عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
هر دم به صورتی یار دیدار می نماید
گه نور می فروزد گه نار می نماید
آیینه صدهزار است لیکن جمال جانان
در هر یکی به نوعی دیدار می نماید
با وعده یی ز وصلش قانع مباش هرچند
زو اندک التفاتی بسیار می نماید
قطع طریق معنی آسان رهی ست ای دل
لیکن بر اهل صورت دشوار می نماید
گر عاقلی خیالی غافل مرو در این ره
زیرا که این بیابان خونخوار می نماید
گه نور می فروزد گه نار می نماید
آیینه صدهزار است لیکن جمال جانان
در هر یکی به نوعی دیدار می نماید
با وعده یی ز وصلش قانع مباش هرچند
زو اندک التفاتی بسیار می نماید
قطع طریق معنی آسان رهی ست ای دل
لیکن بر اهل صورت دشوار می نماید
گر عاقلی خیالی غافل مرو در این ره
زیرا که این بیابان خونخوار می نماید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
هرکجا خطّ تو عرض نافهٔ چینی کند
مشگ از چین آید و پیش تو مسکینی کند
چوب ها باید زدن بر سر نبات مصر را
بعد از این گر با لبت دعویّ شیرینی کند
تا لبت را دید جان من ز غم بر لب رسید
این بوَد انجام کارِ آنکه خودبینی کند
با مسلمانان دو چشمت آنچه کرد از دوستی
کافرم با هیچ کس گر دشمن دینی کند
با خیال لعل شیرینت خیالی هرکجا
لب گشاید طوطی معنی شکر چینی کند
مشگ از چین آید و پیش تو مسکینی کند
چوب ها باید زدن بر سر نبات مصر را
بعد از این گر با لبت دعویّ شیرینی کند
تا لبت را دید جان من ز غم بر لب رسید
این بوَد انجام کارِ آنکه خودبینی کند
با مسلمانان دو چشمت آنچه کرد از دوستی
کافرم با هیچ کس گر دشمن دینی کند
با خیال لعل شیرینت خیالی هرکجا
لب گشاید طوطی معنی شکر چینی کند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
هرکه سر در قدمِ مردم مقبل ننهاد
در ره عشق قدم بر سر منزل ننهاد
طالب راه بر آن همه تا دست نشست
پای ازین ورطهٔ خونخوار به ساحل ننهاد
شیوهٔ شاهد رعنای جهان خونریزی ست
جان کسی برد که بر عشوهٔ او دل ننهاد
تا که نقّاش ازل صورت خوب تو نوشت
گره پیکر دل در گره گل ننهاد
تا خیالی ز ره و رسم ادب واقف شد
قدمی در رهِ سودای تو غافل ننهاد
در ره عشق قدم بر سر منزل ننهاد
طالب راه بر آن همه تا دست نشست
پای ازین ورطهٔ خونخوار به ساحل ننهاد
شیوهٔ شاهد رعنای جهان خونریزی ست
جان کسی برد که بر عشوهٔ او دل ننهاد
تا که نقّاش ازل صورت خوب تو نوشت
گره پیکر دل در گره گل ننهاد
تا خیالی ز ره و رسم ادب واقف شد
قدمی در رهِ سودای تو غافل ننهاد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
هرگز به جهان چیزی جز یار نمی ماند
جز عمر ولی آن هم بسیار نمی ماند
گر جلوه دهد خود را در چارسوی خوبی
حسن رخ یوسف را بازار نمی ماند
گر دل طلبد کامی ایّام نمی بخشد
ور یاد کند لطفی اغیار نمی ماند
ای دل به دعا یادی از بی اثران امروز
کز ما و تو هم روزی آثار نمی ماند
تا کار دل آزاری شد غمزهٔ شوخش را
یک لحظه خیالی را بی کار نمی ماند
جز عمر ولی آن هم بسیار نمی ماند
گر جلوه دهد خود را در چارسوی خوبی
حسن رخ یوسف را بازار نمی ماند
گر دل طلبد کامی ایّام نمی بخشد
ور یاد کند لطفی اغیار نمی ماند
ای دل به دعا یادی از بی اثران امروز
کز ما و تو هم روزی آثار نمی ماند
تا کار دل آزاری شد غمزهٔ شوخش را
یک لحظه خیالی را بی کار نمی ماند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
یارب کدام دل که ز سوز تو دم نزد
قدّت کجا رسید که فتنه عَلَم نزد
با این همه محبّت و صدقی که صبح داشت
فریاد من شنید شب هجر و دم نزد
تا نوبت ظهور خط عارضت نشد
تقدیر بر صحیفهٔ خوبی رقم نزد
از هیچ رو به سرّ دهان تو پی نبرد
هر جان که خیمه بر سر کوی عدم نزد
جان را که سوخت گر غمت آتش نه برفروخت؟
دل را که برد گر سر زلف تو خم نزد؟
از منزل مراد خیالی نشان نیافت
تا از سر نیاز در این ره قدم نزد
قدّت کجا رسید که فتنه عَلَم نزد
با این همه محبّت و صدقی که صبح داشت
فریاد من شنید شب هجر و دم نزد
تا نوبت ظهور خط عارضت نشد
تقدیر بر صحیفهٔ خوبی رقم نزد
از هیچ رو به سرّ دهان تو پی نبرد
هر جان که خیمه بر سر کوی عدم نزد
جان را که سوخت گر غمت آتش نه برفروخت؟
دل را که برد گر سر زلف تو خم نزد؟
از منزل مراد خیالی نشان نیافت
تا از سر نیاز در این ره قدم نزد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
دلا غم یار ما شد دل به جا دار
که او را یافتم یار وفادار
طریق باده نوشی گرچه جرم است
بنوش و چشم رحمت از خدادار
تو را ای سرو بالا خود که آموخت
که این بیچاره را چندین بلا دار
خطت را جان اگر مشگ ختا گفت
خطایی گفت تو بر جان ما دار
گذشتی دی به باغ و گشت شمشاد
به صد جان سرو قدت را هوادار
خیالش جز دل ما ای خیالی
ندارد جای دیگر دل به جادار
که او را یافتم یار وفادار
طریق باده نوشی گرچه جرم است
بنوش و چشم رحمت از خدادار
تو را ای سرو بالا خود که آموخت
که این بیچاره را چندین بلا دار
خطت را جان اگر مشگ ختا گفت
خطایی گفت تو بر جان ما دار
گذشتی دی به باغ و گشت شمشاد
به صد جان سرو قدت را هوادار
خیالش جز دل ما ای خیالی
ندارد جای دیگر دل به جادار
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
عمری دویده ایم به دنبالِ اهل راز
یارب مگر به یار رسم خود تو چاره ساز
زاهد به راه مسجد و ما کوی می فروش
تا کارِ کی برآورد آن یار بی نیاز
انکار بر حقیقت عاشق چه می کنی
ای ره نبرده هیچ مگر جانب مجاز
پرهیز کن ز نالهٔ جانسوز بی دلان
گر آگهی ز آتش این آهِ جانگداز
با جور یار به که بسازی در این دو روز
تا کی کنی به شِکوِه خیالی زبان دراز
یارب مگر به یار رسم خود تو چاره ساز
زاهد به راه مسجد و ما کوی می فروش
تا کارِ کی برآورد آن یار بی نیاز
انکار بر حقیقت عاشق چه می کنی
ای ره نبرده هیچ مگر جانب مجاز
پرهیز کن ز نالهٔ جانسوز بی دلان
گر آگهی ز آتش این آهِ جانگداز
با جور یار به که بسازی در این دو روز
تا کی کنی به شِکوِه خیالی زبان دراز
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
آب شد پیش لبت قند چو تر کردیمش
دم زد از روی تو آیینه نظر کردیمش
اشک رازِ دل غم دیده به مردم می گفت
بود نامحرم از این خانه به در کردیمش
تا دگر پیش رخت خیره نخندد گل سرخ
در چمن دوش به یک خنده دگر کردیمش
چشمت از حال دل بی خبران واقف نیست
گرچه از حال دل خویش خبر کردیمش
شب چو شد رنجه به دشنام خیالی سگ او
ما به اخلاص دعاهای سحر کردیمش
دم زد از روی تو آیینه نظر کردیمش
اشک رازِ دل غم دیده به مردم می گفت
بود نامحرم از این خانه به در کردیمش
تا دگر پیش رخت خیره نخندد گل سرخ
در چمن دوش به یک خنده دگر کردیمش
چشمت از حال دل بی خبران واقف نیست
گرچه از حال دل خویش خبر کردیمش
شب چو شد رنجه به دشنام خیالی سگ او
ما به اخلاص دعاهای سحر کردیمش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
تا در دلت غمی بوَد از دلپذیر خویش
پوشیده دار از همه ما فی الضمیر خویش
دل را نگاه دارکه در فنّ دلبری
شوخی ست چشم او که ندارد نظیر خویش
باشد که زلف او به کف آریم تا به حشر
سرمایه یی بریم پیِ دستگیر خویش
روزی رسی به دولت پیری تو ای جوان
کز راه سرکشی نستیزی به پیر خویش
دست طلب بدار خیالی ز بیش و کم
اکنون که ساختی به قلیل و کثیر خویش
پوشیده دار از همه ما فی الضمیر خویش
دل را نگاه دارکه در فنّ دلبری
شوخی ست چشم او که ندارد نظیر خویش
باشد که زلف او به کف آریم تا به حشر
سرمایه یی بریم پیِ دستگیر خویش
روزی رسی به دولت پیری تو ای جوان
کز راه سرکشی نستیزی به پیر خویش
دست طلب بدار خیالی ز بیش و کم
اکنون که ساختی به قلیل و کثیر خویش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
چون طلب کردیم فیضی از سحاب رحمتش
خرمن پندار ما را سوخت برق غیرتش
پایهٔ اقبال بالا از علوّ همّت است
هرکه را این پایه باشد آفرین بر همتش
صحبت او را بها عمر است گفتیم ای دریغ
عمر بگذشت و ندانستیم قدر صحبتش
گر دلم رسوای کوی یار شد مکن
چون کند این بود از خوان ارادت قسمتش
ای خیالی کنج تنهایی گزین تا بعد ازاین
غم خوریم و هم به هم گوییم شکر نعمتش
خرمن پندار ما را سوخت برق غیرتش
پایهٔ اقبال بالا از علوّ همّت است
هرکه را این پایه باشد آفرین بر همتش
صحبت او را بها عمر است گفتیم ای دریغ
عمر بگذشت و ندانستیم قدر صحبتش
گر دلم رسوای کوی یار شد مکن
چون کند این بود از خوان ارادت قسمتش
ای خیالی کنج تنهایی گزین تا بعد ازاین
غم خوریم و هم به هم گوییم شکر نعمتش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
در عشق از آن خوشدلم از چشم ترِ خویش
کاو صرف رهت کرد به دامن گهر خویش
ما را که امید نظر مرحمت از توست
هر لحظه چه رانی چو سرشک از نظر خویش
زین سان که دلم با سرِ زلف تو در آویخت
تا عاقبت کار چه آرد به سر خویش
آنروز زدم از صفت بی خبری دم
کز هیچ زبانی نشنیدم خبر خویش
گفتم که سراپای خیالی همه عیب است
من نیز به نوعی بنمودم هنر خویش
کاو صرف رهت کرد به دامن گهر خویش
ما را که امید نظر مرحمت از توست
هر لحظه چه رانی چو سرشک از نظر خویش
زین سان که دلم با سرِ زلف تو در آویخت
تا عاقبت کار چه آرد به سر خویش
آنروز زدم از صفت بی خبری دم
کز هیچ زبانی نشنیدم خبر خویش
گفتم که سراپای خیالی همه عیب است
من نیز به نوعی بنمودم هنر خویش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
دلا به دست هوس تار زلف یار مکش
در او مپیچ و بلا را به اختیار مکش
که فتنه یی ست به هر تاب طرّهٔ او را
چو تاب فتنه نداری تو زینهار مکش
ز سرکشیِ چو به قدّش نمی رسی ای
به جای خویش نشین و به هرزه بار مکش
بیار باده که جامت مدام می گوید
که ساغری کش و دردسر خمار مکش
خیال وصل خیالی بنه تمام از سر
نمی رسد به تو این پایه انتظار مکش
در او مپیچ و بلا را به اختیار مکش
که فتنه یی ست به هر تاب طرّهٔ او را
چو تاب فتنه نداری تو زینهار مکش
ز سرکشیِ چو به قدّش نمی رسی ای
به جای خویش نشین و به هرزه بار مکش
بیار باده که جامت مدام می گوید
که ساغری کش و دردسر خمار مکش
خیال وصل خیالی بنه تمام از سر
نمی رسد به تو این پایه انتظار مکش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
ما را به درِ دوست گشاد از هوس خویش
وقتی ست که دارد سگ آن کوی کس خویش
تا کی برِ آن روی بلافی گل رعنا؟
بگذار دو رویی و نگر پیش و پس خویش
غم نیست که نزدیک بلاییم ولیکن
فریاد که دوریم ز فریاد رس خویش
افسرده حریف سخن سوختگان نیست
زنهار تو ضایع مکن ای نی نفس خویش
باز آن دهن تنگ چه پوشی ز خیالی
پنهان چه کنی تنگ شکر از مگس خویش
وقتی ست که دارد سگ آن کوی کس خویش
تا کی برِ آن روی بلافی گل رعنا؟
بگذار دو رویی و نگر پیش و پس خویش
غم نیست که نزدیک بلاییم ولیکن
فریاد که دوریم ز فریاد رس خویش
افسرده حریف سخن سوختگان نیست
زنهار تو ضایع مکن ای نی نفس خویش
باز آن دهن تنگ چه پوشی ز خیالی
پنهان چه کنی تنگ شکر از مگس خویش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
ما را همین زبانی ست آن نیز در دعایش
گر حق این نداند او داند و خدایش
یارب نهال قدّش تا از کدام باغ است
کز هر طرف سری شد بر باد در هوایش
گویی مگر به رویش آشفته گشت گیسو
ورنه چرا پریشان می آید از قفایش
تا که ز ناشکیبی بر روی من دوَد اشک
ای مردمان بپرسید کز چیست ماجرایش
دل را که غیر عشقش فکری نبود در سر
بنگر که درد هجران چون می کند ودایش
اشک تو را خیالی این آبرو از آن است
گر می شود مشرّف گه گه به خاک پایش
گر حق این نداند او داند و خدایش
یارب نهال قدّش تا از کدام باغ است
کز هر طرف سری شد بر باد در هوایش
گویی مگر به رویش آشفته گشت گیسو
ورنه چرا پریشان می آید از قفایش
تا که ز ناشکیبی بر روی من دوَد اشک
ای مردمان بپرسید کز چیست ماجرایش
دل را که غیر عشقش فکری نبود در سر
بنگر که درد هجران چون می کند ودایش
اشک تو را خیالی این آبرو از آن است
گر می شود مشرّف گه گه به خاک پایش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
یار اگر بد کند ای دل نتوان گفت بدش
که به آن روی نکو هرچه کند می رسدش
تا به اول نکنی فکر روانی ای سرو
دعویِ خوبی تو راست نیاید به قدش
هرکه با تو به ازل لاف ز درویشی زد
نبود میل به سلطانی ملک ابدش
می رود در پیِ زلف تو دل شیفته ام
تا سرِ رشتهٔ تقدیر کجا می کشدش
باد هر لحظه به عمدا نکشیدی زلفت
گر سر زلف تو گستاخ نکردی به خودش
ابروی شوخ تو در بردن دل نیست
گرچه پیوسته خیالیّ تو دل می دهدش
که به آن روی نکو هرچه کند می رسدش
تا به اول نکنی فکر روانی ای سرو
دعویِ خوبی تو راست نیاید به قدش
هرکه با تو به ازل لاف ز درویشی زد
نبود میل به سلطانی ملک ابدش
می رود در پیِ زلف تو دل شیفته ام
تا سرِ رشتهٔ تقدیر کجا می کشدش
باد هر لحظه به عمدا نکشیدی زلفت
گر سر زلف تو گستاخ نکردی به خودش
ابروی شوخ تو در بردن دل نیست
گرچه پیوسته خیالیّ تو دل می دهدش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
شمع می گفت به پروانه شبی در محفل
که مرا نیز بر احوال تو می سوزد دل
سرورا در غم هجر تو ز بس گریه و آه
عمر بر باد شد و پای فرو رفت به گل
غنچه بر نقش دهان تو به ده دل نگران
گل سیراب ز روی تو به صد روی خجل
عاشق صورت مطبوع تو را نیست خبر
کز چه آب است و چه گِل صورت خوبان چگل
اشک بر خاک درت می رود و دارم چشم
کز درِبار تو محروم نگردد سایل
گفتم از مشکل عشق تو خیالی به فسون
جان تواند که بَرَد؟ گفت چه دانم مشکل
که مرا نیز بر احوال تو می سوزد دل
سرورا در غم هجر تو ز بس گریه و آه
عمر بر باد شد و پای فرو رفت به گل
غنچه بر نقش دهان تو به ده دل نگران
گل سیراب ز روی تو به صد روی خجل
عاشق صورت مطبوع تو را نیست خبر
کز چه آب است و چه گِل صورت خوبان چگل
اشک بر خاک درت می رود و دارم چشم
کز درِبار تو محروم نگردد سایل
گفتم از مشکل عشق تو خیالی به فسون
جان تواند که بَرَد؟ گفت چه دانم مشکل
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
ای ز چشمت چشم نرگس نسخه یی امّا سقیم
وز لطافت میوهٔ جان و لبت سیب دو نیم
ما به نیکی در تو می بینم و می بیند بصیر
تو کرمها می کنی با ما و می داند کریم
می زنی ای دُر به لعلش لاف و می گردی خجل
تابه کی بی آبرویی می کنی ای نایتیم
نعمت و ناز ای بهشتی رو مدار از ما دریغ
کاَهل جنّت را گزیری نیست از ناز و نعیم
از خیالی پرس وصف سرو قدّش کاین حدیث
راستی را در نیابد غیر طبع مستقیم
وز لطافت میوهٔ جان و لبت سیب دو نیم
ما به نیکی در تو می بینم و می بیند بصیر
تو کرمها می کنی با ما و می داند کریم
می زنی ای دُر به لعلش لاف و می گردی خجل
تابه کی بی آبرویی می کنی ای نایتیم
نعمت و ناز ای بهشتی رو مدار از ما دریغ
کاَهل جنّت را گزیری نیست از ناز و نعیم
از خیالی پرس وصف سرو قدّش کاین حدیث
راستی را در نیابد غیر طبع مستقیم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
تا به روی از دیده اشک لاله گون می آیدم
دم به دم از گریهٔ خود بوی خون می آیدم
گوییا مسکین دلم در قید زنجیر بلاست
کز سرِ زلف تو فریاد جنون می آیدم
ای رفیقان کسوت زاهد نه بر قدّ من است
بر قد رندی لباس فقر چون می آیدم
ناسزا تا گفت با من از درون جان رقیب
کافرم گر هرگز از خاطر برون می آیدم
با خیالی زلف را در پاکشان منمای بیش
فتنه ها بر سر چو زاین بخت نگون می آیدم
دم به دم از گریهٔ خود بوی خون می آیدم
گوییا مسکین دلم در قید زنجیر بلاست
کز سرِ زلف تو فریاد جنون می آیدم
ای رفیقان کسوت زاهد نه بر قدّ من است
بر قد رندی لباس فقر چون می آیدم
ناسزا تا گفت با من از درون جان رقیب
کافرم گر هرگز از خاطر برون می آیدم
با خیالی زلف را در پاکشان منمای بیش
فتنه ها بر سر چو زاین بخت نگون می آیدم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
تا خاک راه همت اهل صفا شدم
در دیده ها عزیزتر از توتیا شدم
من عندلیب گلشن قدسم ولی چه سود
کز زلف تو مقیّد دام بلا شدم
گرچه شدم ز کعبه به بتخانه باک نیست
روی تو بود قبلهٔ من هرکجا شدم
از دار و گیر رستهٔ بازار عاشقان
سودم هیمن بس است که شهر آشنا شدم
تا پرده بر گرفت ز مهرِ رخت صبا
مانند ذره رقص کنان در هوا شدم
تا در هوای قدّ توام جان و سر چو سرو
بر باد رفت از همه آزاد تا شدم
از سر نهاده ام هوس تاج سلطنت
ز آن دم که بر درت چو خیالی گدا شدم
در دیده ها عزیزتر از توتیا شدم
من عندلیب گلشن قدسم ولی چه سود
کز زلف تو مقیّد دام بلا شدم
گرچه شدم ز کعبه به بتخانه باک نیست
روی تو بود قبلهٔ من هرکجا شدم
از دار و گیر رستهٔ بازار عاشقان
سودم هیمن بس است که شهر آشنا شدم
تا پرده بر گرفت ز مهرِ رخت صبا
مانند ذره رقص کنان در هوا شدم
تا در هوای قدّ توام جان و سر چو سرو
بر باد رفت از همه آزاد تا شدم
از سر نهاده ام هوس تاج سلطنت
ز آن دم که بر درت چو خیالی گدا شدم