عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
خاکساری را چو نقش پای تا دل بسته ایم
خویش را چون جاده بر دامان منزل بسته ایم
حسنش از طفلی نمک پرورد شور عشق ماست
ما بجای مهره بر گهواره اش دل بسته ایم
شهد ناب از دیده می ریزد سرشک ما به خاک
تا دل خود را به آن شیرین شمایل بسته ایم
تا توان روز جزا با این نشانش یافتن
ما ز خون خود حنا ز دست قاتل بسته ایم
زور وحشت الفت ما را ز کویش نگسلد
دل به تار زلف آن مشکین سلاسل بسته ایم
در حقیقت غنچهٔ گلزار نومیدی بود
اینکه بر نخل حیات خویشتن دل بسته ایم
در پناه دردمندی از حوادث ایمنیم
ما که بر بازوی خود طومار از دل بسته ایم
خامشی مفتاح قفل بستهٔ دلها بود
ما لب خود را برای حل مشکل بسته ایم
حرز ما جویا دل پرمهر شاه اولیاست
رشتهٔ جان را از آن با این حمایل بسته ایم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۵
بی تو از بس گرد غم بر چهرهٔ دل داشتیم
در کنار اشک حسرت مهرهٔ گل داشتیم
چون ز خود رفتیم در راه طلب همچون حباب
گام اول پای در دامان منزل داشتیم
یاد ایامی که چون از کوی جانان می شدیم
چشم بر در، پای در گل، دست بر دل داشتیم
یک نفس دل بر ما غافل از دنیا نبود
این فلاطون را عبث در فکر باطل داشتیم
از خیال ابرو و رخسار او شب تا سحر
سیر ماه نو به روی بدر کامل داشتیم
سالها در کویش از زاینده رود چشم تر
همچو سرو جویباری پای در گل داشتیم
با لب هر زخم جویا ما شهادت کشتگان
خندهٔ قهقه به ضرب دست قاتل داشتیم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
سوخت تا از پرتو آن آتشین خو پیکرم
صیقل آیینهٔ خورشید شد خاکسترم
در خیالم بسکه شب هر دم به رنگی آمدی
می توان صد رنگ گل رفتن ز روی بسترم
از پی هم می رود دور از وصال او سرشک
همچو فوج آهوی رم کرده از چشم ترم
چون شوم محوت نیاید از من، می شود
پردهٔ حیرت چو آیینه نقاب جوهرم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۹
یکرنگ بیخودی شده از خود بریده ام
با وحشت آرمیده ام از بس رمیده ام
عرش برین مقام من از فیض بیخودی است
از خویش رفته رفته به جایی رسیده ام
چون سایه در ره تو به خاک اوفتاده ام
گرد ره فنا شده رنگ پریده ام
سر مگوی پرده دریهای غنچه را
جویا هزار بار ز بلبل شنیده ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۱
غمی در خاطر هر کس وطن گیرد غمین باشم
دلی در هر کجا آید به درد اندوهگین باشم
به یاد عارضی سیاره ریزد در کنارم چشم
ز دامان پر انجم آسمانی بر زمین باشم
هنرور را فلک دایم ز اشک اندوهگین دارد
چو تیغ از جوهر خود تا به کی چین بر جبین باشم
چو دامی کو نهان در خاک باشد تا دم محشر
پس از مردن همیشه وصل او را در کمین باشم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
گلگشت چارباغ برو دوش کرده ایم
سیر بهار گلشن آغوش کرده ایم
تا بر رخت چو آینه بگشوده ایم چشم
در خاطر آنچه بود فراموش کرده ایم
جز گوش دل به داد اسیران که می رسد؟
اظهار شکوه با لب خاموش کرده ایم
در سر همیشه جوش زند بادهٔ هوس
خود را خراب ساغر سرجوش کرده ایم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
تا ز عکست برگ گل سیما بود آیینه ام
جام لبریز می احمر بود آیینه ام
نقش بسته صورتت در خاطرم پیش از وجود
خلوت عکس تو در خارا بود آیینه ام
معنی نور علی از دل ما روشن است
در کف آن آینه سیما بود آیینه ام
باشد از بس عکس رویش دلنشین، افتاده است
صفحهٔ تصویر او هر جا بود آیینه ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
نماید چون جرس در راه شوق شوخ بیباکم
طپیدنهای دل از رخنه های سینهٔ چاکم
به اهل درد حاجت نیست زاد ره پس از مردن
که از پهلوی نقد داغ، گنجی در ته خاکم
رگ ابری شود خونبار بر روی هوا پیدا
به هر سو رو نهد مد نگه از چشم نمناکم
ز فیض کیف افیون، موشکافم در سخن جویا
خدیو ملک معنایم چو باشد تخت تریاکم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
ننگ منت بر نتابد همت مردانه ام
می رسد از آب خود مانند گوهر دانه ام
همتم هرگز نشد خجلت کش احسان کمی
هیچگه از ریزش باران نشد تر دانه ام
می رساند رزق ما هر جا بود خود را به ما
همچو مور از خویش بیرون آورد پر دانه ام
من که از طور تجلی شعله افروز دلم
کی گذارد برق بی زنهار پا بر دانه ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
در سراغ تو غبار رم عنقا گشتیم
عاقبت در طلب افسوس که رسوا گشتیم
خاطری نیست که محنتکدهٔ دردت نیست
در سراغ تو بسی در دلها گشتیم
منصب محرمی یاد تو داریم امروز
ساکن غمکدهٔ دل چو سویدا گشتیم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۱
تا نهاد آن مست رنگین جلوه پا در کلبه ام
بال طاؤسیست هر موج هوا در کلبه ام
از بناگوشی ز بس سامان فیض اندوختم
موج مهتاب است فرش بوریا در کلبه ام
یاد رخسار تو زنگ کلفت از دل می برد
خاکروبی می کند موج صفا در کلبه ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
چنان ز زشتی کردار خود خجل شده ام
که غرق آب و عرق گشته مشت گل شده ام
چنان به خویش فرو رفته ام که پنداری
چو غنچه گوی گریبان چاک دل شده ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
زبیتابی شود هر دم فزونتر آتش شوقم
طپیدنهای دل دامن زند بر آتش شوقم
کف خاکستر گردون غبار نیستی گردد
فلک از پا در آید چون کشد سر آتش شوقم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۹
فزونتر گردد از زهد ریایی نخوت مردم
کدوی باده بر خود بند تا خود را نسازی گم
گره از رشتهٔ تقدیر نگشاید اگر جویا
سراسر پنجهٔ سعی تو یک ناخن شود چون سم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
شبی کز یاد آن مه بر جگر دندان بیفشاریم
چکد از دیده ام سیاره چون مژگان بیفشارم
سرم چون جاده باشد در کنار دامن منزل
اگر پا در طریق طاعت یزدان بیفشارم
کم از معنی ندانند اهل معنی لفظ رنگین را
به بر جسم لطیفش را به شوق جان بیفشارم
مرا با پنجهٔ سنگین دلی افشرده ای چندان
ترا در خلوت آغوش صد چندان بیفشارم
به بزم امتحان چون دست عجزم پنجه ور گردد
توانم بیضهٔ فولاد را آسان بیفشارم
من تر دامن از فیض ولای ساقی کوثر
نشانم آتش صد دوزخ ار دامان بیفشارم
مذاقم کامیاب لقمهٔ بی شبه می گردد
دمی کز جور گردون بر جگر دندان بیفشارم
زمین چون آسمان جویا به رقص شوق می آید
دل خود را اگر در ساغر دوران بیفشارم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۴
بزم رقصی زان نگار سیمبر می خواستیم
پیچ و تاب زلف با موی کمر می خواستیم
تا زبان شکوهٔ بیداد را سامان دهیم
غنچه آسا یک بغل لخت جگر می خواستیم
می کند فیض ریاضت نفس کافر را علاج
از شکست خویش بر دشمن ظفر می خواستیم
تا نیفشانندش از دامان دلها چون غبار
نالهٔ جوشیده از جیب اثر می خواستیم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۵
تا به معراج فنا یعنی شهادتگاه عشق
بال و پر از شعله مانند شرر می خواستیم
شوخ چشمی را ز حد برداشت شمع بزم یار
ما چراغ خلوت از خود چون گهر می خواستیم
حسن پاک آفتابم در خور هر دیده نیست
دیده ای از چشم شبنم شسته تر می خواستیم
تا بکام دل توان خندید جویا غنچه وار
در بهاران از خدا یک مشت زر می خواستیم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۷
چون آینه بر روی تو مدهوش نگاهم
بیخود شدهٔ ساغر سر جوش نگاهم
باز آی که چون شمع بود تا به سحر باز
در راه تو بر ششجهت آغوش نگاهم
شبنم صفت از فیض سبکباری تجرید
در راه تماشای تو همدوش نگاهم
دور از گل رخسار تو بر عرش برین شد
صد رنگ فغان از لب خاموش نگاهم
مالید نگاه تو به نیروی تغافل
با پنجهٔ مژگان حیاگوش نگاهم
امروز نظر یافتهٔ پیر مغانم
کز نرگس مست تو قدح نوش نگاهم
جویا دم نظارهٔ دیدار ز بس شوق
دل را بر از سینه برون جوش نگاهم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۸
دل پراضطرابی؛ دست و پا گم کرده ای دارم
سری؛ با کافری راه خدا گم کرده ای دارم
به خوب و زشت چون آینه نبود راحت و رنجم
به حیرانی ضمیر مدعا گم کرده ای دارم
به خود از کوی بیهوشی چنان آهسته می آیم
که پنداری در این ره جابجا گم کرده ای دارم
به غیر از ساده لوحی نیست گر جمعیت خاطر
طمع از چرخ یعنی دست و پا گم کرده ای دارم
به جای اشک جویا ریخت مشک تر به دامانم
دل در کوچهٔ زلف دو تا گم کرده ای دارم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
خاک راه آن سیه مستم به هنگام خرام
تا مگر سرو روانش را به خود مایل کنم
یاد آن زلف گرهگیرم چو در دل بگذرد
ناخن اندیشه صرف عقدهٔ مشکل کنم
خویشتن پرور شدن خوشتر ز تن پروردنست
تا به کی اوقات خود را صرف آب و گل کنم
جامهٔ هستی بر اندامم نمازی می شود
داغ خواهش را گر از دامان دل زائل کنم