عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
همچو عنقاست مرا گوشه ای از دنیا بس
لب نانی بود امروز بس و فردا بس
هرکسی چاشنی فقر و قناعت دانست
همچو گوهر بودش قطره ای از دریا بس
نیست در قافله ی ریگ روان راهبری
خضر ما راهروان، باد درین صحرا بس
شب که در انجمنم بیخودی از حد بگذشت
بود معنی نگاه تو به من گویا بس
به تغافل نتوان گشت حریف خوبان
همچو خورشید، جهان را بود او تنها بس
نیست آوارگی آن کار که کس پیشه کند
در سفر چند به سر می بری ای عنقا، بس!
شب به ساقی نگهی داشتی از عجز سلیم
مدعای تو: بده بود ندانم، یا بس؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۹
ای به غیر از من ناکام، به کام همه کس
باده ی وصل تو چون آب، به جام همه کس
به کسی هر نفس الفت نتوان کرد ای دل
چون کبوتر منشین بر لب بام همه کس
باده ی ناب چه خاصیت خاصی دارد
که حلال تو شد ای شیخ و حرام همه کس
هرکه تقصیر کند، مطلب من فوت شود
صید من می پرد از حلقه ی دام همه کس
قاصد آورد به یاران خبر یار سلیم
بود در نامه بجز نام تو نام همه کس
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۰
زاهد از رشک این قدر گرم عتاب ما مباش
گر توان فکر شرابی کن، کباب ما مباش
مطلبی در گفتگوی مردم دیوانه نیست
همچو مخمل در پی تعبیر خواب ما مباش
نسبت ما می برد از چهره رنگ اعتبار
گر حسابی داری از خود، در حساب ما مباش
خاکساری پیش مغروران ندارد اعتبار
ذره باش، اما اسیر آفتاب ما مباش
قطره ی ما کار صد دریای رحمت می کند
ای گیاه تشنه، نومید از سحاب ما مباش
در عنان او نظر کردم به سوی ماه نو
گفت ای دیوانه دیگر در رکاب ما مباش
از جنون باشد اگر ما گفتگویی می کنیم
نیستی دیوانه، در بند جواب ما مباش
جای خنجر عشقبازان ترا در سینه نیست
ما نهنگانیم، گو ماهی در آب ما مباش
ما چو بیهوشیم از کیفیت آن لب سلیم
خنده گو بیهوشداروی شراب ما مباش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۱
قدم برون نگذارم ز آستانه ی خویش
چو آینه همه عمرم چراغ خانه ی خویش
به کار خویش کنم ناله، گو کسی مشنو
کمان کشیده ام، اما خودم نشانه ی خویش
چو مرغ باش در آیین عافیت طلبی
که وقت شام چو شد، می رود به خانه ی خویش
چگونه سر زند از دل نوای آزادی
مرا که حلقه ی دام است آشیانه ی خویش
به دست خویش کن اصلاح خود، که مغروران
به موی خود نگذارند غیر شانه ی خویش
چه فرق از وطن و غربت، این چنین که منم
چو عکس آینه، دایم غریب خانه ی خویش
به زیر چرخ، ترقی سلیم ممکن نیست
در آسیا نتوان سبز کرد دانه ی خویش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۲
هر کجا گرم است بازار ادب، محجوب باش
فتنه ای در هر کجا گل می کند، آشوب باش
صولت جلاد را حاجت به تیغ تیز نیست
طفل خونریز مرا شمشیر گو از چوب باش
خامه دایم از زبان خویش زحمت می کشد
بی زبان با خوبرویان حرف زن، مکتوب باش
همچو شاخ گل، طبیب هر دماغ آشفته شو
هوشمندان را گل و دیوانگان را چوب باش
دختر رز گر همه باشد، مشو سرگرم او
در طریق عشقبازی امت یعقوب باش
در میان جاهل و کامل بود فرقی سلیم
مدعی گر با تو بد باشد، تا با او خوب باش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
باده، ای عیسی لقا از دست نامحرم مکش
گوهر ناموس را در رشته ی مریم مکش
با بد و نیک جهان در دشمنی یکرو مکن
تیغ چون خورشید تابان بر همه عالم مکش
ای که دایم خودفروشی پیشه ی خود کرده ای
خویش را همچون گهر، باری به سنگ کم مکش
در گلستان جهان از لاله همت یاد گیر
کاسه ی سر را قدح کن، می ز جام جم مکش
روز نیک و بد به یک دستور همچون تیر باش
از کشاکش چون کمان ابروی خود درهم مکش
چون گهر گردآوری کن آبروی خویش را
در سبو تا باده داری، منت زمزم مکش
همچو نیلوفر که بیند آفتاب، ای آسمان
روی خود، هرگاه می بینی مرا، درهم مکش
بعد ازین بر صفحه ی ایجاد، ای نقاش صنع
طرح نقش تازه ای کن، صورت آدم مکش
از می گلگون سلیم این توبه و پرهیز چیست
ای گل پژمرده، دامان خود از شبنم مکش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
در وادی محبت، چون خضر راهبر باش
با رهروان دریا، چون موج همسفر باش
انگشت دایه در کام زهر غمم کشیده ست
در دست من هر انگشت، گو شاخ نیشکر باش
آشوب موج و طوفان سامان اهل دریاست
همچون سفینه ی عشق، مجموعه ی خطر باش
چندان که بال باز است، پرواز در خیال است
ای دل به کنج عزلت، عنقای بسته پر باش
هرکس به کینه ی ما خیزد، کمر نبندد
چون کوه خصم ما را هر عضو گو کمر باش
چون آسمان عدویی داری سلیم بر سر
غافل نمی توان بود، از خویش باخبر باش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۵
عاشقی، دیگر به فکر منزل و مسکن مباش
آشیان خود بسوزان، یا درین گلشن مباش
تا توانی مشق فریادی بکن ای عندلیب
من ز کار افتاده ام، باری تو همچون من مباش
آن قدر کز دستت آید، پیرهن را چاک کن
پای بند بخیه همچون رشته ی سوزن مباش
دستگیر ناتوان باش دایم چون سبو
تا توانی همچو جام باده مردافکن مباش
ای زلیخا، چند کوری می دهی یعقوب را؟
مانع یوسف شدی، از بوی پیراهن مباش
در میان خلق نتوان ساختن کاری سلیم
سبز اگر خواهی شوی ای دانه در خرمن مباش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
کار عاشق واژگون باشد ز سیر اخترش
گر در آتش پا گذارد، بگذرد آب از سرش
شد دماغم از می گلگون، دکان گلفروش
باغبان کو تا زنم گل های او را بر سرش
شکوه کم کن از تهیدستی که جم رفت و هنوز
در گرو مانده ست پیش می فروش انگشترش
سرگذشت کیقباد و این جهان دانی که چیست
کودکی کز خانه بیرون کرد او را مادرش
سرو و گل سودی ندارد رند شاهدباز را
تاک را هم دوست می دارم به ذوق دخترش!
حمله گر آرد به جلاد اجل مژگان او
همچو ماهی می جهد از دست بیرون خنجرش
من به این افلاس و هر مصرع که می گویم سلیم
می نویسد بر ورق ایام با آب زرش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۷
چمنی را که بود خرمی از رخسارش
چون گل چشم ز دل آب خورد هر خارش
رشک شرط ره عشق است، به وقت شبگیر
گر بود پای تو در خواب، مکن بیدارش!
چمن دوستی آن گونه نزاکت خیز است
کز غبار دل حباب بود دیوارش
زینت آن است که با خویش توان برد به خاک
دم آخر کفن صبح شود دستارش
شاد گردم چو دل از دوست کند شکوه سلیم
چون طبیبی که درآید به سخن بیمارش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۸
چو گل کسی که هوای تو برده آرامش
ز موج بیخودی باده بشکند جامش
کند ز زلف تو صیاد، خاک از آن بر سر
که غیر خاک چو غربال نیست در دامش
جواب نامه ی ما را، ز بس تغافل کرد
هزار بیضه کبوتر نهاد در بامش
کدام دل که نشد صید این سیه چشمان
فغان ز هند و غزالان شیراندامش
به سرمه ی امل آن کس که چشم ساخت سیاه
سفید کرد جهان همچو مغز بادامش
فریب انجمن عشق را سلیم مپرس
کباب کیست که آتش نمی کند خامش؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
خوش آنکه باده ی ناب است مایه ی هوشش
سبوی باده به جای سر است بر دوشش
ز گل مپرس که بلبل چه گفتگو دارد
چه ذوق از سخن آن را که نشنود گوشش
چو آب هرچه ببیند کسی درین گلشن
برون چو رفت، همه می شود فراموشش
اسیر عشق ترا دایم از فناطلبی
شود کفن چو علم پاره بر سر دوشش
ز خنده آب حیات لبش به موج آمد
حدیث تشنه لبان باد زد چو بر گوشش
جهان به هرکه زبانی چو شمع داد سلیم
در انجمن نتوانند دید خاموشش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
هرکه را ساز بود زمزمه ی زنجیرش
می کند ناله ی مرغان چمن دلگیرش
خضر آید به ره قاتل ما تا بیند
صورت حال خود از آینه ی شمشیرش
گذری بر دل سودازده ی ما نکند
در کمانخانه مگر چله نشین شد تیرش
روزگاری ست که بر هرکه نظر اندازی
همچو گوهر تهی از آب نباشد شیرش
به دعای سحری رام دلم گشت سلیم
آفتابی که نکرده ست کسی تسخیرش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
خبر بگیر ز احوال خضر در کویش
که آب تیغ رسیده ست تا به زانویش
حدیث معجز عیسی که راز پنهان است
مباد گل کند از غنچه ی سخنگویش
به نوبهار رخ او اگرنه بیمار است
در آفتاب چرا خفته است آهویش
به دفع خصم، همین همت است اسبابم
بود فلاخن مرد برهنه، بازویش
سلیم شیشه ی ما را درین جهان خراب
کسی ندید که سنگی نزد به پهلویش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
درون کاسه ی سر دارم از جنون آتش
دویده در همه اعضا مرا چو خون آتش
نه عشق بود که شد ز آسمان حواله به من
که ریخت بر سرم این طشت سرنگون آتش
ز اشک و آه خراب است حال من که مرا
برون خانه بود آب و اندرون آتش
نهاد نامه ی شوقم چو در بغل قاصد
چو شمع کرد سر از جیب او برون آتش
ز بس که گرم سراغم سلیم در ره شوق
به روی خار دوم پابرهنه چون آتش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
زخم دل کم نیست، سامان گر نباشد گو مباش
غنچه ی گل هست، پیکان گر نباشد گو مباش
کشتی ما چشم دارد بر خطر همچون حباب
چون نسیمی هست، طوفان گر نباشد گو مباش
آنکه وقت کشتن من رحم بر حالم نکرد
بعد قتلم هم پشیمان گر نباشد گو مباش
منصب گلچینی باغی ندارم، در تنم
جامه را چون پوست، دامان گر نباشد گو مباش
زینت ارباب معنی، جوهر ذاتی بس است
لاله در کوه بدخشان گر نباشد گو مباش
هرکجا باشد ز کف مگذار جام می سلیم
سیر قزوین کن، صفاهان گر نباشد گو مباش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
شراب همچو گل و لاله خور ز ساغر خویش
پیاله همچو کدو کن ز کاسه ی سر خویش
تعلق وطنم باعث صد آزار است
اسیر ورطه چو کشتی شدم ز لنگر خویش
غبار غم ز دلم کم نمی شود هرگز
چه خاک بود که کردم ز عشق بر سر خویش
شکایت از که کنم من، که روزگار افکند
مرا چو ماهی خنجر به دام جوهر خویش
ز صد سپاه نگردد سلیم روگردان
چو عکس آینه هرکس شود برابر خویش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
ز مژگان آب چشمم می زند جوش
که دریا را نشاید کرد خس پوش
درین دریا بود از سیلی موج
چو نیلوفر صدف نیلی بناگوش
وطن در گوشه ای گیرم نگین وار
چو خاتم چند باشم خانه بر دوش؟
سر ما تاج شاهی را به معنی
بود همچون چراغ زیر سرپوش
به بزمی لب سلیم از حرف بسته ست
که نتوان شمع او را کرد خاموش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
هلاک تاج نه چون شمع صبحگاهی باش
چو آفتاب، سرافراز بی کلاهی باش
سواد کعبه چو بیرون ازین بیابان نیست
دوان چو برق ز دنبال هر سیاهی باش
صلاح کار خود از کف مده، حقیقت چیست
به ملک هند قدم چون نهی، سپاهی باش
همین بریدن آب از گلو، قناعت نیست
گلو بریده درین بحر همچو ماهی باش
به راه شوق مرا ضعف مانع است سلیم
ترا چو قوت رفتار هست، راهی باش
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
ای دل ز گرد کلفت عالم غمین مباش
چون آسمان وگرنه به روی زمین مباش
بگذار هرچه هست بجز ساغر شراب
واقف ز جام باش و چو جم از نگین مباش
خواهی که ایمن از بد و نیک جهان شوی
بی نیش و نوش چون مگس انگبین مباش
سرده سرشک، چند کشی خواری از جهان
چون ابر این قدر نمد آبچین مباش
از من بگیر عبرت، اگر اهل روزگار
صد آفرین کنند، سخن آفرین مباش
رسوای عالمی شدی از عشق گلرخان
صدبار گفتمت که سلیم این چنین مباش