عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
بر سر کوی تو عمری شد که ما افتاده‌ایم
دست و پا گم کرده و در دست و پا افتاده‌ایم
ذوق صحبت را غنیمت دان، وگرنه چون مژه
تا گشایی دیده را، از هم جدا افتاده‌ایم
سوی مشتاقان نمی‌آرد نسیم پیرهن
چند روزی شد که از چشم صبا افتاده‌ایم
بس که غم خوردیم، در عالم غم دیگر نماند
گوییا برقیم و در دشت گیا افتاده‌ایم
شیوه بیگانگی را هم نمی‌داند که چیست
عمرها دنبال آن ناآشنا افتاده‌ایم


قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
من صید زخم‌خورده از پا فتاده‌ام
رحمی، که بر سپردن جان، دل نهاده‌ام
اظهار دوستی زبانی کند چو خصم
باور کنم محبتش، از بس که ساده‌ام
از یمن عشق، دیدن رویم مبارک است
چون آفتاب، با همه کس رو گشاده‌ام
ساقی، دلم مقید دام کدورت است
بستان ز چنگ غصه به یک جام باده‌ام
هرگز اراده‌ای نکنم آرزو، مباد
مردم گمان برند که صاحب اراده‌ام
ایمان به عشق دارم و گویم حدیث عقل
در باطنم سوار و به ظاهر پیاده‌ام
قدسی نظر به خواری ظاهر مکن، که من
داغم، ولیک در بغل لاله زاده‌ام
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
با یارم و در دفع غم اسباب ندارم
در بحر چو کشتی روم و آب ندارم
جز سجده ابروی توام نیست عبادت
پروای نماز و سر محراب ندارم
دانسته لبم لذت خونابه کشیدن
معذورم اگر ذوق می ناب ندارم
با دولت بیدار، نسازد غم جاوید
آزردگی از بخت گرانخواب ندارم
سودای دلم جوش برآرد ز نصیحت
قدسی سر دلسوزی احباب ندارم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
هرگز به بزم وصل، شبی جا نکرده‌ام
کز رشک غیر، هجر تمنا نکرده‌ام
از ناله بسته‌ام لب بلبل به ناله‌ای
گر غنچه را ز دل گرهی وا نکرده‌ام
تمکین نگر، که سلسله‌جنبان وصل را
با این هجوم شوق، تقاضا نکرده‌ام
تن در دهم به عجز، مبادا ز خصم خویش
شرمندگی کشم که مدارا نکرده‌ام
شب نگذرانده‌ام که ز سیلاب چشم خویش
چون موج، جلوه بر سر دریا نکرده‌ام
بیماری‌ام کشیده به مرگ و ز رشک عشق
اظهار درد خود به مسیحا نکرده‌ام
یک پیک حاجتم چو به منزل نمی‌رسد
خوش خاطرم ز هرچه تمنا نکرده‌ام
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
دلی از قید آسایش چو عشق آزاد می‌خواهم
لبی چون بلبل شوریده پر فریاد می‌خواهم
به غم خو کرده جانم ذوق عالم را نمی‌دانم
دل اندوهگین و خاطر ناشاد می‌خواهم
دلم چون بود آسوده، به قید عشقش افکندم
غم نوکرده جا در دل، مبارکباد می‌خواهم
سراپا ناله دردم، چو مرغ بال ببریده
مهیّای قفس شد مرغ دل، صیاد می‌خواهم
دلم با زخم بیداد تو محکم الفتی دارد
همه داد از تو می‌جویند و من بیداد می‌خواهم
دل محنت‌کش مارا چه باشد بیستون کندن؟
غمی دشوارتر از محنت فرهاد می‌خواهم
خوشم با سایه دیوار، در کوی بتان قدسی
نه گشت بوستان، نه سایه شمشاد می‌خواهم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
گر ز چنگ شحنه هجران امان می‌یافتم
از وصال یار، عمر جاودان می‌یافتم
خویش را پروانه می‌سوزد ز گرمی‌های شمع
مهر می‌گشتم، اگر یک مهربان می‌یافتم
بهر هر کالای معنی، در کمین صد رهزن است
کاشکی صد گنج را یک پاسبان می‌یافتم
یاد باد آن ساده‌لوحی‌ها که در مجلس چو شمع
هرچه در دل می‌نهفتم بر زبان می‌یافتم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
ما حرف سود خویش برای زیان زدیم
خرمن چو گل به نیت باد خزان زدیم
من بعد، ما و حلقه رندان، چه سود کرد
چندان که حلقه بر در هفت آسمان زدیم
طول امل درازتر از روزگار بود
در زلف یار، دست ز کار جهان زدیم
ما را حجاب دام، نفس در قفس شکست
یک بار اگر به سهو، دم از آشیان زدیم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
دوش بر خاک درت عرض جبین می‌کردم
وز جبین درخور آن، سجده گزین می‌کردم
گر خیال تو به آیینه گمان می‌بردم
در دل آینه، چون عکس، کمین می‌کردم
من چه دانم که مثنا نشود وصل تو، کاش
روز اول، نگه بازپسین می‌کردم
تهمت خرمی از هر دو جهان برمی‌خاست
گر به اندازه غم، ناله حزین می‌کردم
گر نسیم سحری همره خویشم می‌برد
از سر زلف بتان، غارت چین می‌کردم
عشق می‌گویم و رخساره به خون می‌شویم
عمرها خدمت دل بهر همین می‌کردم
نگرفتم ز لب نوش تو بوسی، ای کاش
تازه، کامی ز می عشق چنین می‌کردم
فال حسرت زدم و گشت اجابت شب دوش
کاش امروز دعایی به ازین می‌کردم
تا نگاهی نکند سوی تو پنهان از من
در پی دیده چو دل، دوش کمین می‌کردم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
..............................
..............................انه‌ای دارم
مخندید ای حریفان گر شمردم از شما خود را
نیم گر مست، باری گریه مستانه‌ای دارم
ز چنگ من صبا زلفش نگیرد چون به آسانی؟
که من بسیار کم طالع‌تر از خود، شانه‌ای دارم
سراغ عافیت می‌گیرم از هرکس که می‌بینم
تلاش آشنایی باز با بیگانه‌ای دارم
به بزم دیگران تا کی چراغ انجمن باشی؟
شبی از در درآ ای شمع، من هم خانه‌ای دارم
حریفان مست و مینا سرکش و ساقی‌ست بی‌پروا
درین مجلس ز خونگرمان، همین پروانه‌ای دارم
چرا افکنده‌اید از چشمم ای طفلان نمی‌دانم
به سنگم پرسشی، من هم دل دیوانه‌ای دارم
به فرقم چون نگیرد طایر غم، آشیان قدسی؟
که در دامان خود از اشک، مشت دانه‌ای دارم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
حیرانم از افسردگی، در کار و بار خویشتن
کو عشق تا آتش زنم، در روزگار خویشتن
گفتم مبادا بعد من، ملک کسی گردد غمت
تا بیع بستم، کردمش وقف مزار خویشتن
در محفل روحانیان، گردد ز مو باریکتر
تا نغمه‌ای بیرون کشد، مطرب ز تار خویشتن
با آنکه عمرم در چمن، در پای گلبن صرف شد
هرگز ندیدم تا منم، گل در کنار خویشتن
این عقده کز دل غنچه را بگشود، کی بودی چنان
گر از دل بلبل، صبا رفتی غبار خویشتن
عمرم نمی‌شد صرف خود، گر زود می‌آمد غمت
بر شاخ چون ماند گلی، گردد نثار خویشتن
بیخود شبی می‌خواستم، گردم به گرد کوی او
هرجا نظر انداختم، گشتم دچار خویشتن
گر فصل گل جستم خزان، معذور دار ای باغبان
من عاشقم، برداشتم چشم از بهار خویشتن
حیف است جز بر برگ گل، جولان سمند ناز را
خارم، به دور افکن مرا از رهگذار خویشتن
روزی که چون گلبن، بتان، میل گل‌افشانی کنند
از پاره دل پر کنم، من هم کنار خویشتن
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
مردم ز تیرگی، نفسی بی‌نقاب شو
روزم سیاه شد، مدد آفتاب شو
بی فیض شعله، قرب خرابات مشکل است
خواهی رسی به مجلس مستان، کباب شو
تعمیر این خرابه، شگون نیست بر کسی
دیگر نمی‌خورم غم دل، گو خراب شو
لب خشک بایدم ز جهان شد، مرا که گفت
چون تشنگان فریفته این سراب شو؟
قدسی کسی که او مژه‌ای تر نمی‌کند
گو چون حباب، چشمش ازین شرم آب شو
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
شاد باش ای دل که خود را خوب رسوا کرده‌ای
چون نکونامی بلایی را ز سر وا کرده‌ای
هرکه را بینم کشش سوی تو دارد خاطرش
آفتابی، در دل هر ذره‌ای جا کردی
شکر احسان تو چون آرم به جا ای غم، که تو
خون دل عمری برای من مهیا کرده‌ای
دست در دامان هجر یار داری ای اجل
خوش مددکاری برای خویش پیدا کرده‌ای
وای بر آیندگان روزگار ای آسمان
گر کنی با دیگران هم نچه با ما کرده‌ای
در غمش لاف صبوری می‌زنی ای دل، برو
دیده‌ام خود را و ما را هر دو رسوا کرده‌ای
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
یار بی‌پروا و ما را آرزوی دل بسی
کار خواهد بود با یاری چنین، مشکل بسی
جان من! دلسوزی پروانه طرز دیگرست
گرچه باشد شمع را جوینده در محفل بسی
کوته اندیشیم ما و کعبه مقصود دور
سوده شد پای امید و راه تا منزل بسی
گریه دیر آمد به یادم، اشک ازان شد بی‌اثر
کی دهد حاصل، چو ماند تخم زیر گل بسی
هرگز از راه حرمجویان کسی خاری نچید
راه طی کردم به مژگان از پی محمل بسی
باده غم گرچه با ما کرد تلخیها به بزم
وقت ساقی خوش، کزو دیدیم روی دل بسی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
به نومیدی خوشم، ناکامی‌ام کام است پنداری
دلم را بی سرانجامی سرانجام است پنداری
شراب ناامیدی خوش گوارا شد مزاجم را
حریفان را می وصل تو در جام است پنداری
میان روز و شب، بی دوستان فرقی نمی‌بینم
به چشمم اول صبح آخر شام است پنداری
به گوشم امشب آواز جرس نزدیک می‌آید
ز من تا محمل مقصود، یک گام است پنداری
خیال وصل بستن، بهتر از وصلش کند شادم
نشاط نشاه‌ام در خنده جام است پنداری
ز اهل خانقه قدسی بسی شید و ریا دیدم
به چشمم حلقه توحیدشان دام است پنداری
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۷
ز مو ضعیف‌ترم از غم میان کسی
به هیچ قانعم از حسرت دهان کسی
خدای را مددی، تا کی از شکنجه هجر
چو شمع، تاب خورد مغز استخوان کسی
سرم به سجده گردون فرو نمی‌آید
رخ نیاز من و خاک آستان کسی
حدیث مهر تو آید چو بر زبان، چه عجب
اگر چو شمع جهد آتش از زبان کسی
نظر به غنچه کنی با تهی دلی، چه کند
چو گر لاله نشود داغ، مهربان کسی؟
نه خار غنچه به دستم، نه داغ لاله به دل
نشد که برخورم از باغ و بوستان کسی
زهی ستاره قدسی، که دوش دیده ازو
هزار لطف که نگذشته در گمان کسی
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
هزار حیف که در بوستان رعنایی
شریک نکهت گل شد نسیم هرجایی
به چشم مرغ چمن، داغ سنگ بر پهلو
نکوترست بر سر گل ز تماشایی
نماند از مژه محروم، دیده ساغر
کند چو حسن تمام تو، مجلس‌آرایی
هزاربار فزون آزموده‌ام دل را
نمی‌کند نفسی بی بتان شکیبایی
بتان شهر نهادند داغ بر دل من
چو لاله نیست مرا داغ سینه، صحرایی
به آفتاب پس از صبح کس نپردازد
ز خانه پیشتر از صبح اگر برون آیی
پیام من همه شب ناله می‌برد به درش
چه احتیاج پی نامه، خامه فرسایی؟
رفیق من نشود غیر غم کسی قدسی
کجاست غم که به جان آمدم ز تنهایی
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۵
مانع گریه نشد چشم مرا دیدن تو
تاب خورشید کجا خشک کند دریا را
پرده بر داغ کشم چون روم از شهر برون
بر دل لاله چرا تنگ کنم صحرا را
کی به سودای دلم سلسله مویی برخاست
که سر زلف تو بر هم نزد آن سودا را
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۱۲
حسرت کشیم و آه دمادم متاع ماست
خون جگر نمک‌چش خوان وداع ماست
بر خوان هیچ‌کس جگر پاره‌پاره نیست
این لقمه وقف مایده اختراع ماست
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۱۵
از جوش دلم دیده پر از پاره خون است
در چشم ترم هر مژه فواره خون است
من گریه‌کنان بر سر آن کوی و ز هر سو
خلقی به سرم جمع به نظاره خون است
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۱۹
نه اشک است این که هر ساعت ز چشم من فرو ریزد
به جای آب، اخگر چشمم از دامن فرو ریزد