عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
آنها که ز آیینهٔ دل زنگ زدودند
خود را به تو هر نوع که بودند نمودند
اهل نظر از آینهٔ وحدت از آن پیش
حیران تو بودند که موجود نبودند
تا چشم دل از غیر تماشای تو عشّاق
بستند، نقاب از رخِ مقصود گشودند
شک نیست که سودازدگان تا به ارادت
سودند سری بر قدمت در سر سودند
تا دل بربایند نمودند رخ خوب
خوبان به طریقی که نمودند ربودند
راهی به عدم جوی خیالی ز دهانش
بر رغم کسانی که گرفتار وجودند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
آه که نیش غمت خاطر من ریش کرد
وه که دلم جان و سر در پیِ آن نیش کرد
هرکم و بیشی که کرد یار ز جور و ستم
بیش مکن گفتمش رغم مرا بیش کرد
لاف سری می زند عقل ولی هرکجا
عشق قدم در نهاد عقل سر خویش کرد
گرچه کمان ابرویش داشت ولی بیشتر
سعی به قربان من ترک جفا کیش کرد
گوشهٔ تجرید را دل به خیالی گذاشت
منزل شاهانه را کلبهٔ درویش کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
از آتش دل هر کس در سینه غمی دارد
چون نی که به سوز خود گرم است و دمی دارد
گو تیغ مکش هر دم بر غیر که از غیرت
پیوسته دل ریشم بر جان المی دارد
از تیره شب بختم غافل منشین امروز
کز سنبل تر خطّت بر مه رقمی دارد
سر در قدمش افکن ای دل که در این گلشن
چون سرو سرافراز است هر کاو قدمی دارد
از زهد ملاف ای دل کاندر صفت رندی
خوش نیست خیالی را با هرچه غمی دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
افسوس که ره بینان یک یک ز نظر رفتند
وز راه سبکباری با هم به سفر رفتند
پای از سر و جان بر کف در راه رضا بودند
از یار چو فرمان شد مجموع به سر رفتند
همراه طلب کایشان از دولت همراهی
در بادیهٔ حیرت ایمن ز خطر رفتند
بودند به صد عشرت در قصر جهان عمری
و آخر دل پر حسرت زاین خانه به در رفتند
بر اهل نظر کاری جز عجز نشد معلوم
در کارگه عزّت هرچند که در رفتند
از راه جهانداری برتاب خیالی روی
ز آن روی که همراهان از راه دگر رفتند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
اوّل استادی که عشق و حسن را تقسیم کرد
عاشقان را صبر و خوبان را جفا تعلیم کرد
طوبی قدّ تو را از راست بینان هر که دید
در سرافرازی بر او قدّ تو را تقدیم کرد
جز مه رویت منجم هیچ مقصودی نداشت
ز این همه نقش دل افروزی که بر تقویم کرد
آخرالامر از ره عزّت به جایی می رسد
هرکه خواری را ز راه مردمی تعظیم کرد
گوهر جان در تن خاکی خیالی را ز دوست
چون امانت بود آخر هم بدو تسلیم کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
اهل دل در طلبت صاحب تدبیر شدند
عاشقان نامزد خنجر تقدیر شدند
پیشِ تیغ تو ز پس دادن جان ز این معنی
سر فکندند که شرمندهٔ تقصیر شدند
بخت آنان که به سودای جنون روزِ ازل
در سر زلف تو پا بستهٔ زنجیر شدند
حال ضعف دل عشاق کسانی دانند
که در اندوه جوانی به هوس پیر شدند
ای خیالی ز جهان دست فشان کاهل نظر
ترک این سفله گرفتند و جهانگیر شدند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
ای دل از باطن آن فرقه که صاحب قدمند
همّتی خواه که این طایفه اهل کرمند
آبروی ابد از اشک ندامت بطلب
که شهانند کسانی که ندیم ندمند
با غمت یاری جان و دلم امروزی نیست
به تمنّای تو عمری ست که ایشان به همند
به هوای دهن تنگ تو اصحاب وجود
سالکانند که سر گشتهٔ راه عدمند
ای خیالی چه غم از رنج بیابان فراق
محرمان درِ او را که مقیم حرمند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
باد از هوای کوی تو پیغام می دهد
جان را به بوی وصل تو آرام می دهد
یارب چه دولت است که هر شب سگت مرا
بعد از دعای جان تو دشنام می دهد
خوش بوست عود لیک به دور خطت خطاست
هرکس که دل به نکهت آن خام می دهد
آن نیست جم که دور به زیر نگین اوست
جم ساقیی ست کاو به کسی جام می دهد
گر تحفهٔ غمت به خیالی رسد ز شوق
اوّل به مژده حاصل ایّام می دهد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
باز آواز نی و فریاد درد انگیز عود
بی دلان را در حریم کعبهٔ جان ره نمود
تا مقرّر شد که داغ عشق و سوز هجر چیست
در میان چنگ و نی بسیار شد گفت و شنود
بود داغ عشق بر جان و نبود از جان اثر
در ازل این بود ما را حاصل از بود و نبود
گر مرادت دولت باقی ست فانی شو ز خویش
کاین حکایت بی عدم بودن نمی گیرد وجود
قبلهٔ رخسار تو چون پرده از رو بر گرفت
دید ابروی تو را محراب و آمد در سجود
زلف تو سر حلقهٔ بازار سودا شد ولی
جز زیان مسکین خیالی را از این سودا چه سود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
باز بیرون شدی و نوبت حیرانی شد
زلف برهم زدی و وقت پریشانی شد
قدمی نه سوی کنج دلم از گنج مراد
که ز دوریّ تو نزدیک به ویرانی شد
تا به پیش لب جان پرور تو چشمهٔ خضر
چه خطا گفت که منسوب به حیوانی شد
ای دل از وسوسهٔ نفس حذر کن که مرا
به جمالش هوس صحبت روحانی شد
چند بر خاک نهی پیش بتان پیشانی
عذر پیش آر که هنگام پشیمانی شد
ای خیالی چو لبش بوسه به جانی بفروخت
غم افلاس مخور بیش که ارزانی شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
باز ره بینان نشان از قرب منزل می دهد
ترسکارانِ طریق عشق را دل می دهند
شیوهٔ لطف و کرم بنگر که در دیوان حشر
جرم می گیرند و رحمت در مقابل می دهند
گر نعیم وصل خواهی مشکلی بر خود ببین
کاین سعادت با دل آسوده مشکل می دهند
هرکجا تقسیم احسان می کنند ارباب دل
تحفهٔ مقبول را اول به قابل می دهند
ساقیا از ساغر دوران میِ راحت منوش
کاندر این شربت به آخر زهر قاتل می دهند
می دهند اشک خیالی را بتان رنگ عقیق
آب روی است آنچه سلطانان به سایل می دهند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
با غمت هرچند کار درد ما مشکل شود
سرنوشتی از ازل این بود تا حاصل شود
هرگز این درد نهانی را دوا پیدا نشد
بعد عمری گر شود آن هم به درد دل شود
می زنم از گریه بر خاک رهت آبی و باز
ز آن همی ترسم که پای مرکبت در گِل شود
تا به کی سرو سهی دعویّ آزادی کند
تو یکی بخرام تا دعویّ او باطل شود
چون خیالی را سر عقل خیال اندیش نیست
ساقیا جامی بده ز آن می که لایعقل شود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
به بازی حلقهٔ زلف تو دل برد از من و خم زد
به وقت خویش بادا وقت ما را گر چه برهم زد
به ابرویت که از ماه نو این مقدار بسیار است
که پیش ابروی شوخ تو لاف دلبری کم زد
کمینه حاصل مهر از گداییِّ درت این است
که رایات شهنشاهی بر این فیروزه طارم زد
دلِ نی بس که می سوزد ز تاب آتش هجران
چو شمعش از دهن دودی برآمد هرکجا دم زد
در این سودا ملایک را ز عزّت دم فروبستند
نخستین آتشی کز عشق پیدا شد بر آدم زد
بوَد کز عالم معنی برآرد سر به آزادی
خیالی کز سر رندی قدم بر هر دو عالم زد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
تا به رحمت خوان قسمت را مزیّن کرده اند
در خور هر فرقه مرسومی معیّن کرده اند
نام نیک و نقد هستی را به زاهد داده اند
نیستیّ و عشق را در گردن من کرده اند
با تو دعویِّ نظر بازی کسانی را رسد
کز غبار خاک کویت دیده روشن کرده اند
سر گران ز آن است چشم مست یار و جام می
کاندر این ره هر یکی خونی به گردن کرده اند
ای خیالی دامن جان چاک زن کارباب دل
سرخ رویی ها چو گُل از چاک دامن کرده اند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
تا بنفشه برد بویی از خطت در تاب شد
چون لبت را دید کوثر از خجالت آب شد
نرگس مردم فریبت هیچ می دانی که چیست
فتنه یی کآخر ز جام ناز مستت خواب شد
بود مقصود دلم نقش دهان تنگ تو
آن هم از بی طالعیِّ بختِ من نایاب شد
گوشهٔ ابرو نمودی باز از سودای تو
می فروشان را هوای گوشهٔ محراب شد
دیده بر رویم ز سیل خون دری بگشاد و گفت
ای خیالی تنگ دل منشین که فتح باب شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
تا به سودای تو دل را عشق و همّت یار شد
نقد جان بر کف نهاد و بر سر بازار شد
ما ز دام خویشتن بینی به کلّی رسته ایم
وای بر مرغی که صید حلقهٔ پندار شد
از گلستان جمالت اهل معنی را چه سود
چون گلی نآمد به دست و پای دل پرخار شد
نرگس خون ریز یار از بس که بی پرهیز بود
ترک خون خواری نکرد و عاقبت بیمار شد
آفتابیّ و خیالی را ز مهرت ذرّه یی
کم نمی گردد اگرچه دردسر بسیار شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
تا به کی چشم تو جز غارت دینها نکند
گویَش از جانب ما تا دگر اینها نکند
سر شوریده به پایت نرسد تا فلکش
بر سرِ راه تو یکسان به زمینها نکند
چشمت از شیشهٔ دلها شکند باکی نیست
که تواند که چنان مست چنینها نکند
رو به صرّاف خرد خاتم یاقوت نمای
تا به جز مِهرِ تو را مُهر نگینها نکند
تکیه بر منبر و محراب کند زاهد شهر
مستِ جام کرمت تکیه بر اینها نکند
گوشه یی گیرد از ایّام خیالی اگرش
چشم شوخ تو به هر گوشه کمین ها نکند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
تا به معنی اهل صورت دم ز آب و گل زدند
جان گدازان سکّهٔ محنت به نام دل زدند
در مقام غم چو بزم امتحان آراست عشق
خویش را ارباب دل بر شربت قاتل زدند
ای بسا کشتی که بشکستند سیّاحان راه
تا قدم زاین ورطهٔ خون خوار بر ساحل زدند
آفرین بر راه بینانی که شبهای رحیل
ناغنوده کوس رحلت زاین کهن منزل زدند
اوّل از حرف جنون نام خیالی نقش شد
چون رقم بر نامهٔ رندان لایعقل زدند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
تا جان ز وفای دهن تنگ تو دم زد
از شهر بقا خیمه به صحرای عدم زد
یارب چه بلایی تو ندانم که به عالم
هرجا قدم آورد قدت فتنه علَم زد
چون ماه نو از دیده نهان گشت یقین شد
کز فتنهٔ ابروی تو ترسید که خم زد
تا کلک قضا نقش رخ و زلف تو بندد
از غالیه بر صفحهٔ خورشید رقم زد
باشد که به جایی رسد از عشق خیالی
چون از سر اخلاص در این راه قدم زد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
تا خرد خیمه سوی عالم جسمانی زد
عشق در کشور جان رایت سلطانی زد
طرّهٔ زلف بتان حلقهٔ رسوایی شد
کافر چشم بتان راه مسلمانی زد
یار چون پردهٔ ناموس فرو هشت ز رخ
عقل سرگشته قدم در ره حیرانی زد
باشد از طرف رخ دوست کسی را دل جمع
که چو زلف سیهش دم ز پریشانی زد
تا تو در راه طلب پا ننهی بر سر خویش
قدم راست در این بادیه نتوانی زد
ساقیا دست بشوی از می و بنگر که سبو
بر سر از شرمِ گنه دست پشیمانی زد
گرنه آئین خیالی صفت نادانی ست
پیش اصحاب چرا لاف سخندانی زد