عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
کجا روم که مرا جز درت پناهی نیست
به جز عنایت تو هیچ عذرخواهی نیست
سرم فدای رهت باد تا نگویندت
که در طریقهٔ عشق تو سر به راهی نیست
دلا ز باده پرستی خجل مشو کاین جرم
خطای ماست وگرنه تو را گناهی نیست
سریر سلطنت او را مسلّم است ای دل
که غیر مسند تجرید تکیه گاهی نیست
دلِ خیالیِ آشفته را که ناپیداست
در این که زلف تو برده ست اشتباهی نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
که می داند میِ شوق از چه جام است
به جز چشمت که او مست مدام است
شراب ار با تو نو شد دل حلال است
وگرنه این صفت بر وی حرام است
دلا بگذر ز خود کاندر ره عشق
نخستین گفته ترک ننگ و نام است
بجز سودای ابروی تو دیگر
همه کارِ مه نو ناتمام است
سر زلف تو را مرغی که داند
کدام است و به در ماند که دام است
خیالی گر چو شمعی ز آتش دل
نسوزی خویشتن را کار خام است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
گر چه ابر زندگی جان بخش و صافی مشرب است
بی دهانت آب خضر از جانب او با لب است
تا پدید آمد ز رویت زلف اشک افشان شدیم
شب چو پیدا می شود گاهِ طلوع کوکب است
گر مزید حسن خواهی زلف را کوته مساز
روز را چون روزِ بازار درازی از شب است
تا نشان داد از خم محراب طاق ابرویت
عادت رندان عبادت ورد یاران یارب است
ای خیالی ترک این یارانِ کم نعمت بگو
تا نکورویان نگویندت فلان بد مذهب است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
گرچه تو حقیری و گناه تو عظیم است
نومید نباشی که خداوند کریم است
گو عذر به پیش آر که بر عذر گنه درّ
چون گوش بگیرد همه گویند یتیم است
از محدث تقصیر چه غم اهل گنه را
چون لطف تو عام است و عطای تو قدیم است
بیم است و امید از تو در این ره همه کس را
لیکن چو امید از کرم توست چه بیم است
گر رحم کند یار عجب نیست خیالی
آری نشنیدی که کریم است و رحیم است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
گرچه شمار عاشق زنّار زلف یار است
در کوی عشقبازان رسوا شدن چه کار است
گفتند بت پرستی ست در اختیار طاعت
خود می کند وگرنه ما را چه اختیار است
برپایِ دارِ شوقت سر می نِهم چو منصور
کآخر همین سعادت در عشق پایدار است
در حلقه های زلفت بینی دل شکسته
نیکو نگاهدارش از ما به یادگار است
غم نیست گر خیالی از گفتگو بماند
در گلشن زمانه بلبل چو من هزار است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
گرچه طریق وفا قدیم است
علم نداری تو حق علیم است
با تو دل ما یکی ست لیکن
آنهم به تیغ جفا دو نیم است
گر به ادب درّ گوش نگیرد
پیش حدیث تو نایتیم است
آنکه ز زلف تو گاه گاهی
جان به نسیمی دهد چو نسیم است
گر تو ز راه کرم نبخشی
کام خیالی، خدای کریم است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
گرچه ماه نو به شوخی بی نظیر عالم است
لیک در خوبی ز ابروی تو بسیاری کم است
گرنه دزد نقد قلب ماست زلف شب روَت
از چه معنی اینچنین آشفته حال و درهم است
گوشهٔ خاطر بپرداز ای دل از سودای جان
در حریم خاص جانان غیر چون نامحرم است
آه کز سودای چشمت حاصل عمر عزیز
می رود در عین خونخواری و آنهم یک دم است
ای دریغا نیست بنیاد بقا را محکمی
ورنه با جانان بنای عهد ما بس محکم است
ای خیالی کار عالم چون به کین جان ماست
جان اگر خواهی مباش ایمن که کار عالم است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
گریهٔ خون سرِ ره بر منِ درویش گرفت
عاقبت اشک طریق عجبی پیش گرفت
تا چرا نیش غمت تیز گذشت از جگرم
جگر ریش مرا هست توان بیش گرفت
با غم و درد دل و جان چو مدارا کردند
ناوک تو طرف جان و دل ریش گرفت
تا شکستی نرسد از طرف محتسبش
دم به خود برد صراحی و سر خویش گرفت
خیر شد عاقبت کار خیالی در عشق
تا کم این خردِ عاقبت اندیش گرفت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
گنجی ست عشق یار که عالم خراب اوست
بحری ست لطف دوست که گردون حباب اوست
گر صادقی چو صبح مزن جز به مهر دم
چون صدق عالمی ست که مهر آفتاب اوست
راه ادب گزین که سزاوار افسر است
هرسر که از طریق ادب بر جناب اوست
اندیشه از کشاکش روز حساب نیست
آن را که چشم بر کرم بی حساب اوست
در بند زلف یار نه تنها دل من است
هرجا دلی ست شیفتهٔ پیچ و تاب اوست
آهسته رو خیالی و دست از هوس بدار
زین خنگ تیز رو که مه نو رکاب اوست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
لاله را همچو بتان عارض دلجویی نیست
هست رنگی چو گل امّا ز وفا بویی نیست
حاصل این است که از روی نکوی تو مرا
حاصل عمر بجز طعنهٔ بدگویی نیست
با همه موی شکافی، خرد خرده شناس
واقف از سرّ دهان تو سر مویی نیست
تا به راه طلب ای دل ننهی روی نیاز
در میان تو و مقصود ره و رویی نیست
زاهدا گر چو خیالی سر رندی داری
ساکن کوی مغان شو که ریا کویی نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
مرا از دل خبر جز بی دلی نیست
ز جان حاصل به جز بی حاصلی نیست
چو غنچه تنگدل زآنم همه عمر
که باغ دهر جای خوشدلی نیست
به قول بی دلان در مذهب عشق
طریقی خوشتر از لایعقلی نیست
به زنجیر سر زلف تو دل را
زدن لاف جنون از عاقلی نیست
خیالی را به اقبال غلامی
نشانی به ز داغ مقبلی نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
مرا که تحفهٔ جان در بدن هدایت توست
گناه کارم و امّید بر عنایت توست
تویی که غایت مقصود دردمندان را
نهایت کرم و لطف بی نهایت توست
امید هست کز این ره به منزلی برسیم
چو رهنمای همه عاقبت هدایت توست
کسی که بندهٔ فرمان توست آزاد است
علی الخصوص فقیری که در حمایت توست
خیالیا تو فقیری ولی به دولت عشق
سرود مجلس روحانیان حکایت توست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
نالهٔ دلسوز نی شرح غمی بیش نیست
گرچه سرودی خوش است لیک دمی بیش نیست
توسن توفیق را پای طلب در گل است
ورنه ز ما تا به دوست جز قدمی بیش نیست
از صُحف حسن تو بر ورق کاینات
خطّ بیاض سحر یک رقمی بیش نیست
ای فلک این راه را پیر جوان من است
ورنه ز پیری تو را پشت خمی بیش نیست
سفرهٔ سبزی کشید خطّ تو امّا چه سود
قسم خیالی از او جز المی بیش نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
نرگس خیال چشم تو در خواب ناز یافت
سرو از هوای قدّ تو عمر دراز یافت
نی را که رفته بود دل سوخته ز دست
چون از وصال تو خبری یافت باز یافت
خاک ره نیاز شو ای دل که چشم من
هر آب رو که یافت ز اشک نیاز یافت
با سوز دل بساز و دم از نور زن که شمع
این منزلت که یافت ز سوز و گداز یافت
ای نی رهی نما به خیالی ز کوی دوست
کاو در طریقِ عشق تو را چشم باز یافت
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
نقدی ست دل که سکّهٔ محنت به نام اوست
آن طایری که سلسلهٔ عشق دام اوست
با جم چه کار مست خرابات عشق را
چون آب خضر باده و خورشید جام اوست
از محرمان خلوت خاص است هرکه را
چشم امید بر کرم و لطفِ عام اوست
آزاده یی که بر درِ خلوت سرای یار
در سلک بندگی ست، سعادت غلام اوست
دل ابروی تو را مه نو گفت، عیب نیست
عیبی که هست در سخن ناتمام اوست
گرم از حدیث نظم خیالی ست درس عشق
زیرا که فتح باب معانی کلام اوست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
هر خسته خاطری که چو نی چشم باز نیست
در پرده محرم سخن اهل راز نیست
پا در گل است همّت کوتاه دست تو
ورنه طریق کعبهٔ وصلش دراز نیست
پای از سرِ نیاز بنه در ره طلب
زاد رهی چو به ز طریق نیاز نیست
انکار بر حقیقت عشقم کسی کند
کاو واقف از حقیقت عشق مجاز نیست
بشنو نصیحتی و حذر کن ز آه من
مشنو که آه سوختگان جانگداز نیست
با جور دور ساز خیالی و صبر کن
کار تو گر نساخت چه شد کار ساز نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
هر دل که به عشق مبتلا نیست
واقف ز شکیب حال ما نیست
از فتنهٔ عشق سر کشیدن
در مذهب عاشقان روا نیست
رسم و ره یار بی وفایی
ز آن است که عمر را وفا نیست
ماییم و نیاز اگرچه آن نیز
در حدّ قبول هست یا نیست
این است خیالیا که باری
در طاعت بی دلان ریا نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
آزاد بنده یی که قبول دلی شود
خرّم دلی که خاک ره مقبلی شود
ناچار هرکه در خط فرمان کاملی ست
روزی به یمن همّت او کاملی شود
از جان سرشته اند تو را ورنه مشکل ا ست
کاین شکل دلفریب ز آب و گلی شود
کس نیست جز نسیم که بگشاید ای دریغ
دل را به فکر زلف تو گر مشکلی شود
کشتی عمر غرقهٔ بحر غم است و نیست
زاین ورطه اش امید که بر ساحلی شود
سوزد درون چو مجمر و ترسم که عاقبت
راز دلم فسانهٔ هر محفلی شود
باشد خیالیا که متاع حدیث تو
روزی قبول خاطر صاحبدلی شود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
آن گوهر حسنی که بدان فخر توان کرد
نقدی ست که صرّاف ازل با تو روان کرد
تا آب خِضِر لطف لبِ لعل تو را دید
در پردهٔ خاکی ز حیا روی نهان کرد
نافه چه خطا گفت که باد سحری دوش
مویش بگرفت و سوی زلف تو کشان کرد
اشک از نظر افتاد بدین جرم که ما را
بی وجه در ایّام تو رسوای جهان کرد
تا نکهت زلف تو رساند به خیالی
بر بوی همین رفت دل و راه همان کرد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
آن دم ایاز خاص به مقصود می رسد
کز بندگی به خدمت محمود می رسد
ناموس چون محاب ده کوی وحدت است
زاین عقبه هرکه می گذرد زود می رسد
دریاب خویش را اگرت عزم کوی اوست
کآنجا کسی که بگذرد از سود می رسد
هر سالکی که پا ز سر صدق می نهد
اوّل قدم به منزل مقصود می رسد
تو پیش آه گرم رو ای پیک تیزرو
کو نیز در قفای تو چون دود می رسد
گر شام غم رسید خیالی صبور باش
کز غیب آنچه روزی ما بود می رسد