عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
در کوی تو دیوانه مرا نام نهادند
طفلان چه بزرگانه مرا نام نهادند
در پای خمم ناف به طفلی چو بریدند
دردی کش میخانه مرا نام نهادند
من طالع چوب گل و زنجیر ندارم
احباب، چه دیوانه مرا نام نهادند؟
نه نام چراغی به جهان بود، نه شمعی
آن روز که پروانه مرا نام نهادند
نامم کسی از هیچ زبانی نشنیده ست
افلاک چه بیگانه مرا نام نهادند
ایام، فلاطون جهان داد خطابم
فریاد که طفلانه مرا نام نهادند
دادند گهی برگ گل و لاله خطابم
گاهی پر پروانه مرا نام نهادند
از خال لب او شدم آواره ی عالم
عنقا، پی این دانه مرا نام نهادند
در زلف تو- آن کوچه ی زنجیرفروشان-
عمری ست که دیوانه مرا نام نهادند
بخت از پی معموری من بود سلیما
آن روز که ویرانه مرا نام نهادند
طفلان چه بزرگانه مرا نام نهادند
در پای خمم ناف به طفلی چو بریدند
دردی کش میخانه مرا نام نهادند
من طالع چوب گل و زنجیر ندارم
احباب، چه دیوانه مرا نام نهادند؟
نه نام چراغی به جهان بود، نه شمعی
آن روز که پروانه مرا نام نهادند
نامم کسی از هیچ زبانی نشنیده ست
افلاک چه بیگانه مرا نام نهادند
ایام، فلاطون جهان داد خطابم
فریاد که طفلانه مرا نام نهادند
دادند گهی برگ گل و لاله خطابم
گاهی پر پروانه مرا نام نهادند
از خال لب او شدم آواره ی عالم
عنقا، پی این دانه مرا نام نهادند
در زلف تو- آن کوچه ی زنجیرفروشان-
عمری ست که دیوانه مرا نام نهادند
بخت از پی معموری من بود سلیما
آن روز که ویرانه مرا نام نهادند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
شد بهار و بوستان را داد آب و تاب ابر
مژده مستان را که خوب آمد برون از آب ابر
جز به وقت خود ندارد قدر هر چیزی که هست
می کشان را خوش نباشد در شب مهتاب ابر
گریه هر گه موج زد از حسرت چشم ترم
چون غبار آینه شد خشک در گرداب ابر
کی شود همت ازین عمر سبکرو کامیاب
برنبندد طرفی از دریوزه ی سیلاب، ابر
کی تواند بهتر از خود را کسی بیند سلیم
از سرشکم مضطرب گردید چون سیماب ابر
مژده مستان را که خوب آمد برون از آب ابر
جز به وقت خود ندارد قدر هر چیزی که هست
می کشان را خوش نباشد در شب مهتاب ابر
گریه هر گه موج زد از حسرت چشم ترم
چون غبار آینه شد خشک در گرداب ابر
کی شود همت ازین عمر سبکرو کامیاب
برنبندد طرفی از دریوزه ی سیلاب، ابر
کی تواند بهتر از خود را کسی بیند سلیم
از سرشکم مضطرب گردید چون سیماب ابر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
زخم ناسورم من و از لطف مرهم شرمسار
چون گل پژمرده ام از روی شبنم شرمسار
بهره ای جز اشک و آه از من نصیب کس نشد
حاصلم دارد مرا چون نخل ماتم شرمسار
خلق را کوتاهی از خویش است و ما را از فلک
عالمی شرمنده اند از ما و ما هم شرمسار
کاسه ی سر را قدح کن، می ز جام خود بنوش
تا به کی باشد کی از ساغر جم شرمسار
تا سلیم از بی وفایی های او دم می زنم
می کند آن تیغ خونریزم به یک دم شرمسار
چون گل پژمرده ام از روی شبنم شرمسار
بهره ای جز اشک و آه از من نصیب کس نشد
حاصلم دارد مرا چون نخل ماتم شرمسار
خلق را کوتاهی از خویش است و ما را از فلک
عالمی شرمنده اند از ما و ما هم شرمسار
کاسه ی سر را قدح کن، می ز جام خود بنوش
تا به کی باشد کی از ساغر جم شرمسار
تا سلیم از بی وفایی های او دم می زنم
می کند آن تیغ خونریزم به یک دم شرمسار
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
آمد بهار و باغ شکفت از سرور ابر
جیب هواست نافه ی مشک از بخور ابر
از بس که آب و تاب ز فیض هوا گرفت
گوهر توان شمرد به درج بلور ابر
بی صرفه هرکه حرف زند، خصم دولت است
از سایه ی همای مگو در حضور ابر
چون پشت لاله گرم نباشد، که می شود
نارنج آفتاب نهان در سمور ابر
دامان من چو هست، به دریا چرا رود
نزدیک کرده چشم ترم راه دور ابر
گو خصم با سلیم مکن دعوی سخن
شبنم ز خود چه لاف زند در حضور ابر
جیب هواست نافه ی مشک از بخور ابر
از بس که آب و تاب ز فیض هوا گرفت
گوهر توان شمرد به درج بلور ابر
بی صرفه هرکه حرف زند، خصم دولت است
از سایه ی همای مگو در حضور ابر
چون پشت لاله گرم نباشد، که می شود
نارنج آفتاب نهان در سمور ابر
دامان من چو هست، به دریا چرا رود
نزدیک کرده چشم ترم راه دور ابر
گو خصم با سلیم مکن دعوی سخن
شبنم ز خود چه لاف زند در حضور ابر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
زاهد بنای سست ورع را خراب گیر
بگذار سبحه از کف و جام شراب گیر
از باده گرم ساز نفس را و بعد ازان
دریوزه کن چو لاله و آتش ز آب گیر
جز آنچه داده اند به هرکس، ازو مخواه
از شمع روشنایی و از گل گلاب گیر
از خاک راه عشق به دست آر سرمه ای
میل زری ز هر مژه چون آفتاب گیر
از کاهلی به دام تو عنقا شده شکار
بر قصد صعوه ساز کمین و عقاب گیر
بر خصم دستبرد حریفان چنین کنند
بیدار شو شبی و جهان را به خواب گیر
ما طایران عرصه ی گلزار آتشیم
دامی به راه ما نه و مرغ کباب گیر
از ما چو کوهسار سؤالی که می کنی
خاموش باش و گفته ی خود را جواب گیر
ضایع مکن درین چمن اوقات خویش را
گل چیده ایم ما، تو بیا و گلاب گیر
هرگاه خواستی، نتوان خورد می سلیم
ساغر به روز ابر [و] شب ماهتاب گیر
بگذار سبحه از کف و جام شراب گیر
از باده گرم ساز نفس را و بعد ازان
دریوزه کن چو لاله و آتش ز آب گیر
جز آنچه داده اند به هرکس، ازو مخواه
از شمع روشنایی و از گل گلاب گیر
از خاک راه عشق به دست آر سرمه ای
میل زری ز هر مژه چون آفتاب گیر
از کاهلی به دام تو عنقا شده شکار
بر قصد صعوه ساز کمین و عقاب گیر
بر خصم دستبرد حریفان چنین کنند
بیدار شو شبی و جهان را به خواب گیر
ما طایران عرصه ی گلزار آتشیم
دامی به راه ما نه و مرغ کباب گیر
از ما چو کوهسار سؤالی که می کنی
خاموش باش و گفته ی خود را جواب گیر
ضایع مکن درین چمن اوقات خویش را
گل چیده ایم ما، تو بیا و گلاب گیر
هرگاه خواستی، نتوان خورد می سلیم
ساغر به روز ابر [و] شب ماهتاب گیر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
ای خطت سرمایه ی عنبرفروشان بهار
همچو سایه فرش راهت سبزپوشان بهار
غارتی از حسن او آمد گلستان را که نیست
برگ سبزی در بساط گلفروشان بهار
ناله ای از آشیان بلبل ما برنخاست
همچو مرغ بیضه از شرم خموشان بهار
عیب گلشن بر کسی ظاهر نمی گردد که هست
گرد کوی او یکی از پرده پوشان بهار
شور در عالم سلیم افکنده موج گریه ام
نیست همچون اشک من سیل خروشان بهار
همچو سایه فرش راهت سبزپوشان بهار
غارتی از حسن او آمد گلستان را که نیست
برگ سبزی در بساط گلفروشان بهار
ناله ای از آشیان بلبل ما برنخاست
همچو مرغ بیضه از شرم خموشان بهار
عیب گلشن بر کسی ظاهر نمی گردد که هست
گرد کوی او یکی از پرده پوشان بهار
شور در عالم سلیم افکنده موج گریه ام
نیست همچون اشک من سیل خروشان بهار
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
مست گر نیستی از شیوه ی مستان مگذر
قطره ی آب گهر باش و ز طوفان مگذر
پا به اندازه کشیدن روش اهل دل است
همه تن اشک شو و از سر مژگان مگذر
دیدن قاصد بی مژده، غم آرد ای باد
نکهت پیرهنت نیست، به کنعان مگذر
ابر از سایه درو دام جنون افکنده ست
گر ز من می شنوی، سوی گلستان مگذر
ما درین بادیه چون ریگ روانیم سلیم
تو که مرغ چمنی، سوی بیابان مگذر
قطره ی آب گهر باش و ز طوفان مگذر
پا به اندازه کشیدن روش اهل دل است
همه تن اشک شو و از سر مژگان مگذر
دیدن قاصد بی مژده، غم آرد ای باد
نکهت پیرهنت نیست، به کنعان مگذر
ابر از سایه درو دام جنون افکنده ست
گر ز من می شنوی، سوی گلستان مگذر
ما درین بادیه چون ریگ روانیم سلیم
تو که مرغ چمنی، سوی بیابان مگذر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
ای دل ز آیینه تعلیم تن آسانی بگیر
خرقه را دور افکن و دامان عریانی بگیر
زلف خوبان می پذیرد گر غباری می رسد
هرچه دوران می دهد وقت پریشانی بگیر
اهل عالم را سوادی نیست در علم معاش
ابتدای این ز افلاطون یونانی بگیر
کی تأسف سود دارد کار چون از دست رفت
رخصتی در قتلم اول از پشیمانی بگیر
باغبان امروز در شهر است و گلشن خلوت است
داد عیش ای بلبل از گل های بستانی بگیر
اختیار اختر طالع گناه من نبود
آسمانم گفت این الماس پیکانی بگیر
این همه گمراهی از طول امل داری سلیم
خویش را از دست این غول بیابانی بگیر
خرقه را دور افکن و دامان عریانی بگیر
زلف خوبان می پذیرد گر غباری می رسد
هرچه دوران می دهد وقت پریشانی بگیر
اهل عالم را سوادی نیست در علم معاش
ابتدای این ز افلاطون یونانی بگیر
کی تأسف سود دارد کار چون از دست رفت
رخصتی در قتلم اول از پشیمانی بگیر
باغبان امروز در شهر است و گلشن خلوت است
داد عیش ای بلبل از گل های بستانی بگیر
اختیار اختر طالع گناه من نبود
آسمانم گفت این الماس پیکانی بگیر
این همه گمراهی از طول امل داری سلیم
خویش را از دست این غول بیابانی بگیر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
صبا دعای مرا سوی می گساران بر
سلام خشکی ازین چشم تر به باران بر
ملول شد دلت ای همنشین ز گریه ی ما
که گفته بود گل کاغذین به باران بر؟
حذر زگردش افلاک، خویش را چو غبار
به گوشه ای ز سر راه این سواران بر
چه چاره کلفت ایام را به غیر از صبر
همیشه روز به شب همچو روزه داران بر
متاع اهل وفا پیش گلرخان خوار است
صبا غبار مرا سوی خاکساران بر
ازین چه باک جهان را سلیم فصل خزان
چون عندلیب ازین باغ گو هزاران بر
سلام خشکی ازین چشم تر به باران بر
ملول شد دلت ای همنشین ز گریه ی ما
که گفته بود گل کاغذین به باران بر؟
حذر زگردش افلاک، خویش را چو غبار
به گوشه ای ز سر راه این سواران بر
چه چاره کلفت ایام را به غیر از صبر
همیشه روز به شب همچو روزه داران بر
متاع اهل وفا پیش گلرخان خوار است
صبا غبار مرا سوی خاکساران بر
ازین چه باک جهان را سلیم فصل خزان
چون عندلیب ازین باغ گو هزاران بر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
گلرخان بینند هرگه بر اسیر یکدگر
آفرین گویند بر هم زخم تیر یکدگر
دل ز فریاد دل آید سوی زلف از کاکلش
شبروان یابند هم را از صفیر یکدگر
دست در دست سبو دارم که در این روزگار
هم مگر باشند مستان دستگیر یکدگر
گر لبانش الفتی دارند با هم، دور نیست
خورده اند ایام طفلی هر دو شیر یکدگر
من زنم بر شیخ طعن، اهل ریا بر می فروش
ناسزا تا کی توان گفتن به پیر یکدگر؟
تنگدستان راچه حاجت درد دل گفتن سلیم
راز هم خوانند از نقش حصیر یکدگر
آفرین گویند بر هم زخم تیر یکدگر
دل ز فریاد دل آید سوی زلف از کاکلش
شبروان یابند هم را از صفیر یکدگر
دست در دست سبو دارم که در این روزگار
هم مگر باشند مستان دستگیر یکدگر
گر لبانش الفتی دارند با هم، دور نیست
خورده اند ایام طفلی هر دو شیر یکدگر
من زنم بر شیخ طعن، اهل ریا بر می فروش
ناسزا تا کی توان گفتن به پیر یکدگر؟
تنگدستان راچه حاجت درد دل گفتن سلیم
راز هم خوانند از نقش حصیر یکدگر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۱
نیستی عیش و طرب، بیگانگی کم یاد گیر
رسم آمیزش به اهل عالم از غم یاد گیر
از طرب هرکس که خندد، گریه بر خود می کند
در عروسی خانه رو، آیین ماتم یاد گیر
یک صبوحی بیش در اطراف این گلشن مکش
گل سبکروحی نمی داند، ز شبنم یاد گیر
بعد هر عمری به تیغ خویش آبی می دهند
رسم دنیاداری از شاهان عالم یاد گیر
حال هرکس می شود معلوم از آثارش سلیم
نام جم راگر نمی دانی، ز خاتم یادگیر
رسم آمیزش به اهل عالم از غم یاد گیر
از طرب هرکس که خندد، گریه بر خود می کند
در عروسی خانه رو، آیین ماتم یاد گیر
یک صبوحی بیش در اطراف این گلشن مکش
گل سبکروحی نمی داند، ز شبنم یاد گیر
بعد هر عمری به تیغ خویش آبی می دهند
رسم دنیاداری از شاهان عالم یاد گیر
حال هرکس می شود معلوم از آثارش سلیم
نام جم راگر نمی دانی، ز خاتم یادگیر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
از فیض ابر شد به چمن هر نهال سبز
رنگ بتان هند شد از برشکال سبز
شوخی مباد بر سر پروازش آورد
کرده ست طوطی چمن از سبزه، بال سبز
هرگاه یاد چشم تو در خاطرش گذشت
صحرا تمام گشت ز اشک غزال سبز
در عشق ناله نیست ز مجنون عجب، که شد
بر روی لیلی از اثر گریه خال سبز
ریحان چگونه سبز نگردد درو سلیم
کز فیض ابر شد چو زمرد سفال سبز
رنگ بتان هند شد از برشکال سبز
شوخی مباد بر سر پروازش آورد
کرده ست طوطی چمن از سبزه، بال سبز
هرگاه یاد چشم تو در خاطرش گذشت
صحرا تمام گشت ز اشک غزال سبز
در عشق ناله نیست ز مجنون عجب، که شد
بر روی لیلی از اثر گریه خال سبز
ریحان چگونه سبز نگردد درو سلیم
کز فیض ابر شد چو زمرد سفال سبز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۵
ز شوق وصل چو پروانه در سراغ مسوز
برای سوختن خود عبث دماغ مسوز
غم زمانه مخور، عشق آفت تو بس است
چو آتشی همه تن، لاله وار داغ مسوز
دماغ می کشی امشب ز هر شبت بیش است
به لب بگیر صراحی، دل ایاغ مسوز
وفا ندیده ز خوبان کسی، مکش آزار
دماغ از پی بوی گل چراغ مسوز
سلیم ناله ی بلبل بس است گلشن را
تو لب ز ناله ببند و بساط باغ مسوز
برای سوختن خود عبث دماغ مسوز
غم زمانه مخور، عشق آفت تو بس است
چو آتشی همه تن، لاله وار داغ مسوز
دماغ می کشی امشب ز هر شبت بیش است
به لب بگیر صراحی، دل ایاغ مسوز
وفا ندیده ز خوبان کسی، مکش آزار
دماغ از پی بوی گل چراغ مسوز
سلیم ناله ی بلبل بس است گلشن را
تو لب ز ناله ببند و بساط باغ مسوز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
بهار در قدح گل می غریب مریز
درین پیاله بجز خون عندلیب مریز
من آن نیم که چو عنقا شوم شکار کسی
به راهم ای فلک این دانه ی فریب مریز
به درد و صاف جهان همچو لاله راضی شو
ز جام خویش ترا آنچه شد نصیب مریز
مکن شتاب که هر کار وعده ای دارد
به بیضه طرح قفس همچو عندلیب مریز
به من جفای تو از روی حکمت است ای دوست
ترا که گفت که خون من ای طبیب مریز
بریز خون من ای ساقی، آن حلال تو باد
ولی شراب به پیمانه ی رقیب مریز
سلیم، تیغ زبان از غلاف بیرون آر
ولیک خون کس از مهر چون خطیب مریز
درین پیاله بجز خون عندلیب مریز
من آن نیم که چو عنقا شوم شکار کسی
به راهم ای فلک این دانه ی فریب مریز
به درد و صاف جهان همچو لاله راضی شو
ز جام خویش ترا آنچه شد نصیب مریز
مکن شتاب که هر کار وعده ای دارد
به بیضه طرح قفس همچو عندلیب مریز
به من جفای تو از روی حکمت است ای دوست
ترا که گفت که خون من ای طبیب مریز
بریز خون من ای ساقی، آن حلال تو باد
ولی شراب به پیمانه ی رقیب مریز
سلیم، تیغ زبان از غلاف بیرون آر
ولیک خون کس از مهر چون خطیب مریز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
همچو گل پرده ی دل در خس و خاشاک انداز
خویش را غنچه کن و در بغل چاک انداز
باده از خون دل خویش درین باغ بنوش
چون خزان تفرقه در سلسله ی تاک انداز
خاتم جم به در میکده جوید هر کس
همچو خورشید تو هم پنجه درین خاک انداز
صوفیان چمن از شوق به وجد آمده اند
کمتر از ابر نه ای، خرقه بر افلاک انداز
ای غزال حرم آسایش اگر می خواهی
خویش را زود در آن حلقه ی فتراک انداز
مستی و منع نکرده ست کسی مستان را
دست در گردن سرو چمن ای تاک انداز
آسمان گفته به صیاد که از بی رحمی
ماهی از آب برون آور و بر خاک انداز
دل به دریا فکن ای خواجه و از باده فروش
بستان آتش و در خانه ی امساک انداز
دانه دهقان چو فشاند به زمین، می گوید
هرچه از خاک به دست آمده در خاک انداز
به هوس دامن خود را مکن آلوده سلیم
همچو آیینه به خوبان، نظر پاک انداز
خویش را غنچه کن و در بغل چاک انداز
باده از خون دل خویش درین باغ بنوش
چون خزان تفرقه در سلسله ی تاک انداز
خاتم جم به در میکده جوید هر کس
همچو خورشید تو هم پنجه درین خاک انداز
صوفیان چمن از شوق به وجد آمده اند
کمتر از ابر نه ای، خرقه بر افلاک انداز
ای غزال حرم آسایش اگر می خواهی
خویش را زود در آن حلقه ی فتراک انداز
مستی و منع نکرده ست کسی مستان را
دست در گردن سرو چمن ای تاک انداز
آسمان گفته به صیاد که از بی رحمی
ماهی از آب برون آور و بر خاک انداز
دل به دریا فکن ای خواجه و از باده فروش
بستان آتش و در خانه ی امساک انداز
دانه دهقان چو فشاند به زمین، می گوید
هرچه از خاک به دست آمده در خاک انداز
به هوس دامن خود را مکن آلوده سلیم
همچو آیینه به خوبان، نظر پاک انداز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
صبحدم چون صاحبان غیب بر اهل نیاز
چون در رحمت، در میخانه را کردند باز
از سجود شیشه ها، میخانه شد بیت الحرام
ناله ی مستانه ی مطرب چو گلبانگ نماز
خم نشسته همچو محمود و به خدمت پیش او
شیشه ی سبز ایستاده بر سر پا چون ایاز
نیست بیم مرگ مستان را که در دیر مغان
رفته رفته عمر چون آب روان گردد دراز
نیست در میخانه محتاجی که اینجا مرد را
می کند یک ساغر می از دو عالم بی نیاز
سینه صافان را نماید از جبین اسرار دل
اختیارم نیست چون آیینه در افشای راز
گر جنون داری، ز معموری به صحرا نه قدم
تا به کی در خانه تازی اسب چون شطرنج باز
منت یک گل ندارم بر سر از شاخ گلی
باعث این، دست کوته شد، که عمر او دراز!
بر در هرکس درین معموره رفتم بسته بود
ای خوشا ویرانه و از هر طرف درهای باز
تندی احباب را در طبع ما تأثیر نیست
آب کی در چشم نرکس آید از بوی پیاز
مانده از دام کهن تارم درین دشت فریب
حلقه ای بر گردن هر مرغ چون جلقوی باز
از وجود من اثر نگذاشت عشق او سلیم
من ندارم نقش این آیینه ی صورت گداز
چون در رحمت، در میخانه را کردند باز
از سجود شیشه ها، میخانه شد بیت الحرام
ناله ی مستانه ی مطرب چو گلبانگ نماز
خم نشسته همچو محمود و به خدمت پیش او
شیشه ی سبز ایستاده بر سر پا چون ایاز
نیست بیم مرگ مستان را که در دیر مغان
رفته رفته عمر چون آب روان گردد دراز
نیست در میخانه محتاجی که اینجا مرد را
می کند یک ساغر می از دو عالم بی نیاز
سینه صافان را نماید از جبین اسرار دل
اختیارم نیست چون آیینه در افشای راز
گر جنون داری، ز معموری به صحرا نه قدم
تا به کی در خانه تازی اسب چون شطرنج باز
منت یک گل ندارم بر سر از شاخ گلی
باعث این، دست کوته شد، که عمر او دراز!
بر در هرکس درین معموره رفتم بسته بود
ای خوشا ویرانه و از هر طرف درهای باز
تندی احباب را در طبع ما تأثیر نیست
آب کی در چشم نرکس آید از بوی پیاز
مانده از دام کهن تارم درین دشت فریب
حلقه ای بر گردن هر مرغ چون جلقوی باز
از وجود من اثر نگذاشت عشق او سلیم
من ندارم نقش این آیینه ی صورت گداز
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
چو موج، موسم گل سبحه را در آب انداز
پیاله در قدح باده چون حباب انداز
نهان مکن ز کسی راز می کشی چون گل
مپوش دامن تر را، در آفتاب انداز
دهند گر به تو خم های گنج قارون را
زرش برآور و بر جای آن شراب انداز
سر برهنه برد فیض از هوای چمن
صبا، کلاه گل و لاله را در آب انداز
به بزم می، صفتی بهتر از خموشی نیست
چو لاله سرمه به پیمانه ی شراب انداز
مباد پای نسیم چمن بریده شود
چو سبزه، ریزه ی مینای خود در آب انداز
سلیم صد خطر از زیر آسمان دیدی
که گفت بار درین منزل خراب انداز؟
پیاله در قدح باده چون حباب انداز
نهان مکن ز کسی راز می کشی چون گل
مپوش دامن تر را، در آفتاب انداز
دهند گر به تو خم های گنج قارون را
زرش برآور و بر جای آن شراب انداز
سر برهنه برد فیض از هوای چمن
صبا، کلاه گل و لاله را در آب انداز
به بزم می، صفتی بهتر از خموشی نیست
چو لاله سرمه به پیمانه ی شراب انداز
مباد پای نسیم چمن بریده شود
چو سبزه، ریزه ی مینای خود در آب انداز
سلیم صد خطر از زیر آسمان دیدی
که گفت بار درین منزل خراب انداز؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۵
مگذر ز می، ز باطن اهل صفا بترس
فصل بهار توبه مکن، از خدا بترس!
ایام در شکستن دل ها بهانه جوست
داری چو گل به کف، ز خزان حنا بترس
در کار سعد و نحس غلط کرده روزگار
از جغد نیست تفرقه ای، از هما بترس
تا کی کنی شکایت او پیش مردمان
ای دیده آخر از نمک توتیا بترس
خوش غافلی ز آفت دور فلک سلیم
ای دانه چشم باز کن از آسیا بترس
فصل بهار توبه مکن، از خدا بترس!
ایام در شکستن دل ها بهانه جوست
داری چو گل به کف، ز خزان حنا بترس
در کار سعد و نحس غلط کرده روزگار
از جغد نیست تفرقه ای، از هما بترس
تا کی کنی شکایت او پیش مردمان
ای دیده آخر از نمک توتیا بترس
خوش غافلی ز آفت دور فلک سلیم
ای دانه چشم باز کن از آسیا بترس