عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
نوبهار است، چو گل فکر قدح نوشی کن
خون غم ریخته در جام فراموشی کن
در صف خرقه بدوشان نتوان بود چو گل
خرقه دور افکن و با آینه همدوشی کن
چون صبا چند بغل گیری سرو و شمشاد؟
همچو آتش به خس و خار هم آغوشی کن
هرچه بینی، ز بد و نیک جهان آینه وار
گر فراموش کنی، شکر فراموشی کن
فتنه در بزم ز سرگوشی جام و میناست
تا توانی حذر از صحبت سرگوشی کن
ناله ی مطرب و نی، هردو یکی کرده زبان
می کنندم همه تکلیف که بیهوشی کن
نقل می پسته ی شور است ازان کنج دهن
ساقی ما مزه دارد، تو قدحی نوش کن
هرچه بینی ز بد و نیک درین بزم سلیم
خون دل نوش چو پیمانه و خاموشی کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۶
دهد به ذره چو خورشید آب و تاب، سخن
مباد آن که کسی را کند خراب، سخن
طلسم غم که شکستی؟ اگر ز حلقه ی گوش
نمی گذاشت سر پای در رکاب سخن
مرا دماغ حدیث بهشت و دوزخ نیست
گه از شراب کنم، گاهی از کباب سخن
سر بریده نگوید سخن، چه عقل است این
ز راز چرخ مپرسید از آفتاب سخن
اگر زبان خموشان این چمن دانی
بود تبسم هر غنچه یک کتاب سخن
حدیث لعل تو کوته نمی شود، چه عجب
اگر دراز شود در سر شراب سخن
ز وصف آن گره زلف بر زبان سلیم
چو حرف لال درآید به پیچ و تاب سخن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۷
تا به کی بر من شکست آید چو مینا از زمین
می گریزم بر فلک همچون مسیحا از زمین
دارد از جای دگر سررشته در کف ریشه ام
آب و رنگم نیست چون گل های دیبا از زمین
در گلستانی که چون گل ما درو پرورده ایم
همچو نیلوفر برآید آسمان ها از زمین
آن که در قید خود است از راز عشق آگاه نیست
آسمان را می کند دایم تماشا از زمین
ما به این دون همتی چون با مسیحا دم زنیم؟
او سخن از آسمان می گوید و ما از زمین
گر نداری می، به گلشن رو که آنجا چون روی
ساغر می می شود چون لاله پیدا از زمین
چون نشینم از پی آسودگی، کز شوق او
همچو افلاکم رسیده هفت اعضا بر زمین
از غبار غم خلاصی نیست هرجا می رویم
گرد باشد بیشتر در روی دریا از زمین
گفتگویی سر کنیم از عالم دیگر سلیم
تا به کی گوید کسی از آسمان یا از زمین
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۸
مطرب از دستت گر آید، ناخنی بر چنگ زن
من بر آتش می زنم خود را، تو بر آهنگ زن
نسبتی با مشرب پروانه گر داری بس است
گر نباشد آتشی، بر آب آتش رنگ زن
بلبلان با هم نمی دانند غیر از دوستی
گل تمام عمر گو ناخن برای جنگ زن
شکوه ی احباب را پوشیده نتوان داشتن
گر به دستت شیشه گردد راستی، بر سنگ زن
زین گلستان برگ سبزی خود به کف ناید سلیم
همچو اوراق چمن، آیینه را بر سنگ زن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
فصل گل شد، ناله ی عیشی ز بلبل قرض کن
گر نداری زر برای باده، از گل قرض کن
بی پریشانی نگردد جمع اسباب نشاط
بهر دل سرمایه ای زان زلف و کاکل قرض کن
حسن هرگز طرفی از پهلوی اهلیت نبست
مایه ی تمکین خوبی از تغافل قرض کن
بینوایی می کشد بلبل ز تاراج خزان
از چراغ محفل ای پروانه یک گل قرض کن
این همه افغان ندارد گر جفایی دیده ای
سخت بی صبری سلیم، اندک تحمل قرض کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
چه آب و خاک و چه نیکویی سرشت است این
سبوی باده نگویم، گل بهشت است این
بنای عیش به میخانه می نهد دوران
وگرنه هر خم می را به سر چه خشت است این
به سجده سر چو نهی، ترک سر کن ای زاهد
نه مسجد است، غلط کرده ای، کنشت است این
به حیرتم که دلم زنده چون کباب شده ست
اگر غلط نکنم، طایر بهشت است این
سلیم، نامه ی او را ز بس نهم بر سر
گمان بری که مرا خط سرنوشت است این
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۵
دشمن خود گرنه ای، ما را به خود دشمن مکن
در بغل چون شیشه داری، سنگ در دامن مکن
بر شکست گوهرم دستی نداری ای حسود
بهر سودن، آب چون گرداب در هاون مکن
شرم بادت از ید بیضای بی رونق کلیم
این هنر را پیش داغ دست ما روشن مکن
بر سر میدان دعوی می رسم ای مدعی
بهر جستن رخنه همچون تیر در جوشن مکن
همچو عیسی در جهان با آب باریکی بساز
آرزوی زنده رود از چشمه ی سوزن مکن
خصم در دعوی سپر افکنده است، اما سلیم
تیر مصرع بر دلش زن، رحم بر دشمن مکن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۶
زهی بر چهره خطت سایه ی جان
لبت را خنده موج آب حیوان
ز شوق تیغت آهوی حرم را
بیاض دیده، صبح عید قربان
پریشانی ز بس شد در دلم جمع
نمی بیند کسی خواب پریشان
برای داغ دل دارم طبیبی
که مرهمدان او باشد نمکدان
ز ذوق نامه اش قاصد چو میرم
بخوان بر خاک من آن را چو قرآن
به وقت گریه، گویی دیده ام را
گسسته رشته ی تسبیح مرجان
ز بس پر کرده ام چون غنچه از چاک
در آغوشم نمی گنجد گریبان
حرارت گر سلیم از عشق داری
ز خال او طلب کن تخم ریحان
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
چون توان با غیر دل را خالی از کین ساختن
هرگز از بلبل نمی آید به گلچین ساختن
سهل باشد حسن هرجا دعوی اعجاز کرد
سرمه را در چشم خوبان خواب سنگین ساختن
من نمی دانستم ای مهمان تو آتش بوده ای
کاسه را هم ورنه می بایست چوبین ساختن
صحبت تلخ تو چون دربان آن باشد، چه سود
همچو زنبور از عمارت های شیرین ساختن
از خموشان چمن لایق نمی باشد سلیم
ورنه از گل می توان صد حرف رنگین ساختن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۰
به مردم عرض جمعیت کن از ایشان دگر بستان
مقامرخانه است آفاق، زر بنما و زر بستان
کسی چون مرغ بسمل چند برآهنگ غم رقصد؟
بیا مطرب زمانی دف ز دست نوحه گر بستان
به شیرین می کند عرض لباس عاریت خسرو
تو هم ای کوهکن از بسون تیغ دگر بستان
به این مضمون نویسد نامه دایم پیرکنعانی
به یوسف، کز زلیخا دادم ای چشم پدر بستان
تو از ایران سلیم و ما ز ملک هند می آییم
اگر مشتی نمک داری بده، از ما شکر بستان
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۱
آینه در دست گیر و یاد حیرانی بکن
طره ی خود را ببین، فکر پریشانی بکن
ما ز حال خویش چشم از دشمنی پوشیده ایم
گر تو سر را دوست داری، فکر سامانی بکن
این زمان خود راحتی داری، ز عریانی منال
چون شوی گلچین باغی، فکر دامانی بکن
چون غزال وحشی از معموره مجنون می رمد
گر تو هم دیوانه ای، سیر بیابانی بکن
فصل گل بگذشت، بگذر جانب گلشن سلیم
گر نچینی گل، تماشای گلستانی بکن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۲
عجب مدار ز زاهد شراب ما خوردن
که نیست ننگ گدا، روزی گدا خوردن
چو هست باده، غم نان مخور که مستان را
چو گل زیان نهد آب ناشتا خوردن
چنان قناعت فقر است سازگار مرا
که چون حباب شوم فربه از هوا خوردن!
به راه شوق مرا نیست توشه ای همراه
بود چو شعله مدارم به خار پا خوردن
صلای باده ی عیشم زمانه داد سلیم
روم به خانه ی دشمن به خونبها خوردن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۳
ساقی ز کار من گره توبه باز کن
دست مرا به گردن مینا دراز کن
صوفی ترا چه کار به جام شراب ناب
کاری که کرده ای همه ی عمر، باز کن
شد صرف باده سیم و زر ما همه بیا
مطرب ز لطف دست تو بر سیم ساز کن
آن روی از کجا و تو ای آینه، بیا
ما دم نمی زنیم، تو خود امتیاز کن
هرچند عندلیب ز نازت در آتش است
نازت رواست، ناز کن ای غنچه، ناز کن
طرف کله شکسته ای، آشوب خلق شو
دامان فتنه برزده ای، ترکتاز کن
از کار مختصر مگذر در طریق فقر
در نان سیاه دانه ز تخم پیاز کن
راحت طلب، سلیم به مقصد نمی رسد
چون ناقه پای خویش به رفتن دراز کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
رسیده ایم به بزم تو، مهربانی کن
شکفته شو ز می، از چهره گلفشانی کن
به حرف خضر مکن اعتبار در ره عشق
سخن بپرس، ولی خود هر آنچه دانی کن
به آب و رنگ چو گل منت بهار مکش
چو شمع چهره ای از سوز دل خزانی کن
غم زمانه ترا پیر کرد ای غافل
بگیر ساغر و چون شاخ گل جوانی کن
به خویش گم شدی از فکر وصل او ای دل
که گفته بود به عنقا، هم آشیانی کن؟
سلیم، روح نظیری ترا مددکار است
برآر تیغ زبان و جهانستانی کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
در غمت ناله ز مرغ چمن آید بیرون
گر لب غنچه گشایی، سخن آید بیرون
طرفه حالی ست که دیگر نکند رو به قفا
هرکه چون آب روان زین چمن آید بیرون
کس ندانست که عنقا به کجا کرد سفر
مرد باید که چنین از وطن آید بیرون
از وجودم اثری بس که ضعیفی نگذاشت
چون حبابم نفس از پیرهن آید بیرون
دوستان هوش ندارد ز می وصل سلیم
مگذارید که از انجمن آید بیرون
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
ای جرس، سوی سفر هر لحظه آوازم مکن
بی پر و بالم، عبث تکلیف پروازم مکن
چون گره، سررشته ی عمرم به دست بستگی ست
دشمن من گر نه ای، از دوستی بازم مکن
کرد رسوا این می مردآزما منصور را
راز خود با من مگو ای عشق، غمازم مکن
در قفای رهروان فریاد کردن شرط نیست
د بیابان جنون ای خضر آوازم مکن
صیقل دل، صحبت آزادگان باشد سلیم
جز به چوب بید چون آیینه پردازم مکن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۴
از پی اسرار خود، کم با کسی پرخاش کن
راز پنهانی که داری همچو گل خود فاش کن
در گره تا چند داری همچو گوهر آب را
پنجه ی مژگانی از دریادلی در پاش کن
زشت اگر گفتم ترا، از من چرا رنجیده ای
صورت خود را ببین و جنگ با نقاش کن
زاهد آمد، ساقی از آن می که ما دانیم و تو
جرعه ای در ساغرش ریز و چو ما رسواش کن
هیچ کس چون دشمن از حال کسی آگاه نیست
جستجوی آفتاب ای ذره از خفاش کن
در دیار هند ازو دیدی چها دیدی سلیم
نفس خود را سوی کابل بر، به سگ سوداش کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۵
بگذر ز عقل و فیض محبت نگاه کن
بردار شمع را و تماشای ماه کن
نزدیک این خرابه شدن از برای چیست
از دور چون ستاره به دنیا نگاه کن
در آسیا لذیذ بود نان آسیا
بر آسمان نظاره ی خورشید و ماه کن
خواهی اگر گزند نبینی ز روزگار
درویش! هرچه هست ترا، نذر شاه کن
بی ترک سر چو عشق میسر نمی شود
کنجی نشین و مشورتی با کلاه کن
هرگاه برهمن به خدا روی آورد
بت گوید از عتاب که بر من نگاه کن
رحمت، کرم به قدر گنه می کند سلیم
تا ممکن است، باده بنوش و گناه کن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۶
من راز جهانم، بود افسانه به از من
معموره ام و گوشه ی ویرانه به از من
هرگز نتوانم که سر از خاک برآرم
آن مور ضعیفم که بود دانه به از من
در خانه ز اسباب جهان هیچ ندارم
کس ورنه ندارد چو کمان، خانه به از من
در صحبت ما و تو چه گنجایش اینهاست
نه شمع به از توست، نه پروانه به از من
در زمزمه هر مرغ چمن نیست چو بلبل
گوید همه کس مصرعی، اما نه به از من
واقف چو سلیم از همه اسرار جهانم
کس نیست خبردار ازین خانه به از من
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
کنم نهفته برین عالم دو رنگ نگاه
چو آهویی که کند جانب پلنگ نگاه
نظر به ماست فلک را که چشم می پوشد
کند چو مرد کماندار بر خدنگ نگاه
شکسته ایم، ولی همچو موج می لرزد
به سوی کشتی ما چون کند نهنگ نگاه
نگه به هیچ مسلمان نمی کند دیگر
به طاعتم چو کند صورت فرنگ نگاه
ثبات صبر و شکیبم به عشق از آه است
که بر علم همه دارند روز جنگ نگاه
تمام حیرتم از عذر بی وفایی او
چو کودکی که کند در قفای لنگ نگاه
سلیم محو تماشای اوست بت در دیر
نظاره ی رخ او می کشد ز سنگ نگاه