عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
خضر از لب تشنگان روی آتشناک اوست
یوسف از خیل اسیران گریبان چاک اوست
گر سری دارم به زلف خوبرویان دور نیست
کز پریشان خاطری پندارم آن فتراک اوست
بخت آنم کو، که گوید چون رسد بر تربتم
داشتم بی خان و مانی، کشته شد، این خاک اوست
چشم سوزن گریه آلود است از چاک دلم
این سخن را شاهد من رشته ی نمناک اوست
در نگیرد صحبت ما با شقایق در خزان
اول مستی ما و آخر تریاک اوست
نیست آزادی کسی را در جهان غیر از سلیم
هرچه دارد روزگار از بهر جان پاک اوست
یوسف از خیل اسیران گریبان چاک اوست
گر سری دارم به زلف خوبرویان دور نیست
کز پریشان خاطری پندارم آن فتراک اوست
بخت آنم کو، که گوید چون رسد بر تربتم
داشتم بی خان و مانی، کشته شد، این خاک اوست
چشم سوزن گریه آلود است از چاک دلم
این سخن را شاهد من رشته ی نمناک اوست
در نگیرد صحبت ما با شقایق در خزان
اول مستی ما و آخر تریاک اوست
نیست آزادی کسی را در جهان غیر از سلیم
هرچه دارد روزگار از بهر جان پاک اوست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
خوش نیست به اهل طلب ایام لئیم است
هرگاه که امیدی ازو نیست چه بیم است
زان شعله که از طور دلم کرد تجلی
یک اخگر افروخته در دست کلیم است
از پهلوی ما جای به مجنون نشود تنگ
صحرا به گشادی چو کف دست کریم است
بر مور میفکن نظر از چشم حقارت
مو گرچه ضعیف است ولی جزو گلیم است
در عشق تو مردن چو شکر خواب صبوحی
موقوف اجل نیست، که آن رسم قدیم است
با همنفسان گفت شب از شور فغانم
دانید که این هرزه درا کیست؟ سلیم است!
هرگاه که امیدی ازو نیست چه بیم است
زان شعله که از طور دلم کرد تجلی
یک اخگر افروخته در دست کلیم است
از پهلوی ما جای به مجنون نشود تنگ
صحرا به گشادی چو کف دست کریم است
بر مور میفکن نظر از چشم حقارت
مو گرچه ضعیف است ولی جزو گلیم است
در عشق تو مردن چو شکر خواب صبوحی
موقوف اجل نیست، که آن رسم قدیم است
با همنفسان گفت شب از شور فغانم
دانید که این هرزه درا کیست؟ سلیم است!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
واقف کسی ز شیوه ی آن کج کلاه نیست
چون صورت فرنگ، نگاهش نگاه نیست
دل ها ز راز یکدگر آگاه نیستند
آیینه را به خانه ی آیینه راه نیست
دایم چو آفتاب سفید است روی من
چشمی مرا به سرمه ی مردم سیاه نیست
بی برگی جهان همه معلوم من شده ست
گل چون طلب کنم که به باغش گیاه نیست
غافل مشو که مردم درویش را سلیم
در خرقه هست پشمی، اگر در کلاه نیست
چون صورت فرنگ، نگاهش نگاه نیست
دل ها ز راز یکدگر آگاه نیستند
آیینه را به خانه ی آیینه راه نیست
دایم چو آفتاب سفید است روی من
چشمی مرا به سرمه ی مردم سیاه نیست
بی برگی جهان همه معلوم من شده ست
گل چون طلب کنم که به باغش گیاه نیست
غافل مشو که مردم درویش را سلیم
در خرقه هست پشمی، اگر در کلاه نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
دلم به عشق ز آسیب فتنه آزاد است
چراغ بزم سلیمان مصاحب باد است
دماغ نکهت گل نیست ما خموشان را
به عندلیب بگویید این چه فریاد است
کسی نمانده که گیرد خبر ز حال کسی
به باغ نوحه ی قمری ز فوت صیاد است
به کار خویش همه محکم اند اهل جهان
برای مخزن خود غنچه قفل فولاد است
غبار گشت و ز سرگشتگی خلاص نشد
چه شورش است که در خاک آدمیزاد است؟
کسی ندیده ز خوبان وفا، مکش آزار
ببین چه قهقهه ای کبک را به فرهاد است
به حسن بت چو برهمن تعجب من دید
به خنده گفت که این رتبه ای خداداد است
به کوی او که رساند سلیم خاک مرا؟
اگر کسی زند آبی بر آتشم، باد است
چراغ بزم سلیمان مصاحب باد است
دماغ نکهت گل نیست ما خموشان را
به عندلیب بگویید این چه فریاد است
کسی نمانده که گیرد خبر ز حال کسی
به باغ نوحه ی قمری ز فوت صیاد است
به کار خویش همه محکم اند اهل جهان
برای مخزن خود غنچه قفل فولاد است
غبار گشت و ز سرگشتگی خلاص نشد
چه شورش است که در خاک آدمیزاد است؟
کسی ندیده ز خوبان وفا، مکش آزار
ببین چه قهقهه ای کبک را به فرهاد است
به حسن بت چو برهمن تعجب من دید
به خنده گفت که این رتبه ای خداداد است
به کوی او که رساند سلیم خاک مرا؟
اگر کسی زند آبی بر آتشم، باد است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
شکوه ی احباب را نتوان به خود مشکل گرفت
تا زبان باشد، نمی باید سخن در دل گرفت
بیخودی در وصل از من انتقام خود کشید
داد دل از کشتی ما موج در ساحل گرفت
عشق از قید گرانجانی مرا آزاد کرد
همچو برق از جا جهد، آتش چو در کاهل گرفت
زان بود در حشر از اجر شهادت بی نصیب
کز تپیدن خونبهای خویش را بسمل گرفت
در سراغ کوی او از کعبه خواهم همتی
از برای راه باید توشه در منزل گرفت
دل کجا ماند، سراپای مرا چون عشق سوخت
حال پروانه مپرس آتش چو در محفل گرفت
هستی ما کی حریف عشق می گردد سلیم
پیش راه سیل را نتوان به مشتی گل گرفت
تا زبان باشد، نمی باید سخن در دل گرفت
بیخودی در وصل از من انتقام خود کشید
داد دل از کشتی ما موج در ساحل گرفت
عشق از قید گرانجانی مرا آزاد کرد
همچو برق از جا جهد، آتش چو در کاهل گرفت
زان بود در حشر از اجر شهادت بی نصیب
کز تپیدن خونبهای خویش را بسمل گرفت
در سراغ کوی او از کعبه خواهم همتی
از برای راه باید توشه در منزل گرفت
دل کجا ماند، سراپای مرا چون عشق سوخت
حال پروانه مپرس آتش چو در محفل گرفت
هستی ما کی حریف عشق می گردد سلیم
پیش راه سیل را نتوان به مشتی گل گرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
بجز نسیم که آن زلف تابدار شکست
نخورده است سپاهی ز یک سوار، شکست
نمی شود به شکست کسی دلم راضی
شکست رنگ به رویم، اگر خمار شکست
به سوی باغ اگر پا گذاشتم بی تو
ز سرگرانی هر غنچه، شاخسار شکست
ز مومیایی می کی درست می گردد؟
که همچو غنچه دلی دارم و هزار شکست
ز بس که گریه برد لخت دل به دامانم
گمان بری که مرا شیشه در کنار شکست
به پیش زاهد و می خواره انفعالی نیست
مرا که داد خزان توبه و بهار شکست
حریف نیست دلم اضطراب عشق ترا
ز تاب زلزله افتد به کوهسار شکست
سلیم، حیف ز آیینه ی دلی کز مهر
به دوست دادم و گفتم نگاه دار، شکست!
نخورده است سپاهی ز یک سوار، شکست
نمی شود به شکست کسی دلم راضی
شکست رنگ به رویم، اگر خمار شکست
به سوی باغ اگر پا گذاشتم بی تو
ز سرگرانی هر غنچه، شاخسار شکست
ز مومیایی می کی درست می گردد؟
که همچو غنچه دلی دارم و هزار شکست
ز بس که گریه برد لخت دل به دامانم
گمان بری که مرا شیشه در کنار شکست
به پیش زاهد و می خواره انفعالی نیست
مرا که داد خزان توبه و بهار شکست
حریف نیست دلم اضطراب عشق ترا
ز تاب زلزله افتد به کوهسار شکست
سلیم، حیف ز آیینه ی دلی کز مهر
به دوست دادم و گفتم نگاه دار، شکست!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
در دشت جز غم تو مرا غمگسار نیست
در کوه جز خیال توام یار غار نیست
هر ریشه رشته ای ست که از پا برآمده ست
آب و هوای این چمنم سازگار نیست
با تشنگی بساز که چون می درین چمن
یک جرعه آب نیست که آن را خمار نیست
واقف کسی ز راز جهان نیست، کز محیط
خاشاک ظاهر است و گهر آشکار نیست
راز برهنگان جنون بی نهایت است
دریا کنار دارد و ما را کنار نیست
شاهان برو سلیم چرا رشک می برند؟
ملک سخن چو بیش ز یک گوشوار نیست
در کوه جز خیال توام یار غار نیست
هر ریشه رشته ای ست که از پا برآمده ست
آب و هوای این چمنم سازگار نیست
با تشنگی بساز که چون می درین چمن
یک جرعه آب نیست که آن را خمار نیست
واقف کسی ز راز جهان نیست، کز محیط
خاشاک ظاهر است و گهر آشکار نیست
راز برهنگان جنون بی نهایت است
دریا کنار دارد و ما را کنار نیست
شاهان برو سلیم چرا رشک می برند؟
ملک سخن چو بیش ز یک گوشوار نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
کوی عشق است و سعادت را در اینجا کارهاست
سایه ی بال هما با طره ی دستارهاست
پرتو صبح جبین او شود هرجا بلند
شام همچون سایه آنجا در پس دیوارهاست
با نیازی رو به ساقی کن اگر دلخسته ای
کآب دست او شفابخش همه بیمارهاست
در بیابان جنون چون تارهای عنکبوت
تارهای دامنم پیدا ز نوک خارهاست
عمر صرف آشنایی ها شد و با ما سلیم
یار ما بیگانه همچون ابتدای کارهاست
سایه ی بال هما با طره ی دستارهاست
پرتو صبح جبین او شود هرجا بلند
شام همچون سایه آنجا در پس دیوارهاست
با نیازی رو به ساقی کن اگر دلخسته ای
کآب دست او شفابخش همه بیمارهاست
در بیابان جنون چون تارهای عنکبوت
تارهای دامنم پیدا ز نوک خارهاست
عمر صرف آشنایی ها شد و با ما سلیم
یار ما بیگانه همچون ابتدای کارهاست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
شور عجبی در چمن از بلبل صبح است
از دست منه جام که فصل گل صبح است
از زلف شبم پنجه ی مژگان چه گشاید
این شانه سزاوار خم کاکل صبح است
از بس که طراوت چکد از حسن تو، گویی
رخسار تو شبنم زده همچون گل صبح است
نومیدی من می کشد آخر به امیدی
زلف شبم از سلسله ی سنبل صبح است
درمان دماغ و دل مخمور سلیم است
آن نشأه ی فیضی که به جام مل صبح است
از دست منه جام که فصل گل صبح است
از زلف شبم پنجه ی مژگان چه گشاید
این شانه سزاوار خم کاکل صبح است
از بس که طراوت چکد از حسن تو، گویی
رخسار تو شبنم زده همچون گل صبح است
نومیدی من می کشد آخر به امیدی
زلف شبم از سلسله ی سنبل صبح است
درمان دماغ و دل مخمور سلیم است
آن نشأه ی فیضی که به جام مل صبح است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
مقیم کوی عشق از قید هر تکلیف آزاد است
به دست طفل، فرمان سلیمان کاغذ باد است
به دولت چون غلامان اهل صورت این لقب دادند
وگرنه نام او در عالم منی خداداد است
برای دلخراشی در محبت ناخنی دارم
ز اسباب دو عالم، تیشه ای در دست فرهاد است
پس از مردن مگر بر خاک من افتد گذار او
مرا صد مصلحت در مرگ همچون خواب صیاد است
چنانم خاک این گلزار دامنگیر گردیده ست
که موج سبزه بر پای دلم زنجیر فولاد است
سلیم از دوری او آنچنان در باغ دلگیرم
که برگ بید پنداری به فرقم تیغ جلاد است
به دست طفل، فرمان سلیمان کاغذ باد است
به دولت چون غلامان اهل صورت این لقب دادند
وگرنه نام او در عالم منی خداداد است
برای دلخراشی در محبت ناخنی دارم
ز اسباب دو عالم، تیشه ای در دست فرهاد است
پس از مردن مگر بر خاک من افتد گذار او
مرا صد مصلحت در مرگ همچون خواب صیاد است
چنانم خاک این گلزار دامنگیر گردیده ست
که موج سبزه بر پای دلم زنجیر فولاد است
سلیم از دوری او آنچنان در باغ دلگیرم
که برگ بید پنداری به فرقم تیغ جلاد است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
مژده یاران را که یار از دست ما ساغر گرفت
در میان شعله و خاشاک، صحبت درگرفت
جوهر پاکان کجا آلوده ی زینت شود؟
همچو آب آیینه ام را کی توان در زر گرفت
کوهکن افشرد هرگه دامن مژگان خویش
بیستون را آب همچون سنگ سودا برگرفت
با کرم هرکس که سودا کرد نقصانی ندید
ابر جای قطره ی آب از صدف گوهر گرفت
پند ناصح مانع آهم نمی گردد سلیم
کی توان با موم هرگز روزن مجمر گرفت
در میان شعله و خاشاک، صحبت درگرفت
جوهر پاکان کجا آلوده ی زینت شود؟
همچو آب آیینه ام را کی توان در زر گرفت
کوهکن افشرد هرگه دامن مژگان خویش
بیستون را آب همچون سنگ سودا برگرفت
با کرم هرکس که سودا کرد نقصانی ندید
ابر جای قطره ی آب از صدف گوهر گرفت
پند ناصح مانع آهم نمی گردد سلیم
کی توان با موم هرگز روزن مجمر گرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
به چشم همت من عرصه ی زمین تنگ است
گشاده است مرا دست و آستین تنگ است
به جان رسیده ام از محرمان طره ی دوست
که عیش مور ز پهلوی خوشه چین تنگ است
زبان ز عهده ی شکر تو چون برون آید؟
که بر بزرگی نام تو این نگین تنگ است
در آستان تو عرض نیاز خواهم کرد
بساط سجده گشاد و مرا جبین تنگ است
ز جوش سبزه ی خط شد تبسمش دلگیر
فغان که جای ز موران بر انگبین تنگ است
چو موج آب روان گشت سوی پیشانی
در آستین تو از بس که جای چین تنگ است!
به آن امید که گیرم سراغ طره ی او
همیشه خانه ام از جوش شانه بین تنگ است
چو بارگاه سلیمان، بساط طبع سلیم
گشاده است، چه حاصل که این زمین تنگ است
گشاده است مرا دست و آستین تنگ است
به جان رسیده ام از محرمان طره ی دوست
که عیش مور ز پهلوی خوشه چین تنگ است
زبان ز عهده ی شکر تو چون برون آید؟
که بر بزرگی نام تو این نگین تنگ است
در آستان تو عرض نیاز خواهم کرد
بساط سجده گشاد و مرا جبین تنگ است
ز جوش سبزه ی خط شد تبسمش دلگیر
فغان که جای ز موران بر انگبین تنگ است
چو موج آب روان گشت سوی پیشانی
در آستین تو از بس که جای چین تنگ است!
به آن امید که گیرم سراغ طره ی او
همیشه خانه ام از جوش شانه بین تنگ است
چو بارگاه سلیمان، بساط طبع سلیم
گشاده است، چه حاصل که این زمین تنگ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
در مقام بی خطر، آزادگان را خواب نیست
جوهر آیینه را دلگیری از گرداب نیست
واصلان عشق را نبود به غیری احتیاج
طاعت اهل حرم را قبله و محراب نیست
دل درون سینه ام می رقصد از حرف وطن
هیچ سازی ماهیان را چون صدای آب نیست
فیض بر قدر عمل باشد که از باغ بهشت
جز نشان خون گلی در دامن قصاب نیست
عاشقان را نیست بیم از فتنه ی دور جهان
ماهیان بحر را اندیشه از سیلاب نیست
سایه ی یار از سر عاشق مبادا کم سلیم
بر سر مستان گلی به از گل مهتاب نیست
جوهر آیینه را دلگیری از گرداب نیست
واصلان عشق را نبود به غیری احتیاج
طاعت اهل حرم را قبله و محراب نیست
دل درون سینه ام می رقصد از حرف وطن
هیچ سازی ماهیان را چون صدای آب نیست
فیض بر قدر عمل باشد که از باغ بهشت
جز نشان خون گلی در دامن قصاب نیست
عاشقان را نیست بیم از فتنه ی دور جهان
ماهیان بحر را اندیشه از سیلاب نیست
سایه ی یار از سر عاشق مبادا کم سلیم
بر سر مستان گلی به از گل مهتاب نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
نشان هستی من چون حباب پیرهن است
ز ضعف، بند قبای من آستین من است
مکن ز سایه ی دیوار خویش ما را دور
که آشیانه ی ما چشم زخم این چمن است
دلم به سینه ز آسیب نفس ایمن نیست
که گرگ یوسف ما را درون پیرهن است
چگونه در صف مردان عشق پای نهی
که جان عزیز ترا چون چراغ بیوه زن است
همیشه چشم بدی در قفای خود داریم
غبار قافله ی ما ز خاک راهزن است
چو نیست نغمه ی سازی، شراب نتوان خورد
که نان خشک به از آب خشک حرف من است
چه گنج ها که نثار سخن شهان کردند
اگر زمانه دگر شد، سخن همان سخن است
سلیم، ذوق خموشی مرا ز کار انداخت
دلم ز قطع نفس همچو دلو بی رسن است
ز ضعف، بند قبای من آستین من است
مکن ز سایه ی دیوار خویش ما را دور
که آشیانه ی ما چشم زخم این چمن است
دلم به سینه ز آسیب نفس ایمن نیست
که گرگ یوسف ما را درون پیرهن است
چگونه در صف مردان عشق پای نهی
که جان عزیز ترا چون چراغ بیوه زن است
همیشه چشم بدی در قفای خود داریم
غبار قافله ی ما ز خاک راهزن است
چو نیست نغمه ی سازی، شراب نتوان خورد
که نان خشک به از آب خشک حرف من است
چه گنج ها که نثار سخن شهان کردند
اگر زمانه دگر شد، سخن همان سخن است
سلیم، ذوق خموشی مرا ز کار انداخت
دلم ز قطع نفس همچو دلو بی رسن است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
قصه ی منصور را سر کرده است
باز صوفی از کجا بر کرده است
خار در دعوی زبان را تیز کرد
گوش خود را گل ازان کر کرده است
شد دگر ارزان متاع بیخودی
کاروان بوی گل سر کرده است
شوخ چشمی های خوبان هم بلاست
خنده ی گل ابر را تر کرده است
پیش زاهد توبه کردم از شراب
ساده لوحی بین که باور کرده است
صحبت پاکان نباشد بی اثر
رشته را هموار، گوهر کرده است
شکوه ی من نیست از رهزن سلیم
آنچه با من کرده، رهبر کرده است
باز صوفی از کجا بر کرده است
خار در دعوی زبان را تیز کرد
گوش خود را گل ازان کر کرده است
شد دگر ارزان متاع بیخودی
کاروان بوی گل سر کرده است
شوخ چشمی های خوبان هم بلاست
خنده ی گل ابر را تر کرده است
پیش زاهد توبه کردم از شراب
ساده لوحی بین که باور کرده است
صحبت پاکان نباشد بی اثر
رشته را هموار، گوهر کرده است
شکوه ی من نیست از رهزن سلیم
آنچه با من کرده، رهبر کرده است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
چو مجنون بر زبانم حرف او افسانه ی لیلی ست
کسی کو آشنای او بود، بیگانه ی لیلی ست
عجب دارم که مجنون، تر کند لب از می کوثر
به محشر گر نگویندش که این پیمانه ی لیلی ست
ز عشق پاک خود مشاطه ی حسن نکویانم
دلم آیینه ی شیرین و دستم شانه ی لیلی ست
ز تأثیر محبت این قدر کافی ست مجنون را
که هر کس بیند او را، گوید این دیوانه ی لیلی ست
اجل مشکل که بتواند شکار خود کند او را
که مرغ روح مجنون صید دام و دانه ی لیلی ست
نظر بر روی او دارم، ولی بی طاقتی برجاست
دلم سرمنزل مجنون و چشمم خانه ی لیلی ست
حدیث دین و دنیا را سلیم از وی چه می پرسی
که مجنون را همیشه گوش بر افسانه ی لیلی ست
کسی کو آشنای او بود، بیگانه ی لیلی ست
عجب دارم که مجنون، تر کند لب از می کوثر
به محشر گر نگویندش که این پیمانه ی لیلی ست
ز عشق پاک خود مشاطه ی حسن نکویانم
دلم آیینه ی شیرین و دستم شانه ی لیلی ست
ز تأثیر محبت این قدر کافی ست مجنون را
که هر کس بیند او را، گوید این دیوانه ی لیلی ست
اجل مشکل که بتواند شکار خود کند او را
که مرغ روح مجنون صید دام و دانه ی لیلی ست
نظر بر روی او دارم، ولی بی طاقتی برجاست
دلم سرمنزل مجنون و چشمم خانه ی لیلی ست
حدیث دین و دنیا را سلیم از وی چه می پرسی
که مجنون را همیشه گوش بر افسانه ی لیلی ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
عاشقانیم، به ما طعنه ی دیگر خود نیست
گر بود دامن ما پاره، ولی تر خود نیست
نتوانیم ز انصاف گذشت ای زاهد
سبحه هرچند عزیز است، چو ساغر خود نیست
همره نامه فرستم دل خود را سویش
خون او سرختر از خون کبوتر خود نیست
تنگدستان محبت ز کجا، زر ز کجا
سر و جان در ره یار است ولی زر خود نیست
ز آشنایان تو ای آب بقا در عالم
خبر از خضر نداریم [و] سکندر خود نیست
وصل معشوق کسی را چو دهد دست سلیم
چه زیان است در اسلام، برادر خود نیست
گر بود دامن ما پاره، ولی تر خود نیست
نتوانیم ز انصاف گذشت ای زاهد
سبحه هرچند عزیز است، چو ساغر خود نیست
همره نامه فرستم دل خود را سویش
خون او سرختر از خون کبوتر خود نیست
تنگدستان محبت ز کجا، زر ز کجا
سر و جان در ره یار است ولی زر خود نیست
ز آشنایان تو ای آب بقا در عالم
خبر از خضر نداریم [و] سکندر خود نیست
وصل معشوق کسی را چو دهد دست سلیم
چه زیان است در اسلام، برادر خود نیست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
مرا گوش از بهر پیغام اوست
زبان در دهن از پی نام اوست
کسی کز فغان من از خواب ناز
نگردیده بیدار، بادام اوست
ز غیرت هلاکم که شب تا به روز
لب ماه نو بر لب بام اوست
جنون بیش گردد در ایام گل
چه دل ها که رسوا در ایام اوست
بلند است اقبال صیاد ما
مه از هاله در حلقه ی دام اوست
نه تنها سلیم است ممنون او
که خلقی دعاگوی دشنام اوست
زبان در دهن از پی نام اوست
کسی کز فغان من از خواب ناز
نگردیده بیدار، بادام اوست
ز غیرت هلاکم که شب تا به روز
لب ماه نو بر لب بام اوست
جنون بیش گردد در ایام گل
چه دل ها که رسوا در ایام اوست
بلند است اقبال صیاد ما
مه از هاله در حلقه ی دام اوست
نه تنها سلیم است ممنون او
که خلقی دعاگوی دشنام اوست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
از مصلحت الفت به من پیر گرفته ست
این تجربه را از شکر و شیر گرفته ست
دل در طلبت بر ره دریوزه قدم زد
اول ز سر کوچه ی زنجیر گرفته ست
از دام و قفس باک ندارم، بگذارید
صیاد اگر اوست مرا دیر گرفته ست
افسوس که شد از ستم آینه ویران
ملک دل ما را که به شمشیر گرفته ست
از راست روی راه به مقصود توان برد
این تجربه را عقل من از تیر گرفته ست
خاموش ازان همچو سلیمم که درین بزم
راه نفسم اشک گلوگیر گرفته ست
این تجربه را از شکر و شیر گرفته ست
دل در طلبت بر ره دریوزه قدم زد
اول ز سر کوچه ی زنجیر گرفته ست
از دام و قفس باک ندارم، بگذارید
صیاد اگر اوست مرا دیر گرفته ست
افسوس که شد از ستم آینه ویران
ملک دل ما را که به شمشیر گرفته ست
از راست روی راه به مقصود توان برد
این تجربه را عقل من از تیر گرفته ست
خاموش ازان همچو سلیمم که درین بزم
راه نفسم اشک گلوگیر گرفته ست