عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
دارد حذر ز فتنه ی او هر که عاقل است
همچون شراب کهنه، جهان پیر جاهل است
هر چیز شد حجاب تماشای او مرا
آتش زنم بر آن، همه گر پرده ی دل است
از بس که با غبار دل آلوده می رود
دایم ز آب دیده ی خود راه من گل است
در ورطه ای که قسمتم افکنده، موج را
بر سر سفینه نیست، که تابوت ساحل است
در سنگلاخ کام و هوس تاختن دلیر
بر توسن برهنه ی تجرید مشکل است
از خاطرم سلیم برد باده زنگ غم
موج شراب، صیقل آیینه ی دل است
همچون شراب کهنه، جهان پیر جاهل است
هر چیز شد حجاب تماشای او مرا
آتش زنم بر آن، همه گر پرده ی دل است
از بس که با غبار دل آلوده می رود
دایم ز آب دیده ی خود راه من گل است
در ورطه ای که قسمتم افکنده، موج را
بر سر سفینه نیست، که تابوت ساحل است
در سنگلاخ کام و هوس تاختن دلیر
بر توسن برهنه ی تجرید مشکل است
از خاطرم سلیم برد باده زنگ غم
موج شراب، صیقل آیینه ی دل است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
آمد بهار و ابر هوادار ما شده ست
تا رفته می ز شیشه به ساغر، هوا شده ست
بلبل سواد خوان گلستان شد و هنوز
قمری همین به حرف الف آشنا شده ست
دشوار بود عزم فلک پیش ازین، ولی
آسان به دور ما چو ره آسیا شده ست
خون می چکد ز ناله ی بی اختیار او
مرغ چمن ز دامگه آیا رها شده ست؟
عشقم سلیم می برد از ورطه برکنار
طوفان درین محیط، مرا ناخدا شده ست
تا رفته می ز شیشه به ساغر، هوا شده ست
بلبل سواد خوان گلستان شد و هنوز
قمری همین به حرف الف آشنا شده ست
دشوار بود عزم فلک پیش ازین، ولی
آسان به دور ما چو ره آسیا شده ست
خون می چکد ز ناله ی بی اختیار او
مرغ چمن ز دامگه آیا رها شده ست؟
عشقم سلیم می برد از ورطه برکنار
طوفان درین محیط، مرا ناخدا شده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
تا سحر امشب شراب ناب می باید گرفت
خونبهای شمع از مهتاب می باید گرفت
عمر صرف باده کردی، روی در میخانه کن
هرچه آبش برده، در گرداب می باید گرفت
تا دم کشتن مکن در عشق ترک اضطراب
این روش را یاد از سیماب می باید گرفت
نوحه بر خود می کند همچون صنوبر نخل موم
در گلستانی کز آتش آب می باید گرفت
سعی در تحصیل می کن، زان که از دوران سلیم
نان گرفتن سهل باشد، آب می باید گرفت
خونبهای شمع از مهتاب می باید گرفت
عمر صرف باده کردی، روی در میخانه کن
هرچه آبش برده، در گرداب می باید گرفت
تا دم کشتن مکن در عشق ترک اضطراب
این روش را یاد از سیماب می باید گرفت
نوحه بر خود می کند همچون صنوبر نخل موم
در گلستانی کز آتش آب می باید گرفت
سعی در تحصیل می کن، زان که از دوران سلیم
نان گرفتن سهل باشد، آب می باید گرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
صد نشان خاک مرا از اثر عصیان است
یکی از جمله ی آنها گل نافرمان است
زان درین بحر خموشند حقایق دانان
که حبابی چو برآورد نفس، طوفان است
ذوقی از دیدن معشوق به دلگیری نیست
غنچه در چاک قفس، قفل در زندان است
باخبر باش فریبت ندهد ای زاهد
می دود در رگ و پی، دختر رز شیطان است!
کام دل جلوه گر و دست تصرف کوتاه
نفس ما همچو سگ خانه ی آهوبان است
چهره گلگون نکند جز می انگور، سلیم
رگ تاک است که در هند خطابش پان است
یکی از جمله ی آنها گل نافرمان است
زان درین بحر خموشند حقایق دانان
که حبابی چو برآورد نفس، طوفان است
ذوقی از دیدن معشوق به دلگیری نیست
غنچه در چاک قفس، قفل در زندان است
باخبر باش فریبت ندهد ای زاهد
می دود در رگ و پی، دختر رز شیطان است!
کام دل جلوه گر و دست تصرف کوتاه
نفس ما همچو سگ خانه ی آهوبان است
چهره گلگون نکند جز می انگور، سلیم
رگ تاک است که در هند خطابش پان است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
درین بساط که نقشی به مدعا ننشست
کسی به پیش نیامد که بر قفا ننشست
کدام تخت نشین یک سبق ز عشق تو خواند
که همچو طفل دبستان به بوریا ننشست
ازان چو شعله درین ره به خاروخس غلتم
که خارخار دل من ز خار پا ننشست
به رنگ و بوی مقید مشو چو لاله و گل
به راه سیل، کسی پای در حنا ننشست
به گوشه ای بنشین و ز نفس ایمن شو
ز سگ خلاص نگردید تا گدا ننشست
به راه شوق چو برخاستی، دگر منشین
نشد به خاک برابر، غبار تا ننشست
به دل هزار تمنا ز وصل او داریم
کسی به راه بتان در ره خدا ننشست
کدام روز مرا سایه ای به سر انداخت
که همچو تیغ به فرقم پر هما ننشست
شکسته پایی ازو در طریق عشق آموز
به راه شوق کسی همچو نقش پا ننشست
فضای هند ز بس تنگ عرصه بود سلیم
نشست نقش من، اما به مدعا ننشست
کسی به پیش نیامد که بر قفا ننشست
کدام تخت نشین یک سبق ز عشق تو خواند
که همچو طفل دبستان به بوریا ننشست
ازان چو شعله درین ره به خاروخس غلتم
که خارخار دل من ز خار پا ننشست
به رنگ و بوی مقید مشو چو لاله و گل
به راه سیل، کسی پای در حنا ننشست
به گوشه ای بنشین و ز نفس ایمن شو
ز سگ خلاص نگردید تا گدا ننشست
به راه شوق چو برخاستی، دگر منشین
نشد به خاک برابر، غبار تا ننشست
به دل هزار تمنا ز وصل او داریم
کسی به راه بتان در ره خدا ننشست
کدام روز مرا سایه ای به سر انداخت
که همچو تیغ به فرقم پر هما ننشست
شکسته پایی ازو در طریق عشق آموز
به راه شوق کسی همچو نقش پا ننشست
فضای هند ز بس تنگ عرصه بود سلیم
نشست نقش من، اما به مدعا ننشست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
گدای کوی خراباتم و غمم این است
که باده آتش سوزان و کاسه چوبین است
مزاج باده پرستان گرفته ام در عشق
به جان ازان نبود رغبتم که شیرین است
ز بخت تیره به غیر از زیان مرا چه رسد
هزار زخم بر اعضا و جامه مشکین است
خبر ز ناله ی جانسوز کوهکن دارد
چه شد که صورت شیرین به خواب سنگین است
عجب مدار به زیر فلک ز کثرت خلق
هجوم کرده مگس، بس که خانه شیرین است
سر کسی که بجنبد به دهر، نیست سلیم
دگر ز خواندن شعرم چه چشم تحسین است؟
که باده آتش سوزان و کاسه چوبین است
مزاج باده پرستان گرفته ام در عشق
به جان ازان نبود رغبتم که شیرین است
ز بخت تیره به غیر از زیان مرا چه رسد
هزار زخم بر اعضا و جامه مشکین است
خبر ز ناله ی جانسوز کوهکن دارد
چه شد که صورت شیرین به خواب سنگین است
عجب مدار به زیر فلک ز کثرت خلق
هجوم کرده مگس، بس که خانه شیرین است
سر کسی که بجنبد به دهر، نیست سلیم
دگر ز خواندن شعرم چه چشم تحسین است؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
در چمن چون لاله می بی باک می باید گرفت
سایه ی دستی ولی از تاک می باید گرفت
گر گلابی لایق پیراهنم خواهد کسی
گل ندارد، از خس و خاشاک می باید گرفت
با جهان سفله افتاده ست کار و بار من
همچو دهقان نان مرا از خاک می باید گرفت
عشق می خواهی، برافشان آستین بر هر چه هست
دامن پاکان به دست پاک می باید گرفت
گر سراغ بوی او خواهی ازین گلشن سلیم
همچو گل از سینه ی صد چاک می باید گرفت
سایه ی دستی ولی از تاک می باید گرفت
گر گلابی لایق پیراهنم خواهد کسی
گل ندارد، از خس و خاشاک می باید گرفت
با جهان سفله افتاده ست کار و بار من
همچو دهقان نان مرا از خاک می باید گرفت
عشق می خواهی، برافشان آستین بر هر چه هست
دامن پاکان به دست پاک می باید گرفت
گر سراغ بوی او خواهی ازین گلشن سلیم
همچو گل از سینه ی صد چاک می باید گرفت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
دل از هوای صحبت جانانه پر شده ست
یک کس درون نیامده و خانه پر شده ست
هر کس برای خود سر زلفی گرفته است
زنجیر ازان کم است که دیوانه پر شده ست
مست از کجا و مرگ، وگرنه همین مرا
روزی هزار مرتبه پیمانه پر شده ست!
مستی به کعبه ما و تو تنها نکرده ایم
هنگامه ای ست این که درین خانه پر شده ست
در خواب صبح، بالش نرم است شمع را
فانوس بس که از پر پروانه پر شده ست
در مجلسی که چهره برافروخت او سلیم
صحبت میان بلبل و پروانه پر شده ست
یک کس درون نیامده و خانه پر شده ست
هر کس برای خود سر زلفی گرفته است
زنجیر ازان کم است که دیوانه پر شده ست
مست از کجا و مرگ، وگرنه همین مرا
روزی هزار مرتبه پیمانه پر شده ست!
مستی به کعبه ما و تو تنها نکرده ایم
هنگامه ای ست این که درین خانه پر شده ست
در خواب صبح، بالش نرم است شمع را
فانوس بس که از پر پروانه پر شده ست
در مجلسی که چهره برافروخت او سلیم
صحبت میان بلبل و پروانه پر شده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
در سر کوی تو ما را بینوایی بهتر است
گر نباشد در حنا دست گدایی بهتر است
مشرب ما ترک شمع از خاطر پروانه کرد
آشنایی پیش ما از روشنایی بهتر است
باید از یک سو بود پای حجابی در میان
عشق اگر شهری ست، حسن روستایی بهتر است
چون شکستی آیدت از خصم، در نرمی گریز
سایه ی این نخل موم از مومیایی بهتر است
مصلحت در صحبت خونین دلان شوق نیست
همچو داغ از یکدگر ما را جدایی بهتر است
نامه را رنگین به خوناب جگر کردم سلیم
می رود بر دست او، کاغذ حنایی بهتر است
گر نباشد در حنا دست گدایی بهتر است
مشرب ما ترک شمع از خاطر پروانه کرد
آشنایی پیش ما از روشنایی بهتر است
باید از یک سو بود پای حجابی در میان
عشق اگر شهری ست، حسن روستایی بهتر است
چون شکستی آیدت از خصم، در نرمی گریز
سایه ی این نخل موم از مومیایی بهتر است
مصلحت در صحبت خونین دلان شوق نیست
همچو داغ از یکدگر ما را جدایی بهتر است
نامه را رنگین به خوناب جگر کردم سلیم
می رود بر دست او، کاغذ حنایی بهتر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
مرا ز راز دو عالم، سخن بلندتر است
حدیث اهل محبت ز عالم دگر است
بیا که موسم گل چون نسیم در گذر است
بط شراب چو طاووس مست جلوه گر است
ز رفتن شب و وقت گل چراغ چه غم
پیاله گیر که فصل شکوفه ی سحر است
حریف کاسه ی چشم سیاه مست تو نیست
دلم که از گل رعنا تنک شراب تر است
ازان همیشه سر من به زیر بال خود است
که از هما به خودم اعتقاد بیشتر است
برای رفتن دوزخ بهانه می خواهم
بهشت ورنه مرا جای خانه ی پدر است
کجاست خرقه که خاشاک خشک پیکر ما
ز برق ابر سیاه سمور در خطر است
ره نسیم چمن بس که از قفس بستند
گذشت فصل گل و عندلیب بی خبر است
بهشت باده پرستان سلیم پای خم است
به این دلیل که میخانه عالم دگر است
حدیث اهل محبت ز عالم دگر است
بیا که موسم گل چون نسیم در گذر است
بط شراب چو طاووس مست جلوه گر است
ز رفتن شب و وقت گل چراغ چه غم
پیاله گیر که فصل شکوفه ی سحر است
حریف کاسه ی چشم سیاه مست تو نیست
دلم که از گل رعنا تنک شراب تر است
ازان همیشه سر من به زیر بال خود است
که از هما به خودم اعتقاد بیشتر است
برای رفتن دوزخ بهانه می خواهم
بهشت ورنه مرا جای خانه ی پدر است
کجاست خرقه که خاشاک خشک پیکر ما
ز برق ابر سیاه سمور در خطر است
ره نسیم چمن بس که از قفس بستند
گذشت فصل گل و عندلیب بی خبر است
بهشت باده پرستان سلیم پای خم است
به این دلیل که میخانه عالم دگر است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
ساغر گلی ز گلشن بیهوشی من است
سرمه غبار کوچه ی خاموشی من است
من شعله ام، نهان نتوان داشت شعله را
ایام بی سبب پی خس پوشی من است
فصل بهار و مستی مرغان تمام شد
آمد خزان و وقت قدح نوشی من است
نازم به رازداری خود چون صدف که بحر
از موج، جمله لب پی سرگوشی من است
پیراهنم ز یاد لبش بوی می گرفت
خمیازه سینه چاک هم آغوشی من است
در هر لباس، جوهر زیبندگی خوش است
آیینه داغ طرز نمدپوشی من است
ساغر سلیم من به حریفان نمی دهم
موقوف مستی تو به بیهوشی من است
سرمه غبار کوچه ی خاموشی من است
من شعله ام، نهان نتوان داشت شعله را
ایام بی سبب پی خس پوشی من است
فصل بهار و مستی مرغان تمام شد
آمد خزان و وقت قدح نوشی من است
نازم به رازداری خود چون صدف که بحر
از موج، جمله لب پی سرگوشی من است
پیراهنم ز یاد لبش بوی می گرفت
خمیازه سینه چاک هم آغوشی من است
در هر لباس، جوهر زیبندگی خوش است
آیینه داغ طرز نمدپوشی من است
ساغر سلیم من به حریفان نمی دهم
موقوف مستی تو به بیهوشی من است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
شمع بر روی تو سرگرم نگاه افتاده ست
کار آیینه ز شوق تو به آه افتاده ست
در سرشت همه کس شوق تو مادرزاد است
از رحم در طلبت طفل به راه افتاده ست
لاله زار است سر کوی تو گویی که درو
رفته سرها همه بر باد و کلاه افتاده ست
گل دگر خنده ای از چهچه بلبل دارد
در ره این چمن آیا که به چاه افتاده ست
کرده نفرین جهان هر که گذشته ست سلیم
که بت راهزنی بر سر راه افتاده ست
کار آیینه ز شوق تو به آه افتاده ست
در سرشت همه کس شوق تو مادرزاد است
از رحم در طلبت طفل به راه افتاده ست
لاله زار است سر کوی تو گویی که درو
رفته سرها همه بر باد و کلاه افتاده ست
گل دگر خنده ای از چهچه بلبل دارد
در ره این چمن آیا که به چاه افتاده ست
کرده نفرین جهان هر که گذشته ست سلیم
که بت راهزنی بر سر راه افتاده ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
چراغان سینه ام از داغ عشق لاله رویان است
ز دل آهی که می خیزد مرا، دود چراغان است
سرشک آتشین می جوشدم از چشم همچون شمع
درین مکتب پر پروانه طفلان را گلستان است
حصار عافیت جز کنج تنهایی نمی باشد
که فانوس چراغ لاله دامان بیابان است
متاعی هر که دارد، رو به این بازار می آرد
محبت شهر و بر اطراف او عالم دهستان است
به گلشن می توان تحقیق کار این جهان کردن
که گل مجموعه ی تعبیر این خواب پریشان است
به غیر از خنده ی آن لب، علاجی نیست دردم را
که مرهمدان این زخمی که من دارم نمکدان است
سیاهی می زند هندوستان از حسن بر عالم
یکی از جمله ی سبزان ته گلگون او پان است
درین گلشن اگر جمعیتی بینی، تعجب کن
پریشانی فراوان است اینجا سنبلستان است
سلیم از رهگذار خوشخرامی چون توان رفتن؟
که چون از خانه می آید به مکتب، عید طفلان است
ز دل آهی که می خیزد مرا، دود چراغان است
سرشک آتشین می جوشدم از چشم همچون شمع
درین مکتب پر پروانه طفلان را گلستان است
حصار عافیت جز کنج تنهایی نمی باشد
که فانوس چراغ لاله دامان بیابان است
متاعی هر که دارد، رو به این بازار می آرد
محبت شهر و بر اطراف او عالم دهستان است
به گلشن می توان تحقیق کار این جهان کردن
که گل مجموعه ی تعبیر این خواب پریشان است
به غیر از خنده ی آن لب، علاجی نیست دردم را
که مرهمدان این زخمی که من دارم نمکدان است
سیاهی می زند هندوستان از حسن بر عالم
یکی از جمله ی سبزان ته گلگون او پان است
درین گلشن اگر جمعیتی بینی، تعجب کن
پریشانی فراوان است اینجا سنبلستان است
سلیم از رهگذار خوشخرامی چون توان رفتن؟
که چون از خانه می آید به مکتب، عید طفلان است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
هر چه گوید ز بقا عمر سبکسر، باد است
کشتیی را چه ثبات است که لنگر باد است
دهر را مرکز خاکش همه نقشی ست بر آب
تا ببینی فلکش هم گرهی بر باد است
بلبلان پای کشیدند ز اطراف چمن
می رود آنکه درین باغ سراسر، باد است
ناله غم می برد از دل، که گر از مهر کسی
می کند پاک غبار از رخ اخگر، باد است
نامه چون شعله به بال و پر او پیچیده ست
آنکه دارد خبر از حال کبوتر، باد است
مانده در ورطه ی عشقم نفس سوخته ای
توشه ی راه در انبان شناور باد است
در پس و پیش خطرهاست درین بحر سلیم
از پی کشتی ام آتش، ز برابر باد است
کشتیی را چه ثبات است که لنگر باد است
دهر را مرکز خاکش همه نقشی ست بر آب
تا ببینی فلکش هم گرهی بر باد است
بلبلان پای کشیدند ز اطراف چمن
می رود آنکه درین باغ سراسر، باد است
ناله غم می برد از دل، که گر از مهر کسی
می کند پاک غبار از رخ اخگر، باد است
نامه چون شعله به بال و پر او پیچیده ست
آنکه دارد خبر از حال کبوتر، باد است
مانده در ورطه ی عشقم نفس سوخته ای
توشه ی راه در انبان شناور باد است
در پس و پیش خطرهاست درین بحر سلیم
از پی کشتی ام آتش، ز برابر باد است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
حاجت به گل ندارد، آن سر که کج کلاه است
در خواب حیف باشد، چشمی که خوش نگاه است
از کوی عشق نتوان غافل گذشت، کانجا
چون آفتاب، سرها بسیار بی کلاه است
گر رو نهد به گلشن، ور جا کند به گلخن
چیزی نمی توان گفت، دیوانه پادشاه است
دربسته نیست دل را بر روی دشمن و دوست
از هر طرف که آیی سوی خرابه، راه است
تا جام می نباشد، نتوان سوی چمن رفت
بی می نظاره ی گل، دیدار قرض خواه است
محضر سلیم نبود در دوستی کسی را
در دعوی محبت، ما را خدا گواه است
در خواب حیف باشد، چشمی که خوش نگاه است
از کوی عشق نتوان غافل گذشت، کانجا
چون آفتاب، سرها بسیار بی کلاه است
گر رو نهد به گلشن، ور جا کند به گلخن
چیزی نمی توان گفت، دیوانه پادشاه است
دربسته نیست دل را بر روی دشمن و دوست
از هر طرف که آیی سوی خرابه، راه است
تا جام می نباشد، نتوان سوی چمن رفت
بی می نظاره ی گل، دیدار قرض خواه است
محضر سلیم نبود در دوستی کسی را
در دعوی محبت، ما را خدا گواه است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
شکفتگی به گل رویت آرزومند است
نهال حسن ترا با بهار پیوند است
ز رشک عشق خورم خون عندلیبان را
که دوست نیست گل، اما به دوست مانند است
ز شغل گریه زمانی نمی شود فارغ
مژه به دیده ی من پنجه ی هنرمند است
به یک نگاه برد صدهزار دل از دست
ببین معامله ی عشق، چند در چند است
ز ضبط گریه چه خصمی به جان خود داری؟
که جو خراب شود پیش آب چون بند است
خطای یکدگر از دوستی نمی بینند
گناه اهل محبت چو عیب فرزند است
ترا چه کار به صورت، نظر به معنی کن
شکسته است دل اما درست پیوند است
ترا ز پاس دل خستگان چه عار آید
که بنده ای تو و این خانه ی خداوند است
چه می شود که ازان آیتی بیاموزی
همین نه مصحف تنها برای سوگند است
سلیم را نبری نام پیش او قاصد
بگو کسی به تو بسیار آرزمند است!
نهال حسن ترا با بهار پیوند است
ز رشک عشق خورم خون عندلیبان را
که دوست نیست گل، اما به دوست مانند است
ز شغل گریه زمانی نمی شود فارغ
مژه به دیده ی من پنجه ی هنرمند است
به یک نگاه برد صدهزار دل از دست
ببین معامله ی عشق، چند در چند است
ز ضبط گریه چه خصمی به جان خود داری؟
که جو خراب شود پیش آب چون بند است
خطای یکدگر از دوستی نمی بینند
گناه اهل محبت چو عیب فرزند است
ترا چه کار به صورت، نظر به معنی کن
شکسته است دل اما درست پیوند است
ترا ز پاس دل خستگان چه عار آید
که بنده ای تو و این خانه ی خداوند است
چه می شود که ازان آیتی بیاموزی
همین نه مصحف تنها برای سوگند است
سلیم را نبری نام پیش او قاصد
بگو کسی به تو بسیار آرزمند است!
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
روی نیکوی ترا تندی خو در کار است
در چمن ایمنی از خار سر دیوار است
تارهای کفنم ریشه ی گل شد در خاک
از هوای تو سر تربت من گلزار است
با تو خوش بود طرب، تا تو ز محفل رفتی
جام می بی مزه همچون دهن بیمار است
خنده بر سرو مکن این همه در محفل خویش
جامه ی کوتهش اولی ست که خدمتگار است
باغبان چند به ما منت بیهوده نهد
وعده ی ما و تو ای گل به سر بازار است
از کدورت، به کف اهل صفا، پنداری
برگ سبزی ست، ز بس آینه در زنگار است
از وطن عربده جو را به غریبی بفرست
سیل از کوه به صحرا چو رود، هموار است
هردم آید ز ته چاه دگر فریادش
ناله ی یوسف ما نغمه ی موسیقار است
بس که بی برگ و نوا شد ز خزان باغ، سلیم
باغبان را گل کاغذ به سر دستار است
در چمن ایمنی از خار سر دیوار است
تارهای کفنم ریشه ی گل شد در خاک
از هوای تو سر تربت من گلزار است
با تو خوش بود طرب، تا تو ز محفل رفتی
جام می بی مزه همچون دهن بیمار است
خنده بر سرو مکن این همه در محفل خویش
جامه ی کوتهش اولی ست که خدمتگار است
باغبان چند به ما منت بیهوده نهد
وعده ی ما و تو ای گل به سر بازار است
از کدورت، به کف اهل صفا، پنداری
برگ سبزی ست، ز بس آینه در زنگار است
از وطن عربده جو را به غریبی بفرست
سیل از کوه به صحرا چو رود، هموار است
هردم آید ز ته چاه دگر فریادش
ناله ی یوسف ما نغمه ی موسیقار است
بس که بی برگ و نوا شد ز خزان باغ، سلیم
باغبان را گل کاغذ به سر دستار است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
هنوزم از هوس عشق، خارخاری هست
به سینه ام ز دل تنگ، غنچه واری هست
جهان همیشه مرا رهگذار معشوق است
ز بس که در پی هر گامم انتظاری هست
چه غم ز فتنه ی خیل سکندر و داراست
به کوچه ای که درو طفل نی سواری هست
عبث به تربت فرهاد نگذرد شیرین
گمان من، که به آن خسته باز کاری هست
به دست، خاتم جم داشتن گرانجانی ست
مرا که چون لب خاموش مهرداری هست
چه منت این همه ای آسمان به من داری
مرا به غیر تو هم آفریدگاری هست
سلیم از دل من داستان وصل مپرس
که نخل موم چه داند که نوبهاری هست
به سینه ام ز دل تنگ، غنچه واری هست
جهان همیشه مرا رهگذار معشوق است
ز بس که در پی هر گامم انتظاری هست
چه غم ز فتنه ی خیل سکندر و داراست
به کوچه ای که درو طفل نی سواری هست
عبث به تربت فرهاد نگذرد شیرین
گمان من، که به آن خسته باز کاری هست
به دست، خاتم جم داشتن گرانجانی ست
مرا که چون لب خاموش مهرداری هست
چه منت این همه ای آسمان به من داری
مرا به غیر تو هم آفریدگاری هست
سلیم از دل من داستان وصل مپرس
که نخل موم چه داند که نوبهاری هست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
آنکه پیغامی به سوی او برد از ما، دل است
نامه ی بی طاقتان بر بال مرغ بسمل است
بر کمر دامن زدم بر عزم رفتن همچو سرو
نیستم از بیخودی آگه که پایم در گل است
در وداعش گر نرفتم، احتیاج عذر نیست
دوست می داند که استقبال هجران مشکل است
در جهان از من ندیده هیچ کس مظلوم تر
می کنم این دعوی و کسری گواه عادل است
گر سلیم از ما گریزند آشنایان، دور نیست
کی شود همصحبت دیوانه، هر کس عاقل است
نامه ی بی طاقتان بر بال مرغ بسمل است
بر کمر دامن زدم بر عزم رفتن همچو سرو
نیستم از بیخودی آگه که پایم در گل است
در وداعش گر نرفتم، احتیاج عذر نیست
دوست می داند که استقبال هجران مشکل است
در جهان از من ندیده هیچ کس مظلوم تر
می کنم این دعوی و کسری گواه عادل است
گر سلیم از ما گریزند آشنایان، دور نیست
کی شود همصحبت دیوانه، هر کس عاقل است