عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
بدکاره رحمت از چه سبب چشمداشت داشت
دهقان امید حاصل هر چیز کاشت داشت
گفتم مگر زباده چو گل بشکفانمش
می خورد و سرگرانی نازی که داشت داشت
روزش مدام عید و شبش قدر بوده است
هر کس نه فکر شام و نه امید چاشت داشت
زین خاکدان کسی که بشد از دل سلیم
نقدی که بهر توشه عقبی گذاشت داشت
جویا ندید از غم عشق تو فتح باب
امیدها ز هر چه که بر دل گماشت داشت
دهقان امید حاصل هر چیز کاشت داشت
گفتم مگر زباده چو گل بشکفانمش
می خورد و سرگرانی نازی که داشت داشت
روزش مدام عید و شبش قدر بوده است
هر کس نه فکر شام و نه امید چاشت داشت
زین خاکدان کسی که بشد از دل سلیم
نقدی که بهر توشه عقبی گذاشت داشت
جویا ندید از غم عشق تو فتح باب
امیدها ز هر چه که بر دل گماشت داشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
ابروست که بر چهرهٔ دلدار بلند است
یا مطلع برجستهٔ بسیار بلند است
در ظرف خیال تو محال است درآید
پست است ترا دانش و اسرار بلند است
بگرفت دل از تربیت جسم که خانه
آید به نظر تنگ چو دیوار بلند است
هرگز چو چیده گلی از فیض بهاران
زان روی زبان گلهٔ خار بلند است
گوته بود از ساغر می دست امیدم
یا مصطبهٔ خانهٔ خمار بلند است
خود را به مکان در و دیوار نسنجی
هشدار که این مرتبه بسیار بلند است
پهلو زده بر مقطع او مطلع خورشید
جویای ترا پایهٔ افکار بلند است
یا مطلع برجستهٔ بسیار بلند است
در ظرف خیال تو محال است درآید
پست است ترا دانش و اسرار بلند است
بگرفت دل از تربیت جسم که خانه
آید به نظر تنگ چو دیوار بلند است
هرگز چو چیده گلی از فیض بهاران
زان روی زبان گلهٔ خار بلند است
گوته بود از ساغر می دست امیدم
یا مصطبهٔ خانهٔ خمار بلند است
خود را به مکان در و دیوار نسنجی
هشدار که این مرتبه بسیار بلند است
پهلو زده بر مقطع او مطلع خورشید
جویای ترا پایهٔ افکار بلند است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
دیدم کلاه ابروی آن کجکلاه کج
از پیچ و تاب شد به دلم تیر آه کج
کج کج بود خرام سیه مست باده را
چشمت از کند به سوی من نگاه کج
افغان دل به نالهٔ زنجیر شد بدل
بر عارضش فتاده چو زلف سیاه کج
افتاد تاج مهر به خاک از سر فلک
بر سر چو از غرور نهادی کلاه کج
جز حق پرستی راست از کس طمع مدار
کج می رود رونده چو گردید راه کج
از پیچ و تاب شد به دلم تیر آه کج
کج کج بود خرام سیه مست باده را
چشمت از کند به سوی من نگاه کج
افغان دل به نالهٔ زنجیر شد بدل
بر عارضش فتاده چو زلف سیاه کج
افتاد تاج مهر به خاک از سر فلک
بر سر چو از غرور نهادی کلاه کج
جز حق پرستی راست از کس طمع مدار
کج می رود رونده چو گردید راه کج
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
شد در آگاهی یکی صد زو دل دانا چو موج
محشر خورشید می گردد زند دریا چو موج
نیست مانند صدف دل بستگی با گوهرم
می زنم بر بحر پشت پای استغنا چو موج
هست سیماب دلم را زندگی در اضطراب
دارد از فیض تپیدن خویش را بر پا چو موج
می دهی جان خودنمایی را زبالای لباس
جلوه ات رنگین بود از پهلوی خارا چو موج
شهرت بی صبریت در عشق عالمگیر شد
از تپیدن طبل بیتابی زدی جویا چو موج
محشر خورشید می گردد زند دریا چو موج
نیست مانند صدف دل بستگی با گوهرم
می زنم بر بحر پشت پای استغنا چو موج
هست سیماب دلم را زندگی در اضطراب
دارد از فیض تپیدن خویش را بر پا چو موج
می دهی جان خودنمایی را زبالای لباس
جلوه ات رنگین بود از پهلوی خارا چو موج
شهرت بی صبریت در عشق عالمگیر شد
از تپیدن طبل بیتابی زدی جویا چو موج
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
دل زند پهلو به نور وادی ایمن چو صبح
گر به استغنا فشاند بر جهان دامن چو صبح
دولت وصل از گریبان تو سر بیرون کند
گر کنی پیراهن هستی قبا بر تن چو صبح
داغ مادرزادش از خورشید نورانی تر است
هر کرا جزو بدن شد چاک پیراهن چو صبح
گر صفابخشی دلت را صد چراغ آفتاب
می توانی کردن از باد نفس روشن چو صبح
سینه را با پنجهٔ بی طاقتی درهم درد
کی نهان در پرده می ماند دل روشن چو صبح
شام بخت تیره ام جویا شود روشن چو روز
مهر من خندد اگر یکدم به روی من چو صبح
گر به استغنا فشاند بر جهان دامن چو صبح
دولت وصل از گریبان تو سر بیرون کند
گر کنی پیراهن هستی قبا بر تن چو صبح
داغ مادرزادش از خورشید نورانی تر است
هر کرا جزو بدن شد چاک پیراهن چو صبح
گر صفابخشی دلت را صد چراغ آفتاب
می توانی کردن از باد نفس روشن چو صبح
سینه را با پنجهٔ بی طاقتی درهم درد
کی نهان در پرده می ماند دل روشن چو صبح
شام بخت تیره ام جویا شود روشن چو روز
مهر من خندد اگر یکدم به روی من چو صبح
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
با صفای سینه دایم توامانم همچو صبح
نیست غیر از مهر جنسی بر دکانم همچو صبح
لب فروبستن مرا شد پردهٔ حسن کمال
بی تو در جیب نفس دایم نهانم همچو صبح
بسکه سر تا پایم از بیداد او درهم شکست
بر فلک رفته است گرد استخوانم همچو صبح
با دل خالی ز مهرم زندگی باشد حرام
گرچه افزون از دو دم نبود زمانم همچو صبح
من که طفلی نمک پروردهٔ عشقم چه دور
گر بود خورشید مغز استخوانم همچو صبح
من که شور عاشقی دارد چنین سرزنده ام
در دم پیری زمهرت دل جوانم همچو صبح
برنتابد سینه صافی ها به جز صدق مقال
نیست غیر از راست جویا بر زبانم همچو صبح
نیست غیر از مهر جنسی بر دکانم همچو صبح
لب فروبستن مرا شد پردهٔ حسن کمال
بی تو در جیب نفس دایم نهانم همچو صبح
بسکه سر تا پایم از بیداد او درهم شکست
بر فلک رفته است گرد استخوانم همچو صبح
با دل خالی ز مهرم زندگی باشد حرام
گرچه افزون از دو دم نبود زمانم همچو صبح
من که طفلی نمک پروردهٔ عشقم چه دور
گر بود خورشید مغز استخوانم همچو صبح
من که شور عاشقی دارد چنین سرزنده ام
در دم پیری زمهرت دل جوانم همچو صبح
برنتابد سینه صافی ها به جز صدق مقال
نیست غیر از راست جویا بر زبانم همچو صبح
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
نوبهار است و شد از بسکه فراوان گل سرخ
کوه و صحرا برد امروز به دامان گل سرخ
باغ را موج صفا از سر دیوار گذشت
کرده تا در چمن نامیه طوفان گل سرخ
نکهت طرهٔ مشکین تو دارد زانرو
به کف باد صبا داده گریبان گل سرخ
ساغر و خنده زنان روی برافروخته باز
آمدی نام خدا چون به گلستان گل سرخ
باد شادی و غم عاشق و معشوق مدام
تا بود ناله کنان بلبل و خندان گل سرخ
قرمزی شاه نجف زینب این نه چمن است
هست در گلشن امکان شه مردان گل سرخ
سایهٔ مرحمتش تاج سر جویا باد
تا به گلزار بود خرم و خندان گل سرخ
کوه و صحرا برد امروز به دامان گل سرخ
باغ را موج صفا از سر دیوار گذشت
کرده تا در چمن نامیه طوفان گل سرخ
نکهت طرهٔ مشکین تو دارد زانرو
به کف باد صبا داده گریبان گل سرخ
ساغر و خنده زنان روی برافروخته باز
آمدی نام خدا چون به گلستان گل سرخ
باد شادی و غم عاشق و معشوق مدام
تا بود ناله کنان بلبل و خندان گل سرخ
قرمزی شاه نجف زینب این نه چمن است
هست در گلشن امکان شه مردان گل سرخ
سایهٔ مرحمتش تاج سر جویا باد
تا به گلزار بود خرم و خندان گل سرخ
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
بیشتر سرگشتگی زین چرخ پرفن می کشد
هر که چون گرداب پای خود به دامن می کشد
در تمنای تماشای تو چشم داغ دل
از شکاف سینه همچون شمع گردن می کشد
سرفرازان جهان را از رعونت چاره نیست
کوه ازین راه است اگر بر خاک دامن می کشد
چشم مستش تا کند سودا مزاجان را علاج
از نگاه گرم از بادام روغن می کشد
پیش پیشم آن پریشان مو چو آید در خرام
تارتار کاکل او را دل من می کشد
بگذرد در خنده ایام بهار عمر او
هر که رخت عیش را چون گل به گلشن می کشد
حب دنیا اندکی بیش است بر اهل کمال
سرزنش ها عیسی از بالای سوزن می کشد
چشم مستش را نگر جویا که با تار نگاه
از برم دل را به صد زنجیر آهن می کشد
شب که در صحن چمن آن مست مل خوابیده بود
در ته یک پیرهن با بوی گل خوابیده بود
هر که با قد دو تا دست از سیه کاری نداشت
آه از غفلت که بر بالای پل خوابیده بود
پست بود آوازهٔ گردون ز شور ناله ام
پیش افغانم صدای این دهل خوابیده بود
دست و پای سعیم از بی طالعی ها بسته شد
ورنه عریان در برم آن مست شل خوابیده بود
محتسب جویا به دور چشم او شب تا سحر
بی تعصب بر بساط صلح کل خوابیده بود
هر که چون گرداب پای خود به دامن می کشد
در تمنای تماشای تو چشم داغ دل
از شکاف سینه همچون شمع گردن می کشد
سرفرازان جهان را از رعونت چاره نیست
کوه ازین راه است اگر بر خاک دامن می کشد
چشم مستش تا کند سودا مزاجان را علاج
از نگاه گرم از بادام روغن می کشد
پیش پیشم آن پریشان مو چو آید در خرام
تارتار کاکل او را دل من می کشد
بگذرد در خنده ایام بهار عمر او
هر که رخت عیش را چون گل به گلشن می کشد
حب دنیا اندکی بیش است بر اهل کمال
سرزنش ها عیسی از بالای سوزن می کشد
چشم مستش را نگر جویا که با تار نگاه
از برم دل را به صد زنجیر آهن می کشد
شب که در صحن چمن آن مست مل خوابیده بود
در ته یک پیرهن با بوی گل خوابیده بود
هر که با قد دو تا دست از سیه کاری نداشت
آه از غفلت که بر بالای پل خوابیده بود
پست بود آوازهٔ گردون ز شور ناله ام
پیش افغانم صدای این دهل خوابیده بود
دست و پای سعیم از بی طالعی ها بسته شد
ورنه عریان در برم آن مست شل خوابیده بود
محتسب جویا به دور چشم او شب تا سحر
بی تعصب بر بساط صلح کل خوابیده بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
دل وارسته را پروای سیم و زر نمی باشد
چو رنگ از رخ پرد محتاج بال و پر نمی باشد
غزالان سر به صحرا دادهٔ رشک اند در دورش
زهم چشمی بلایی در جهان بدتر نمی باشد
نباشد طبع عالی فطرتان را احتیاج می
که تیغ کوه را حاجت به روشنگر نمی باشد
کدامین روز عکس عارضش در جلوه می آید
که صبح آفتاب آیینه را در بر نمی باشد
سحرگه روشن از بالای خورشید برین گردد
بلی صدق و صفا بی پاکی گوهر نمی باشد
توان با پنجهٔ زاری گرفتن دامن وصلش
میسر کام دل جویا به زور و زر نمی باشد
چو رنگ از رخ پرد محتاج بال و پر نمی باشد
غزالان سر به صحرا دادهٔ رشک اند در دورش
زهم چشمی بلایی در جهان بدتر نمی باشد
نباشد طبع عالی فطرتان را احتیاج می
که تیغ کوه را حاجت به روشنگر نمی باشد
کدامین روز عکس عارضش در جلوه می آید
که صبح آفتاب آیینه را در بر نمی باشد
سحرگه روشن از بالای خورشید برین گردد
بلی صدق و صفا بی پاکی گوهر نمی باشد
توان با پنجهٔ زاری گرفتن دامن وصلش
میسر کام دل جویا به زور و زر نمی باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
چو شوخ چشمی خود را ز روی آینه دید
از آن فرنگ حیا لاله لاله رنگ چید
میان چاه زنخدان او نشان یابد
کسیکه پای دلش در ره هوس لغزید
اسیر زلف و رخ و خال و خط به مدرس عشق
بود چنانکه شناسد کسی سیاه و سفید
به کام مرده دلان ریختی زلال حیات
لبت چو در جسد نای روح نغمه دمید
زتیغ بازی برق نگاه او امروز
ز روی باده کشان شعله شعله رنگ پرید
بسان طائر ذی بال می پرانیدند
اگر چو جویا می داشت پیر خم دومرید
از آن فرنگ حیا لاله لاله رنگ چید
میان چاه زنخدان او نشان یابد
کسیکه پای دلش در ره هوس لغزید
اسیر زلف و رخ و خال و خط به مدرس عشق
بود چنانکه شناسد کسی سیاه و سفید
به کام مرده دلان ریختی زلال حیات
لبت چو در جسد نای روح نغمه دمید
زتیغ بازی برق نگاه او امروز
ز روی باده کشان شعله شعله رنگ پرید
بسان طائر ذی بال می پرانیدند
اگر چو جویا می داشت پیر خم دومرید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
شور آمد آمد صد مدعا گردد بلند
در دل شب چون زلب نام خدا گردد بلند
قمری مستی ست پنداری به پرواز آمده
چون کف خاکستر ما بر هوا گردد بلند
صفحهٔ تصویر سازد پرده های گوش را
چون به یاد عارضی فریاد ما گردد بلند
بی تو سرو آه از بالای ضعف پیکرم
همچو قد کودکان در سالها گردد بلند
سرو او چون جلوه پیرایی کند در صحن باغ
نخل را از هر ورق دست دعا گردد بلند
بر مآل کار خود غیر از کف افسوس نیست
هر کجا بر عاجزی دست جفا گردد بلند
این به طور آن غزل جویا که خان فرموده اند
گر زپای افتاده ای دست دعا گردد بلند
در دل شب چون زلب نام خدا گردد بلند
قمری مستی ست پنداری به پرواز آمده
چون کف خاکستر ما بر هوا گردد بلند
صفحهٔ تصویر سازد پرده های گوش را
چون به یاد عارضی فریاد ما گردد بلند
بی تو سرو آه از بالای ضعف پیکرم
همچو قد کودکان در سالها گردد بلند
سرو او چون جلوه پیرایی کند در صحن باغ
نخل را از هر ورق دست دعا گردد بلند
بر مآل کار خود غیر از کف افسوس نیست
هر کجا بر عاجزی دست جفا گردد بلند
این به طور آن غزل جویا که خان فرموده اند
گر زپای افتاده ای دست دعا گردد بلند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
توصیف تو از بشر نیاید
در کسوت گفت در نیاید
بی معنی عشق همچو تصویر
از عالم رنگ برنیاید
معنی حقیقت از بزرگی
در قالب لفظ در نیاید
گر شوق لقای او نباشد
آیینه ز سنگ برنیاید
مژگان تو کرده با رگ جان
کاری که زنیشتر نیاید
عکسی است خیال او که هرگز
زآیینهٔ دل بدر نیاید
در هیچ دلی اثر ندارد
آن ناله که از جگر نیاید
شادم به نسیم کویش آنهم
گر شام آید سحر نیاید
از جرگهٔ مردمی برآید
هر کس با خویش برنیاید
کاری که زدل تپیدن آید
جویا از بال و پر نیاید
در کسوت گفت در نیاید
بی معنی عشق همچو تصویر
از عالم رنگ برنیاید
معنی حقیقت از بزرگی
در قالب لفظ در نیاید
گر شوق لقای او نباشد
آیینه ز سنگ برنیاید
مژگان تو کرده با رگ جان
کاری که زنیشتر نیاید
عکسی است خیال او که هرگز
زآیینهٔ دل بدر نیاید
در هیچ دلی اثر ندارد
آن ناله که از جگر نیاید
شادم به نسیم کویش آنهم
گر شام آید سحر نیاید
از جرگهٔ مردمی برآید
هر کس با خویش برنیاید
کاری که زدل تپیدن آید
جویا از بال و پر نیاید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
نجابت هر که با دولت چو خورشید برین دارد
اگر بر آسمان رفته است چشمی بر زمین دارد
زسودای تو بر لب هر که آه آتشین دارد
به رنگ شمع محفل گریه ها در آستین دارد
مباش از چرب نرمیهای خصم کینه جو ایمن
که خنجر چین همواری زجوهر بر جبین دارد
خسیسانند در بند فریب لذت دنیا
بلی دام گرفتاری مگس از انگبین دارد
عجب نبود گر از ننگم فرو رفته است در خاتم
بسی شرمندگی نام من از روی نگین دارد
زگردش های او بر اهل عالم حال می گردد
ادای نرگس نازآفرینش آفرین دارد
به جز ایثار مال از پادشاهان خوش نما نبود
وگرنه از جواهر کوه هم چندین دفین دارد
بود ایمن اگر هر روز از طاق فلک افتد
چو خورشید برین آن کس که چشمی بر زمین دارد
شهید آرزوی لعل آن لب در لحد باشد
سلیمانی که پنداری زمین زیر نگین دارد
فلک را نیست از یکرنگی من آگهی جویا
مرا دارد غمین هر جا دلی اندوهگین دارد
اگر بر آسمان رفته است چشمی بر زمین دارد
زسودای تو بر لب هر که آه آتشین دارد
به رنگ شمع محفل گریه ها در آستین دارد
مباش از چرب نرمیهای خصم کینه جو ایمن
که خنجر چین همواری زجوهر بر جبین دارد
خسیسانند در بند فریب لذت دنیا
بلی دام گرفتاری مگس از انگبین دارد
عجب نبود گر از ننگم فرو رفته است در خاتم
بسی شرمندگی نام من از روی نگین دارد
زگردش های او بر اهل عالم حال می گردد
ادای نرگس نازآفرینش آفرین دارد
به جز ایثار مال از پادشاهان خوش نما نبود
وگرنه از جواهر کوه هم چندین دفین دارد
بود ایمن اگر هر روز از طاق فلک افتد
چو خورشید برین آن کس که چشمی بر زمین دارد
شهید آرزوی لعل آن لب در لحد باشد
سلیمانی که پنداری زمین زیر نگین دارد
فلک را نیست از یکرنگی من آگهی جویا
مرا دارد غمین هر جا دلی اندوهگین دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
چون مصور صورت آن جان جانان می کشد
دست از صورت نگاری می کشد جان می کشد
قید تن جان مجرد بهر جانان می کشد
یوسف ما را محبت سوی زندان می کشد
اینقدر دانسته چشم التفات از ما مپوش
چون تغافل بگذرد از حد به نسیان می کشد
روبگردانی اگر یک صبحدم از آفتاب
همچو ماه چارده خورشید نقصان می کشد
از برم دل را که زیر بار صد کوه غم است
چشم فتان تو با قلاب مژگان می کشد
بسکه می پیچم به خود زنجیر می آرد برون
از جراحت های من هر کس که پیکان می کشد
رتبهٔ رعنایی سروم بلند افتاده است
بر زمین چون پرتو خورشید دامان می کشد
دل بذوق زخم شمشیرت در آغوش هوس
غنچه آسا یک بغل چاک گریبان می کشد
این پریشانی که در دلها پریشان گشته است
نیک اگر بینی به آن زلف پریشان می کشد
گریه چون بگذشت از حد آفت جان و تن است
قطره چون بسیار شد جویا به طوفان می کشد
می فریبد عام شیخ ازوجد همچون گردباد
خار و خس را سوی خود از باد دامان می کشد
ای گران جان اینقدر لاف سبکروحی مزن
می شود تیرش ترازو در دل و جان می کشد
چون کنم جویا که سیر مجلس نواب را
پیشتر دل می کشید اکنون دل و جان می کشد
دست از صورت نگاری می کشد جان می کشد
قید تن جان مجرد بهر جانان می کشد
یوسف ما را محبت سوی زندان می کشد
اینقدر دانسته چشم التفات از ما مپوش
چون تغافل بگذرد از حد به نسیان می کشد
روبگردانی اگر یک صبحدم از آفتاب
همچو ماه چارده خورشید نقصان می کشد
از برم دل را که زیر بار صد کوه غم است
چشم فتان تو با قلاب مژگان می کشد
بسکه می پیچم به خود زنجیر می آرد برون
از جراحت های من هر کس که پیکان می کشد
رتبهٔ رعنایی سروم بلند افتاده است
بر زمین چون پرتو خورشید دامان می کشد
دل بذوق زخم شمشیرت در آغوش هوس
غنچه آسا یک بغل چاک گریبان می کشد
این پریشانی که در دلها پریشان گشته است
نیک اگر بینی به آن زلف پریشان می کشد
گریه چون بگذشت از حد آفت جان و تن است
قطره چون بسیار شد جویا به طوفان می کشد
می فریبد عام شیخ ازوجد همچون گردباد
خار و خس را سوی خود از باد دامان می کشد
ای گران جان اینقدر لاف سبکروحی مزن
می شود تیرش ترازو در دل و جان می کشد
چون کنم جویا که سیر مجلس نواب را
پیشتر دل می کشید اکنون دل و جان می کشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
بسکه از حیرت به جا در اول رفتار ماند
می توان رنگ از رخم چون گرد از دامن فشاند
ساقی امشب کوتهی در دادن پیمانه کرد
ورنه از خود رفتنم آخر به جایی می رساند
بسکه لعل آبدار او لطیف آید به چشم
می توان از پرده های دیده این می را چکاند
با نسیم امروز اعجاز دم روح اللهیست
از مزار ما کف خاکی به دامانش رساند
آنکه شد جویا سبکبار علایق چون مسیح
توسن اقبال را در ساحت گردون جهاند
می توان رنگ از رخم چون گرد از دامن فشاند
ساقی امشب کوتهی در دادن پیمانه کرد
ورنه از خود رفتنم آخر به جایی می رساند
بسکه لعل آبدار او لطیف آید به چشم
می توان از پرده های دیده این می را چکاند
با نسیم امروز اعجاز دم روح اللهیست
از مزار ما کف خاکی به دامانش رساند
آنکه شد جویا سبکبار علایق چون مسیح
توسن اقبال را در ساحت گردون جهاند