عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
ازان دل از غم ایام برنمی‌آید
که آفتاب می از جام برنمی‌آید
ز زیر زلف برآمد رخش، که می‌گوید
که آفتاب، گه شام برنمی‌آید؟
بکن به ناخن خود، روی داغ و نام برآر
که بی‌خراش نگین، نام برنمی‌آید
چه شد که رشک برد بر ستاره سیماب
دلم به محنت ایام برنمی‌آید
نجات خویش ز گردون مجو که صید اسیر
به دست و پا زدن از دام برنمی‌آید
به خلوتش لب ساغر، هلال عید بس است
ازان مَهم به لب بام برنمی‌آید
ز لخت‌های جگر، اخگر است بر مژه‌ام
ز شاخ، میوه من خام برنمی‌آید
{بیاض} طلبی با فلک ستیزه مکن
{بیاض} به ابرام برنمی‌آید
به کام خویش نشستی به بزم غم قدسی
دگر مگر که مرا کام برنمی‌آید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
دزدم ز بس حدیث ترا از زبان خویش
دارم چو غنچه، مهر ابد بر دهان خویش
ز آمیزش صبا نبود غنچه را گریز
بلبل به شکوه چند گشاید زبان خویش؟
در گلشن آرمیده روم چون نسیم صبح
تا عندلیب رم نکند ز آشیان خویش
با آنکه آب دیده‌ام از آسمان گذشت
بختم نشست دیده ز خواب گران خویش
هرجا که رفته‌ام، پی خود رُفته‌ام چو باد
دزدیده‌ام ز دیده مردم نشان خویش
در منع خون دیده فشردم به دیده دست
انداختم به دست خود آتش به دهان خویش
نه برگ عیش ماند مرا، نه دماغ غم
آسوده شد دلم ز بهار و خزان خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
کی کنم هرگز شکایت سر ز جور یار خویش
شکوه‌ها دارد دلم از طاقت بسیار خویش
بسته بودم در، شب وصلش به روی آفتاب
عاقبت چون چشم دشمن، کرد روزن کار خویش
عاریت از طره شمشاد نستانم گره
غنچه این گلشنم، خود عقده‌ام در کار خویش
در پی چشمت دلی دارم ز نرگس خسته‌تر
حال بیمارم بپرس از نرگس بیمار خویش
مصر، یوسف را ز خاطر برد سودای وطن
دید چون افزون ز کنعان گرمی بازار خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
آغشته‌ام چو پنبه ز خوناب داغ خویش
منت ز شاخ گل نپذیرم به باغ خویش
چون آفتاب با همه کس گرمخون مباش
پروانه را دلیر مکن بر چراغ خویش
بوی گلم دماغ خراشد درین چمن
در باغم و چو غنچه بگیرم دماغ خویش
ما را چو کرد دستخوش خویش درد عشق
خود آستین زنیم به شمع و چراغ خویش
ایام گل گذشت و شراب طرب نماند
شد وقت آنکه پر کنم از خون ایاغ خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
غم کجا شد که به جان آمدم از شادی خویش
هیچ‌کس نیست چو من دشمن آبادی خویش
دیر می‌کشت در آن کوی غمم، دور شدم
خویش برخاستم از جای به جلادی خویش
هر گلی حلقه دامی‌ست درین راه مرا
می‌روم سوی قفس از پی آزادی خویش
گفتی از من گذر، از خود نتوانی چو گذشت
نگذرم از تو، ولی بگذرم از وادی خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
کرد آه من از اثر فراموش
شد شام مرا سحر فراموش
گر خاک شود وجودم، از دل
کی می‌شود آن پسر فراموش
بگذشت ز سینه گرچه تیرت
پیکان شده در جگر فراموش
آن را که تو در نظر نیایی
در دیده شود نظر فراموش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
هرکسی شاد به سال نو و نوروزی خویش
دل شوریده عاشق به غم‌اندوزی خویش
شب تاریک مرا روشنی از آه من است
برو ای شمع، تو و انجمن‌افروزی خویش
دیده زخمم ازان پیش که روشن گردد
دیده بر تیغ جفای تو رقم، روزی خویش
من شوریده کجا و غم ناموس کجا
برو ای عقل و ببر مصلحت‌آموزی خویش
کوکب بخت کس از سعی نگردد فیروز
خویش را چند کنم رنجه به دلسوزی خویش؟
ما چو قدسی نمک خوان سیه‌بختانیم
بخت ما چون نبود شاد ز بهروزی خویش؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
تا کی کنی به گریه، طلب آرزوی دل؟
ای دیده پیش خلق مریز آبروی دل
دل آرزوی خون جگر کرد بی لبت
چندان گریستم که نماند آرزوی دل
یا رب به دامنش ننشیند غبار غم
آن کس که رفت گرد ملالم ز روی دل
آلوده مردنش مپسند و شهید کن
کز خون به آب تیغ دهم شستشوی دل
تا چون پیاله، دیده نباشد ز خون تهی
عشقت مرا چو شیشه فشارد گلوی دل
از زخم دشمنان شده دل پر ز خون و نیست
یک دوستم که سنگ زند بر سبوی دل
قدسی دلت نرفته چنان کآوری به دست
بنشین به گوشه‌ای و مکن جستجوی دل
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
آن بلبلم که ناله بهر قفس کشم
گر غنچه بشکفد، قدم از باغ پس کشم
دست از ستم مدار، که از بیم خوی تو
در روز حشر هم نتوانم نفس کشم
دنبال محمل تو خروشان فتاده‌ام
تا ناله‌ای به روی صدای جرس کشم
تا خار راه هم نشوند اهل روزگار
دامن چو شعله کاش بر این مشت خس کشم
مرغان باغ، شیفته ناله منند
گر ناله‌ای کشم همه در راه قفس کشم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
یاد باد آن کز گلی در سینه خاری داشتم
بر سر مژگان ز خون دل بهاری داشتم
وقت آن زلف پریشان خوش، که از سودای او
خاطر جمع و دل امیدواری داشتم
تا غمش در سینه بود، اسباب عیشم کم نبود
روزگار خوش، کزو خوش روزگاری داشتم
تا نشستم در میان بزم، وقتم خوش نشد
وقت خوش آن بود کز مجلس کناری داشتم
آستین از لطف بر آیینه قدسی کشید
ورنه کی از یار بر خاطر غباری داشتم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
بسی منزل بریدم تا شب غم را سحر کردم
چو صبح از پا گر افتادم، به دامن راه سر کردم
به صحرا برد خوش خوش، خار خار داغ سودایم
مگر روزی چراغی از چراغ لاله بر کردم؟
ازان دردی که از خود هم نهان می‌داشتم عمری
ز بس فریاد، امشب عالمی را هم خبر کردم
به روی باده روشن گشت چشمم عاقبت قدسی
چراغ دیده خود را چو جام از شیشه بر کردم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
چون غنچه بجز پرده دل نیست پناهم
چون لاله نظریافته بخت سیاهم
هر عقده که پیش آوردم عشق، دلیل است
چون اشک برد آبله پای، به راهم
شادم که شب هجر تو چون شمع ز مقراض
نگسسته ز برهم زدن دیده، نگاهم
چون صبح دوم، با همه کس صاف ضمیرم
هرگز نشود آینه‌ای تیره ز آهم
از رشک به دل سنگ زند خانه کعبه
تا خانه سیه کرده آن چشم سیاهم
از دوستی شعله نگریم، که مبادا
چون هیزم تر بگذرد آتش ز گیاهم
محرومی‌ام از وصل تو، کس چون تو نداند
بر تشنگی بادیه، خضرست گواهم
در چشم من از ضعف نماید ظلماتی
بر فرق اگر سایه کند یک پر کاهم
انداخت به رشکم چو فراقش به سر آمد
افکند به زندان چو برآورد ز چاهم
از گریه قدسی به مرادی نرسیدم
آبم نکند تازه، ندانم چه گیاهم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
عافیت غم را مداوا کرد و زین غم سوختم
هرکسی از داغ سوزد، من ز مرهم سوختم
خنده‌های شادی گل در چمن داغم نکرد
غنچه را دیدم غمی دارد، ازان غم سوختم
در محبت شعله افزون گردد آتش را ز آب
تا چو شمعم بود در هر قطره‌ای نم، سوختم
بس که دارم ذوق غم، هرجا که دیدم ماتمی‌ست
من در آن ماتم، فزون از اهل ماتم سوختم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
شکل گردابی به گرد خود ز مژگان می‌کشم
کم مباد اشکم، چرا منت ز طوفان می‌کشم؟
غنچه می‌چینم ز شاخ و بس که می‌آید بدش
از دل مرغ چمن گویی که پیکان می‌کشم
روز و شب سر در گریبانم ز غم، حق با من است
گر نفس چون صبح از چاک گریبان می‌کشم
می‌کنم پر خون ز کاوش، داغ‌های سینه را
بر سراپا باز نقش چشم گریان می‌کشم
طرفه شوخی گشته ساقی، از کفش جام شراب
می‌کشم، جز توبه‌ای آخر چه نقصان می‌کشم؟
گر کند غیرت مدد، از دست رشک مدعی
دست بر دل می‌نهم، یا پا به دامان می‌کشم
عاقبت قدسی چو تخم خاک می‌باید شدن
کافرم گر منت یک جو، ز خاقان می‌کشم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
دایم چو غنچه سر به گریبان گریستم
پیدا شکفته بود و پنهان گریستم
هرجا چو غنچه تنگدلی چند یافتم
رفتم چو ابر و بر سر ایشان گریستم
چون شمع، زندگانی من صرف گریه شد
تا آخرین نفس، ز تف جان گریستم
ای ابر هرزه آب رخ خود مبر، که من
چندان که ممکن است چو باران گریستم
هرگز ز گریه روی نکردم ترش چو ابر
دایم چو شیشه با لب خندان گریستم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
ما در صبح طرب، ز آب و گل غم بسته‌ایم
چون کدورت، خویش را بر شام ماتم بسته‌ایم
بس که آمد جای اشک از چشم ما خون جگر
تهمت طوفان خون بر چشم پر نم بسته‌ایم
در حریم درد عشق ما، کسی را بار نیست
ما ز رشک این در به روی هر دو عالم بسته‌ایم
تا نگردد یاربی در دفع درد ما بلند
راه گردون را شب از آه دمادم بسته‌ایم
ما چو قدسی مایه دردیم، راحت عار ماست
بیشتر بر زخم خویش از مشک، مرهم بسته‌ایم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
در بزم طرب، باده نابی نکشیدیم
لب خشک شد و منت آبی نکشیدیم
چون مور ضعیف از عقب شاهسواران
گامی ندویدیم و رکابی نکشیدیم
بر خلد گذشتیم و نکردیم نگاهی
در میکده مردیم و شرابی نکشیدیم
همراه نسیم سحری عمر به سر رفت
از روی گلی، طرف نقابی نکشیدیم
بستیم ز احوال دو عالم لب پرسش
منت ز کس از بهر جوابی نکشیدیم
بر سینه ز بس داغ بهشتی‌صفتان بود
در دوزخ جاوید، عذابی نکشیدیم
قدسی چو شب و روز به رویت نگران بود
در چشمش ازان سرمه خوابی نکشیدیم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
قسمت نگر که نوشم، می از ایاغ مردم
سوزد به مجلس ما، شبها چراغ مردم
دانسته تا دلم را، سوزد به داغ حسرت
هر لحظه آید از من پرسد سراغ مردم
چون گل نمانده بر تن، از داغ جای داغم
سوزد مگر ازین پس، عشقم به داغ مردم
در حفظ ناله کوشم، تا دردسر نبینند
بر خود جفا پسندم، بهر فراغ مردم
از دیده‌ها عجب نیست، دزدند اگر ز دل خون
چینند کودکان گل، پنهان ز باغ مردم
هرجا دلی فروزد، بر حال ما بسوزد
گردد ز شیشه ما، پر می ایاغ مردم
هرچند مست عشقی، قدسی چنان نرقصی
کز باد آستینت، میرد چراغ مردم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
امشب ز دیده از قدح افزون گریستم
تا دل چو شیشه داشت نمی، خون گریستم
یک بار، دیده‌ام به غلط فال خواب زد
عمری ز شرمساری آن، خون گریستم
تلخی ندید عیش حریفان ز گریه‌ام
چون آمدم ز میکده بیرون، گریستم
تا کس به عشق او نبرد پی ز گریه‌ام
شبها به شهر و روز به هامون گریستم
روید به جای سبزه ازان خاک، نخل سرو
هرجا به یاد قد آن موزون گریستم
طوافن پناه برد به گیتی ز گریه‌ام
ای نوح سر بر آر، ببین چون گریستم
اول شدم شکفته ز ارسال نامه‌اش
آخر ز شرمساری مضمون گریستم
گویند دل به گریه تهی می‌شود ز درد
چون درد من فزود، چو افزون گریستم؟
هرکس که دید اشک من، اندوهگین شود
قدسی ز بس که با دل محزون گریستم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
خضر اگر آب حیات آورد، خون دانسته‌ام
هرچه پیش آمد، ز بخت واژگون دانسته‌ام
روز از روزم بتر شد، شوق بر شوقم فزود
هرچه ناصح خواند در گوشم، فسون دانسته‌ام
دید اندک گرمی‌ای از غیر، از من پا کشید
دوست از دشمن نمی‌داند، کنون دانسته‌ام
تا دماغم را سر زلفت پریشان کرده‌است
عقل اگر کرده‌ست تدبیری، جنون دانسته‌ام
از دل من بهر دلهای دگر غم می‌بری
از دلم این غم نخواهد شد برون، دانسته‌ام
با غم دنیا، غم دوری ندارد نسبتی
می‌کند قدسی مرا این غم زبون، دانسته‌ام