از وی بحذر باش که دیوانه عشق است
اهلی اگرش ساغر جم نیست همین بس
کز درد سفالی سک میخانه عشق است
گر عاشق و مستی همه جا خانه عشق است
ای عقل تو و مسجد معموره تقوی
ماییم و خرابات که ویرانه عشق است
از بحر وجود و صدف سینه آدم
مقصود خدا گوهر یکدانه عشق است
در مدرسه و صومعه و دیر و خرابات
حرفی که شنیدی همه افسانه عشق است
با اینهمه هشیاری و عشقی که ملک راست
دل شیفته شیوه مستانه عشق است
مشکن دل دیوانه ام ای شیشه گردون
از وی بحذر باش که دیوانه عشق است
اهلی اگرش ساغر جم نیست همین بس
کز درد سفالی سک میخانه عشق است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
می خور که فکر عالم پر غم نباشدت
عالم خوش است اگر غم عالم نباشدت
با غم دلا بساز که این هم ز لطف اوست
با او چه میکنی اگر این غم نباشدت
زان درد خوشه چین نکند در دل تو کار
کز خرمن مراد جوی کم نباشدت
در صید مرغ دل رخ همچون گلت بس است
حاجت بدام سنبل پر خم نباشدت
زخمی که یار مرهم او می شود چه غم
زخم آن زمان بد است که مرهم نباشدت
کی سر غیب روی نماید چو جم ترا
گر روی دوست آینه جم نباشدت
اهلی چو از غم تو دل دوست خرم است
غمگین مباش گر دل خرم نباشدت
عالم خوش است اگر غم عالم نباشدت
با غم دلا بساز که این هم ز لطف اوست
با او چه میکنی اگر این غم نباشدت
زان درد خوشه چین نکند در دل تو کار
کز خرمن مراد جوی کم نباشدت
در صید مرغ دل رخ همچون گلت بس است
حاجت بدام سنبل پر خم نباشدت
زخمی که یار مرهم او می شود چه غم
زخم آن زمان بد است که مرهم نباشدت
کی سر غیب روی نماید چو جم ترا
گر روی دوست آینه جم نباشدت
اهلی چو از غم تو دل دوست خرم است
غمگین مباش گر دل خرم نباشدت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
از جلوه محبت خورشید حسن دوست
هر ذره را تصور آن کافتاب اوست
ظل همای عشق گدا شاه میکند
شاهی که چرخ در خم چوگان او چو گوست
جز در دل خراب اسیران غم مجو
گنجی که خلق هردو جهانش به جستجوست
تحقیق من ز هر دو جهان این بود که عشق
مغز حقیقت است و دگر هرچه هست پوست
کلک قضا که اینهمه صورت کشیده است
مقصود کارخانه او صورت نکوست
از کلک مشکبار تو اهلی که دم زند؟
در گلشنی که خار و گلش جمله مشکبوست
هر ذره را تصور آن کافتاب اوست
ظل همای عشق گدا شاه میکند
شاهی که چرخ در خم چوگان او چو گوست
جز در دل خراب اسیران غم مجو
گنجی که خلق هردو جهانش به جستجوست
تحقیق من ز هر دو جهان این بود که عشق
مغز حقیقت است و دگر هرچه هست پوست
کلک قضا که اینهمه صورت کشیده است
مقصود کارخانه او صورت نکوست
از کلک مشکبار تو اهلی که دم زند؟
در گلشنی که خار و گلش جمله مشکبوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
باورم ناید که شد در پوست مجنون سوی دوست
عاشق اندر پوست کی گنجد که بیند روی دوست
کعبه وصل حبیب از راه نومیدی طلب
رانکه زین نزدیکتر راهی نباشد سوی دوست
سجده آرم بر نشان پای او در هر قدم
هر قدم محراب مقصودی بود در کوی دوست
سالها گردیده ام پهلو به پهلو قرعه وار
بر امید آنکه بنشینم دمی پهلوی دوست
گرچه بهر او چو مجنون گوشه گیر از عالمم
گوشه چشمی ندارد سوی من آهوی دوست
جان فدای شمع از آن پروانه می سازد که شمع
راست میماند بسرو قامت دلجوی دوست
کی ملک در سجده آدم فرود آید سرش
گرنه محرابش بود طاق خم ابروی دوست
در خم چوگان بخت آید مرا گوی مراد
گر سرم را این شرف باشد که گردد گوی دوست
از دو عالم بر کنارم غیر از آن موی میان
پیش اهلی از دو عالم به بود یک موی دوست
عاشق اندر پوست کی گنجد که بیند روی دوست
کعبه وصل حبیب از راه نومیدی طلب
رانکه زین نزدیکتر راهی نباشد سوی دوست
سجده آرم بر نشان پای او در هر قدم
هر قدم محراب مقصودی بود در کوی دوست
سالها گردیده ام پهلو به پهلو قرعه وار
بر امید آنکه بنشینم دمی پهلوی دوست
گرچه بهر او چو مجنون گوشه گیر از عالمم
گوشه چشمی ندارد سوی من آهوی دوست
جان فدای شمع از آن پروانه می سازد که شمع
راست میماند بسرو قامت دلجوی دوست
کی ملک در سجده آدم فرود آید سرش
گرنه محرابش بود طاق خم ابروی دوست
در خم چوگان بخت آید مرا گوی مراد
گر سرم را این شرف باشد که گردد گوی دوست
از دو عالم بر کنارم غیر از آن موی میان
پیش اهلی از دو عالم به بود یک موی دوست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
آنشمع که حسنش دل ارباب وفا سوخت
در هرکه زد آتش رخ او جان مرا سوخت
گفتم که چرا سوختی ام خنده زنان گفت
از شمع نپرسند که پروانه چرا سوخت
آنکس که زند طعنه بمن ز آتش عشقش
اورا خود ازین آتش جانسوز کجا سوخت
آن مه دل من سوخت چه در هجر و چه در وصل
این بین که مرا طالع خود در همه جا سوخت
تا جان مرا سوخت فروغ رخ آن شمع
بس خرمن عشاق که این برق بلا سوخت
تا آه اسیران چکند با رخ آن گل
کز آتش دلها جگر مرغ هوا سوخت
از عشق که؟ اهلی است ترا گریه ندانیم
بس گریه جانسوز تو باری دل ما سوخت
در هرکه زد آتش رخ او جان مرا سوخت
گفتم که چرا سوختی ام خنده زنان گفت
از شمع نپرسند که پروانه چرا سوخت
آنکس که زند طعنه بمن ز آتش عشقش
اورا خود ازین آتش جانسوز کجا سوخت
آن مه دل من سوخت چه در هجر و چه در وصل
این بین که مرا طالع خود در همه جا سوخت
تا جان مرا سوخت فروغ رخ آن شمع
بس خرمن عشاق که این برق بلا سوخت
تا آه اسیران چکند با رخ آن گل
کز آتش دلها جگر مرغ هوا سوخت
از عشق که؟ اهلی است ترا گریه ندانیم
بس گریه جانسوز تو باری دل ما سوخت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
شمعی که ز سوز دل گرمش خبری هست
زان است که با عاشق خویشش نظری هست
ناصح چه ملامت کنی ام روی نکو بین
جز روی من و روی تو روی دگری هست
گفتی که کباب از جگرت میکنم امشب
از چشم بد مست کسی را جگری هست؟
عقل و دل و دین جمله نثار قدمت شد
ور کار بجان میرسد آنهم قدری هست
دارند سری با سر تیغت همه عالم
تو تیغ برآور که مرا نیز سری هست
صاحب نظران قدر دو رخسار تو دانند
بیدیده چه دانست که شمس و قمری هست
اهلی همه کس عیب تو از عشق کند لیک
مشنو بجز عشق کسی را هنری هست
زان است که با عاشق خویشش نظری هست
ناصح چه ملامت کنی ام روی نکو بین
جز روی من و روی تو روی دگری هست
گفتی که کباب از جگرت میکنم امشب
از چشم بد مست کسی را جگری هست؟
عقل و دل و دین جمله نثار قدمت شد
ور کار بجان میرسد آنهم قدری هست
دارند سری با سر تیغت همه عالم
تو تیغ برآور که مرا نیز سری هست
صاحب نظران قدر دو رخسار تو دانند
بیدیده چه دانست که شمس و قمری هست
اهلی همه کس عیب تو از عشق کند لیک
مشنو بجز عشق کسی را هنری هست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
نیست کس، خورشید من، کو درد پرورد تو نیست
در زمین و آسمان یکذره بی درد تو نیست
کار بیداران عشقت پاسبانی چون سگ است
خواب راحت شیوه مستان شبگرد تو نیست
نخل طوبی گرچه آب چشمه خورشید خورد
در لطافت همچو سرو سایه پرورد تو نیست
کی خوری می از کف من گر بجای باده هم
جان شیرین در قدح ریزم که در خورد تو نیست
مرد عشقت کی بود؟ آن کز زن هندو کم است
عاشقی کو زنده در آتش نشد مرد تو نیست
ایدل بیمار تا کی کیمیا جویی ز خلق
کیمیایی خوشتر از رخساره زرد تو نیست
شکر کن اهلی که گر خاک رهی در کوی او
دامن آن پاک را آلایش از گرد تو نیست
در زمین و آسمان یکذره بی درد تو نیست
کار بیداران عشقت پاسبانی چون سگ است
خواب راحت شیوه مستان شبگرد تو نیست
نخل طوبی گرچه آب چشمه خورشید خورد
در لطافت همچو سرو سایه پرورد تو نیست
کی خوری می از کف من گر بجای باده هم
جان شیرین در قدح ریزم که در خورد تو نیست
مرد عشقت کی بود؟ آن کز زن هندو کم است
عاشقی کو زنده در آتش نشد مرد تو نیست
ایدل بیمار تا کی کیمیا جویی ز خلق
کیمیایی خوشتر از رخساره زرد تو نیست
شکر کن اهلی که گر خاک رهی در کوی او
دامن آن پاک را آلایش از گرد تو نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
ساقی که یار ما بود اغیار را چه بحث؟
جایی که گل حریف شود خار را چه بحث؟
مشتاق دیدنت چکند چشمه حیات
با آب خضر تشنه دیدار را چه بحث؟
نتوان خیال روی تو دیدن مگر بخواب
در این خیال دیده بیدار را چه بحث؟
خضر و مسیح را ندهند از لب تو می
با این حدیث عاشق بیمار را چه بحث؟
اهلی کجا و گشت سر کوی او کجا
با طرف باغ مرغ گرفتار را چه بحث؟
جایی که گل حریف شود خار را چه بحث؟
مشتاق دیدنت چکند چشمه حیات
با آب خضر تشنه دیدار را چه بحث؟
نتوان خیال روی تو دیدن مگر بخواب
در این خیال دیده بیدار را چه بحث؟
خضر و مسیح را ندهند از لب تو می
با این حدیث عاشق بیمار را چه بحث؟
اهلی کجا و گشت سر کوی او کجا
با طرف باغ مرغ گرفتار را چه بحث؟
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
مسکینی ما را نتوان شرح و بیان کرد
مسکین تر از آنیم که تقریر توان کرد
کار می و معشوقه سراسر همه سودست
از کس نشنیدم که درین کار زیان کرد
المنه لله که در صید گه عشق
تیر تو مرا در صف عشاق نشان کرد
باور نکنم من که پری تو بحسن است
حسنی اگرش بود چرا از تو نهان کرد
شاید که دل کوه بفریاد در آید
امروز که اهلی ز غم عشق فغان کرد
مسکین تر از آنیم که تقریر توان کرد
کار می و معشوقه سراسر همه سودست
از کس نشنیدم که درین کار زیان کرد
المنه لله که در صید گه عشق
تیر تو مرا در صف عشاق نشان کرد
باور نکنم من که پری تو بحسن است
حسنی اگرش بود چرا از تو نهان کرد
شاید که دل کوه بفریاد در آید
امروز که اهلی ز غم عشق فغان کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
آن آفتاب حسن سحر میل باده کرد
صبح سعادتم در دولت گشاده کرد
گفتم سگ توام نظر از من بخشم تافت
خشمی که صدهزار محبت زیاده کرد
گفت آدمی نیی سگ من چون شوی بین
این مردمی که آن صنم حورزاده کرد
در گلشن امید از آن غنچه لب دمید
بویی که خاور گل همه را مست باده کرد
گفتم که ساغری به کفم نه بناز گفت
بیهوده کی توان طلب نا نهاده کرد
سیلاب شوق آمد و نقش خیال فهم
شست از دل آنچنان که مرا لوح ساده کرد
اهلی که همتش بفلک سر نمی نهاد
سیلی عشق عاقبتش سر فتاده کرد
صبح سعادتم در دولت گشاده کرد
گفتم سگ توام نظر از من بخشم تافت
خشمی که صدهزار محبت زیاده کرد
گفت آدمی نیی سگ من چون شوی بین
این مردمی که آن صنم حورزاده کرد
در گلشن امید از آن غنچه لب دمید
بویی که خاور گل همه را مست باده کرد
گفتم که ساغری به کفم نه بناز گفت
بیهوده کی توان طلب نا نهاده کرد
سیلاب شوق آمد و نقش خیال فهم
شست از دل آنچنان که مرا لوح ساده کرد
اهلی که همتش بفلک سر نمی نهاد
سیلی عشق عاقبتش سر فتاده کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
ساقیا می ده که صبر و عشق مهجور از همند
عشق خرمن سوز و عقل خوشه چین دور از همند
در میان دیده و دل از مه رویت صفاست
زان سرای دیده و دل هردو پر نور از همند
حرف عقل از ما مپرس از عاقلان هم حرف عشق
راز هشیاران و مستان تو مستور از همند
او ز خون ماست و ما ز چشمش در خمار
چشم یار و جان عاشق مست و مخمور ازهمند
دل خراب از پهلوی من من خراب از دست دل
نیک بخت آن همنشینانی که معمور ازهمند
حسن تو از عشق اهلی شهره عشق او ز تو
لیلی و مجنون بحسن و عشق مشهور ازهمند
عشق خرمن سوز و عقل خوشه چین دور از همند
در میان دیده و دل از مه رویت صفاست
زان سرای دیده و دل هردو پر نور از همند
حرف عقل از ما مپرس از عاقلان هم حرف عشق
راز هشیاران و مستان تو مستور از همند
او ز خون ماست و ما ز چشمش در خمار
چشم یار و جان عاشق مست و مخمور ازهمند
دل خراب از پهلوی من من خراب از دست دل
نیک بخت آن همنشینانی که معمور ازهمند
حسن تو از عشق اهلی شهره عشق او ز تو
لیلی و مجنون بحسن و عشق مشهور ازهمند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
مستان تو گر باغ و بهاری طلبیدند
از درد سر خلق کناری طلبیدند
هرکس که درین بادیه کشته چو مجنون
هر پاره او در سر خاری طلبیدند
راه همه در معرکه عشق بتان نیست
کاین قوم ز صد خیل سواری طلبیدند
می باد گران خور که مرا پاس تو کارست
در کوی تو هرکس پی کاری طلبیدند
بی روی تو مشنو که بشمع مه و خورشید
از اهلی گمگشته غباری طلبیدند
از درد سر خلق کناری طلبیدند
هرکس که درین بادیه کشته چو مجنون
هر پاره او در سر خاری طلبیدند
راه همه در معرکه عشق بتان نیست
کاین قوم ز صد خیل سواری طلبیدند
می باد گران خور که مرا پاس تو کارست
در کوی تو هرکس پی کاری طلبیدند
بی روی تو مشنو که بشمع مه و خورشید
از اهلی گمگشته غباری طلبیدند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
آب حیات کس بجز از جرعه کش نخورد
هرکس که توبه ز می آب خوش نخورد
هیچ از نعیم بزم بهشتش نصیب نیست
هرکس که باده با صنمی حوروش نخورد
در خون کشیدیم چکنم کز جفای بخت
دستم بدامن تو درین گیرو کش نخورد
زلفت گذشت بر رخ و روی تو چین گرفت
هرگز سپاه روم شکست از حبش نخورد
اهلی هزار شکر که چون شیخ خانقه
می در لباس زهد بدستار و فش نخورد
هرکس که توبه ز می آب خوش نخورد
هیچ از نعیم بزم بهشتش نصیب نیست
هرکس که باده با صنمی حوروش نخورد
در خون کشیدیم چکنم کز جفای بخت
دستم بدامن تو درین گیرو کش نخورد
زلفت گذشت بر رخ و روی تو چین گرفت
هرگز سپاه روم شکست از حبش نخورد
اهلی هزار شکر که چون شیخ خانقه
می در لباس زهد بدستار و فش نخورد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
رسید یار و دلم بی قرار خواهد کرد
فغان که گریه مرا شرمسار خواهد کرد
باعتقاد قدم نه چو کوهکن در عشق
که اعتقاد تو در سنگ کار خواهد کرد
مگو که شمع بجمالت بپرده خواهد ماند
که حسن جوهر خود آشکار خواهد کرد
اگر وفای بتان را من اعتماد کنم
درین سخن که مرا اعتبار خواهد کرد
به تیرگی همه عمرم گذشت از آن امید
که برق وصل تو روزی گذار خواهد کرد؟
کسی که صید کمند وفا چو مجنون است
بعاقبت سگ لیلی شکار خواهد کرد
بزهد و توبه کی از دوست بگذرد اهلی
که گر فرشته شود ذکر یار خواهد کرد
فغان که گریه مرا شرمسار خواهد کرد
باعتقاد قدم نه چو کوهکن در عشق
که اعتقاد تو در سنگ کار خواهد کرد
مگو که شمع بجمالت بپرده خواهد ماند
که حسن جوهر خود آشکار خواهد کرد
اگر وفای بتان را من اعتماد کنم
درین سخن که مرا اعتبار خواهد کرد
به تیرگی همه عمرم گذشت از آن امید
که برق وصل تو روزی گذار خواهد کرد؟
کسی که صید کمند وفا چو مجنون است
بعاقبت سگ لیلی شکار خواهد کرد
بزهد و توبه کی از دوست بگذرد اهلی
که گر فرشته شود ذکر یار خواهد کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
سفید موی و سیه نامه از گنه تا چند؟
چو نامه روی سفید و درون سیه تاچند؟
چو شمع چند بسوزم بکنج غم بی تو
کسی بهر زه کند عمر خود تبه تا چند؟
جهان بدیدن دیدار دوست خوش باشد
وگرنه دیدن رخسار مهر و مه تا چند؟
تو ساقی دگران ما بدیده حسرت
هلاک یک نظر و مست یک نگه تا چند؟
برادران طریقت چرا نمی پرسند
که یوسف دل مسکین اسیر چه تا چند؟
دلا چو نشود آن بت فغان و زاری تو
ز شوق اینهمه فریاد و آه و وه تاچند؟
بگرد یار صبا هم نمی رسد اهلی
ترا دو دیده ز امید او بره تا چند؟
شادم که وجودم همه سیلاب عدم برد
کز کوی تو بنیاد بلا خانه غم برد
هرکو ستمی برد هم اندک فرجی یافت
مسکین دل من بود که تا بود ستم برد
تا چند جفا کز ستمت مرغ حرم هم
فریاد ز بیداد تو بر مرغ حرم برد
پنهان ز حسودان قدحی گرم کن ایشیخ
کز دست لییمان نتوان نام کرم برد
اهلی ز خیال دهنت هیچ عجب نیست
گر غنچه صفت سر بگریبان عدم برد
چو نامه روی سفید و درون سیه تاچند؟
چو شمع چند بسوزم بکنج غم بی تو
کسی بهر زه کند عمر خود تبه تا چند؟
جهان بدیدن دیدار دوست خوش باشد
وگرنه دیدن رخسار مهر و مه تا چند؟
تو ساقی دگران ما بدیده حسرت
هلاک یک نظر و مست یک نگه تا چند؟
برادران طریقت چرا نمی پرسند
که یوسف دل مسکین اسیر چه تا چند؟
دلا چو نشود آن بت فغان و زاری تو
ز شوق اینهمه فریاد و آه و وه تاچند؟
بگرد یار صبا هم نمی رسد اهلی
ترا دو دیده ز امید او بره تا چند؟
شادم که وجودم همه سیلاب عدم برد
کز کوی تو بنیاد بلا خانه غم برد
هرکو ستمی برد هم اندک فرجی یافت
مسکین دل من بود که تا بود ستم برد
تا چند جفا کز ستمت مرغ حرم هم
فریاد ز بیداد تو بر مرغ حرم برد
پنهان ز حسودان قدحی گرم کن ایشیخ
کز دست لییمان نتوان نام کرم برد
اهلی ز خیال دهنت هیچ عجب نیست
گر غنچه صفت سر بگریبان عدم برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
خلق از سگت نه از بد دشمن فغان کنند
دشمن چه سگ بود گله از دوستان کنند
ز نار عشق رشته جان شد مرا چو شمع
بر خود نبسته ام که مرا منع از آن کنند
دانم یقین نه مستی و از عشوه آندو چشم
ترسم که با یقین خودم بد گمان کنند
خوبان بروی ما نگشایند در مگر
روزی که نوبهار جوانی خزان کنند
مرغ دل از بتان نبرد ره بزیرکی
کاین قوم صید دل نه به تیر و کمان کنند
اهلی ز وصف آن شکرین لب غریب نیست
گر طوطیان حدیث تو ورد زبان کنند
دشمن چه سگ بود گله از دوستان کنند
ز نار عشق رشته جان شد مرا چو شمع
بر خود نبسته ام که مرا منع از آن کنند
دانم یقین نه مستی و از عشوه آندو چشم
ترسم که با یقین خودم بد گمان کنند
خوبان بروی ما نگشایند در مگر
روزی که نوبهار جوانی خزان کنند
مرغ دل از بتان نبرد ره بزیرکی
کاین قوم صید دل نه به تیر و کمان کنند
اهلی ز وصف آن شکرین لب غریب نیست
گر طوطیان حدیث تو ورد زبان کنند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
خوبان همه محبوب دل و آفت جانند
هرچند که من وصف کنم بهتر از آنند
در عبد تو شیرین دهن آن طفل نزاید
کش چاشنی شهد محبت بچشانند
تیر تو نشان مردمک دیده ما کرد
صاحب نظران در همه عالم به نشانند
خون گریه کند هرکه شود واقف حالم
پس حال من خسته همان به که ندانند
از مردمک دیده ما وصف لبت پرس
کاندر صفت لعل لبت خون بچکانند
شیرین دهنان را غم فرهاد وشان نیست
هرچند که اینطایفه دیدیم همانند
غم نیست که از بهر بتان دین رود از دست
دین من و ایمان من این طرفه بتانند
اهلی که ز خوبان بود امید هلاکش
وقت است که از بند امیدش برهانند
هرچند که من وصف کنم بهتر از آنند
در عبد تو شیرین دهن آن طفل نزاید
کش چاشنی شهد محبت بچشانند
تیر تو نشان مردمک دیده ما کرد
صاحب نظران در همه عالم به نشانند
خون گریه کند هرکه شود واقف حالم
پس حال من خسته همان به که ندانند
از مردمک دیده ما وصف لبت پرس
کاندر صفت لعل لبت خون بچکانند
شیرین دهنان را غم فرهاد وشان نیست
هرچند که اینطایفه دیدیم همانند
غم نیست که از بهر بتان دین رود از دست
دین من و ایمان من این طرفه بتانند
اهلی که ز خوبان بود امید هلاکش
وقت است که از بند امیدش برهانند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
خرم دلی که ره بسر کار خویش برد
گوی مراد تا بتوانست پیش برد
قارون چه کرد با همه گنج زری که داشت
نادان مشقت از همه یکباره بیش برد
از صد یکی بمشرب مقصود برد راه
وان ره که برد با همه آیین و کیش برد
آنکس حکیم بود که دانسته وا گذاشت
نوش جهان بمردم و خود زخم نیش برد
دشمن نبرد بار بمنزل به سروری
اهلی باین شکستگی و پای ریش برد
گوی مراد تا بتوانست پیش برد
قارون چه کرد با همه گنج زری که داشت
نادان مشقت از همه یکباره بیش برد
از صد یکی بمشرب مقصود برد راه
وان ره که برد با همه آیین و کیش برد
آنکس حکیم بود که دانسته وا گذاشت
نوش جهان بمردم و خود زخم نیش برد
دشمن نبرد بار بمنزل به سروری
اهلی باین شکستگی و پای ریش برد