عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
یار بگزید بی وفایی را
رفت و ببرید آشنایی را
همه غمها جدا جدا بکشم
جز غم و غصه جدایی را
شنى لله مرا ز روی نکوست
من نکو می کنم گدایی را
خانه را گر نبات از نو چراغ
چه کند دیده روشنایی را
زاهد از شهر عشق رخ کشید
عقل بینید روستایی را
بر تو از دست نارسانی ماست
که گریدیم پارسایی را
گفتمش خاک راه تست کمال
گفت بگذارخودستایی را
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
آه که از حال من یب ندانست
مردم و درد دلم طبیب ندانست
گل مگر این بی وفانی از پی آن کرد
کز دل مجروح عندلیب ندانست
عقل ز هر کسی که ماجرای تو پرسید
هیچ کس این قصه عجیب ندانست
تا دل آواره در کمند تو افتاد
هیچ کس احوال آن غریب ندانست
خلق چه داند مراد خاطر ما را
کام محبان بجز حبیب ندانست
دوش بر آن در چه عیشها که نمودم
با سگ کویش که آن رقیب ندانست
هم به مرادی رسد کمال که کس را
از کرم دوست بی نصیب ندانست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
ترا با من سر باری نماندست
سر مهر و وفاداری نماندست
مرا امروز با تو خاطری نیز
که بی موجب بیازاری نماندست
ندانم با که همرنگی گزیدی
که در تو بونی از یاری نماندست
بروز آی ای شب هجران که دیگر
چو شمعم ناب بیداری نماندست
به ما ازاند کی اندک وفائی
گرت ماندست پنداری نماندست
برس فریاد درد من خدا را
که بیشم طاقت زاری نماندست
کمال از عمر بی او ره چیزی
کز آن چیزی بدست آری نماندست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
عشق تو و نوبه آبگینه و سنگ است
نام نکو در ره نو موجب ننگ است
تا به من الفت است از همه دورم
تا بتوام آشتی است با همه جنگ است
بانگ سگش میرسد ز گوشه آن بام
مطرب مجلس چه جای نغمه چنگ است
سرخی اشکم چو دید و زردی رخسار
گفت که در عشق ما هنوز دو رنگ است
تیره چه باشم چو زلف او دهدم دست
ک ای نفس واپسین چه جای درنگ است
از خط رخسار بار چهره مقصود مقصد
دیر توان دید چون بر آئینه رنگ است
ارباب جهد بی خطری نیست
کام دل طالبان به کام نهنگ است
بخت و سعادت زند به دامن او چنگ
ناری از آن زلف هر که را که به جنگ است
در صفت زلف او کمال چه پیچی
وصف دهانش بکن که قافیه ننگ است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
غمت دارم مرا شادی همین است
از بختم جای آزادی همین است
ز بیدادت خراب آباد شد دل
درین ویرانه آبادی همین است
دگر بیداد نکنم بر تو گفتی
مرا داد از نو بیدادی همین است
ترا در دل ز ما گفتی چه شادی است
غلام تست دل شادی همین است
نکر آموخت چشمت از نو شیوه
درین شاگردی استادی همین است
از من پرسی دلی چون صید کردم
چه گویم حد صیادی همین است
کمال از خود ببر آنگه رو این راه
که قطع اینچنین وادی همین است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
کی چاره درد من بیچاره ندانست
دل خون شد ازین درد و جز این چاره ندانست
دردم به طبیب ار چه بدینگونه نگفتند
چون بود که از گونه رخساره ندانست
در تجربه سنگدلان سخت خطا کرد
آنکس که دلت سخت تر از خاره ندانست
در مطبخ عشق تو کباب دل ما را
لذت به از آن غمزه خونخواره ندانست
دانست دل غمزده دفع همه اندوه
دفع غم معشوق ستمکاره ندانست
شد عمر طلبکار برای طلب آخر
آخر خبری از دل آواره ندانست
مژگان کمال این همه سوزن چه دهد آب
چون دوختن خرقه صد پاره ندانست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
گر یار مرا با من مسکین نظری نیست
ما را گله از بخت خود است از دگری نیست
اندیشه ز سر نیست که شد در سر کارش
اندیشه از آن است که با ماش سری نیست
دی بر اثر او رمقی داشتم از جان
و امروز چنانم که از هم اثری نیست
گفتنی پی هر نیرگی ای روشنی ای هست
چون است که هرگز شب ما را سحری نیست
هر شربت راحت که رسیده از کف خوبان
بی چاشنی غصه و خون جگری نیست
مادام که جان ساکن منزلگه خاک است
دلرا ز سر کوی تو رای سفری نیست
زنهار کمال ار گذری بر سر کویش
از سر گذر اول که ازینت گذری نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
مرا که ساغر چشم از غم تو پر خون است
چه جای ساقی و جام و شراب گلگون است
حکایت نو به تفسیر شرح نتوان کرد
که جور و محت خوبان ز وصف بیرون است
به لب رسید مرا از غم تو جان هرگز
از راه لطف نپرسی که حال تو چون است
چه اعتبار به عهد تو حسن لیلی را
که زیر هرخم زلفت هزار مجنون است
چو جان من به لب آمد رقیب را چه خبر
که من غریقم و او بر کنار جیجون است
بر آن شمایل موزون چگونه دل نرود
على الخصوص کسی را که طبع موزون است
خوشست اگر به حدیث کمال داری گوش
لطافت سخنانش چو در مکنون است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
آن سرو قد نگر که چه آزاد می رود
و آن غمگسار بین که چه دلشاد میرود
به روی سرو قامت گلبوی لاله رخ
با قد خوش خرام چو شمشاد میرود
بر بام هفت قلعه گردون ز بیدلان
هر شب فغان و ناله و فریاد میرود
اشک از دمشق دیده ز سودای مصر دل
مانند سیل دجلة بغداد میرود
بنیاد جان که داشت بنا بر زمین دل
از سیلبار دیده ز بنیاد میرود
بر جان بیدلان ستمکش ز دلبران
در شهر ما نگر که چه بیداد می رود
عمر عزیز گر نکنی صرف با بتان
چون خاک راه دانش که بر باد می رود
خسرو مدام با لب شیرین نهاده لب
خون جگر ز دیده فرهاد میرود
با آن پری پیام کمال ای نسیم صبح
اعلام دادمت مگر از باد می رود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
آن شوخه به ما جز سر بیداد ندارد
با وعده دل غمزده شاد ندارد
کرد از من دل شیفت آن عهد شکن باز
آن گونه فراموش که کس باد ندارد
بلبل چه فرستد سوی گل تحفه که در دست
بیچاره به جز ناله و فریاد ندارد
بر عهد تو تکیه نتوان کرد و وفا نیز
کین هر دو بنانیست که بنیاد ندارد
هر دله که نپوشد نظر از گوشه آن چشم
مرغیست که اندیشه صیاد ندارد
تو جنگ میاموز بدان غمزه که آن شوخ
در فتنه گری حاجت استاد ندارد
بر حال کمال ار نکنی رحم عجب نیست
شیرین ز تجمل سره فرهاد ندارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
آنکه هرگز سوی من چشم رضائی نگشاد
یارب از چشم بد خلق گزندش مرساد
مرحبانی طعم بود ازو در همه عمر
سعی بسیار نمودم ولی دست نداد
سالها رفت که خالی نیم از یاد کسی
که نباید همه عمرش ز من دلشده باد
آید آن روز که خواهد لب شیرین ای دل
عذر آن داغ که بر سینه فرهاد نهاد
من ز دست غم او گر چه فتادم از پای
هیچ کاری به جهان خوشتر ازینم نفتاد
دل هلال تن خود خواست غمش آمد و گفت
مخور این غم که منت زود رسانم بمراد
دوش میگفت فراق رخ جانان به کمال
که هنوزت رمقی هست ز جان شرمت باد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
آن بار که پیوسته به ما دل نگران بود
مشغول به ما بود و ملول از دگران بود
از ما برمید و دگرانش بر بودند
آری مگرش مصلحت وقت در آن بود
دیروز بر آن بود که بارم بنوازد
امروز بر آن نیست که دیروز بر آن بود
دوشش بگرفتم که برآرم بکنارش
دیدم که سرش با من دلخسته گران بود
آشفتگی زلفش و بیماری چشمش
گونی که از دود دل صاحب نظران بود
آن دور کجا رفت که در سایه حسنش
اوقات من خسته به خوبی گذاران بود
میرفت و کمال از پی او رفت دل از دست
با دیده غمدیده به حسرت نگران بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
افتاد دل از پای و ندانم ز چه افتاد
فریاد ز شوخی که ملول است ز فریاد
هر خانه که در کوی طرب ساخته بودیم
سیلاب غمش آمد و بر کند ز بنیاد
گوید به رقیبان که فراموش کنیدش
بنگر بچه فن می کند از عاشق خود باد
مجنون چه کند کاین کشش از جانب ایلیست
گر میل نمیدید دل از دست نمی داد
منعم مکنید از لب شیرین که در آخر
گشتند پشیمان همه از کشتن فرهاد
فرهاد به جز سنگ نمی سفت و من امروز
در سفته ام از عشق به بین صنعت استاد
بفرست به خوارزم کمال این همه دره
گز شوق بغلطنه به آواز گهر زاد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
با منت لطف جز ستم نبود
ننگ چشمی ترا کرم نبود
چشمت از خون ما پشیمان نیست
مرحمت موجب ندم نبود
چه فرستم بر نو جان خراب
پیش تو این متاع کم نبود
با لبت شهد اگر چه شیرین است
آنچنان حلقه سوز هم نبود
گفته سوزمت بر آتش غم
گر غم روی تست غم نبود
در وقا پای ما نداشت رقیب
ناجوانمرد را قدم نبود
ننویسد فرشته جرم کمال
بر سر بیدلان قلم نبود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
به روی دوست که رویش بچشم من نگرید
به خاک پاش که آن ره بروی من سپرید
با گذشتن از آن مو نشان بی چشمیست
چو چشم نیست شما را به چشم من نگرید
حرام باد شما را چه می خورید غمش
غم من است غم او غم مرا مخورید
همین که نام گدایان او کنید شمار
مرا نخست گدای کمین او شمرید
کر بگوی با مگان به شکر گفتار
که نازک است رخ بار از آن طرف مپرید
بر اهل زهد بستم کنان گذشت و بگفت
عجب که عمر گذشت و هنوز بیخبرید
از بعد آنکه در دوست باز بافت کمال
اگر بهشت بجوید به دوزخش بپرید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
جهان بخواب و دمی چشم من نیاساید
چو دل بجای نباشد چگونه خواب آید
غلام نرگس دلربای خودم
که کشته بیند و بخشایشی نفرماید
چو مایه هست زکاتی بده گدایان را
که نیکویی و جوانی بکس نمی باید
کسی در دل شب خواب بیغمی کردست
بر آب دیده بیچارگان نبخشاید
بر غم دشمن بدگو کمال دلشده را
بکش مگو که بخون دست من بیالاید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
خبری ز هیچ قاصد زه دیار من نیامد
چه سیاه نامه بیکی که ز یار من نیامد
از ازل که رفت قسمت غم و شادی ای به هر کس
غم بار جز نصیبه دل زار من نیامد
همه روز بر رخ از گریه چه سود در غلطان
که شب آن دری که غلط بکنار من نیامد
بشمار زلف گفتم ز لب تو بوسه گیرم
چکنم که عقد زلفت بشمار من نیامد
قلم مصور چین چو کشید نقشها بین
که جها کشید و نقشی به نگار من نیامد
به فرشتگان رحمت برم از غمت شکایت
که مرا حبیبه کشت و به مزار من نیامد
چه عجب کمال اگر جان بلب آرده از فراقت
چو لب تو مرهم جان فگار من نیامد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
دوستانم سگ تو میخوانند
دوستان قدر دوستان دانند
تیزتر باشدم به مهر تو دل
که به تیغ از در توام رانند
با رقیبان تند خوی بگوی
که ز کشتن مرا نترسانند
از رخت هم حق نظر برسد
گر دو زلف تو حق نپوشانند
چه درخت گلی که از سر شاخ
هر گلی بر تن تو لرزانند
کی گذارند حاسدان بتوام
که مرا هم بمن نمی مانند
به غلامی بر آر نام کمال
تا همه خلق مقبلش خواننده
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
دوشینه ازو کلبه ما شاه نشین بود
غمخانه درویش به از خلد برین بود
هم دولت سلطانی و هم پایه شاهی
در بارگه عشرت ما عیش کمین بود
حاجت بمی و نقل نبده مجلسیانرا
کان لب بشکر خنده هم آن بود
از گوشه خاطر بنشاط نظر او
و همین بود اندیشه برون آمد و غم نیز بر این بود
دل رفت به حیرت همه شب در سر آن زلف
کر طالع شوریده امیدش به چنین بود
القصة بنظاره آن روی براندیم
عیشی که به از مملکت روی زمین بود
من بعد کمال از اجل اندیشه ندارد
کز زندگیش غایت مقصود همین بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
از سوز جان من آن بیوفا چه غم دارد
اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد
کسی که بر نکند سر ز خواب چشمانش
ز آه و ناله شبهای ما چه غم دارد
میان عیش و طرب پادشاه نعمت و ناز
بر آستان ز نیاز گدا چه غم دارد
دگر مرا ز بلا دوستان مترسانید
و دلی که شد همه درد از بلا چه غم دارد
بکوی او نروی زاهدا مرو هرگز
تو گر بهشت نه بینی مرا چه غم دارد
عوام نیر ملامت به عاشق ار بزنند
ز سهم لشکریان پادشا چه غم دارد
رقیب گو شنو آنچ ار در تو خواست کمال
گدای کوز سگ آشنا چه غم دارد