عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
جنس آسایش متاع کشور بیگانگی است
گر فراغت هست با بال و پر بیگانگی است
هر که راه آشنایی را زهر سوبسته است
اختلاط خلق با او از در بیگانگی است
تن به جان بهر بریدن آشنایی می کند
این صدف گنجینه دار گوهر بیگانگی است
اطلس در خون طپیدن بالش آمیزش است
مخمل خواب فراغت بستر بیگانگی است
جام صاف وحشت از در کدورتها بریست
لالهٔ بی داغ در بوم و بر بیگانگی است
آشنای مردم دنیا گرفتار خود است
راه بیرون آمدن از خود در بیگانگی است
از دکان آشنایی جنس آسایش مجوی
این گهر جویا متاع بندر بیگانگی است
گر فراغت هست با بال و پر بیگانگی است
هر که راه آشنایی را زهر سوبسته است
اختلاط خلق با او از در بیگانگی است
تن به جان بهر بریدن آشنایی می کند
این صدف گنجینه دار گوهر بیگانگی است
اطلس در خون طپیدن بالش آمیزش است
مخمل خواب فراغت بستر بیگانگی است
جام صاف وحشت از در کدورتها بریست
لالهٔ بی داغ در بوم و بر بیگانگی است
آشنای مردم دنیا گرفتار خود است
راه بیرون آمدن از خود در بیگانگی است
از دکان آشنایی جنس آسایش مجوی
این گهر جویا متاع بندر بیگانگی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
محفل صهباپرستان بی نوای ساز نیست
گرمیی با بزم ما بی شعلهٔ آواز نیست
رنگم از حیرانی دیدار برجا مانده است
طائر تصویر را بال و پر پرواز نیست
اینقدر صوت مغنی چون زند ناخن به دل
حسن مستوری اگر در پردهٔ آواز نیست
خامشی مفتاح قفل بستهٔ دلها بود
تا نبندد لب در فیضی به رویت باز نیست
رازها را جوهر آیینهٔ دل گفته اند
آنچه بتوان بر زبان آورد آنرا راز نیست
سخت می ترسم مبادا دعوی دیگر کند
سحرکاریهای چشم او کم از اعجاز نیست
نالهٔ عاشق بقدر حسن معشوقش رساست
بلبلی با ما در این گلراز هم آواز نیست
می تپد از تنگی میدان دلم در زیر چرخ
هر فضایی در خور پرواز این شهباز نیست
خلعت تحسین بی اندازه را آماده باش
نیست جویا مصرعی اینجا که با آواز نیست
گرمیی با بزم ما بی شعلهٔ آواز نیست
رنگم از حیرانی دیدار برجا مانده است
طائر تصویر را بال و پر پرواز نیست
اینقدر صوت مغنی چون زند ناخن به دل
حسن مستوری اگر در پردهٔ آواز نیست
خامشی مفتاح قفل بستهٔ دلها بود
تا نبندد لب در فیضی به رویت باز نیست
رازها را جوهر آیینهٔ دل گفته اند
آنچه بتوان بر زبان آورد آنرا راز نیست
سخت می ترسم مبادا دعوی دیگر کند
سحرکاریهای چشم او کم از اعجاز نیست
نالهٔ عاشق بقدر حسن معشوقش رساست
بلبلی با ما در این گلراز هم آواز نیست
می تپد از تنگی میدان دلم در زیر چرخ
هر فضایی در خور پرواز این شهباز نیست
خلعت تحسین بی اندازه را آماده باش
نیست جویا مصرعی اینجا که با آواز نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
در مشربی که مسلک و منزل برابر است
موج عنان گسسته به ساحل برابر است
دل برد طفلی از من و داغم که پیش او
یک مهرهٔ گلین بدو صد دل برابر است
این نقد دنیوی دهد آن فیض اخروی
کی دست بخشش و کف سایل برابر است
آرام واله تو کم از اضطراب نیست
تمکین حیرت و طپش دل برابر است
در دست دل بود سر زنجیر آسمان
هر مد آه ما به سلاسل برابر است
جویا مرا به پیرهن دل عبیرجان
با گرد راه مرشد کامل برابر است
موج عنان گسسته به ساحل برابر است
دل برد طفلی از من و داغم که پیش او
یک مهرهٔ گلین بدو صد دل برابر است
این نقد دنیوی دهد آن فیض اخروی
کی دست بخشش و کف سایل برابر است
آرام واله تو کم از اضطراب نیست
تمکین حیرت و طپش دل برابر است
در دست دل بود سر زنجیر آسمان
هر مد آه ما به سلاسل برابر است
جویا مرا به پیرهن دل عبیرجان
با گرد راه مرشد کامل برابر است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
نیست چشم همتم برابر نیسان چون صدف
دانه ام همچون زمرد سبز از آب خود است
عاشق و معشوق در چشم حقیقت بین یکی است
نور بر رخسارهٔ خورشید بیتاب خود است
دل که از آمیزش مردم کم از بتخانه نیست
گر کند پهلو تهی از خلق محراب خود است
خانهٔ چشم مرا بدنام ویرانی مباش
کاین بنای سست پی در راه سیلاب خود است
از جگر جویا نشد منت کش نقد سرکش
همچو شبنم دیدهٔ عشاق سیراب خود است
دانه ام همچون زمرد سبز از آب خود است
عاشق و معشوق در چشم حقیقت بین یکی است
نور بر رخسارهٔ خورشید بیتاب خود است
دل که از آمیزش مردم کم از بتخانه نیست
گر کند پهلو تهی از خلق محراب خود است
خانهٔ چشم مرا بدنام ویرانی مباش
کاین بنای سست پی در راه سیلاب خود است
از جگر جویا نشد منت کش نقد سرکش
همچو شبنم دیدهٔ عشاق سیراب خود است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
تویی که موج می ناب ارغوان لب تست
خمیرمایهٔ صبح بهار غبغب تست
به شمع بزم از آن تا به کشتنم همراه
که شوخ چشم برای چه مونس شب تست
زمانه از تو فتاده به تاب و تب شب و روز
که ماه از تو به تابست و مهر در تب تست
چسان کنم گله ات کز وفور یکرنگی
زبان من نسراید جز آنچه مطلب تست
به خواب فیض شبستان زندگی ندهی
که صبح محشر جویا سحرگه شب تست
خمیرمایهٔ صبح بهار غبغب تست
به شمع بزم از آن تا به کشتنم همراه
که شوخ چشم برای چه مونس شب تست
زمانه از تو فتاده به تاب و تب شب و روز
که ماه از تو به تابست و مهر در تب تست
چسان کنم گله ات کز وفور یکرنگی
زبان من نسراید جز آنچه مطلب تست
به خواب فیض شبستان زندگی ندهی
که صبح محشر جویا سحرگه شب تست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
شاهد اقبال در آغوش رندان خفته است
دولت بیدار زیرپای مستان خفته است
در حقیقت کمتر از شمشیر خوابانیده نیست
وای بر قاتل اگر تیغ شهیدان خفته است
کی تواند ظرف صهبای خیالش گشت دل
یاد چشم مست او در خلوت جان خفته است
دام صد نیرنگ باشد هر خم مرغوله اش
فتنه ها زیر سر زلف پریشان خفته است
چون تواند عقل پیرامون ما گردد که دل
در بر دیوانه شیر در نیستان خفته است
دولت بیدار زیرپای مستان خفته است
در حقیقت کمتر از شمشیر خوابانیده نیست
وای بر قاتل اگر تیغ شهیدان خفته است
کی تواند ظرف صهبای خیالش گشت دل
یاد چشم مست او در خلوت جان خفته است
دام صد نیرنگ باشد هر خم مرغوله اش
فتنه ها زیر سر زلف پریشان خفته است
چون تواند عقل پیرامون ما گردد که دل
در بر دیوانه شیر در نیستان خفته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
تب و تاب جگر از شعله رخسارهٔ اوست
لخت دل بر سر مژگان گل نظارهٔ اوست
نو خط گرد کدورت نبود چهرهٔ دل
گره جبههٔ غم مهرهٔ گهوارهٔ اوست
گوشه گیری نگزینند مگر اهل طلب
پا به دامن نکشد هر که نه آوارهٔ اوست
دلش از روزن چشمی چقدر آب خورد
همه تن آینه در حیرت نظارهٔ اوست
مطلب چارهٔ بیچارگی دل جویا
دل حریف است که بیچاره شدن چارهٔ اوست
لخت دل بر سر مژگان گل نظارهٔ اوست
نو خط گرد کدورت نبود چهرهٔ دل
گره جبههٔ غم مهرهٔ گهوارهٔ اوست
گوشه گیری نگزینند مگر اهل طلب
پا به دامن نکشد هر که نه آوارهٔ اوست
دلش از روزن چشمی چقدر آب خورد
همه تن آینه در حیرت نظارهٔ اوست
مطلب چارهٔ بیچارگی دل جویا
دل حریف است که بیچاره شدن چارهٔ اوست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
حسن رخسار تو موقوف شراب ناب نیست
تیغ های موج را هیچ احتیاج آب نیست
قدر نعمت از زوالش بیشتر ظاهر شود
عقد دندان تا نریزد گوهر نایاب نیست
تا نبیند زابر گوهربار مژگان ریزشی
مزرع امید ما لب تشنگان سیراب نیست
ارتفاع مهر رخسار تو نتواند گرفت
آنکه بر مژگانش از لخت دل اسطرلاب نیست
فیضها از عالم بالا برند ارباب عشق
رفتن اهل درد را غیر از در دل باب نیست
دیده کی حیران بود تا دل نباشد مضطراب
صورتی آیینه را بی پشتی سیماب نیست
برد یک یک موی مژگان را چو خار و خس زجای
گریه هم در حد ذات خود کم از سیلاب نیست
بی خوش آمد هر که جویا تلخ گوید یار تست
آنکه هرگز دل نمی رنجاند از احباب نیست
تیغ های موج را هیچ احتیاج آب نیست
قدر نعمت از زوالش بیشتر ظاهر شود
عقد دندان تا نریزد گوهر نایاب نیست
تا نبیند زابر گوهربار مژگان ریزشی
مزرع امید ما لب تشنگان سیراب نیست
ارتفاع مهر رخسار تو نتواند گرفت
آنکه بر مژگانش از لخت دل اسطرلاب نیست
فیضها از عالم بالا برند ارباب عشق
رفتن اهل درد را غیر از در دل باب نیست
دیده کی حیران بود تا دل نباشد مضطراب
صورتی آیینه را بی پشتی سیماب نیست
برد یک یک موی مژگان را چو خار و خس زجای
گریه هم در حد ذات خود کم از سیلاب نیست
بی خوش آمد هر که جویا تلخ گوید یار تست
آنکه هرگز دل نمی رنجاند از احباب نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
برخاک آنچه از مژهٔ ما چکیده است
صد آنقدر به دامن دل واچکیده است
صد چشمه ام ز هر بن مو جوش میزند
خون جگر ز دیده نه تنها چکیده است
پیوسته در نهاد زمین شور قلزم است
بر خاک اشک از مژه ام تا چکیده است
شرمنده ام که خون دل بی ادب چرا
بر دامنش ز زلف چلیپا چکیده است
فریاد از فراق تو کز چشم تر مرا
در هر فشردن مژه دریا چکیده است
موج میست لعل تو یا بال مرغ روح
یا قطره خون که از دل جویا چکیده است
صد آنقدر به دامن دل واچکیده است
صد چشمه ام ز هر بن مو جوش میزند
خون جگر ز دیده نه تنها چکیده است
پیوسته در نهاد زمین شور قلزم است
بر خاک اشک از مژه ام تا چکیده است
شرمنده ام که خون دل بی ادب چرا
بر دامنش ز زلف چلیپا چکیده است
فریاد از فراق تو کز چشم تر مرا
در هر فشردن مژه دریا چکیده است
موج میست لعل تو یا بال مرغ روح
یا قطره خون که از دل جویا چکیده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
زاهد از دنیا پی تحصیل سیم و زر گذشت
رشته شد گردآور گوهر چو از گوهر گذشت
عافیت خواهی مرو بیرون زحد اعتدال
می کشد گر آب حیوان است چون از سرگذشت
بی تکلف می توان تاج سر افلاک گفت
آنکه را چون مهر انور از سر افسر گذشت
قصهٔ طولانی زلف تو دارم بر زبان
تا قیامت کی تواند شد تمام این سرگذشت
غرق عصیان است جویا همچو درد می دلت
یاری از ساقی کوثر جو که آب از سرگذشت
رشته شد گردآور گوهر چو از گوهر گذشت
عافیت خواهی مرو بیرون زحد اعتدال
می کشد گر آب حیوان است چون از سرگذشت
بی تکلف می توان تاج سر افلاک گفت
آنکه را چون مهر انور از سر افسر گذشت
قصهٔ طولانی زلف تو دارم بر زبان
تا قیامت کی تواند شد تمام این سرگذشت
غرق عصیان است جویا همچو درد می دلت
یاری از ساقی کوثر جو که آب از سرگذشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
خلوت تن از فروغ جوهر جان روشن است
آری این مهمانسرا از فیض مهمان روشن است
از گداز تن دل ارباب عرفان روشن است
گرنه باور داری از شمع شبستان روشن است
کی نهان مانند در آفاق صاحب گوهران
استخوان پاک همچون صبح تابان روشن است
عشق در آغوش آفت پرورد عشاق را
شمع ما آزادگان از باد دامان روشن است
زاهد از ظلمت سرای جهل بیرون نه قدم
کز چراغ لاله کهسار و بیابان روشن است
آبیار نخل جرأت نیست جز جیحون عشق
زآتش دلها چراغ چشم شیران روشن است
می فشارد پای همت در ره سوز و گداز
شمع سان آن را که جویا دیدهٔ جان روشن است
آری این مهمانسرا از فیض مهمان روشن است
از گداز تن دل ارباب عرفان روشن است
گرنه باور داری از شمع شبستان روشن است
کی نهان مانند در آفاق صاحب گوهران
استخوان پاک همچون صبح تابان روشن است
عشق در آغوش آفت پرورد عشاق را
شمع ما آزادگان از باد دامان روشن است
زاهد از ظلمت سرای جهل بیرون نه قدم
کز چراغ لاله کهسار و بیابان روشن است
آبیار نخل جرأت نیست جز جیحون عشق
زآتش دلها چراغ چشم شیران روشن است
می فشارد پای همت در ره سوز و گداز
شمع سان آن را که جویا دیدهٔ جان روشن است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
بیخود صهبای حیرت باش می نوشی بس است
یک نگاه آیینه را سامان بیهوشی بس است
دایم از فیض سحر روشن روانان زنده اند
مردن شمع و چراغ بزم خاموشی بس است
می پرستی محتسب از ما بلندآوازه شد
شیشه را با ساغر و پیمانه سرگوشی بس است
اینکه می گویی ندانم یار را از بیخودی
یک دلیل معرفت از خود فراموشی بس است
گر فقیری چشم از دنیا و مافیها بپوش
کسوت درویش پنداری نمد پوشی بس است
نرم نرمک چیست عمرت پنجهٔ پنجه گرفت
همچنان در فکر دنیا سخت می کوشی بس است
من کجا جویا و ره بردن به بزم او کجا
اینکه دارم با خیال او هماغوشی بس است
یک نگاه آیینه را سامان بیهوشی بس است
دایم از فیض سحر روشن روانان زنده اند
مردن شمع و چراغ بزم خاموشی بس است
می پرستی محتسب از ما بلندآوازه شد
شیشه را با ساغر و پیمانه سرگوشی بس است
اینکه می گویی ندانم یار را از بیخودی
یک دلیل معرفت از خود فراموشی بس است
گر فقیری چشم از دنیا و مافیها بپوش
کسوت درویش پنداری نمد پوشی بس است
نرم نرمک چیست عمرت پنجهٔ پنجه گرفت
همچنان در فکر دنیا سخت می کوشی بس است
من کجا جویا و ره بردن به بزم او کجا
اینکه دارم با خیال او هماغوشی بس است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
ناخنی گر می زند بر دل نوای سازهاست
گر بود حسنی نهان در پردهٔ آوازهاست
پنبهٔ غفلت اگر برداری از گوش دلت
هر گیاهی کز زمین روید زبان رازهاست
گرچه چون سنگ از گرانجانی زمینگیرم ولی
چون شرر هر قطره خونم را جدا پروازهاست
بر نگاهم می زند از پلک و مژگان پشت دست
چشم شوخش را به ما در خواب مستی نازهاست
از غبار تربت ما چشم می پوشی بناز
نرگس مست ترا با ما هنوز اندازهاست
کی رسد جویا به پایان شرح بیداد غمش
عشق را انجام کار آبستن آغازهاست
گر بود حسنی نهان در پردهٔ آوازهاست
پنبهٔ غفلت اگر برداری از گوش دلت
هر گیاهی کز زمین روید زبان رازهاست
گرچه چون سنگ از گرانجانی زمینگیرم ولی
چون شرر هر قطره خونم را جدا پروازهاست
بر نگاهم می زند از پلک و مژگان پشت دست
چشم شوخش را به ما در خواب مستی نازهاست
از غبار تربت ما چشم می پوشی بناز
نرگس مست ترا با ما هنوز اندازهاست
کی رسد جویا به پایان شرح بیداد غمش
عشق را انجام کار آبستن آغازهاست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
کم گرفتن عشق را بسیار کافر نعمتی است
شکوه از جورش مکن زنهار کافر نعمتی است
با وجود دست و پا در راه جست و جوی او
اندکی استادگی بسیار کافر نعمتی است
بی خودی مفتاح قفل بستهٔ دل بود
شکوه از مستی مکن مکن هشیار کافر نعمتی است
در شب وصلش که بعد از عمرها رو داده است
باده نوشان مستی سرشار کافر نعمتی است
چون توانم گفت زنار دلم گردیده زلف
زلف را مانایی زنار کافر نعمتی است
ای که همچون سینه ات صندوق سری داده اند
راز پنهان بر لب اظهار کافر نعمتی است
منکه جویا از خیالش در بهشت افتاده ام
آرزو کردن وصال یار کافر نعمتی است
شکوه از جورش مکن زنهار کافر نعمتی است
با وجود دست و پا در راه جست و جوی او
اندکی استادگی بسیار کافر نعمتی است
بی خودی مفتاح قفل بستهٔ دل بود
شکوه از مستی مکن مکن هشیار کافر نعمتی است
در شب وصلش که بعد از عمرها رو داده است
باده نوشان مستی سرشار کافر نعمتی است
چون توانم گفت زنار دلم گردیده زلف
زلف را مانایی زنار کافر نعمتی است
ای که همچون سینه ات صندوق سری داده اند
راز پنهان بر لب اظهار کافر نعمتی است
منکه جویا از خیالش در بهشت افتاده ام
آرزو کردن وصال یار کافر نعمتی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
آرام در مقام رضای خدا گرفت
دست کسی که دامن آل عبا گرفت
باشد چو صبح هر نفسش مایهٔ حیات
مهرت به دل هر آنکه زصدق و صفا گرفت
ترسم مباد سنگ شود شیشهٔ دلم
از بس ز سردمهری آن بیوفا گرفت
در پرده شمیم گل از شرم شد نهان
رنگت چو ا زخمار می از رخ هوا گرفت
خون کدام بلبل بیدل به خاک ریخت
کز گل بهار زر به سپر خونبها گرفت
داغم که امشب آینهٔ زنگ بسته ی
آن هرزه خرج جلوه ز مه رونما گرفت
جویا! زتلخکامی نومیدی آرمید
کام خود آنکه از دل بی مدعا گرفت
دست کسی که دامن آل عبا گرفت
باشد چو صبح هر نفسش مایهٔ حیات
مهرت به دل هر آنکه زصدق و صفا گرفت
ترسم مباد سنگ شود شیشهٔ دلم
از بس ز سردمهری آن بیوفا گرفت
در پرده شمیم گل از شرم شد نهان
رنگت چو ا زخمار می از رخ هوا گرفت
خون کدام بلبل بیدل به خاک ریخت
کز گل بهار زر به سپر خونبها گرفت
داغم که امشب آینهٔ زنگ بسته ی
آن هرزه خرج جلوه ز مه رونما گرفت
جویا! زتلخکامی نومیدی آرمید
کام خود آنکه از دل بی مدعا گرفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
کام دو جهان در قدم زاری دلهاست
هر کار که شد ساخته از یاری دلهاست
بی جلوهٔ دیدار تو بر صفحهٔ امکان
هر مد نگاهی خط بیزاری دلهاست
از خویش رهایی مطلب بی مدد عشق
آزادی جانها زگرفتاری دلهاست
بی قبضه محال است که شمشیر ببرد
بازو قوی از فیض مددکاری دلهاست
جویا نگه از درگه دل روی نتابی
اقبال و ظفر در گرو یاری دلهاست
هر کار که شد ساخته از یاری دلهاست
بی جلوهٔ دیدار تو بر صفحهٔ امکان
هر مد نگاهی خط بیزاری دلهاست
از خویش رهایی مطلب بی مدد عشق
آزادی جانها زگرفتاری دلهاست
بی قبضه محال است که شمشیر ببرد
بازو قوی از فیض مددکاری دلهاست
جویا نگه از درگه دل روی نتابی
اقبال و ظفر در گرو یاری دلهاست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
رفتی و حال دل از بسیاری غم درهم است
در چمن هر شاخ گل دور از تو نخل ماتم است
حرف بی مغزی بریزد گر ز نوک خامه ای
دلنشین ساده لوحان همچو نقش خاتم است
عذرخواهی چاره باشد خاطر رنجیده را
چرب نرمی زخم شمشیر زبان را مرهم است
گر ندانی خویش را داناترین مردمی
شعر خوب اکثر به نام مولوی لااعلم است
آرزوی مستی سرشارم امشب در سر است
گر همه پر می کنی پیمانه، ساقی! پر، کم است
شوخ ما را نیست جز در دامن وحشت قرار
چون شرار این شعله خو آغوش پرورد رم است
تا توانی در شکست دشمن سرکش مکوش
خار تا در پای نشکسته است آزارش کم است
ای جفا جو بر جوانیهای عشقم رحم کن
چهرهٔ خاطر هنوزم نو خط گرد غم است
نیستی بگزین که ره یابی به معراج قبول
شکل لابر دعویم آری دلیل سلم است
در چمن هر شاخ گل دور از تو نخل ماتم است
حرف بی مغزی بریزد گر ز نوک خامه ای
دلنشین ساده لوحان همچو نقش خاتم است
عذرخواهی چاره باشد خاطر رنجیده را
چرب نرمی زخم شمشیر زبان را مرهم است
گر ندانی خویش را داناترین مردمی
شعر خوب اکثر به نام مولوی لااعلم است
آرزوی مستی سرشارم امشب در سر است
گر همه پر می کنی پیمانه، ساقی! پر، کم است
شوخ ما را نیست جز در دامن وحشت قرار
چون شرار این شعله خو آغوش پرورد رم است
تا توانی در شکست دشمن سرکش مکوش
خار تا در پای نشکسته است آزارش کم است
ای جفا جو بر جوانیهای عشقم رحم کن
چهرهٔ خاطر هنوزم نو خط گرد غم است
نیستی بگزین که ره یابی به معراج قبول
شکل لابر دعویم آری دلیل سلم است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
زبان که منصب او پادشاهی سخن است
مدام بر در دل در گدایی سخن است
مرا کلام مسلسل کشیده در زنجیر
کمند صید دل من رسایی سخن است
تلاش معنی بیگانه تا توانی کن
اگر ترا هوس آشنایی سخن است
زنرگس تو رواج دگر گرفته سخن
به دور چشم تو عهد روایی سخن است
چو آفتاب که روی زمین منور ازوست
فروغ عالم دل روشنایی سخن است
نصیب غنچه لب بستهٔ دلم بادا
شکفتگی که گل آشنایی سخن است
درستی سخن از اهل درد جو جویا
شکسته حالی ما مومیایی سخن است
مدام بر در دل در گدایی سخن است
مرا کلام مسلسل کشیده در زنجیر
کمند صید دل من رسایی سخن است
تلاش معنی بیگانه تا توانی کن
اگر ترا هوس آشنایی سخن است
زنرگس تو رواج دگر گرفته سخن
به دور چشم تو عهد روایی سخن است
چو آفتاب که روی زمین منور ازوست
فروغ عالم دل روشنایی سخن است
نصیب غنچه لب بستهٔ دلم بادا
شکفتگی که گل آشنایی سخن است
درستی سخن از اهل درد جو جویا
شکسته حالی ما مومیایی سخن است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
خون دل تا شراب احمر ماست
گردش رنگ دور ساغر ماست
خاک گردید بر شدن بفلک
شیوهٔ عجز زورآور ماست
بطپیدن زخویشتن رفتم
دل پراضطراب شهپر ماست
نامه ام نامه بر نمیخواهد
پرش رنگ ما کبوتر ماست
نگه ما شمیم گل دارد
تا هوای رخ تو در سر ماست
آسمان است اینکه در گرد است
یا غبار دل مکدر ماست
تا رگ دل گشوده مژگانت
ابر خونبار دیدهٔ تر ماست
آه ما روز و شب جهانگیر است
تیغ خورشید کی به جوهر ماست
آسمان و زمین مگو جویا
صاف مینا و درد ساغر ماست
گردش رنگ دور ساغر ماست
خاک گردید بر شدن بفلک
شیوهٔ عجز زورآور ماست
بطپیدن زخویشتن رفتم
دل پراضطراب شهپر ماست
نامه ام نامه بر نمیخواهد
پرش رنگ ما کبوتر ماست
نگه ما شمیم گل دارد
تا هوای رخ تو در سر ماست
آسمان است اینکه در گرد است
یا غبار دل مکدر ماست
تا رگ دل گشوده مژگانت
ابر خونبار دیدهٔ تر ماست
آه ما روز و شب جهانگیر است
تیغ خورشید کی به جوهر ماست
آسمان و زمین مگو جویا
صاف مینا و درد ساغر ماست