عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
ای مونس جان من خیال تو
خوشتر ز جهان جان وصال تو
جانهای مقدس خردمندان
سرگشته به پیش زلف و خال تو
کس نیست به بیدلی نظیر من
چون نیست به دلبری همال تو
گر صورت عشق و حسن کس بیند
آن مثل منست با خیال تو
لیکن چکنم چو آیدم خوشتر
از حال جهان همه محال تو
هر چند همیشه تنگدل باشم
از تیر دو چشم بد سگال تو
خرسند شوم چو گوییم یک ره
ای خسته چگونه بود حال تو
هستم به جوال عشوهات دایم
وان کیست که نیست در جوال تو
خوشتر ز جهان جان وصال تو
جانهای مقدس خردمندان
سرگشته به پیش زلف و خال تو
کس نیست به بیدلی نظیر من
چون نیست به دلبری همال تو
گر صورت عشق و حسن کس بیند
آن مثل منست با خیال تو
لیکن چکنم چو آیدم خوشتر
از حال جهان همه محال تو
هر چند همیشه تنگدل باشم
از تیر دو چشم بد سگال تو
خرسند شوم چو گوییم یک ره
ای خسته چگونه بود حال تو
هستم به جوال عشوهات دایم
وان کیست که نیست در جوال تو
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
موی چون کافور دارم از سر زلفین تو
زندگانی تلخ دارم از لب شیرین تو
خاک بر سر کردم از طور رخ پر آب تو
سنگ بر دل بستم از جور دل سنگین تو
مونس من ماه و پروینست هر شب تا به روز
زان رخ چون ماه و زان دندان چون پروین تو
زعفرانست از رخ من توده بر بالین من
ارغوانست از رخ تو سوده بر بالین تو
گر مسلمان کشتن آیین باشد اندر کافری
در مسلمانی مسلمان کشتن است آیین تو
رخنه افتد بی شک اندر دین تو زین کارها
کی پسندد عاشق تو رخنه اندر دین تو
زندگانی تلخ دارم از لب شیرین تو
خاک بر سر کردم از طور رخ پر آب تو
سنگ بر دل بستم از جور دل سنگین تو
مونس من ماه و پروینست هر شب تا به روز
زان رخ چون ماه و زان دندان چون پروین تو
زعفرانست از رخ من توده بر بالین من
ارغوانست از رخ تو سوده بر بالین تو
گر مسلمان کشتن آیین باشد اندر کافری
در مسلمانی مسلمان کشتن است آیین تو
رخنه افتد بی شک اندر دین تو زین کارها
کی پسندد عاشق تو رخنه اندر دین تو
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
تا کی از عشوه و بهانهٔ تو
چند ازین لابه و فسانهٔ تو
شور و آشوب در جهان افگند
غمزهٔ چشم جاودانهٔ تو
هیچ آشوب نیست در عالم
این چه فتنهست در زمانهٔ تو
کعبهٔ عاشقان سوخته دل
هست امروز آستانهٔ تو
عاشقانت همی طواف کنند
گرد کوی و سرای و خانه تو
ای همایون همای کبک خرام
دل عشاق آشیانهٔ تو
عاشقانت همی به جان بخرند
انده عشق جاودانهٔ تو
چند ازین لابه و فسانهٔ تو
شور و آشوب در جهان افگند
غمزهٔ چشم جاودانهٔ تو
هیچ آشوب نیست در عالم
این چه فتنهست در زمانهٔ تو
کعبهٔ عاشقان سوخته دل
هست امروز آستانهٔ تو
عاشقانت همی طواف کنند
گرد کوی و سرای و خانه تو
ای همایون همای کبک خرام
دل عشاق آشیانهٔ تو
عاشقانت همی به جان بخرند
انده عشق جاودانهٔ تو
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
باز افتادیم در سودای تو
از نشاط آن رخ زیبای تو
دستمان گیر الله الله زینهار
زان که بنهادیم سر در پای تو
باز ما را جاودان در بند کرد
حلقهٔ زلفین عنبرسای تو
باز کاسد کرد در بازار عشق
عقل ما را لعل روح افزای تو
ما دو صد منزل دوان باز آمدیم
مردمی کن یک قدم باز آی تو
روی سوی عشق تو آوردهایم
گر چه آگه نیستیم از رای تو
با ملاحت خود سراسر نقش کرد
نیکویی بر روی چون دیبای تو
باز ما را عالمی چون حلقه کرد
آن دو چشم جادوی رعنای تو
مر سنایی را کنون تا جاودان
در پذیرش تا بود مولای تو
از نشاط آن رخ زیبای تو
دستمان گیر الله الله زینهار
زان که بنهادیم سر در پای تو
باز ما را جاودان در بند کرد
حلقهٔ زلفین عنبرسای تو
باز کاسد کرد در بازار عشق
عقل ما را لعل روح افزای تو
ما دو صد منزل دوان باز آمدیم
مردمی کن یک قدم باز آی تو
روی سوی عشق تو آوردهایم
گر چه آگه نیستیم از رای تو
با ملاحت خود سراسر نقش کرد
نیکویی بر روی چون دیبای تو
باز ما را عالمی چون حلقه کرد
آن دو چشم جادوی رعنای تو
مر سنایی را کنون تا جاودان
در پذیرش تا بود مولای تو
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
ای گشته ز تابش صفای تو
آیینهٔ روی ما قفای تو
بادست به دست آب و آتش را
با صفوت و نور خاکپای تو
با تو چه کند رقیب تاریکت
بس نیست رقیب تو ضیای تو
خود قاف ز هم همی فرو ریزد
از سایهٔ کاف کبریای تو
در کوی تو من کدام سگ باشم
تا لاف زنم ز روی و رای تو
هر چند که خوش نیایدت هل تا
لافی بزند ز تو گدای تو
این هژده هزار عالم و آدم
نابوده بهای یک بهای تو
قیمت گر تو حسود بود ای جان
زان هژده قلب شد بهای تو
ای راحت تو همه فنای ما
وی شادی ما همه بقای تو
هم دوست همی کشی و هم دشمن
چه خشک و چه تر در آسیای تو
ایندست که مر تراست در شوخی
اندر دو جهان کراست پای تو
دیریست که هر زمان همی کوبند
این دبدبه بر در سرای تو
من بندهٔ زندگانی خویشم
لیکن نه برای خود برای تو
هر چند نیافت اندرین مدت
یک شعله سنایی از سنای تو
با اینهمه هست بر زبان نونو
شهری و سنایی و ثنای تو
آیینهٔ روی ما قفای تو
بادست به دست آب و آتش را
با صفوت و نور خاکپای تو
با تو چه کند رقیب تاریکت
بس نیست رقیب تو ضیای تو
خود قاف ز هم همی فرو ریزد
از سایهٔ کاف کبریای تو
در کوی تو من کدام سگ باشم
تا لاف زنم ز روی و رای تو
هر چند که خوش نیایدت هل تا
لافی بزند ز تو گدای تو
این هژده هزار عالم و آدم
نابوده بهای یک بهای تو
قیمت گر تو حسود بود ای جان
زان هژده قلب شد بهای تو
ای راحت تو همه فنای ما
وی شادی ما همه بقای تو
هم دوست همی کشی و هم دشمن
چه خشک و چه تر در آسیای تو
ایندست که مر تراست در شوخی
اندر دو جهان کراست پای تو
دیریست که هر زمان همی کوبند
این دبدبه بر در سرای تو
من بندهٔ زندگانی خویشم
لیکن نه برای خود برای تو
هر چند نیافت اندرین مدت
یک شعله سنایی از سنای تو
با اینهمه هست بر زبان نونو
شهری و سنایی و ثنای تو
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
ای کعبهٔ من در سرای تو
جان و تن و دل مرا برای تو
بوسم همه روز خاکپایت را
محراب منست خاکپای تو
چشم من و روی دلفریب تو
دست من و زلف دلربای تو
مشکست هزار نافه بترویا
در حلقهٔ زلف مشکسای تو
دل هست سزای خدمت عشقت
هر چند که من نیم سزای تو
بیگانه شدستم از همه عالم
تا هست دل من آشنای تو
چندانکه جفا کنی روا دارم
بر دیده و دل کشم جفای تو
در عشق تو از جفا نپرهیزد
آن دل که شدست مبتلای تو
ای جان جهان مکن به جای من
آن بد که نکردهام به جای تو
جان و تن و دل مرا برای تو
بوسم همه روز خاکپایت را
محراب منست خاکپای تو
چشم من و روی دلفریب تو
دست من و زلف دلربای تو
مشکست هزار نافه بترویا
در حلقهٔ زلف مشکسای تو
دل هست سزای خدمت عشقت
هر چند که من نیم سزای تو
بیگانه شدستم از همه عالم
تا هست دل من آشنای تو
چندانکه جفا کنی روا دارم
بر دیده و دل کشم جفای تو
در عشق تو از جفا نپرهیزد
آن دل که شدست مبتلای تو
ای جان جهان مکن به جای من
آن بد که نکردهام به جای تو
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
تا بدیدم زلف عنبرسای تو
وان خجسته طلعت زیبای تو
جانو دل نزدت فرستادم نخست
آمدم بیجان و دل در وای تو
بی دل و بیجان ندارد قیمتی
بنگر این بیقیمت اندر جای تو
آستین پر خون و دیده پر سرشگ
چشم خیره در رخ زیبای تو
مشک و عنبر بارد اندر کل کون
چون فشانی زلفک رعنای تو
من نیارم دید در باغ طرب
سرو از رشک قد و بالای تو
من نیارم دیدن اندر تیره شب
مه ز رشک روی روح افزای تو
چون برون آیم ز زندان فراق
تا نیارندم خط و طغرای تو
پس بجویم من ترا و عاقبت
کشته گردم آخر اندر پای تو
وان خجسته طلعت زیبای تو
جانو دل نزدت فرستادم نخست
آمدم بیجان و دل در وای تو
بی دل و بیجان ندارد قیمتی
بنگر این بیقیمت اندر جای تو
آستین پر خون و دیده پر سرشگ
چشم خیره در رخ زیبای تو
مشک و عنبر بارد اندر کل کون
چون فشانی زلفک رعنای تو
من نیارم دید در باغ طرب
سرو از رشک قد و بالای تو
من نیارم دیدن اندر تیره شب
مه ز رشک روی روح افزای تو
چون برون آیم ز زندان فراق
تا نیارندم خط و طغرای تو
پس بجویم من ترا و عاقبت
کشته گردم آخر اندر پای تو
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
گر خسته دل همی نپسندی بیار رو
تیمار عاشقی ز رهی باز دار رو
گر من گیاه سبزم و تو ابر نوبهار
هل تا گیه بجوشد بر من بهار رو
پس گر به رود جیحون غرقه شوم در آب
غرقه بمان مرا تو و کشتی مدار رو
ور من به یاد تو شوم از تشنگی هلاک
هل تا شوم هلاک تو آبم میار رو
گر در بهشت باقی و تنها تو میروی
ما را تو دست گیر و به مالک سپار رو
تیمار عاشقی ز رهی باز دار رو
گر من گیاه سبزم و تو ابر نوبهار
هل تا گیه بجوشد بر من بهار رو
پس گر به رود جیحون غرقه شوم در آب
غرقه بمان مرا تو و کشتی مدار رو
ور من به یاد تو شوم از تشنگی هلاک
هل تا شوم هلاک تو آبم میار رو
گر در بهشت باقی و تنها تو میروی
ما را تو دست گیر و به مالک سپار رو
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
ای قوم مرا رنجه مدارید علیالله
معشوق مرا پیش من آرید علیالله
گز هیچ زیاری نهمی بر لب او بوس
یک بوسه به من صد بشمارید علیالله
ور هیچ به دست آرید از صورت معشوق
بر قبلهٔ زهاد نگارید علیالله
آن خم که بر او مهر مغانست نهاده
الا به من مغ مسپارید علیالله
از دین مسلمانی چون نام شمار است
از دین مغان شرم مدارید علیالله
گشتست سنایی مغ بیدولت و بیدین
از دیدهٔ خود خون بمبارید علیالله
معشوق مرا پیش من آرید علیالله
گز هیچ زیاری نهمی بر لب او بوس
یک بوسه به من صد بشمارید علیالله
ور هیچ به دست آرید از صورت معشوق
بر قبلهٔ زهاد نگارید علیالله
آن خم که بر او مهر مغانست نهاده
الا به من مغ مسپارید علیالله
از دین مسلمانی چون نام شمار است
از دین مغان شرم مدارید علیالله
گشتست سنایی مغ بیدولت و بیدین
از دیدهٔ خود خون بمبارید علیالله
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
ای ز آب زندگانی آتشی افروخته
واندر او ایمان و کفر عاشقان را سوخته
ای تف عشقت به یک ساعت به چاه انداخته
هر چه در صد سال عقل ما ز جان اندوخته
ای کمالت کمزنان را صبرها پرداخته
وی جمالت مفلسان را کیسهها بردوخته
گه به قهر از جزع مشکین تیغها افراخته
گه به لطف از لعل نوشین شمعها افروخته
هر چه در سی سال کرده خاتم مشکینت وام
آن نگین لعل نوشین در زمانی توخته
ما به جان بخریده عشق لایزالی را تو باز
لاابالی گفته و بر ما جهان بفروخته
ای ز آب روی خویش اندر دبیرستان عشق
تختهٔ عمر سنایی شسته از آموخته
واندر او ایمان و کفر عاشقان را سوخته
ای تف عشقت به یک ساعت به چاه انداخته
هر چه در صد سال عقل ما ز جان اندوخته
ای کمالت کمزنان را صبرها پرداخته
وی جمالت مفلسان را کیسهها بردوخته
گه به قهر از جزع مشکین تیغها افراخته
گه به لطف از لعل نوشین شمعها افروخته
هر چه در سی سال کرده خاتم مشکینت وام
آن نگین لعل نوشین در زمانی توخته
ما به جان بخریده عشق لایزالی را تو باز
لاابالی گفته و بر ما جهان بفروخته
ای ز آب روی خویش اندر دبیرستان عشق
تختهٔ عمر سنایی شسته از آموخته
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
بردیم باز از مسلمانی زهی کافر بچه
کردیم بندی و زندانی زهی کافر بچه
در میان کم زنان اندر صف ارباب عشق
هر زمان باز بنشانی زهی کافر بچه
کشتن و خون ریختن در کافری
نیست هرگز بی پشیمانی زهی کافر بچه
نیست بر درگاه سلطان هیچکس را دین درست
تا تو بر درگاه سلطانی زهی کافر بچه
یوسف مصری تویی کز عشق تو گرد جهان
هست صد یعقوب کنعانی زهی کافر بچه
در مسلمانی مگر از کافری باز آمدی
تا براندازی مسلمانی زهی کافر بچه
با رخ چون چشمهٔ خورشید و زلف چون صلیب
تازه کردی کیش نصرانی زهی کافر بچه
هر زمانی با سنایی در خرابات ای پسر
صد لباسات عجب دانی زهی کافر بچه
کردیم بندی و زندانی زهی کافر بچه
در میان کم زنان اندر صف ارباب عشق
هر زمان باز بنشانی زهی کافر بچه
کشتن و خون ریختن در کافری
نیست هرگز بی پشیمانی زهی کافر بچه
نیست بر درگاه سلطان هیچکس را دین درست
تا تو بر درگاه سلطانی زهی کافر بچه
یوسف مصری تویی کز عشق تو گرد جهان
هست صد یعقوب کنعانی زهی کافر بچه
در مسلمانی مگر از کافری باز آمدی
تا براندازی مسلمانی زهی کافر بچه
با رخ چون چشمهٔ خورشید و زلف چون صلیب
تازه کردی کیش نصرانی زهی کافر بچه
هر زمانی با سنایی در خرابات ای پسر
صد لباسات عجب دانی زهی کافر بچه
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
ساقیا مستان خوابآلوده را آواز ده
روز را از روی خویش و سوز ایشان ساز ده
غمزهها سر تیز دار و طرهها سر پست کن
رمزها سرگرم گوی و بوسها سرباز ده
سرخ روی ناز را چون گل اسیر خار کن
زرد روی آز را چون زر به دست گاز ده
حربه و شل در بر بهرام خربط سوز نه
زخمه و مل در کف ناهید بر بط ساز ده
هم بخور هم صوفیان عقل را سرمست کن
هم برو هم صافیان روح را ره باز ده
در هوای شمع عشق و شمع می پروانهوار
پیشوای خلد و صدر سدره را پرواز ده
چنگل گیراست اینک باز و باشهٔ عشق را
صعوه پیش باشه و آن کبک رازی باز ده
پیش کان پیر منافق بانگ قامت در دهد
غارت عقل و دل و جان را هلا آواز ده
پیش کز بالا درآید ارسلان سلطان روز
پیش من بکتاش سرمست مرابه گماز ده
ور همی چون عشق خواهی عقل خود را پاکباز
نصفیی پر کن بدان پیر دوالک باز ده
گر همی سرمست خواهی صبح را چون چشم خود
جرعهای زان می به صبح منهی غماز ده
روزه چون پیوسته خواهد بود ما را زیر خاک
باده ما را زین سپس بر رسم سنگانداز ده
جبرییل اینجا اگر زحمت کند خونش بریز
خونبهای جبرییل از گنج رحمت باز ده
بادبان راز اگر مجروح گردد ز آه ما
درپهای از خامشی در بادبان راز ده
وارهان یک دم سنایی را ز بند عافیت
تا دهی او را شراب عافیت پرداز ده
روز را از روی خویش و سوز ایشان ساز ده
غمزهها سر تیز دار و طرهها سر پست کن
رمزها سرگرم گوی و بوسها سرباز ده
سرخ روی ناز را چون گل اسیر خار کن
زرد روی آز را چون زر به دست گاز ده
حربه و شل در بر بهرام خربط سوز نه
زخمه و مل در کف ناهید بر بط ساز ده
هم بخور هم صوفیان عقل را سرمست کن
هم برو هم صافیان روح را ره باز ده
در هوای شمع عشق و شمع می پروانهوار
پیشوای خلد و صدر سدره را پرواز ده
چنگل گیراست اینک باز و باشهٔ عشق را
صعوه پیش باشه و آن کبک رازی باز ده
پیش کان پیر منافق بانگ قامت در دهد
غارت عقل و دل و جان را هلا آواز ده
پیش کز بالا درآید ارسلان سلطان روز
پیش من بکتاش سرمست مرابه گماز ده
ور همی چون عشق خواهی عقل خود را پاکباز
نصفیی پر کن بدان پیر دوالک باز ده
گر همی سرمست خواهی صبح را چون چشم خود
جرعهای زان می به صبح منهی غماز ده
روزه چون پیوسته خواهد بود ما را زیر خاک
باده ما را زین سپس بر رسم سنگانداز ده
جبرییل اینجا اگر زحمت کند خونش بریز
خونبهای جبرییل از گنج رحمت باز ده
بادبان راز اگر مجروح گردد ز آه ما
درپهای از خامشی در بادبان راز ده
وارهان یک دم سنایی را ز بند عافیت
تا دهی او را شراب عافیت پرداز ده
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
ای من مه نو به روی تو دیده
واندر تو ماه نو بخندیده
تو نیز ز بیم خصم اندر من
از دور نگاه کرده دزدیده
بنموده فلک مه نو و خود را
در زیر سیاه ابر پوشیده
تو نیز مه چهارده بنمای
بردار ز روی زلف ژولیده
کی باشد کی که در تو آویزم
چون در زر و سیم مرد نادیده
تو روی مرا به ناخنان خسته
من دو لب تو به بوسه خاییده
ای تو چو پری و من ز عشق تو
خود را لقبی نهاده شوریده
واندر تو ماه نو بخندیده
تو نیز ز بیم خصم اندر من
از دور نگاه کرده دزدیده
بنموده فلک مه نو و خود را
در زیر سیاه ابر پوشیده
تو نیز مه چهارده بنمای
بردار ز روی زلف ژولیده
کی باشد کی که در تو آویزم
چون در زر و سیم مرد نادیده
تو روی مرا به ناخنان خسته
من دو لب تو به بوسه خاییده
ای تو چو پری و من ز عشق تو
خود را لقبی نهاده شوریده
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
ای سنایی خیز و بشکن زود قفل میکده
بازخر ما را زمانی زین غمان بیهده
جام جمشیدی بیار از بهر این آزادگان
درد می درده برای درد این محنت زده
درد صافی درده ای ساقی درین مجلس همی
تا زمانی می خوریم آسوده دل در میکده
محتسب را گو ترا با مست کوی ما چکار
می چه خواهی ای جوان زین عاشقان دل زده
میندانی کادم از کتم عدم سوی وجود
از برای مهربازان خرابات آمده
تا ترا روشن شود در کافری در ثمین
بت پرستی پیشه گیر اندر میان بتکده
بازخر ما را زمانی زین غمان بیهده
جام جمشیدی بیار از بهر این آزادگان
درد می درده برای درد این محنت زده
درد صافی درده ای ساقی درین مجلس همی
تا زمانی می خوریم آسوده دل در میکده
محتسب را گو ترا با مست کوی ما چکار
می چه خواهی ای جوان زین عاشقان دل زده
میندانی کادم از کتم عدم سوی وجود
از برای مهربازان خرابات آمده
تا ترا روشن شود در کافری در ثمین
بت پرستی پیشه گیر اندر میان بتکده
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
زهی سروی که از شرمت همه خوبان سرافگنده
چرا تابی سر زلفین چرا سوزی دل بنده
عقیقین آن دو لب داری به زیرش گور من کنده
مرا هر روز بیجرمی به گور اندر کنی زنده
تن من چون خیالی شد بسان زیر نالنده
کنار من چو جیحون شد، دو چشمم ابر بارنده
یکی حاجت به تو دارم ایا حاجت پذیرنده
نتابی تو سر زلفین نسوزانی دل بنده
جهان از تو خرم بادا بتا و من رهی بنده
پس از مرگم جهان بر تو مبارکباد و فرخنده
چرا تابی سر زلفین چرا سوزی دل بنده
عقیقین آن دو لب داری به زیرش گور من کنده
مرا هر روز بیجرمی به گور اندر کنی زنده
تن من چون خیالی شد بسان زیر نالنده
کنار من چو جیحون شد، دو چشمم ابر بارنده
یکی حاجت به تو دارم ایا حاجت پذیرنده
نتابی تو سر زلفین نسوزانی دل بنده
جهان از تو خرم بادا بتا و من رهی بنده
پس از مرگم جهان بر تو مبارکباد و فرخنده
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
از عشق آن دو نرجس وز مهر آن دو لاله
بی خواب و بیقرارم چون بر گلت کلاله
خدمت کنم به پیشت همچون صراحی از جان
تا برنهی لبم را بر لبت چون پیاله
تا روز ژاله بارد از چشم همچو رودم
آری نکو نماید بر روی لاله ژاله
دارم هزار بوسه بر روی و چشم تو من
گر میدهی وگرنه بیرون کنم قباله
مهمان حسن داری سیر از پی خرد را
مر تشنگان خود را ندهی یک پیاله
بی خواب و بیقرارم چون بر گلت کلاله
خدمت کنم به پیشت همچون صراحی از جان
تا برنهی لبم را بر لبت چون پیاله
تا روز ژاله بارد از چشم همچو رودم
آری نکو نماید بر روی لاله ژاله
دارم هزار بوسه بر روی و چشم تو من
گر میدهی وگرنه بیرون کنم قباله
مهمان حسن داری سیر از پی خرد را
مر تشنگان خود را ندهی یک پیاله
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
گر بگویی عاشقی با ما هم از یک خانهای
با همه کس آشنا با ما چرا بیگانهای
ما چو اندر عشق تو یکرویه چون آیینهایم
تو چرا در دوستی با ما دو سر چون شانهای
شمع خود خوانی همی ما را و ما در پیش تو
پس ترا پروای جان از چیست گر پروانهای
جز به عمری در ره ما راست نتوان رفت از آنک
همچو فرزین کجروی در راه نافرزانهای
عاشقی از بند عقل و عافیت جستن بود
گر چنینی عاشقی ور نیستی دیوانهای
زان ز وصل ما نداری یکدم آسایش که تو
روز و شب سودای خود رانی دمی مارا نهای
یارت ای بت صدر دارد زان عزیزست و تو زان
در لگد کوب همه خلقی که در استانهای
هر کجا صحراست گرم و روشنست از آفتاب
تو از آن در سایه ماندستی که اندر خانهای
تو برای ما به گرد دام ما گردی ولیک
دام ما را دانهای هست و تو مرد دانهای
بر خودی عاشق نه بر ما ای سنایی بهر آنک
روز و شب مرد فسون و شعبده و افسانهای
با همه کس آشنا با ما چرا بیگانهای
ما چو اندر عشق تو یکرویه چون آیینهایم
تو چرا در دوستی با ما دو سر چون شانهای
شمع خود خوانی همی ما را و ما در پیش تو
پس ترا پروای جان از چیست گر پروانهای
جز به عمری در ره ما راست نتوان رفت از آنک
همچو فرزین کجروی در راه نافرزانهای
عاشقی از بند عقل و عافیت جستن بود
گر چنینی عاشقی ور نیستی دیوانهای
زان ز وصل ما نداری یکدم آسایش که تو
روز و شب سودای خود رانی دمی مارا نهای
یارت ای بت صدر دارد زان عزیزست و تو زان
در لگد کوب همه خلقی که در استانهای
هر کجا صحراست گرم و روشنست از آفتاب
تو از آن در سایه ماندستی که اندر خانهای
تو برای ما به گرد دام ما گردی ولیک
دام ما را دانهای هست و تو مرد دانهای
بر خودی عاشق نه بر ما ای سنایی بهر آنک
روز و شب مرد فسون و شعبده و افسانهای
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
عقل و جانم برد شوخی آفتی عیارهای
باد دستی خاکیی بی آبی آتشپارهای
زین یکی شنگی بلایی فتنهای شکر لبی
پای بازی سر زنی دردی کشی خونخوارهای
گه در ایمان از رخ ایمان فزایش حجتی
گاه بر کفر از دو زلف کافرش پتیارهای
کی بدین کفر و بدین ایمان من تن در دهد
هر کرا باشد چنان زلف و چنان رخسارهای
هر زمان در زلف جان آویز او گر بنگری
خون خلقی تازه یابی در خم هر تارهای
هر زمان بینی ز شور زلف او برخاسته
در میان عاشقان آوازهٔ آوارهای
نقش خود را چینیان از جان همی خدمت کنند
نقش حق را آخر ای مستان کم از نظارهای
باد دستی خاکیی بی آبی آتشپارهای
زین یکی شنگی بلایی فتنهای شکر لبی
پای بازی سر زنی دردی کشی خونخوارهای
گه در ایمان از رخ ایمان فزایش حجتی
گاه بر کفر از دو زلف کافرش پتیارهای
کی بدین کفر و بدین ایمان من تن در دهد
هر کرا باشد چنان زلف و چنان رخسارهای
هر زمان در زلف جان آویز او گر بنگری
خون خلقی تازه یابی در خم هر تارهای
هر زمان بینی ز شور زلف او برخاسته
در میان عاشقان آوازهٔ آوارهای
نقش خود را چینیان از جان همی خدمت کنند
نقش حق را آخر ای مستان کم از نظارهای