عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۵
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱
پاکا منّزها متعالی مهیمنا
ای در درون جان و برون از صفات ما
از رحمت تو کم نشود گر به فضل خویش
منت نهی و عفو کنی سیّئات ما
دوران شرّ و فتنه و طوفان و حیرت است
ظلمت حجاب راه شد از شش جهات ما
نوح عنایت توبه به کشتی مغفرت
سعیی کند مگر به خلاص و نجات ما
آلایشی که رفت به آب کرم بشوی
تنزیه ذات پاک تو دارد نه ذات ما
مقصود ما حصول رضا و جوار توست
ورنه چه بیش و کم ز حیات و ممات ما
بی یاد تو اگر نفسی می رود هباست
آری خلاصه یک نفس است از حیات ما
هم تو دهی ز عقده ی تقلیدمان خلاص
ورنه زمانه حل نکند مشکلات ما
ما را ز هول زلزلت الارض باک نیست
حفظ تو بس معاون ما و ثبات ما
یک جرعه گر ز جام تو در کام ما چکد
تا روز حشر کم نشود مسکرات ما
توفیق ده که نام نزاری رود به خیر
بر یاد دوستان تو بعد از وفات ما
ای در درون جان و برون از صفات ما
از رحمت تو کم نشود گر به فضل خویش
منت نهی و عفو کنی سیّئات ما
دوران شرّ و فتنه و طوفان و حیرت است
ظلمت حجاب راه شد از شش جهات ما
نوح عنایت توبه به کشتی مغفرت
سعیی کند مگر به خلاص و نجات ما
آلایشی که رفت به آب کرم بشوی
تنزیه ذات پاک تو دارد نه ذات ما
مقصود ما حصول رضا و جوار توست
ورنه چه بیش و کم ز حیات و ممات ما
بی یاد تو اگر نفسی می رود هباست
آری خلاصه یک نفس است از حیات ما
هم تو دهی ز عقده ی تقلیدمان خلاص
ورنه زمانه حل نکند مشکلات ما
ما را ز هول زلزلت الارض باک نیست
حفظ تو بس معاون ما و ثبات ما
یک جرعه گر ز جام تو در کام ما چکد
تا روز حشر کم نشود مسکرات ما
توفیق ده که نام نزاری رود به خیر
بر یاد دوستان تو بعد از وفات ما
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳
به آب توبه فرو شستم آتش صهبا
ز توبه تازه شدم چون گل از نسیم صبا
اسف همی خورم و غصه می کشم شب و روز
که کرده ام به خطا روزگار عمر هبا
نه یک زمان بده ام بی مشقت غربت
نه یک نفس زده ام بی مضرت صهبا
ز شرب خمر چنان ناشکیب چون گویم
چنان مثل که خورشید شیفته ی حربا
نه هیچ راحتم از هم دمی و نه هیچ قرین
نه هیچ لذتی از چاشنی نه هیچ ابا
مدام رفته و خورده مدام با اوباش
همیشه کرده تبرا ز محفل ادبا
گهی به گونه ز بس احتراق صهبا لعل
گهی به چهره ز درد خمار گاه ربا
گهی به کنج خراباتیان گشاده کمر
گهی به پیش کم از خویش رفته بسته قبا
کشیده تیغ زبان بر ملامت مردم
نهاده پنبه به گوش از نصیحت بابا
طلاق داده به یک بار هر دو عالم را
طمع بریده ز چار امهات و هفت آبا
کنون که دارم بلقیس توبه را در بر
چه حاجت است که هدهد خبر دهد ز سبا
توقّعی که به اعمال خیر دارم نیست
جز این که هست تولّای من به آل عبا
نزاریا تو و تسلیم و بنده فرمانی
نه حارثی که کنی از قبول امر ابا
ز توبه تازه شدم چون گل از نسیم صبا
اسف همی خورم و غصه می کشم شب و روز
که کرده ام به خطا روزگار عمر هبا
نه یک زمان بده ام بی مشقت غربت
نه یک نفس زده ام بی مضرت صهبا
ز شرب خمر چنان ناشکیب چون گویم
چنان مثل که خورشید شیفته ی حربا
نه هیچ راحتم از هم دمی و نه هیچ قرین
نه هیچ لذتی از چاشنی نه هیچ ابا
مدام رفته و خورده مدام با اوباش
همیشه کرده تبرا ز محفل ادبا
گهی به گونه ز بس احتراق صهبا لعل
گهی به چهره ز درد خمار گاه ربا
گهی به کنج خراباتیان گشاده کمر
گهی به پیش کم از خویش رفته بسته قبا
کشیده تیغ زبان بر ملامت مردم
نهاده پنبه به گوش از نصیحت بابا
طلاق داده به یک بار هر دو عالم را
طمع بریده ز چار امهات و هفت آبا
کنون که دارم بلقیس توبه را در بر
چه حاجت است که هدهد خبر دهد ز سبا
توقّعی که به اعمال خیر دارم نیست
جز این که هست تولّای من به آل عبا
نزاریا تو و تسلیم و بنده فرمانی
نه حارثی که کنی از قبول امر ابا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
یقینم که ضایع نماند مرا
زلالی به لب برچکاند مرا
اگر خواهد از تند بالای قهر
به قعر جهنم دواند مرا
و گر خواهد از پای گاه عدم
به فردوس اعلا رساند مرا
به سلطانیّ ام ملک باقی دهند
اگر بندۀ خویش خواند مرا
طفیل گدایان اویم اگر
به تخت کیی برنشاند مرا
که داند مگر دایۀ صنعِ او
که بهر چه می پروراند مرا
به کشتیِ همت نزاری مگر
ز بحرِ بلا بگذراند مرا
غلط می کنم زان که اوییِ او
ز ماییِ ما وا رهاند مرا
زلالی به لب برچکاند مرا
اگر خواهد از تند بالای قهر
به قعر جهنم دواند مرا
و گر خواهد از پای گاه عدم
به فردوس اعلا رساند مرا
به سلطانیّ ام ملک باقی دهند
اگر بندۀ خویش خواند مرا
طفیل گدایان اویم اگر
به تخت کیی برنشاند مرا
که داند مگر دایۀ صنعِ او
که بهر چه می پروراند مرا
به کشتیِ همت نزاری مگر
ز بحرِ بلا بگذراند مرا
غلط می کنم زان که اوییِ او
ز ماییِ ما وا رهاند مرا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
یارب به عفو توست امید نجات ما
بپذیر عذر و در گذر از سیئات ما
اِرحم به فضل خود که ندارد تعلقی
الا به رحمت تو حیات و ممات ما
گر نه به حب آل نبی ممتلی بود
ناید به هیچ کار نفوس و ذوات ما
بر هرزه از عدم به وجود آمدیم نی
سرّی بود هر آینه هم در حیات ما
مولود ما ز نطفة امرست در وجود
ولدان به اصل باز برند امهات ما
دام غرور بر گذر ما نهاده اند
رای و قیاسِ منقلب بی ثبات ما
فریاد ما ز رای و قیاس محال ماست
نه نه قیاس و رای نه، عزی و لات ما
بست ها که در مخیلة ما مصورند
در سومنات نیست زهی ترّهات ما
شاید اگر چو لات پرستان لقب نهند
بت خانة مخیله را سومنات ما
پنجاه سال بی هده گفتی نزاریا
وز صد یکی هنوز نگفتی صفات ما
بپذیر عذر و در گذر از سیئات ما
اِرحم به فضل خود که ندارد تعلقی
الا به رحمت تو حیات و ممات ما
گر نه به حب آل نبی ممتلی بود
ناید به هیچ کار نفوس و ذوات ما
بر هرزه از عدم به وجود آمدیم نی
سرّی بود هر آینه هم در حیات ما
مولود ما ز نطفة امرست در وجود
ولدان به اصل باز برند امهات ما
دام غرور بر گذر ما نهاده اند
رای و قیاسِ منقلب بی ثبات ما
فریاد ما ز رای و قیاس محال ماست
نه نه قیاس و رای نه، عزی و لات ما
بست ها که در مخیلة ما مصورند
در سومنات نیست زهی ترّهات ما
شاید اگر چو لات پرستان لقب نهند
بت خانة مخیله را سومنات ما
پنجاه سال بی هده گفتی نزاریا
وز صد یکی هنوز نگفتی صفات ما
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
اگر آدم نیفتادی برون ازجنت مأوا
وجودِ آدمی موجود کی بودی در این مأوا
یقین پس حکمتی دیگر درین باشد نه بر عمیا
برون کردندش از انهار خلد و سایة طوبا
چو پیدا کرد بی هنگام سِر باطن وحدت
هنوز آن صورت دعوی نمی گنجد در این معنا
چو فرزندان تعاقب بر تعاقب می رسند این جا
چنین رفت است از مبدا مدار حکمت اولا
حجاب راه او شد گندم و باز از پشیمانی
به استغفار نادانی به جنت باز شد مولا
به صُمّ عُمی از مبدا قلم رفت است بر اجزا
اصم چون بشنود اسرار و چون بیند به حق اعما
بباید ساخت هر کس را به رتبت با نصیب خود
خضر را چشمه ای داد و کلیم الله را افعا
نباشد همچو روح الله یهودا را دمی محرم
دمِ نامحرمان در ما نگیرد چون دمِ عیسا
مقرر کرد هر کس را نصیبی مطلق از مبدا
به حکم ظاهر و باطن قسیم فطرت اولا
دو کون است ار شوی یک روی آنگه روشنت گردد
شریعت جادة دنیا قیامت مبدا عقبا
نزاری گرد خود گشتن چو کرم پیله تن تا کی
شنید من علیها فان همه مولی هوالاعلی
وجودِ آدمی موجود کی بودی در این مأوا
یقین پس حکمتی دیگر درین باشد نه بر عمیا
برون کردندش از انهار خلد و سایة طوبا
چو پیدا کرد بی هنگام سِر باطن وحدت
هنوز آن صورت دعوی نمی گنجد در این معنا
چو فرزندان تعاقب بر تعاقب می رسند این جا
چنین رفت است از مبدا مدار حکمت اولا
حجاب راه او شد گندم و باز از پشیمانی
به استغفار نادانی به جنت باز شد مولا
به صُمّ عُمی از مبدا قلم رفت است بر اجزا
اصم چون بشنود اسرار و چون بیند به حق اعما
بباید ساخت هر کس را به رتبت با نصیب خود
خضر را چشمه ای داد و کلیم الله را افعا
نباشد همچو روح الله یهودا را دمی محرم
دمِ نامحرمان در ما نگیرد چون دمِ عیسا
مقرر کرد هر کس را نصیبی مطلق از مبدا
به حکم ظاهر و باطن قسیم فطرت اولا
دو کون است ار شوی یک روی آنگه روشنت گردد
شریعت جادة دنیا قیامت مبدا عقبا
نزاری گرد خود گشتن چو کرم پیله تن تا کی
شنید من علیها فان همه مولی هوالاعلی
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
آدینه مست مرا دید محتسب خراب
می آمدم برون ز خرابات مست بی نقاب
آغاز کرد بی هده گفتن کی ای فلان
از چون تویی خطاست چنین کار ناصواب
آدینه چون به مجلس واعظ نیامدی
نشنیدی از خطیب که چون می کند خطاب
ای فارغ از بهشت نمی بایدت نعیم
وی غافل از جحیم نمی ترسی از عقاب
گفتم که احتساب خراباتیان که کرد
هرگز که دید کوی خرابات و احتساب
گر راست بشنوی ز خراباتیان بسی
راغب تری به شرب سر از راستی متاب
بر من چه اعتراض کنی دفع خویش کن
کز خود برون نرفته به زهدت چه احتساب
اینک بهشت اگر به قضا داده ای رضا
وینک جحیم اگر طمعی داری از شراب
از مجلسی چه می کنم اینجا که می کنند
هر دم روایتی درگر از آیت عذاب
من در بهشتِ مجلسِ اصحاب می خورم
بر بانگ چنگ و ضرب دف و نغمه ی رباب
آن جا نه جای تست نه میخانه راه تو
زهّاد را پدید بود مرجع ومآب
آن ها که سر به دنیی و دین درنیاورند
حلاج وار طوق ندانند از طناب
کردند اعتصام به حبل الله و زدند
دست وفا به دامان اولاد بوتراب
بی بال مانده ای نتوانی پرید از آنک
ناممکن است جلوه ی طاووس از غراب
مثل تو پاک تن نبد آن قوم پاکباز
گنجشک را رسد که کند پنجه با عقاب
ایشان منزّه اند و تو موقوف نام وننگ
ای گاو لاغری مفگن خر در این خلاب
منگر به عاشقان به حقارت که می کنند
شیران نر زه معرکه ی عشق اجتناب
افسرده را چه غم که نزاری در آتش است
ای دست گیر هان که ز سر درگذشت آب
یارب تو آگهی که محبّ ولایتم
روز جزا به قدر محبان دهم ثواب
می آمدم برون ز خرابات مست بی نقاب
آغاز کرد بی هده گفتن کی ای فلان
از چون تویی خطاست چنین کار ناصواب
آدینه چون به مجلس واعظ نیامدی
نشنیدی از خطیب که چون می کند خطاب
ای فارغ از بهشت نمی بایدت نعیم
وی غافل از جحیم نمی ترسی از عقاب
گفتم که احتساب خراباتیان که کرد
هرگز که دید کوی خرابات و احتساب
گر راست بشنوی ز خراباتیان بسی
راغب تری به شرب سر از راستی متاب
بر من چه اعتراض کنی دفع خویش کن
کز خود برون نرفته به زهدت چه احتساب
اینک بهشت اگر به قضا داده ای رضا
وینک جحیم اگر طمعی داری از شراب
از مجلسی چه می کنم اینجا که می کنند
هر دم روایتی درگر از آیت عذاب
من در بهشتِ مجلسِ اصحاب می خورم
بر بانگ چنگ و ضرب دف و نغمه ی رباب
آن جا نه جای تست نه میخانه راه تو
زهّاد را پدید بود مرجع ومآب
آن ها که سر به دنیی و دین درنیاورند
حلاج وار طوق ندانند از طناب
کردند اعتصام به حبل الله و زدند
دست وفا به دامان اولاد بوتراب
بی بال مانده ای نتوانی پرید از آنک
ناممکن است جلوه ی طاووس از غراب
مثل تو پاک تن نبد آن قوم پاکباز
گنجشک را رسد که کند پنجه با عقاب
ایشان منزّه اند و تو موقوف نام وننگ
ای گاو لاغری مفگن خر در این خلاب
منگر به عاشقان به حقارت که می کنند
شیران نر زه معرکه ی عشق اجتناب
افسرده را چه غم که نزاری در آتش است
ای دست گیر هان که ز سر درگذشت آب
یارب تو آگهی که محبّ ولایتم
روز جزا به قدر محبان دهم ثواب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
قیامت بر انگیخت ما را ز خواب
به محشر رسیدیم و خیر المآب
سرافیل وحدت فرو کوفت صور
ولی مرده دل در نیامد ز خواب
بر آورد از سوزناکان دمار
ز افسرده نه تف بر آمد نه تاب
قیامت در این حال ما منتظر
وگر بر نیندازد از رخ نقاب
به دیوان روز مظالم به حشر
بماند خجل از سوال و جواب
چه آن جا به کارست از این جا ببر
چو بردی ز فردوس بشنو خطاب
به زلزال ارض و به طی سما
چه حاجت تو را وقت خود بازیاب
وگر هم بر افتد زمان و زمین
مخور غم چو ایمن شدی از عذاب
به زاری نزاری فرومانده ای
چو مجرم میان ثواب و عقاب
حساب ار به اعمال و کردار ماست
خدایا مکن نا امید از ثواب
به محشر رسیدیم و خیر المآب
سرافیل وحدت فرو کوفت صور
ولی مرده دل در نیامد ز خواب
بر آورد از سوزناکان دمار
ز افسرده نه تف بر آمد نه تاب
قیامت در این حال ما منتظر
وگر بر نیندازد از رخ نقاب
به دیوان روز مظالم به حشر
بماند خجل از سوال و جواب
چه آن جا به کارست از این جا ببر
چو بردی ز فردوس بشنو خطاب
به زلزال ارض و به طی سما
چه حاجت تو را وقت خود بازیاب
وگر هم بر افتد زمان و زمین
مخور غم چو ایمن شدی از عذاب
به زاری نزاری فرومانده ای
چو مجرم میان ثواب و عقاب
حساب ار به اعمال و کردار ماست
خدایا مکن نا امید از ثواب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
چون دردمند به حیّ علی الصّلات
ساقی به دست من ده سرمایه ی حیات
دانی که بس ثوابِ جزیل است اگر کنی
دفعِ خمارِ سخت که جز وی ست از ممات
یک دم موافقت کن و در کارِ خیر باش
تا وارهانیم به سه کاسه ز شش جهات
تا بر لبِ تو نوش کنم می که خوش تر است
بر سبزه ی لبی که بود خوش تر از نبات
خطِّ سیاهِ مورچه بر عارضِ چو گل
خوب آمده است نه خطِ عامل به ترّهات
نه نه به حکمِ عزّت و حرمت خطِ لبش
هر شب مرا شبی دگر است از شبِ برات
ما و می و تحمّلِ طعن جهول اگر
صد بار بر زمین فتد این چرخ بی ثبات
بر مدّعی که عرضه کند از زبانِ من
کای مانده در تلاطمِ دریایِ مُهلکات
ناممکن است توبه ی من از حیاتِ محض
چیزی ز من مخواه که نبود ز ممکنات
جز خون رز به گردنِ من هیچ عهده نیست
من زنده ام به عشق مترسانم از موات
آن جا که موکبِ حسنات آشکار شد
آثار کی بماند از انواعِ سیّئات
تا کی ز«لا نسلّمِ» تو در قبولِ حق
لا در شهادت است به وجهی بتر زلات
بسیار چون تو گشت به طوفانِ جهل غرق
کشتیِّ نوحِ وقت طلب از پی نجات
سر ریز می روی ز برِ بت به انتکاس
وه وه که مکّه باز ندانی ز سومنات
شرک است ما و من من و ما کی رسد درو
پس ذاتِ بی صفت نشود قابلِ صفات
هرگز نیامده است و نیاید نزاریا
در حیّزِ صفاتِ تو معبود کاینات
وهمِ تو کی رسد به سرِ آن و عقل تو
آن جا که ذات پاک شود متحد به ذات
ساقی به دست من ده سرمایه ی حیات
دانی که بس ثوابِ جزیل است اگر کنی
دفعِ خمارِ سخت که جز وی ست از ممات
یک دم موافقت کن و در کارِ خیر باش
تا وارهانیم به سه کاسه ز شش جهات
تا بر لبِ تو نوش کنم می که خوش تر است
بر سبزه ی لبی که بود خوش تر از نبات
خطِّ سیاهِ مورچه بر عارضِ چو گل
خوب آمده است نه خطِ عامل به ترّهات
نه نه به حکمِ عزّت و حرمت خطِ لبش
هر شب مرا شبی دگر است از شبِ برات
ما و می و تحمّلِ طعن جهول اگر
صد بار بر زمین فتد این چرخ بی ثبات
بر مدّعی که عرضه کند از زبانِ من
کای مانده در تلاطمِ دریایِ مُهلکات
ناممکن است توبه ی من از حیاتِ محض
چیزی ز من مخواه که نبود ز ممکنات
جز خون رز به گردنِ من هیچ عهده نیست
من زنده ام به عشق مترسانم از موات
آن جا که موکبِ حسنات آشکار شد
آثار کی بماند از انواعِ سیّئات
تا کی ز«لا نسلّمِ» تو در قبولِ حق
لا در شهادت است به وجهی بتر زلات
بسیار چون تو گشت به طوفانِ جهل غرق
کشتیِّ نوحِ وقت طلب از پی نجات
سر ریز می روی ز برِ بت به انتکاس
وه وه که مکّه باز ندانی ز سومنات
شرک است ما و من من و ما کی رسد درو
پس ذاتِ بی صفت نشود قابلِ صفات
هرگز نیامده است و نیاید نزاریا
در حیّزِ صفاتِ تو معبود کاینات
وهمِ تو کی رسد به سرِ آن و عقل تو
آن جا که ذات پاک شود متحد به ذات
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
دوستان با جگرِ تشنه رسید آب حیات
کوریِ مدّعیان را به محمّد صلوات
شکرِ حق را که نمردیم و رسیدیم به کام
عاقبت هم اثری روی نمود از دعوات
ما به فروسِ ملاقات رسیدیم و حسود
تا به جاوید بماناد ولی در درکات
حق تعالی به کرم باز به ما در نگرید
وز سرِ مرحمت از دستِ بلا داد نجات
آن کشیدیم ز ایّام که گر شرح دهیم
نیست ممکن که مهندس کند ادراکِ صفات
چون دگر بی قدمان دست به هرکس نزدیم
عهدِ محکم نشکستیم و نمودیم ثبات
کارِ ما با نفسِ باز پسین آمده بود
همه دل ها بنهادیم ضرورت به ممات
خطِّ تسلیم بدادیم و طمع ببریدیم
بارِ دیگر ملک الموت بدل کرد برات
اگرت سیم و زری نیست نزاری به نثار
سر به شکرانه در انداز و بده جان به زکات
هرکسی را طمعی هست ولیکن ما را
چه به از دوست که آرند ز غربت سوغات
کوریِ مدّعیان را به محمّد صلوات
شکرِ حق را که نمردیم و رسیدیم به کام
عاقبت هم اثری روی نمود از دعوات
ما به فروسِ ملاقات رسیدیم و حسود
تا به جاوید بماناد ولی در درکات
حق تعالی به کرم باز به ما در نگرید
وز سرِ مرحمت از دستِ بلا داد نجات
آن کشیدیم ز ایّام که گر شرح دهیم
نیست ممکن که مهندس کند ادراکِ صفات
چون دگر بی قدمان دست به هرکس نزدیم
عهدِ محکم نشکستیم و نمودیم ثبات
کارِ ما با نفسِ باز پسین آمده بود
همه دل ها بنهادیم ضرورت به ممات
خطِّ تسلیم بدادیم و طمع ببریدیم
بارِ دیگر ملک الموت بدل کرد برات
اگرت سیم و زری نیست نزاری به نثار
سر به شکرانه در انداز و بده جان به زکات
هرکسی را طمعی هست ولیکن ما را
چه به از دوست که آرند ز غربت سوغات
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
همنشین درد باید شد چو درمان بایدت
ترک جان باید گرفت ار وصل جانان بایدت
وصل جانان در نیابی تا ز جان در نگذری
مرد جانان نیستی بی شبهه تا جان بایدت
تن به دشواری فرو ده تا به آسانی رسی
هست دشوارت که بی دشوار آسان بایدت
گر دل آسوده خواهی رنج بر باید گرفت
ورلب پر خنده خواهی دیده گریان بایدت
همچو اسماعیل باید پیش قربان سرنهاد
گر به تیغ بی نیازی نفس قربان بایدت
سال ها پیدا و پنهان راز باید جست باز
گر نشان سرّ این اسرار پنهان بایدت
رهروان عشق او از سر قدم سازند و بس
ابتدا از سر کن ار این ره به پایان بایدت
عشق او را با سر و سامان چه کارست ای پسر
نیستی عاشق چو سر خواهی و سامان بایدت
این و آن بگذار و جز او را مخواه در هر دو کون
او نخواهد مر تو را تا این و تا آن بایدت
چو نزاری کن خریداری هجرانش به جان
گر وصال دوست می خواهی و ارزان بایدت
ترک جان باید گرفت ار وصل جانان بایدت
وصل جانان در نیابی تا ز جان در نگذری
مرد جانان نیستی بی شبهه تا جان بایدت
تن به دشواری فرو ده تا به آسانی رسی
هست دشوارت که بی دشوار آسان بایدت
گر دل آسوده خواهی رنج بر باید گرفت
ورلب پر خنده خواهی دیده گریان بایدت
همچو اسماعیل باید پیش قربان سرنهاد
گر به تیغ بی نیازی نفس قربان بایدت
سال ها پیدا و پنهان راز باید جست باز
گر نشان سرّ این اسرار پنهان بایدت
رهروان عشق او از سر قدم سازند و بس
ابتدا از سر کن ار این ره به پایان بایدت
عشق او را با سر و سامان چه کارست ای پسر
نیستی عاشق چو سر خواهی و سامان بایدت
این و آن بگذار و جز او را مخواه در هر دو کون
او نخواهد مر تو را تا این و تا آن بایدت
چو نزاری کن خریداری هجرانش به جان
گر وصال دوست می خواهی و ارزان بایدت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
عشق فرمانده موجودات است
هر چه نه زنده بدو شد مات است
طمطراقی که درو می بندند
آن نه عشق است همه طامات است
عشق نه شین و نه عین و نه قاف
عشق نوریست که بی ظلمات است
عشق امریست به حکم اکرام
حیرت خلق برین اثبات است
عقل چون شب پره در پرتو عشق
چون زبون است عجب حالات است
گرچه هر آن کس زانجا که وی است
در تصانیف بسی آیات است
زین طرف غالیِ با تقصیرست
زان قبل قاصر با علّات است
حق ز ما بین طلب کن کانجا
متحد ذات محق با ذات است
گردن افراشتن از عصیان است
دل نگه داشتن از طاعات است
حاضر وقت سعادت می باش
در حضورست نه در اوقات است
بی نصیب آمده از نقد الوقت
منتظر در خطر آفات است
هیچ جز دوست نزاری مپرست
هر چه دیگر بپرستی لات است
سست عزم است که همچون ضعفا
غرض از طاعت او جنات است
هر چه نه زنده بدو شد مات است
طمطراقی که درو می بندند
آن نه عشق است همه طامات است
عشق نه شین و نه عین و نه قاف
عشق نوریست که بی ظلمات است
عشق امریست به حکم اکرام
حیرت خلق برین اثبات است
عقل چون شب پره در پرتو عشق
چون زبون است عجب حالات است
گرچه هر آن کس زانجا که وی است
در تصانیف بسی آیات است
زین طرف غالیِ با تقصیرست
زان قبل قاصر با علّات است
حق ز ما بین طلب کن کانجا
متحد ذات محق با ذات است
گردن افراشتن از عصیان است
دل نگه داشتن از طاعات است
حاضر وقت سعادت می باش
در حضورست نه در اوقات است
بی نصیب آمده از نقد الوقت
منتظر در خطر آفات است
هیچ جز دوست نزاری مپرست
هر چه دیگر بپرستی لات است
سست عزم است که همچون ضعفا
غرض از طاعت او جنات است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
جهان در سایه خورشید عشق است
نهان در سایه خورشید عشق است
یقین در ذرّه ذرّه آفتاب است
گمان در سایه خورشید عشق است
چو جنّت را طلب گاری نشان خواه
جنان در سایه خورشید عشق است
روان کردیم دانش را که دایم
روان در سایه خورشید عشق است
مگویید آب حیوان درسیاهی ست
از آن در سایه خورشید عشق است
سکندر چشمه می جست و ندانست
که آن در سایه خورشید عشق است
سخن روشن ز نور آفتاب است
زبان در سایه خورشید عشق است
رکاب عقل اگرچه پای مال است
عنان در سایه خورشید عشق است
به نورالعین حق بنگر که الحق
عیان در سایه خورشید عشق است
گریز از آفتابِ ناتوانی
توان در سایه خورشید عشق است
نزاری نیّرین طالعت را
قِران در سایه خورشید عشق است
اگر نامت چو شمس آفاق بگرفت
نشان در سایه خورشید عشق است
نهان در سایه خورشید عشق است
یقین در ذرّه ذرّه آفتاب است
گمان در سایه خورشید عشق است
چو جنّت را طلب گاری نشان خواه
جنان در سایه خورشید عشق است
روان کردیم دانش را که دایم
روان در سایه خورشید عشق است
مگویید آب حیوان درسیاهی ست
از آن در سایه خورشید عشق است
سکندر چشمه می جست و ندانست
که آن در سایه خورشید عشق است
سخن روشن ز نور آفتاب است
زبان در سایه خورشید عشق است
رکاب عقل اگرچه پای مال است
عنان در سایه خورشید عشق است
به نورالعین حق بنگر که الحق
عیان در سایه خورشید عشق است
گریز از آفتابِ ناتوانی
توان در سایه خورشید عشق است
نزاری نیّرین طالعت را
قِران در سایه خورشید عشق است
اگر نامت چو شمس آفاق بگرفت
نشان در سایه خورشید عشق است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
ره عاشقان سپردن نه به پای عقل عام است
همه عاقلان چو مرغ اند و طریق عشق دام است
همه علم ها فرو خوان و بر من آی تا من
بنشانمت به حجت که تمام ناتمام است
تو به هر عمامه پوشی که قدم نهاد پیشت
پس او درایستادی به نماز کاین امام است
نفسی جهان نباشد ز امام وقت خالی
بمرنج اگر برنجی چه کنم نص کلام است
تو امام وقت خود را به یقین اگر ندانی
به یقین بدان که بر تو سر و مال و زن حرام است
بفروشم آن امامت ز برای نقل مستان
که عمامه بر سر او گرو شراب و جام است
چو امام تو دو باشد به جواب من چه گویی
اگر از تو بازپرسم که امام تو کدام است
به جمال دوست گر تو به بهشت بازمانی
مخور آب حوض کوثر که چو خون من حرام است
کم ننگ و نام گفتم که حجاب راه من شد
همه ترس و بیم مردم ز برای ننگ و نام است
همه مفتیان عالم بدهند خط فتوی
ک نزاری مخمّر بترینِ خاص و عام است
نه ز کشتنم هراسی نه ز سوختن غباری
غم ریش کس ندارم که بروت جمله عام است
همه عاقلان چو مرغ اند و طریق عشق دام است
همه علم ها فرو خوان و بر من آی تا من
بنشانمت به حجت که تمام ناتمام است
تو به هر عمامه پوشی که قدم نهاد پیشت
پس او درایستادی به نماز کاین امام است
نفسی جهان نباشد ز امام وقت خالی
بمرنج اگر برنجی چه کنم نص کلام است
تو امام وقت خود را به یقین اگر ندانی
به یقین بدان که بر تو سر و مال و زن حرام است
بفروشم آن امامت ز برای نقل مستان
که عمامه بر سر او گرو شراب و جام است
چو امام تو دو باشد به جواب من چه گویی
اگر از تو بازپرسم که امام تو کدام است
به جمال دوست گر تو به بهشت بازمانی
مخور آب حوض کوثر که چو خون من حرام است
کم ننگ و نام گفتم که حجاب راه من شد
همه ترس و بیم مردم ز برای ننگ و نام است
همه مفتیان عالم بدهند خط فتوی
ک نزاری مخمّر بترینِ خاص و عام است
نه ز کشتنم هراسی نه ز سوختن غباری
غم ریش کس ندارم که بروت جمله عام است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
بده بیار که می مایه ی حیات من است
ز بدو خلقت من متصل به ذات من است
به وقت صبح درآیم زخواب و برخیزم
به بانگ چنگ که قدقامت الصلات من است
به نزد هر کس از آنجا که ذات ناقص اوست
هنوز زندقه از حیز صفات من است
مجال پس روی پیر عقل نیست که عشق
فرو گرفته حوالی شش جهات من است
گمان برم به خلاص از قوای نفسانی
که نیست ممکن و این هم ز ممکنات من است
زهم گشاده شوم چون نفس فرو بندد
عجب مدار که هم بند من نجات من است
سخن کرا نکند با مقلدان گفتن
هرآنچه گفته ام از محض ترهّات من است
چه می کنند ملامت مرا گناه از کیست
شکال پای من از عقل بی ثبات من است
ز بس که برنظرم جلوه می کند اصنام
اگر قبول کنی کعبه سومنات من است
چو من به من همه هیچ ام چو با توام همه تو
به حکم الا الله لا اله لات من است
به خواب دیده ام ای دوست در حلال و حرام
که فاسقات به امر تو صالحات من است
مرا چه غم که معاند ترش نشیند و تلخ
که زهر طعنه صاحب غرض نبات من است
حلاوت سخن من کجا نبات کجا
که شور بر همه عالم ز مسکرات من است
ز اسب نیک و بد خود چنان پیاده شوم
که پیل مست بر این نطع شاه مات من است
گهی زباران رشک ارس بدی چشمم
کنون زگریه ی وافر ارس فرات من است
عوام را به نزاری از آن تعلّق نیست
که نام هستی او در مسلمات من است
من از نتیجه آدم نیم که فطرت من
برون ز فطرت آبا و امهات من است
ز بدو خلقت من متصل به ذات من است
به وقت صبح درآیم زخواب و برخیزم
به بانگ چنگ که قدقامت الصلات من است
به نزد هر کس از آنجا که ذات ناقص اوست
هنوز زندقه از حیز صفات من است
مجال پس روی پیر عقل نیست که عشق
فرو گرفته حوالی شش جهات من است
گمان برم به خلاص از قوای نفسانی
که نیست ممکن و این هم ز ممکنات من است
زهم گشاده شوم چون نفس فرو بندد
عجب مدار که هم بند من نجات من است
سخن کرا نکند با مقلدان گفتن
هرآنچه گفته ام از محض ترهّات من است
چه می کنند ملامت مرا گناه از کیست
شکال پای من از عقل بی ثبات من است
ز بس که برنظرم جلوه می کند اصنام
اگر قبول کنی کعبه سومنات من است
چو من به من همه هیچ ام چو با توام همه تو
به حکم الا الله لا اله لات من است
به خواب دیده ام ای دوست در حلال و حرام
که فاسقات به امر تو صالحات من است
مرا چه غم که معاند ترش نشیند و تلخ
که زهر طعنه صاحب غرض نبات من است
حلاوت سخن من کجا نبات کجا
که شور بر همه عالم ز مسکرات من است
ز اسب نیک و بد خود چنان پیاده شوم
که پیل مست بر این نطع شاه مات من است
گهی زباران رشک ارس بدی چشمم
کنون زگریه ی وافر ارس فرات من است
عوام را به نزاری از آن تعلّق نیست
که نام هستی او در مسلمات من است
من از نتیجه آدم نیم که فطرت من
برون ز فطرت آبا و امهات من است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
ساقی سر خم زود برانداز که عید است
پژمان منشین بزم فروساز که عید است
تا کی ز نهان خوردن و در خفیه شمیدن
با خلق بگو روشن و سرباز که عید است
بردار نقاب از خم ابروی هلالت
بر بام شو و بانگ درانداز که عید است
گو از افق طرف تتق ماه دوهفته
بنمود خم ابروی طنّاز که عید است
امشب من و ابروی هلال و قدح می
فردا تو به بازار فرو تاز که عید است
بن گاه حریفان و طرب خانه یاران
از اقمشه روزه بپرداز که عید است
زین پیش اگرت مصلحتی بودو حجابی
زین بیش منه عذر و مکن ناز که عید است
از ما به نزاری برسان مژده که در حال
خلوت گهت أراسته کن باز که عید است
بگذشت مه روزه کنون مقدم شوّال
دارید به اکرام و به اعزاز که عید است
پژمان منشین بزم فروساز که عید است
تا کی ز نهان خوردن و در خفیه شمیدن
با خلق بگو روشن و سرباز که عید است
بردار نقاب از خم ابروی هلالت
بر بام شو و بانگ درانداز که عید است
گو از افق طرف تتق ماه دوهفته
بنمود خم ابروی طنّاز که عید است
امشب من و ابروی هلال و قدح می
فردا تو به بازار فرو تاز که عید است
بن گاه حریفان و طرب خانه یاران
از اقمشه روزه بپرداز که عید است
زین پیش اگرت مصلحتی بودو حجابی
زین بیش منه عذر و مکن ناز که عید است
از ما به نزاری برسان مژده که در حال
خلوت گهت أراسته کن باز که عید است
بگذشت مه روزه کنون مقدم شوّال
دارید به اکرام و به اعزاز که عید است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
گرچه در روح صبا مطلق حیاتی دیگرست
در عرقچین نگارم رایحاتی دیگرست
گر نبات مصر مشهورست در عالم به ذوق
رسته بر گرد لبش شیرین نباتی دیگرست
سرو بستان را که چندین شرح و وصفش میکنند
راستی سرو روانش را صفاتی دیگرست
در فراق روی چون فردوس آن خورشیدوار
چشم من بنگر که پنداری فراتی دیگرست
عقل را گرچه مقدم مینهند از ابتدا
هر زمان از عشق پیشش مشکلاتی دیگرست
در مقامر خانهٔ روحانیان پاکباز
بر بساط عشق هر دم شاهماتی دیگرست
شهره شد کز بت پرستیدن نزاری توبه کرد
وآن خلاف استغفرالله ترهاتی دیگرست
بتپرست ار چون بت من میپرستد عیب نیست
گرچه هم گویند کاخر بیثباتی دیگرست
ای مسلمانان گر از من گفت باور میکنید
قبلهٔ اسلام جانم سومناتی دیگرست
راز خود چون فاش کردم با تو گفتم صدق حال
زان که در هر عضو من عزی و لاتی دیگرست
تا نزاری کی بود فارغ ز جمع مسکرات
از پی هر مسکراتش مسکراتی دیگرست
کی شود هشیار بر خمخانههای مسکرات
عقل را هر لحظه بر نامش براتی دیگرست
خود خط زیباش بر خون نزاری مطلق است
وین عجایبتر که بر مفلس زکاتی دیگرست
در عرقچین نگارم رایحاتی دیگرست
گر نبات مصر مشهورست در عالم به ذوق
رسته بر گرد لبش شیرین نباتی دیگرست
سرو بستان را که چندین شرح و وصفش میکنند
راستی سرو روانش را صفاتی دیگرست
در فراق روی چون فردوس آن خورشیدوار
چشم من بنگر که پنداری فراتی دیگرست
عقل را گرچه مقدم مینهند از ابتدا
هر زمان از عشق پیشش مشکلاتی دیگرست
در مقامر خانهٔ روحانیان پاکباز
بر بساط عشق هر دم شاهماتی دیگرست
شهره شد کز بت پرستیدن نزاری توبه کرد
وآن خلاف استغفرالله ترهاتی دیگرست
بتپرست ار چون بت من میپرستد عیب نیست
گرچه هم گویند کاخر بیثباتی دیگرست
ای مسلمانان گر از من گفت باور میکنید
قبلهٔ اسلام جانم سومناتی دیگرست
راز خود چون فاش کردم با تو گفتم صدق حال
زان که در هر عضو من عزی و لاتی دیگرست
تا نزاری کی بود فارغ ز جمع مسکرات
از پی هر مسکراتش مسکراتی دیگرست
کی شود هشیار بر خمخانههای مسکرات
عقل را هر لحظه بر نامش براتی دیگرست
خود خط زیباش بر خون نزاری مطلق است
وین عجایبتر که بر مفلس زکاتی دیگرست