عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۳
عاشق زوصل عیش مهنا کند همی
ما را فراق رنج مهیا کند همی
با دیده گان زدیدن تو دل بکین همی
با دشمنان زبیم مدارا کند همی
بلبل که صد هزار گلش هست برکنار
در صحن باغ بهر چه غوغا کند همی
ما شبنم و تو مهر و بدل میل وصل تو
دیوانه بین مجال تمنا کند همی
نبود عجب زعاشق گم کرده در بسی
کاز دیده اشتباه تو دریا کند همی
خار است زیر پهلوی شب زنده دار هجر
بستر اگر زاطلس دیبا کند همی
گر صد هزار سر بود آشفته را بتن
آخر چو شمع بر سر سودا کند همی
در مسجد و کنشت مرا رو بسوی تست
مجنون بکعبه سجده بلیلا کند همی
نازد بشه و زیر و من و شحنه نجف
درویش خسته تکیه بمولا کند همی
دارم هزار عقده مشگل بدل از او
دست گره گشا مگرش وا کند همی
ما را فراق رنج مهیا کند همی
با دیده گان زدیدن تو دل بکین همی
با دشمنان زبیم مدارا کند همی
بلبل که صد هزار گلش هست برکنار
در صحن باغ بهر چه غوغا کند همی
ما شبنم و تو مهر و بدل میل وصل تو
دیوانه بین مجال تمنا کند همی
نبود عجب زعاشق گم کرده در بسی
کاز دیده اشتباه تو دریا کند همی
خار است زیر پهلوی شب زنده دار هجر
بستر اگر زاطلس دیبا کند همی
گر صد هزار سر بود آشفته را بتن
آخر چو شمع بر سر سودا کند همی
در مسجد و کنشت مرا رو بسوی تست
مجنون بکعبه سجده بلیلا کند همی
نازد بشه و زیر و من و شحنه نجف
درویش خسته تکیه بمولا کند همی
دارم هزار عقده مشگل بدل از او
دست گره گشا مگرش وا کند همی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۴
ترک من از می اغیار مگر سرمستی
که مرا توبه و پیمانه و دل بشکستی
دیو سازند رقیبان و توئی حور سرشت
نور محضی تو بظلمت زچه رو پیوستی
ساقیا زآتش می پرده پندار بسوز
تا که بر دنیی و عقبی بفشانم دستی
نیستم کن بیکی جرعه چنان الباقی
تا از این پس نزنم لاف گزاف از مستی
جستی از زلفش و در حلقه خط افتادی
بر خود ای دل تو نبندی که زبندش رستی
گل تو در کف گلچین بود و همدم خار
بیهده بلبل شیدا زطرب برجستی
نکند زیست دمی بیش بر آتش هندو
تو بر آتشکده ای خال چه خوش بنشستی
تا ببستی دل آشفته بآن زلف رسا
رشته الفتش از هر دو جهان بگسستی
بر در میکده رحمت حق رخت ببند
تا نگویند که تو رخت بکعبه بستی
درگه پیر مغان دشت نجف مظهر حق
که توان گفت بافلاک که پیشش پستی
که مرا توبه و پیمانه و دل بشکستی
دیو سازند رقیبان و توئی حور سرشت
نور محضی تو بظلمت زچه رو پیوستی
ساقیا زآتش می پرده پندار بسوز
تا که بر دنیی و عقبی بفشانم دستی
نیستم کن بیکی جرعه چنان الباقی
تا از این پس نزنم لاف گزاف از مستی
جستی از زلفش و در حلقه خط افتادی
بر خود ای دل تو نبندی که زبندش رستی
گل تو در کف گلچین بود و همدم خار
بیهده بلبل شیدا زطرب برجستی
نکند زیست دمی بیش بر آتش هندو
تو بر آتشکده ای خال چه خوش بنشستی
تا ببستی دل آشفته بآن زلف رسا
رشته الفتش از هر دو جهان بگسستی
بر در میکده رحمت حق رخت ببند
تا نگویند که تو رخت بکعبه بستی
درگه پیر مغان دشت نجف مظهر حق
که توان گفت بافلاک که پیشش پستی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۵
ای جان به چه ارزی تو که جانانه نداری
ای شمع بمیری تو که پروانه نداری
در حلقه دامش نکنی یاد زگلزار
ای مرغ گرفتار مگر خانه نداری
جویند بویرانه دل گنج محبت
ای شهر خرابی تو که ویرانه نداری
ای عشق خراب از تو جهانی و تو پنهان
آخر چه شرابی تو که میخانه نداری
ای شیخ مرا سبحه و سجاده میاور
در دست مگر ساغر و پیمانه نداری
از بس دل آشفته در آنجا شده انبوه
در حلقه آنزلف ره شانه نداری
با غبغب او دم مزن ای سیب ببستان
چون نیست ترا آن دهن و چانه نداری
از ذکر ملک چند کنی فخر سپهرا
گویا خبر ازنعره مستانه نداری
ای شمع بمیری تو که پروانه نداری
در حلقه دامش نکنی یاد زگلزار
ای مرغ گرفتار مگر خانه نداری
جویند بویرانه دل گنج محبت
ای شهر خرابی تو که ویرانه نداری
ای عشق خراب از تو جهانی و تو پنهان
آخر چه شرابی تو که میخانه نداری
ای شیخ مرا سبحه و سجاده میاور
در دست مگر ساغر و پیمانه نداری
از بس دل آشفته در آنجا شده انبوه
در حلقه آنزلف ره شانه نداری
با غبغب او دم مزن ای سیب ببستان
چون نیست ترا آن دهن و چانه نداری
از ذکر ملک چند کنی فخر سپهرا
گویا خبر ازنعره مستانه نداری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۶
هر کجا انجمن برافروزی
همچو پروانه یکجهان سوزی
آن دم آتش بجان برافروزم
کاز می غیر رخ برافروزی
آندمت دوست چهره بنماید
کازدو عالم دو دیده بردوزی
برق صهبا بسوخت خرمن زهد
خرمن ای شیخ از چه اندوزی
نوبهاران زابر در بستان
خیمه ای زد بفر فیروزی
گو بپوشند شاهدان چمن
زین شعف رختهای نوروزی
سوخت پروانه و ببست نفس
گفتن بلبل از نوآموزی
هر شبت زلف چون بدست کسیست
غم آشفته گشته هر روزی
من و مهر علی و این همه جرم
گر نوازی مرا و گر سوزی
همچو پروانه یکجهان سوزی
آن دم آتش بجان برافروزم
کاز می غیر رخ برافروزی
آندمت دوست چهره بنماید
کازدو عالم دو دیده بردوزی
برق صهبا بسوخت خرمن زهد
خرمن ای شیخ از چه اندوزی
نوبهاران زابر در بستان
خیمه ای زد بفر فیروزی
گو بپوشند شاهدان چمن
زین شعف رختهای نوروزی
سوخت پروانه و ببست نفس
گفتن بلبل از نوآموزی
هر شبت زلف چون بدست کسیست
غم آشفته گشته هر روزی
من و مهر علی و این همه جرم
گر نوازی مرا و گر سوزی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۷
دلا تو پند زاحباب خویش نشنفتی
پی رضای بتان ترک خویشتن گفتنی
از این میانه ترا گوهر مراد که داد
هزار گوهر غلطان گر از مژه سفتی
تو را زپرده دل میدهد خبر دیده
گرفتم آنکه زاغیار راز بنهفتی
بخنده دگرت میدهد چو گل بر باد
گر از نسیم سحر همچو غنچه بشکفتی
بخون غیر کنی پنجه رنگ من بسمل
چرا نصیحت اغیار باز پذرفتی
چو حال من زچه رو درهمی تو ای خم زلف
چو بخت من زچه ای چشم فتنه را خفتی
مگو چرا بغمش خفتی ای دل خونین
زابرویش چو شدی طاق باغمش جفتی
حدیث زلف تو با باد گفته است مگر
که تو زگفته آشفته ات بر آشفتی
بخانه دلت آشفته جای جانان شد
مگر تو گرد خودی از میان جان رفتی
زبان ناطقه در وصف مرتضی لالست
مگر مدیح علی را زحق تو نشنفتی
پی رضای بتان ترک خویشتن گفتنی
از این میانه ترا گوهر مراد که داد
هزار گوهر غلطان گر از مژه سفتی
تو را زپرده دل میدهد خبر دیده
گرفتم آنکه زاغیار راز بنهفتی
بخنده دگرت میدهد چو گل بر باد
گر از نسیم سحر همچو غنچه بشکفتی
بخون غیر کنی پنجه رنگ من بسمل
چرا نصیحت اغیار باز پذرفتی
چو حال من زچه رو درهمی تو ای خم زلف
چو بخت من زچه ای چشم فتنه را خفتی
مگو چرا بغمش خفتی ای دل خونین
زابرویش چو شدی طاق باغمش جفتی
حدیث زلف تو با باد گفته است مگر
که تو زگفته آشفته ات بر آشفتی
بخانه دلت آشفته جای جانان شد
مگر تو گرد خودی از میان جان رفتی
زبان ناطقه در وصف مرتضی لالست
مگر مدیح علی را زحق تو نشنفتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۸
چه پیمان است و بدعهدی که ای پیمان شکن داری
که در هر خانه جا یکشب چو شمع انجمن داری
زبدعهدی بعهدت نه منم غلطان بخاک و خون
که چون من صد هزاران عاشق خونین کفن داری
در بیت الحزن بگشوده یعقوب از پس عمری
صبا بوئی مگر از یوسف گلپیرهن داری
ببالا و رخ و زلفش ببین و شرم دار آخر
الا ای باغبان گر سنبل و سرو و سمن داری
مکان لیلی اندر نجد و در وجدند اصحابش
عبث مجنون تو جا پیوسته در ربع و دمن داری
بغمزه خون مردم ریزی و وز خنده جان بخشی
چه اعجاز است و سحر است اینکه در چشم و دهن داری
گر از پر سوختن پروانه داری شکوه ای امشب
که جانت شد بر جانان چه پروائی زتن داری
اگر چه بی مکانستی و برتر از گمانستی
سراغت کرده ام مأوا بقلب ممتحن داری
دم از هستی مزن آشفته تا روزی بخوانندت
کجا بارت دهد جانان که لاف از ما و من داری
علی وجه الله مطلق علی عین الله مطلق
بگو برهانی ای منکر اگر در این سخن داری
سزد گر حوری و غلمان پی خدمت ببخشندت
که تو داغ غلامی از حسین و از حسن داری
که در هر خانه جا یکشب چو شمع انجمن داری
زبدعهدی بعهدت نه منم غلطان بخاک و خون
که چون من صد هزاران عاشق خونین کفن داری
در بیت الحزن بگشوده یعقوب از پس عمری
صبا بوئی مگر از یوسف گلپیرهن داری
ببالا و رخ و زلفش ببین و شرم دار آخر
الا ای باغبان گر سنبل و سرو و سمن داری
مکان لیلی اندر نجد و در وجدند اصحابش
عبث مجنون تو جا پیوسته در ربع و دمن داری
بغمزه خون مردم ریزی و وز خنده جان بخشی
چه اعجاز است و سحر است اینکه در چشم و دهن داری
گر از پر سوختن پروانه داری شکوه ای امشب
که جانت شد بر جانان چه پروائی زتن داری
اگر چه بی مکانستی و برتر از گمانستی
سراغت کرده ام مأوا بقلب ممتحن داری
دم از هستی مزن آشفته تا روزی بخوانندت
کجا بارت دهد جانان که لاف از ما و من داری
علی وجه الله مطلق علی عین الله مطلق
بگو برهانی ای منکر اگر در این سخن داری
سزد گر حوری و غلمان پی خدمت ببخشندت
که تو داغ غلامی از حسین و از حسن داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۹
چه غمت اگر ای خم زلف که زنگی و سیاهی
که تو سایبان خورشیدی و ماه را پناهی
منمای دست مخضوب بعرصه قیامت
که بخون ناحق من تو بحشر خود گواهی
نه زبرق در خطر هست گیاه بوستانی
زتو سوخت خرمن حسن تو خط عجب گیاهی
به که داوری برد کس بقصاصگاه فردا
که همان کشنده ای تو که بحشر دادخواهی
تو چو برق رانده کشی و رسانده ای بساحل
چه غمت زغرقه بحر و زکشتی تباهی
چو بدید چشم و مژگان تو عقل در عجب شد
که شده است طرفه بیمار امیر بر سپاهی
بخطا و جرم آشفته ببخش تا بگویند
بگدای کوی بخشید زلطف پادشاهی
زکرامت کم البته کریم عار دارد
من از آن بتحفه هر روز بیارمت گناهی
تو امین و پرده داری و ولی کردگاری
زتو چشم عفو دارم که تو مظهر الهی
که تو سایبان خورشیدی و ماه را پناهی
منمای دست مخضوب بعرصه قیامت
که بخون ناحق من تو بحشر خود گواهی
نه زبرق در خطر هست گیاه بوستانی
زتو سوخت خرمن حسن تو خط عجب گیاهی
به که داوری برد کس بقصاصگاه فردا
که همان کشنده ای تو که بحشر دادخواهی
تو چو برق رانده کشی و رسانده ای بساحل
چه غمت زغرقه بحر و زکشتی تباهی
چو بدید چشم و مژگان تو عقل در عجب شد
که شده است طرفه بیمار امیر بر سپاهی
بخطا و جرم آشفته ببخش تا بگویند
بگدای کوی بخشید زلطف پادشاهی
زکرامت کم البته کریم عار دارد
من از آن بتحفه هر روز بیارمت گناهی
تو امین و پرده داری و ولی کردگاری
زتو چشم عفو دارم که تو مظهر الهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۰
وقتی ای جاذبه عشق نکردی کششی
که بزنجیر جنون سلسله ای را بکشی
ما همه کاه و تو چون کاه ربائی ای عشق
سوی خود هر دو جهان را بکشی از کششی
گه بزلفین کج آویزی و گه با خط سبز
تابکی ای دل سودا زده در کشمکشی
آستین پر بود از عنبر مشکین گوئی
که صبا کرده بآن زلف دو تا دست کشی
گرنه نادان شدی ای آدم خاکی بنیاد
از چه بر دوش خود این بار امانت بکشی
نخری حور بهشتی به پشیزی فردا
اگر امروز بیابی صنمی حور وشی
بنه ای صیرفی عشق مرا در آتش
از خلاصش چه غم آن زر که در او نیست غشی
با چنین روی خوش و حلقه موی دلکش
آدمیزاده کجا حوری غلمان روشی
بس پریشان وسرافکنده و بی آرامی
مگر ای زلف چو آشفته تو عاشق منشی
هوس باده کوثر نکنی ای زاهد
اگر از میکده عشق شرابی بچشی
نیست آشفته بدامان علی دست رست
لیک چون نام خوشش ورد زبان کرده خوشی
که بزنجیر جنون سلسله ای را بکشی
ما همه کاه و تو چون کاه ربائی ای عشق
سوی خود هر دو جهان را بکشی از کششی
گه بزلفین کج آویزی و گه با خط سبز
تابکی ای دل سودا زده در کشمکشی
آستین پر بود از عنبر مشکین گوئی
که صبا کرده بآن زلف دو تا دست کشی
گرنه نادان شدی ای آدم خاکی بنیاد
از چه بر دوش خود این بار امانت بکشی
نخری حور بهشتی به پشیزی فردا
اگر امروز بیابی صنمی حور وشی
بنه ای صیرفی عشق مرا در آتش
از خلاصش چه غم آن زر که در او نیست غشی
با چنین روی خوش و حلقه موی دلکش
آدمیزاده کجا حوری غلمان روشی
بس پریشان وسرافکنده و بی آرامی
مگر ای زلف چو آشفته تو عاشق منشی
هوس باده کوثر نکنی ای زاهد
اگر از میکده عشق شرابی بچشی
نیست آشفته بدامان علی دست رست
لیک چون نام خوشش ورد زبان کرده خوشی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۱
بوصل تو نرسد کس بهیچ تقریبی
بوهم نیز نگنجیده ای به ترکیبی
دریغ و درد که کردی تغافل اندر بزم
رقیب کرد بقتلم اگر چه تقریبی
مرا از ناصیه پیداست صدق خدمت عشق
اگر که مدعیانم کنند تکذیبی
مزن تو لاف ادب ای حکیم یونانی
ادیب عشق نکرده تو را چو تأدیبی
زحسن خلق و زتهذیب نفس دم چه زنی
اگر ریاضت عشق نکرده تهذیبی
برو بباغ ولای علی تو آشفته
که بر درش نبرد راه هیچ آسیبی
بتیه ظلمت نفس اوفتاده بودم دوش
مرا بکوی تو میکرد خضر ترغیبی
چه رتبه ات بود ای عشق و منزلت بکجاست
نه در فراز مکان داری ونه در شیبی
بوهم نیز نگنجیده ای به ترکیبی
دریغ و درد که کردی تغافل اندر بزم
رقیب کرد بقتلم اگر چه تقریبی
مرا از ناصیه پیداست صدق خدمت عشق
اگر که مدعیانم کنند تکذیبی
مزن تو لاف ادب ای حکیم یونانی
ادیب عشق نکرده تو را چو تأدیبی
زحسن خلق و زتهذیب نفس دم چه زنی
اگر ریاضت عشق نکرده تهذیبی
برو بباغ ولای علی تو آشفته
که بر درش نبرد راه هیچ آسیبی
بتیه ظلمت نفس اوفتاده بودم دوش
مرا بکوی تو میکرد خضر ترغیبی
چه رتبه ات بود ای عشق و منزلت بکجاست
نه در فراز مکان داری ونه در شیبی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۲
ره مردم بزنی هر نفس از تلبیسی
مگر ای صوفی سالوس تو خود ابلیسی
هدهد از شهر سبا لاف مزن صبح و مسا
که سلیمان رود آنجا که بود بلقیسی
ذره وارند هواخواه بمهرت آفاق
مگر ای جاذبه عشق تو مغناطیسی
نظرت وقف نشد جز بسعیدان هرگز
مگر ای کوکب عشاق تو خود برجیسی
می توفیق بکاس است مدام آشفته
تا مرا ای درم عشق تو اندر کیشی
مگذر از وسوسه زاهد و صوفی زعلی
مرو از خلد گرت راه زند ابلیسی
مگر ای صوفی سالوس تو خود ابلیسی
هدهد از شهر سبا لاف مزن صبح و مسا
که سلیمان رود آنجا که بود بلقیسی
ذره وارند هواخواه بمهرت آفاق
مگر ای جاذبه عشق تو مغناطیسی
نظرت وقف نشد جز بسعیدان هرگز
مگر ای کوکب عشاق تو خود برجیسی
می توفیق بکاس است مدام آشفته
تا مرا ای درم عشق تو اندر کیشی
مگذر از وسوسه زاهد و صوفی زعلی
مرو از خلد گرت راه زند ابلیسی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۳
توئی آن گل که معروفی بهر گلشن به بیرنگی
اگر چه از تو دارد رنگ نقش کلک ارژنگی
زتو بس نقش پیدا و تو پنهان طرفه نقاشی
بهر گل رنگ و بو دادی و معروفی به بیرنگی
خطرها در بیابان طلب بس هست سالک را
نترسد از هجوم خصم و رهزن غازی جنگی
سماع عاشقان از پرده عشق است ای صوفی
نمی آرد بوجدش بانگ رود و زهره چنگی
تو سلطان و همه امکان تو را خیل حشم باشد
عجب دارم که چون جا کرده ای در دل باین تنگی
برد دل از پری پنهان و پیدا از بنی آدم
ندیده دیده دوران چنین لولی بدین شنگی
نه هر برگ گیاهی گل نه هر مرغی بود بلبل
نه زآنها آید این بوی و زاینها آن خوش آهنگی
مدیح مرتضی نور خدا میگویم آشفته
چه حاجت مدح بوبکر و اتابک سعد بن زنگی
سلوک ار میکنی اندر پی آل پیمبر رو
نه درویشست هر ژولیده موی چرسی و بنگی
اگر چه از تو دارد رنگ نقش کلک ارژنگی
زتو بس نقش پیدا و تو پنهان طرفه نقاشی
بهر گل رنگ و بو دادی و معروفی به بیرنگی
خطرها در بیابان طلب بس هست سالک را
نترسد از هجوم خصم و رهزن غازی جنگی
سماع عاشقان از پرده عشق است ای صوفی
نمی آرد بوجدش بانگ رود و زهره چنگی
تو سلطان و همه امکان تو را خیل حشم باشد
عجب دارم که چون جا کرده ای در دل باین تنگی
برد دل از پری پنهان و پیدا از بنی آدم
ندیده دیده دوران چنین لولی بدین شنگی
نه هر برگ گیاهی گل نه هر مرغی بود بلبل
نه زآنها آید این بوی و زاینها آن خوش آهنگی
مدیح مرتضی نور خدا میگویم آشفته
چه حاجت مدح بوبکر و اتابک سعد بن زنگی
سلوک ار میکنی اندر پی آل پیمبر رو
نه درویشست هر ژولیده موی چرسی و بنگی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۴
ای پری باز چه رفتت که بشکل بشری
در بشر دین و دلی هست مگر تا ببری
نقد جان بر سر بازار وفا باید برد
خواهی ار عشق چو یوسف صفتان را بخری
از تو شد فاش بمردم همه اسرار مرا
چند ای اشک روان پرده مردم بدری
توسن ناز سبک ران که سری در قدمت
تو مرا عمری چون برق یمان میگذری
از در پیر خرابات مرو ای سالک
راه اینست سرار در قدمی میسپری
خودپرستی کنی ای بت بنهی ایمانرا
با چنین روی در آئینه چرا مینگری
دیدم آشفته بخاک درت ای شیر خدا
میکند لابه که شاید سگ خویشش شمری
در بشر دین و دلی هست مگر تا ببری
نقد جان بر سر بازار وفا باید برد
خواهی ار عشق چو یوسف صفتان را بخری
از تو شد فاش بمردم همه اسرار مرا
چند ای اشک روان پرده مردم بدری
توسن ناز سبک ران که سری در قدمت
تو مرا عمری چون برق یمان میگذری
از در پیر خرابات مرو ای سالک
راه اینست سرار در قدمی میسپری
خودپرستی کنی ای بت بنهی ایمانرا
با چنین روی در آئینه چرا مینگری
دیدم آشفته بخاک درت ای شیر خدا
میکند لابه که شاید سگ خویشش شمری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۵
ز رعنائی چه نازد سرو بن یا گل ز زیبائی
که با سرو گل اندامی سری داریم و سودائی
هجوم خط و ارباب هوس گرد لبت نوشد
چو بر تنگ شکر مور و مگس آورده غوغائی
حریفان انجمن سازند با ساز و طرب هر شب
مرا عیش نهان کافی بیاد روی زیبائی
دریغ از دانش و دین و فسوس از حکمت و عقلم
که در قید جنون مفتون بود هر گوشه دانائی
بده پیمانه ای کاز هر دو عالم وارهم ساقی
که اهل عشق را بیرون از این دو هست دنیائی
کنی گر صد تجلی سوزم و مشتاق دیدارم
مگر پروانه را از سوختن بوده است پروائی
مخالف میزنی مطرب نوا در پرده قانون
که عاشق را به بزم دل بود مزماری و نائی
گل روی تو را آشفته باید مدح خوان باشد
بلی بر گل بجز بلبل سزا کی بوده گویائی
حدیث چشمه خور را مجو از چشم خفاشان
گرت باید سخن روشن بجو این سر زحربائی
کجا در بوستان در سایه سرو چمان آید
بگلزار درون آنرا که باشد سرو بالائی
حدیث عشق آشفته که مشهور است در آفاق
حرامش باد جز عشق علی گر پخته سودائی
که با سرو گل اندامی سری داریم و سودائی
هجوم خط و ارباب هوس گرد لبت نوشد
چو بر تنگ شکر مور و مگس آورده غوغائی
حریفان انجمن سازند با ساز و طرب هر شب
مرا عیش نهان کافی بیاد روی زیبائی
دریغ از دانش و دین و فسوس از حکمت و عقلم
که در قید جنون مفتون بود هر گوشه دانائی
بده پیمانه ای کاز هر دو عالم وارهم ساقی
که اهل عشق را بیرون از این دو هست دنیائی
کنی گر صد تجلی سوزم و مشتاق دیدارم
مگر پروانه را از سوختن بوده است پروائی
مخالف میزنی مطرب نوا در پرده قانون
که عاشق را به بزم دل بود مزماری و نائی
گل روی تو را آشفته باید مدح خوان باشد
بلی بر گل بجز بلبل سزا کی بوده گویائی
حدیث چشمه خور را مجو از چشم خفاشان
گرت باید سخن روشن بجو این سر زحربائی
کجا در بوستان در سایه سرو چمان آید
بگلزار درون آنرا که باشد سرو بالائی
حدیث عشق آشفته که مشهور است در آفاق
حرامش باد جز عشق علی گر پخته سودائی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۶
تو را سزاست ببالا لباس دارائی
بکوب نوبت وحدت بکاخ یکتائی
تو حسن داری و خوبان بخویش مغرورند
تو گنج بخشی و قارون بلاف دارائی
بصیرت از تو در این پرده دید مردم چشم
وگرنه کس نشنیده زپیه بینائی
اگر که قدرت تو پشه ای برانگیزد
فتد زهیبت او پیل از توانائی
اگر زحسن خود او را نه بسته ای زیور
چگونه یوسف مصری کند خودآرائی
بکنه ذات تو هرگز نبرده ره امکان
بگو حکیم بنه فکر خام سودائی
پی شناختنت معترف بعجز احمد
مگر تو در صفت خویش خود بفرمائی
مظاهر تو نبی و علی و اولادش
از این ظهور مگر در میان ما آئی
پناه میبرد آشفته بر در حیدر
که از کرم در رحمت بر اوی بگشائی
مدر تو پرده آشفته را بپنجه عدل
روا مدار زدرویش خویش رسوائی
بکوب نوبت وحدت بکاخ یکتائی
تو حسن داری و خوبان بخویش مغرورند
تو گنج بخشی و قارون بلاف دارائی
بصیرت از تو در این پرده دید مردم چشم
وگرنه کس نشنیده زپیه بینائی
اگر که قدرت تو پشه ای برانگیزد
فتد زهیبت او پیل از توانائی
اگر زحسن خود او را نه بسته ای زیور
چگونه یوسف مصری کند خودآرائی
بکنه ذات تو هرگز نبرده ره امکان
بگو حکیم بنه فکر خام سودائی
پی شناختنت معترف بعجز احمد
مگر تو در صفت خویش خود بفرمائی
مظاهر تو نبی و علی و اولادش
از این ظهور مگر در میان ما آئی
پناه میبرد آشفته بر در حیدر
که از کرم در رحمت بر اوی بگشائی
مدر تو پرده آشفته را بپنجه عدل
روا مدار زدرویش خویش رسوائی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۷
حدیث درد دل ای باد با جانان من گفتی
خطا کردی که این درد نهان با جان من گفتی
گرفتم درد عشق از دل سپردم در میان جان
در افغان دل که با جان قصه جانان من گفتی
طبیبان درد رنجوران خود پوشند از یاران
چرا با مدعی هم درد درمان من گفتی
گذشت از بوستان و بر سرای او مجاور شد
مگر با باغبان از لاله و ریحان من گفتی
مبادا رنجه گردد یوسفم در مصر نیکوئی
چرا از بیت الاحزان و غم کنعان من گفتی
همه سیلاب خونین بارد امشب ابر کهساری
مگر با او حدیث از دیده گریان من گفتی
حدیث از بحر عمان رفت و لؤلؤ در کنار او
کنایت همنشین از دیده و دامان من گفتی
شمردم بر در میر مؤید رتبه کیوان
خطاب آمد که امشب وصف از دربان من گفتی
زمهر سر بمهر دل مرا سینه نبود آگه
تو فاش ای دیده با مردم غم پنهان من گفتی
کشیدی قصه طولانی از آن زلف آشفته
چه شد کامشب حکایت از سر وسامان من گفتی
زبانه میکشد آتش در افغان خلق در محشر
بدوزخ گوئیا یک شمه از عصیان من گفتی
بجز حب علی کفر است در ایمان درویشان
دلا خوش نکته ای از کفر و از ایمان من گفتی
خطا کردی که این درد نهان با جان من گفتی
گرفتم درد عشق از دل سپردم در میان جان
در افغان دل که با جان قصه جانان من گفتی
طبیبان درد رنجوران خود پوشند از یاران
چرا با مدعی هم درد درمان من گفتی
گذشت از بوستان و بر سرای او مجاور شد
مگر با باغبان از لاله و ریحان من گفتی
مبادا رنجه گردد یوسفم در مصر نیکوئی
چرا از بیت الاحزان و غم کنعان من گفتی
همه سیلاب خونین بارد امشب ابر کهساری
مگر با او حدیث از دیده گریان من گفتی
حدیث از بحر عمان رفت و لؤلؤ در کنار او
کنایت همنشین از دیده و دامان من گفتی
شمردم بر در میر مؤید رتبه کیوان
خطاب آمد که امشب وصف از دربان من گفتی
زمهر سر بمهر دل مرا سینه نبود آگه
تو فاش ای دیده با مردم غم پنهان من گفتی
کشیدی قصه طولانی از آن زلف آشفته
چه شد کامشب حکایت از سر وسامان من گفتی
زبانه میکشد آتش در افغان خلق در محشر
بدوزخ گوئیا یک شمه از عصیان من گفتی
بجز حب علی کفر است در ایمان درویشان
دلا خوش نکته ای از کفر و از ایمان من گفتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۸
زاهد زآب میکده پرهیز میکنی
تیغ ریا بسنگ فسون تیز میکنی
رطل گران زباده چو لبریز میکنی
دلرا زموج فتنه سبکخیز میکنی
دل میکنی شکار بمژگان جان شکاف
جانرا اسیر زلف دلاویز میکنی
مطرب بزن بپرده عشاق ناخنی
گر ساز نغمه طرب انگیز میکنی
از زلف یار میرسی ای باده مشکبوی
ناسور دل بنفخه گلبیز میکنی
نام رقیب زآن لب شیرین چو میبری
زهریست از فسون شکرآمیز میکنی
آویخته بزلف تو آشفته سرنگون
تحقیق گر زمرغ شب آویز میکنی
خون عراق و فارس بیک غمزه ریختی
آهنگ ترک من سوی تبریز میکنی
آشفته گرچه وصف بتان است کار تو
مدح علی وآل علی نیز میکنی
مدح علی چگونه کنی با زبان لال
کی وصف بحر قطره ناچیز میکنی
تیغ ریا بسنگ فسون تیز میکنی
رطل گران زباده چو لبریز میکنی
دلرا زموج فتنه سبکخیز میکنی
دل میکنی شکار بمژگان جان شکاف
جانرا اسیر زلف دلاویز میکنی
مطرب بزن بپرده عشاق ناخنی
گر ساز نغمه طرب انگیز میکنی
از زلف یار میرسی ای باده مشکبوی
ناسور دل بنفخه گلبیز میکنی
نام رقیب زآن لب شیرین چو میبری
زهریست از فسون شکرآمیز میکنی
آویخته بزلف تو آشفته سرنگون
تحقیق گر زمرغ شب آویز میکنی
خون عراق و فارس بیک غمزه ریختی
آهنگ ترک من سوی تبریز میکنی
آشفته گرچه وصف بتان است کار تو
مدح علی وآل علی نیز میکنی
مدح علی چگونه کنی با زبان لال
کی وصف بحر قطره ناچیز میکنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۰
چو اوست طالب بخشش چرا طلب نکنی
چو دوست عیش پسندد چرا طرب نکنی
تو ماه و ماه بود آفت کتان و قصب
تو پیرهن زکتان جامه از قصب نکنی
تو پادشاهی و از مهر و کینه ناچاری
بدوست لطف و بدشمن چرا غضب نکنی
کدام شب که زوصل تو صبح عید نشد
کدام روز که از هجر خویش شب نکنی
تو نخل باغ بهشتی سخن بگو زآن لب
که از حلاوت او میل بر رطب نکنی
تو بت که آینه بنهاده ای برابر خویش
اگر صنم بپرستی بسی عجب نکنی
مسلم است که تقسیم نقطه ممکن نیست
اگر تو باطلش از حرف زیر لب نکنی
بسنگدل بت آئینه رو اگر بینی
دگر تو آینه اسکندر از حلب نکنی
شفای درد جهان گرچه پیش تست مسیح
بدرد عشق عجب باشدم که تب نکنی
تو طوطی عجم آشفته و شکر گفتار
ستم بود که مدیح از شه عرب نکنی
علی که از دو جهان بود او بود مطلب
زهر دو کون بجز بر درش طلب نکنی
چو دوست عیش پسندد چرا طرب نکنی
تو ماه و ماه بود آفت کتان و قصب
تو پیرهن زکتان جامه از قصب نکنی
تو پادشاهی و از مهر و کینه ناچاری
بدوست لطف و بدشمن چرا غضب نکنی
کدام شب که زوصل تو صبح عید نشد
کدام روز که از هجر خویش شب نکنی
تو نخل باغ بهشتی سخن بگو زآن لب
که از حلاوت او میل بر رطب نکنی
تو بت که آینه بنهاده ای برابر خویش
اگر صنم بپرستی بسی عجب نکنی
مسلم است که تقسیم نقطه ممکن نیست
اگر تو باطلش از حرف زیر لب نکنی
بسنگدل بت آئینه رو اگر بینی
دگر تو آینه اسکندر از حلب نکنی
شفای درد جهان گرچه پیش تست مسیح
بدرد عشق عجب باشدم که تب نکنی
تو طوطی عجم آشفته و شکر گفتار
ستم بود که مدیح از شه عرب نکنی
علی که از دو جهان بود او بود مطلب
زهر دو کون بجز بر درش طلب نکنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۱
در پرده قانون چند بی فایده آویزی
مطرب ره عشقی زن تا شور برانگیزی
تا مستی عشقت هست مستان می انگوری
چون باده صافی هست با درد چه آمیزی
عقلت بمثل شیر است عشقت بیقین آتش
ای شیر رسید آتش وقتست که بگریزی
در مجلس میخوران صوفی چو مقیمستی
از توبه و از پرهیز آن به که بپرهیزی
در جلوه بت کشمیر در جام می خلار
تا از سر عقل و دین یکباره تو برخیزی
ای عقل مکن پنجه با عشق قوی بازو
ای صعوه تو با شاهین بیهوده چه بستیزی
آشفته اسیرستی در دام هوای نفس
در سایه شیر حق آن به که تو بگریزی
مطرب ره عشقی زن تا شور برانگیزی
تا مستی عشقت هست مستان می انگوری
چون باده صافی هست با درد چه آمیزی
عقلت بمثل شیر است عشقت بیقین آتش
ای شیر رسید آتش وقتست که بگریزی
در مجلس میخوران صوفی چو مقیمستی
از توبه و از پرهیز آن به که بپرهیزی
در جلوه بت کشمیر در جام می خلار
تا از سر عقل و دین یکباره تو برخیزی
ای عقل مکن پنجه با عشق قوی بازو
ای صعوه تو با شاهین بیهوده چه بستیزی
آشفته اسیرستی در دام هوای نفس
در سایه شیر حق آن به که تو بگریزی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۲
ایکه مطبوع و شوخ و دلبندی
از چه با مات نیست پیوندی
تیغ بر کش بکش ملول نباش
اگر از قتل بنده خرسندی
هر که بیند بکشته ام گوید
کام دل یافت آرزومندی
غیر تسلیم نیست چاره عشق
چکند بنده با خداوندی
تلخکامی کوه کن ببرد
از تو شیرین دهن شکر خندی
روی و موی تو بد غرض که خدای
بشب و روز خورد سوگندی
دید یعقوبت و زخاطر کرد
که از او گم شده است فرزندی
حال عقل و کشاکش عشقت
جنگ دیوانه با خردمندی
نام بردی زغیر از آن لب نوش
بر بزخمم نمک پراکندی
چند ای شیخ درس فقه و اصول
درس عشقی بیا بخوان چندی
تا چو آشفته بگسلی زجهان
خویشتن را بدوست پیوندی
از چه با مات نیست پیوندی
تیغ بر کش بکش ملول نباش
اگر از قتل بنده خرسندی
هر که بیند بکشته ام گوید
کام دل یافت آرزومندی
غیر تسلیم نیست چاره عشق
چکند بنده با خداوندی
تلخکامی کوه کن ببرد
از تو شیرین دهن شکر خندی
روی و موی تو بد غرض که خدای
بشب و روز خورد سوگندی
دید یعقوبت و زخاطر کرد
که از او گم شده است فرزندی
حال عقل و کشاکش عشقت
جنگ دیوانه با خردمندی
نام بردی زغیر از آن لب نوش
بر بزخمم نمک پراکندی
چند ای شیخ درس فقه و اصول
درس عشقی بیا بخوان چندی
تا چو آشفته بگسلی زجهان
خویشتن را بدوست پیوندی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۳
بازآی بمیخانه ظلمات چه میجوئی
این گفت مرا هاتف ای خضر چه میگوئی
با مغبچه ای بنشین کز لعل و خم زلفش
هم آب بقا نوشی هم مشک ختا بوئی
بگزین تو بهشتی را کاز اوست خجل جنت
سروی که برش طوبی شد بنده به دلجوئی
ای سرو زبالایش از بهر چه مینالی
ای گل بر آن رخسار آیا زچه میروئی
برقست در این صحرا هر سو زپی خرمن
در ده تو زکوة حسن ای خرمن نیکوئی
چندانکه به نیکوئی مشهور در آفاقی
آوخ که دو صد چندان بیشی تو به بدخوئی
بر ناسره سیم غیر مفروش خود ای یوسف
آن به که نگه داری این نقد نکوروئی
خواهد صله از بوسه زآن لب نکنی منعش
آشفته که حیدر را آمد به ثناگوئی
این گفت مرا هاتف ای خضر چه میگوئی
با مغبچه ای بنشین کز لعل و خم زلفش
هم آب بقا نوشی هم مشک ختا بوئی
بگزین تو بهشتی را کاز اوست خجل جنت
سروی که برش طوبی شد بنده به دلجوئی
ای سرو زبالایش از بهر چه مینالی
ای گل بر آن رخسار آیا زچه میروئی
برقست در این صحرا هر سو زپی خرمن
در ده تو زکوة حسن ای خرمن نیکوئی
چندانکه به نیکوئی مشهور در آفاقی
آوخ که دو صد چندان بیشی تو به بدخوئی
بر ناسره سیم غیر مفروش خود ای یوسف
آن به که نگه داری این نقد نکوروئی
خواهد صله از بوسه زآن لب نکنی منعش
آشفته که حیدر را آمد به ثناگوئی