عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
اگر غبار ره یار می توانی شد
چو صبح مطلع انوار می توانی شد
به رنگ مردمک از ترک خویشتن بینی
چراغ خلوت دیدار می توانی شد
اگر غبار ره جستجو توانی گشت
عبیر پیرهن یار می توانی شد
به مهد کام نهنگ ار توانی آسودن
حریف عشق جگرخوار می توانی شد
به چشم دل نمک شور عشق اگر ریزی
ز خواب غفلت بیدار می توانی شد
چه غم، سکندر و قیصر نگشتی ار جویا
غلام حیدر کرار می توانی شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
سوی گلشن شو اکسیر حیاتت گر هوس باشد
هوایش پر به دل نزدیک ماند نفس باشد
به حسرت دل ترا از رخنه های سینه می بیند
چو آن بلبل که محو گلشن از چاک قفس باشد
به راه کعبهٔ از خویش رفتن در شب هجران
دلم را نالهٔ پهلو شکافی چون جرس باشد
در این وادی نیارد کامیاب صید مطلب شد
سگ نفسی که از طول املها در مرس باشد
تو از نفس دنی مغلوب خست پیشگان گردی
هما در عالم دون همتی صید مگس باشد
در این دوران بود فریادرس را معنیی جویا
به گوش هر که فریادت رسد فریادرس باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
آن دم که باده کلفتم از سینه می برد
خورشید رشک بر دل بی کینه می برد
در هر بنا که عرض صفا می دهد رخت
هر خشت فیض یک حلب آیینه می برد
دل را ز نرگسش سیهت یک نگه بس است
پیمانه ای غبار غم از سینه می برد
موج شراب مصقل آیینهٔ دل است
کز سینه زنگ کلفت دیرینه می برد
آیینه از مثال پری طلعتان نبرد
ضعیفی که سینه از دل بی کینه می برد
ترسم برد سرشک ز دل نقد صبر را
طفل است و شوخ و راه به گنجینه می برد
جویا کسی که عور شد از کسوت کمال
خود را به زیر خرقهٔ پشمینه می برد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
عیار ناقصان از فکر کامل می تواند شد
زبان گر خامشی عادت کند دل می تواند شد
گهر در عقد گوهر با زبان حال می گوید
که بی پا و سران را جاده منزل می تواند شد
ز برگ لاله گر برداشتن توان سیاهی را
زدامان دلم داغ تو زایل می تواند شد
نباشد مستی با نقد دنیا فیض عقبی را
کف بخشش کجا چون دست سایل می تواند شد
کمال غفلت انسان بود در بند خود بودن
خوشا حال کسی کز خویش غافل می تواند شد
چرا بیکار باشد همچو گل دست نگارینت
به گردن سرو مینا را حمایل می تواند شد
ز خوان نعمت دیدارآرایی چو محفل را
کف خورشید تابان دست سایل می تواند شد
ز احوالم چه می پرسی چو دیدی اضطرابم را
تپیدنها زبان حال بمسل می تواند شد
محال است اینکه بگشاید گره از خاطرم جویا
می از یک قطره بی او عقدهٔ دل می تواند شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
غمی به خاطرم از بیش و کم نمی آید
به هر دلی که رضاجوست غم نمی آید
به هر چه می کنی، امیدوار بخشش باش!‏
که از کریم به غیر از کرم نمی آید
گسیختن نتواند چو با تو دل پیوست
ز هر که رام تو گردید رم نمی آید
فغان که غافلی از نکهت کباب دلم
به هر کجا که تویی بوی غم نمی آید
امید رحم ز چشم تو عین ساده دلیست
کزین سیاه درون جز ستم نمی آید
مجوی جوهر مردی ز خودنما جویا
که هیچ کار ز شیر علم نمی آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
چو انگشتان نایی دایما در رقص می آید
سرانگشت طبیب از جستن نبضم نیاساید
برای ما و خود در فکر خودسازی نمی افتد
مگر خودرای من بهر خدا خود را بیاراید
به اغوای طمع هر کس شود آبستن مردم
حذر از صحبتش اولاست کز وی فتنه ها زاید
نیارد مصقل ماه نوش از تیرگی بیرون
چنین گر از دلم آن تیغ ابرو زنگ برباید
نشاید غیر یاد وصل او دیگر تمنایی
لبش جویا به کام دل مکیدن باید و شاید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
دست خواهش تا توان از مدعا باید کشید
خویش را در سایهٔ بال هما باید کشید
تلخ و شیرین تا به کام خواهشت یکسان شود
ساغر لبریز تسلیم و رضا باید کشید
در سواد هند خوش در کشمکش افتاده ایم
ناز منعم بیش از ابرام گدا باید کشید
می سراید چشم او در هر مژه برهم زدن
پردهٔ ناموس بر روی حیا باید کشید
که خدنگ آه از دل گه کمان ناز یار
با وجود بی دماغیها چها باید کشید
دسترس خواهی اگر جویا به کام نشأتین
پای در دامان صبر و انزوا باید کشید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
لب خندان به تو ای غنچه دهن بخشیدند
چشم گریان و دل خسته به من بخشیدند
زآشنایی سخن شر کن ای دل که ترا
همه دادند اگر درد سخن بخشیدند
آب و رنگی که فزون زان لب و دندان آمد
به یمن قدری و قدری به عدن بخشیدند
تا برد زخم دل غنچهٔ گل لذت درد
نمک ناله به مرغان چمن بخشیدند
بیش شد حلقهٔ زنجیر گرفتاری ما
زان دو چشمی که به آهوی ختن بخشیدند
هر قدر در سر آن زلف پریشانی بود
همه را جمع نمودند و بمن بخشیدند
دولت یاد بناگوش و قدی یافت دلم
گرچه جویا بهمن سرو و سمن بخشیدند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
دل از مهر می و معشوقم آسان بر نمی خیزد
دلی هرگز کس آسان از سر جان بر نمی خیزد
کنم زنجیر خالی از در پرپیچ و تاب خود
چو من دیوانه ای در روزگاران بر نمی خیزد
چنان افتاده ایم از پا که فردای قیامت هم
غبار از تربت ما خاکساران بر نمی خیزد
دلی سالم نجست از صیدگاه ترک چشم او
بلی افتادهٔ آن تیر مژگان بر نمی خیزد
ز بس خاکش سریشم اختلاط افتاده با سرها
جبین از سجدهٔ درگاه جانان بر نمی خیزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
هرگز از پیش نظر آن رخ رخشان نرود
که مرا خون دل از دیده به دامان نرود
آنکه از سینهٔ پرداغ من از مرهم رفت
هرگز از پنجهٔ گلچین به گلستان نرود
آنچه بر چاک دل امروز ز مژگان تو رفت
هرگز از پنجهٔ عاشق به گریان نرود
رفتن از خویش بود راهبر از مسلک عشق
نروی تا ز خود این راه به پایان نرود
قد رعناش چو در جلوه شود نام خدا
کو دلی کز پی آن سرو خرامان نرود
عشق و اندیشهٔ جمعیت خاطر هیهات
سر سودازدگان در پس سامان نرود
آنچه جویا به تن زار من از عشق رود
هرگز از آتش سوزان به نیستان نرود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۳
دل را به قدر خمکده ها جوش داده اند
تا منصب قبول تو می نوش داده اند
هر لخت دل زبان دگر شد مرا به کام
تا همچو غنچه ام لب خاموش داده اند
این شیوه خاصهٔ مژه های دراز تست
هر نیش را نه چاشنی نوش داده اند
روشندلان که مسلکشان عالم رضاست
بر نیک و بد چو آینه آغوش داده اند
جوش خیالت از سر ماکم نمی شود
ما را مدام ساغر سر جوش داده اند
در روزگار اهل کمالند بی سخن
خوش رتبه ای به مردم خاموش داده اند
جویا چو موج بی سر و پایان راه عشق
دایم به لجهٔ خطر آغوش داده اند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
تنها نه همین یارم گوش سبکی دارد
با گوش سبک چون گل روی تنکی دارد
با شعلهٔ حسن او کز باده برافروزد
خورشید برین چون مه روی خنکی دارد
در عالم مستی هم هرگز نشود رامم
با آنکه ز خود رفته است از من خودکی دارد
صد ساغر لبریزم نشکست خمار امشب
با رطل گران ساقی دست سبکی دارد
نظاره نیابد ره بر درگه دیدارش
از لشکر خط حسنش جویا تزکی دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
نه آسان زان سر کو عاشق بیدل برون آید
ز جوش گریه هیهات است پا از گل برون آید
مجسم گشته حسن معنی گلشن به آیینی
که بو از گل به رنگ لیلی از محمل برون آید
چنان در سینه ام بر روی هم بنشسته گرد غم
که اشک از چشم گریان مهره های گل برون آید
شبی کز یاد رخسارش کند دل مجلس آرایی
ز لب آهم چو دود شمع از محفل برون آید
نمی در سینه ام نگذاشت سوز غم مگر زین پس
ز چشمم در لباش اشک خون دل برون آید
همین دل مرد را در خاک و خون عجز غلطاند
برآید با دو عالم گر کسی با دل برون آید
ز فیض گریه بار غم شود چندان سبک جویا
که اشک از دیده گویی عقده های دل برون آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
گر از بحرین چشمم ابر نیسان مایه ور می شد
صدف تفسنده مجمر می شد و اخگر گهر می شد
خوش آن روزی که از فیض می ام در بزم یکرنگی
دل از خود بی خبر یعنی ز جانان باخبر می شد
همای عشق گشتی سایه افکن گر به بحر و کان
سراسر گوهر اشک و لعل خوناب جگر می شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
قهقهه خنده مرا در غم او ناله بود
جام سرشار به لب ساغر تبخاله بود
نه همین اشک به چشمم شده چون آینه خشک
آه در دل گره از بیم تو چون لاله بود
دل که در حلقهٔ سرگشتگی آمد به کمند
مرکز دایرهٔ شعلهٔ جواله بود
کی رسد بی مدد عشق به جایی فریاد
تپش سینه و دل باد و پر ناله بود
همچو طاؤس که جویا دمش افزوده به حسن
زینت سرمهٔ آن چشم زدنباله بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
اشک ما موج شراب دل بود
آه ما دود کباب دل بود
خالهای عارض او جا به جا
نقطه های انتخاب دل بود
سرمه و خال است باب چشم و روی
درد بی اندازه باب دل بود
می تواند لوح دل آیینه بود
جوهرش گر اضطراب دل بود
آنکه دندان بر جگر افشرده است
در فقیری کامیاب دل بود
زین غزل دانم که جویای ترا
آشنایی با کتاب دل بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
اشتیاقم جام می را جان تصور می کند
هر خمی را چشمهٔ حیوان تصور می کند
در غم عشق آنکه دندان بر جگر افشرده است
خون دل را نعمت الوان تصور می کند
آنکه باشد مستی اش از ساغر سرجوش غم
چشم گریان را لب خندان تصور می کند
هر که کوشد در سرای تن پی تکریم جان
صاحب این خانه را مهمان تصور می کند
هر کرا با عالم ارواح باشد نسبتی
تنگنای چشم را زندان تصور می کند
هر که چون مجنون ما در کار از خود رفتن است
دشت را سیل سبک جولان تصور می کند
هر که تن داده است چون جویا بتسلیم و رضا
دردها را نوعی از درمان تصور می کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
سخن سازی چو چشم یار در دنیا نمی باشد
بلایی در جهان مانند آن بالا نمی باشد
به حال هر که از خود رفت چون پی می توان بردن
که در راه زخود رفتن نشان پا نمی باشد
ببر از خلق تا دایم توانی با خدا بودن
کسی کو خود به تنهایی کند تنها نمی باشد
به غیر از دشت وسعت مشربی کان فیضها دارد
چراغی در ته دامان هر صحرا نمی باشد
ز تمکینت گرانبار ادب شد محفل مستان
چو گل وا شو که در بزم می استغنا نمی باشد
ز بس نادیدهٔ مهر و وفایم خوبرویان را
نمی دانم که می باشد مروت یا نمی باشد
به هر تاری ز زلفش عالمی دل بستگی دارد
بلی هر سر که بینی خالی از سودا نمی باشد
شب هجر تو چندان گریه بر من زور می آرد
که شور اشک خونینم کم از دریا نمی باشد
فور است از دورنگی تا به حدی خاطرم جویا
که بتوان گفت در باغم گل رعنا نمی باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۵
آشنا با عشق اگر شد عقدهٔ دل وا شود
قطرهٔ دریا می شود چون واصل دریا شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
ای ز فیض لطف عامت گشته خون ناب شیر
از چه در کامم چو طفل غنچه شد خوناب شیر
آه سردم کرده از یاد بناگوشت چو ماه
هر سحر در ساغر خورشید عالمتاب شیر
پیش از این گر ما در ایام شیر آب داشت
می کند در دور ما لب تشنگان در آب شیر
تا برات روزی ام بر ما در ایام شد
غنچه آسا گشت در پستان او خوناب شیر
این به طور آن غزل جویا که تمکین گفته است
من ز طفلی خورده ام در ساغر گرداب شیر