عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
زلف تو مرا بند دل و غارت جان کرد
عشق تو مرا رانده به گرد دو جهان کرد
گویی که بلا با سر زلف تو قرین بود
گویی که قضا با غم عشق تو قران کرد
اندر طلب زلف تو عمری دل من رفت
چون یافت ره زلف تو یک حلقه نشان کرد
وقت سحری باد درآمد ز پس و پیش
وان حلقه ز چشم من سرگشته نهان کرد
چون حلقهٔ زلف تو نهان گشت دلم برد
چون برد دلم آمد و آهنگ به جان کرد
جان نیز به سودای سر زلف تو برخاست
پیش آمد و عمری چو دلم در سر آن کرد
ناگه سر مویی ز سر زلف تو در تاخت
جان را ز پس پردهٔ خود موی کشان کرد
فی‌الجمله بسی تک که زدم تا که یقین گشت
کز زلف تو یک موی نشان می نتوان کرد
گرچه نتوان کرد بیان سر زلفت
آن مایه که عطار توانست بیان کرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
هر که را عشق تو سرگردان کرد
هرگزش چارهٔ آن نتوان کرد
چارهٔ عشق تو بیچارگی است
هر که بیچاره نشد تاوان کرد
سر به فرمان بنهد خورشیدش
هر که یک ذره تو را فرمان کرد
چون به زیبایی آن داری تو
این چنین عاشق زارم آن کرد
چشم خون‌ریز تو از غمزهٔ تیز
چشم این سوخته خون‌افشان کرد
چه کنی قصد به خونم که دلم
خویش را پیش رخت قربان کرد
جان عطار تو خود می‌دانی
که هوایت ز میان جان کرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
عزم خرابات بی‌قنا نتوان کرد
دست به یک درد بی صفا نتوان کرد
چون نه وجود است نه عدم به خرابات
لاجرم این یک از آن جدا نتوان کرد
شاه مباش و گدا مباش که آنجا
هیچ نشان شه و گدا نتوان کرد
گم شدن و بیخودی است راه خرابات
توشهٔ این راه جز فنا نتوان کرد
هر که ز خود محو گشت در بن این دیر
وعدهٔ اثبات او وفا نتوان کرد
سایه که در قرص آفتاب فرو شد
تا به ابد چارهٔ بقا نتوان کرد
لا شو اگر عزم می‌کنی تو به بالا
زانکه چنین عزم جز به لا نتوان کرد
گر قدری عمر بی‌حضور کنی فوت
تا به ابد آن قدر قضا نتوان کرد
خود قدری نیست این قدر که جهان است
ترک جهانی به یک خطا نتوان کرد
گر ز خرابات درد قسم تو آید
تا ابد الابدش دوا نتوان کرد
چون به خرابات حاجت تو حضور است
حاجت تو بی میی روا نتوان کرد
یار عزیز است خاصه یار خرابات
در حق یاری چنین ریا نتوان کرد
هم نفسی دردکش اگر به کف آری
دامن او یک نفس رها نتوان کرد
تا که نگردد فرید درد کش دیر
قصه دردی کشان ادا نتوان کرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
زین دم عیسی که هر ساعت سحر می‌آورد
عالمی بر خفته سر از خاک بر می‌آورد
هر زمان ابر از هوا نزلی دگر می‌افکند
هر نفس باغ از صبا زیبی دگر می‌آورد
ابر تر دامن برای خشک مغزان چمن
از بهشت عدن مروارید تر می‌آورد
هر کجا در زیر خاک تیره گنجی روشن است
دست ابرش پای کوبان باز بر می‌آورد
طعم شیر و شکر آید از لب طفلان باغ
زانکه آب از ابر شیر چون شکر می‌آورد
با نسیم صبح گویی راز غیبی در میان است
کز ضمیر آهوان چین خبر می‌آورد
غنچه چو زرق خود از بالا طلب دارد چو ابر
از برای آن دهان بالای سر می‌آورد
گر ز بی برگی درون غنچه خون می‌خورد گل
هر دم از پرده برون برگی دگر می‌آورد
مشک را چون بوی نقصان می‌پذیرد از جگر
گل چگونه بوی مشکین از جگر می‌آورد
گل چو می‌داند که عمری سرسری دارد چو برق
زندگانی بر سر آتش به سر می‌آورد
نرگس سیمین چو پر می جام زرین می‌کشد
سر گرانی هر دمش از پای در می‌آورد
لاجرم از بس که می‌خورده است آن مخمور چشم
چشم خواب آلود پر خواب سحر می‌آورد
یا صبای تند گویی سیم و زر را می‌زند
زین قبل در دست سیمین جام زر می‌آورد
تا که در باغ سخن عطار شد طاوس عشق
در سخن خورشید را در زیر پر می‌آورد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
لوح چو سیمت خطی چو قیر بر آورد
تا دلم از خط تو نفیر بر آورد
لعل تو می‌خورد خون سوختهٔ من
تا خطت آن خون کنون ز شیر بر آورد
گرچه دلم در کشید روی چه مقصود
خط تو چون مویش از خمیر بر آورد
چشم تو یارب ز هر که روی تو خواهد
آنچه هلاکت به زخم تیر بر آورد
دشمن آیینه‌ام اگرچه بود راست
کو به دروغی تو را نظیر بر آورد
در صفتت رفت و روب کرد بسی دل
لاجرم آن گرد از ضمیر بر آورد
تا که سر رزمهٔ جمال گشادی
رشک دمار از مه منیر بر آورد
اطلس روی تو عکس بر فلک انداخت
چهرهٔ خورشید چون ز زیر برآورد
صبح رخت تا ز جیب حسن برآمد
تا به ابد پای شب ز قیر بر آورد
عقل مگر سر کشید از سر زلفت
سر به فسون‌های دلپذیر بر آورد
زلف تو خود عقل را ببست به مویی
گرد همه عالمش اسیر بر آورد
عقل بسی گرد وصف لعل تو می‌گشت
تا که سخن‌های جای‌گیر بر آورد
بخت جوان لب تو در دهنش کرد
هر نفسی را که عقل پیر بر آورد
بی لب تو دل نداشت صبر زمانی
جان به لب از حلق ناگزیر بر آورد
چون ننوازی مرا چو چنگ که عطار
هر نفسی ناله‌ای چو زیر بر آورد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
چو جان و دل ز می عشق دوش جوش بر آورد
دلم ز دست در افتاد و جان خروش بر آورد
شراب عشق نخوردست هر که تا به قیامت
ز ذوق مستی عشقت دمی به هوش بر آورد
بیار دردی اندوه و صاف عشق دلم را
که عقل پنبهٔ پندار خود ز گوش بر آورد
بیار درد که معشوق من گرفت مرا مست
میان درد و به بازار درد نوش بر آورد
فکند خرقه و زنار داد و مست و خرابم
به گرد شهر چو رندان می فروش بر آورد
مرا به خلق نمود و برفت دل ز پی او
چنان نمود که از راه دیده جوش بر آورد
به یک شراب که در حلق پیر قوم فرو ریخت
هزار نعره از آن پیر فوطه‌پوش بر آورد
ز آرزوی رخ او دلم چنانست که بیزار
هزار آه ز شوق رخ نکوش بر آورد
سخن چگونه نیوشم برو که خاطر عطار
مرا به عشق ز عقل سخن نیوش بر آورد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
دل دست به کافری بر آورد
وآیین قلندری بر آورد
قرائی و تایبی نمی‌خواست
رندی و مقامری بر آورد
دین و ره ایزدی رها کرد
کیش بت آزری بر آورد
در کنج نفاق سر فرو برد
سالوس و سیه گری بر آورد
از توبه و زهد توبه‌ها کرد
مؤمن شد و کافری بر آورد
تا دردی درد بی‌دلان خورد
صافی شد و دلبری بر آورد
عطار چو بحث حال خود کرد
تلبیس و مزوری بر آورد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
زندهٔ عشق تو آب زندگانی کی خورد
عاشق رویت غم جان و جوانی کی خورد
هر که خورد از جام دولت درد دردت قطره‌ای
تا که جان دارد شراب شادمانی کی خورد
جان چو باقی شد ز خورشید جمالت تا ابد
ذره‌ای اندوه این زندان فانی کی خورد
گر فصیح عالمی باشد به پیش عشق تو
تا نه لال آید زلال جاودانی کی خورد
دل که عشقت یافت بیرون آمد از بار دو کون
هر که سلطان شد قفای پاسبانی کی خورد
هر کسی گوید شرابی خورده‌ام از دست دوست
پادشه با هر گدایی دوستگانی کی خورد
جان ما چون نوش‌داروی یقین عشق خورد
با یقین عشق ز هر بد گمانی کی خورد
چون دل عطار در عشقت غم صد جان نخورد
پس غم این تنگ جای استخوانی کی خورد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
چون زلف بیقرارش بر رخ قرار گیرد
از رشک روی مه را در صد نگار گیرد
از بس که حلقه بینی در زلف مشکبارش
صد دست باید آنجا تا در شمار گیرد
گر زاهدی ببیند میگونی لب او
تا روز رستخیزش زان می خمار گیرد
گر ماه لاله گونش تابد به نرگس و گل
گلزار پای تا سر از رشک خار گیرد
گر از کمان ابرو بادام نرگسینش
یک تیر برگشاید صیدی هزار گیرد
خورشید کو ز تنگی بر چرخ می‌کشد تیغ
از بیم تیر چشمش گردون حصار گیرد
او آفتاب حسن است از پرده گر بتابد
دهر خرف ز رویش طبع بهار گیرد
عاشق که از میانش مویی خبر ندارد
در آرزوی مویش از جان کنار گیرد
عطار را به وعده دل می‌دهد ولیکن
اندر میان آتش دل چون قرار گیرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
چو به خنده لب گشایی دو جهان شکر بگیرد
به نظارهٔ جمالت همه تن شکر بگیرد
قدری ز نور رویت به دو عالم ار در افتد
همه عرصه‌های عالم به همان قدر بگیرد
چو در آرزوی رویت نفسی ز دل برآرم
ز دم فسردهٔ من نفس سحر بگیرد
چه غم ره است این خود که دلم دمی درین ره
نه غمی دگر گزیند نه رهی دگر بگیرد
اگر از عتاب غیرت ره عاشقان بگیری
ز سرشک عاشقانت همه رهگذر بگیرد
ز پی تو جان عطار اگر امتحان کنندش
به مدیح تو دو عالم به در و گهر بگیرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
چون پرده ز روی ماه برگیرد
از فرق فلک کلاه برگیرد
بی روی چو ماه او دم سردم
از روی سپهر ماه برگیرد
صاحب‌نظری اگر دمم بیند
هر دم که زنم به آه برگیرد
در راه فتاده‌ام به بوی آنک
چون سایه مرا ز راه برگیرد
و او خود چو مرا تباه بیند حال
سایه ز من تباه برگیرد
خطش چو به خون من سجل بندد
دو جادو را گواه برگیرد
که حکم کند بدین گواه و خط
جز آنکه دل از اله برگیرد
هرگاه که زلف او نهد جرمم
صد توبه به یک گناه برگیرد
لیکن لب عذرخواه پیش آرد
وز هم لب عذرخواه برگیرد
جادو بچهٔ دو چشمش آن خواهد
تا رسم گدا و شاه برگیرد
صد بالغ را ببین که چون از راه
جادو بچهٔ سیاه برگیرد
عقل آید و عالمی حشر سازد
وز صبر بسی سپاه برگیرد
با قلب شکسته پیش صف آید
تا پرده ز پیشگاه برگیرد
چشمش به صف مژه به یک مویش
با خیل و سپه ز راه برگیرد
گفتم اگرم دهد پناه خود
کنجی دلم از پناه برگیرد
از نقد جهان فرید را قلبی است
این قلب که گاه گاه برگیرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
دست در دامن جان خواهم زد
پای بر فرق جهان خواهم زد
اسب بر جسم و جهت خواهم تاخت
بانگ بر کون و مکان خواهم زد
وانگه آن دم که میان من و اوست
از همه خلق نهان خواهم زد
چون مرا نام و نشان نیست پدید
دم ز بی نام و نشان خواهم زد
هان مبر ظن که من سوخته دل
آن دم از کام و زبان خواهم زد
تن پلید است بخواهم انداخت
وثان دم پاک به جان خواهم زد
در شکم چون زند آن طفل نفس
من بی‌خویش چنان خواهم زد
از دلم مشعله‌ای خواهم ساخت
نفس شعله‌فشان خواهم زد
از سر صدق و صفا صبح صفت
آن نفس نی به دهان خواهم زد
چون عیان گشت مرا آنچه مپرس
لاف از عین عیان خواهم زد
لاف این نیست یقین است یقین
پس چرا دم به گمان خواهم زد
من نیم مطبخی زیر و زبر
دم بی کفک و دخان خواهم زد
چون سر و پای روان نیست مرا
قدم از پای روان خواهم زد
خصم نفس است گرم عشوه دهد
بر سر خصم سنان خواهم زد
تا که از وسوسهٔ نفس پلید
نفس از سود و زیان خواهم زد
به خرابات فرو خواهم شد
دست بر رطل گران خواهم زد
آن دم انگشت گزان می‌زده‌ام
این دم انگشت زنان خواهم زد
تیر را پیک بلا خواهم ساخت
تیغ را زخم میان خواهم زد
فتنه بیدار چنان خواهم کرد
کز سر فتنه نشان خواهم زد
هر شبان موسی عمران نبود
من دم گرگ شبان خواهم زد
تا کی از شعر فرید آتش عشق
در همه نطق و بیان خواهم زد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
دل به سودای تو جان در بازد
جان برای تو جهان در بازد
دل چو عشق تو درآید به میان
هرچه دارد به میان در بازد
ور بگوید که که را دارد دوست
سر به دعوی زبان در بازد
هر که در کوی تو آید به قمار
دل برافشاند و جان در بازد
هر که یک جرعه می عشق تو خورد
جان و دل نعره‌زنان در بازد
جملهٔ نیک و بد از سر بنهد
همهٔ نام و نشان در بازد
هیچ چیزش به نگیرد دامن
گر همه سود و زیان در بازد
جان عطار درین وادی عشق
هر چه کون است و مکان در بازد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
ترسا بچهٔ مستم گر پرده براندازد
بس سر که ز هر سویی بر یکدگر اندازد
از دیر برون آمد سرمست و پریشان مو
یارب که چه آتش‌ها در هر جگر اندازد
چون زلف پریشان را زنار برافشاند
صد رهبر ایمان را در رهگذر اندازد
هم غمزهٔ غمازش بی تیر جگر دوزد
هم طرهٔ طرارش بی تیغ سر اندازد
در وقت ترش‌رویی چون تلخ سخن گوید
بس شور به شیرینی کاندر شکر اندازد
کو عیسی روحانی تا معجز خود بیند
کو یوسف کنعانی تا چشم بر اندازد
گر عارض خوب او از پرده برون آید
صد چون پسر ادهم تاج و کمر اندازد
گر تائب صد ساله بیند شکن زلفش
حالی به سراندازی دستار در اندازد
ور صوفی صافی دل رویش به خیال آرد
زنار کمر سازد خرقه بدر اندازد
گر تر بکند دریا از چشمهٔ خضرش لب
دایم به نثار او موج گهر اندازد
ور طشت فلک روزی در زر کندش پنهان
همچون گهرش حالی زر باز بر اندازد
خورشید که هر روزی بس تیغ زنان آید
از رشک رخش هر شب آخر سپر اندازد
چون دوستی آن بت در سینه فرود آید
دل دشمن جان گردد جان در خطر اندازد
در دیده و دل هرگز چه خشک و ترم ماند
چون هر نفسم آتش در خشک و تر اندازد
عطار اگر روزی نو دولت عشق آید
یکبار دگر آخر بر وی نظر اندازد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
گر آه کنم زبان بسوزد
بگذر ز زبان جهان بسوزد
زین سوز که در دلم فتادست
می‌ترسم از آن که جان بسوزد
این سوز که از زمین دل خاست
بیم است که آسمان بسوزد
این آتش تیز را که در جان است
گر نام برم زبان بسوزد
شد تیغ زبان من چنان گرم
از سینه که تا میان بسوزد
مغزم همه سوختست وامروز
وقت است که استخوان بسوزد
گر بر گویم غمی که دارم
عالم همه جاودان بسوزد
صد آه کنم که هر یکی زو
دو کون به یک زمان بسوزد
عطار مگر که خام افتاد
شاید که ز ننگ آن بسوزد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
مرا سودای تو جان می بسوزد
چو شمعی زار و گریان می‌بسوزد
غمت چندان که دوزخ سوخت عمری
به یک ساعت دو چندان می‌بسوزد
فکندی آتشم در جان و رفتی
دلم زین درد بر جان می‌بسوزد
رخ تو آتشی دارد که هر دم
چو عودم بر سر آن می‌بسوزد
چو شمعم سر از آن آتش گرفته است
که از سر تا به پایان می‌بسوزد
مکن، دادیم ده کین نیم جانم
ز بیدادی هجران می‌بسوزد
بترس از تیر آه آتشینم
که از گرمیش پیکان می‌بسوزد
من حیران ز عشقت برنگردم
گرم گردون حیران می بسوزد
دم گردون خورد آن کس که هرشب
به دم گردون گردان می‌بسوزد
چو در کار تو عاجز گشت عطار
قلم بشکست و دیوان می‌بسوزد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
گرچه ز تو هر روزم صد فتنه دگر خیزد
در عشق تو هر ساعت دل شیفته‌تر خیزد
لعلت که شکر دارد حقا که یقینم من
گر در همه خوزستان زین شیوه شکر خیزد
هرگه که چو چوگانی زلف تو به پای افتد
دل در خم زلف تو چون گوی به سر خیزد
گفتی به بر سیمین زر از تو برانگیزم
آخر ز چو من مفلس دانی که چه زر خیزد
قلبی است مرا در بر رویی است مرا چون زر
این قلب که برگیرد زان وجه چه برخیزد
تا در تو نظر کردم رسوای جهان گشتم
آری همه رسوایی اول ز نظر خیزد
گفتی چو منی بگزین تا من برهم از تو
آری چو تو بگزینم، گر چون تو دگر خیزد
بیچاره دلم بی کس کز شوق رخت هر شب
بر خاک درت افتد در خون جگر خیزد
چو خاک توام آخر خونم به چه می‌ریزی
از خون چو من خاکی چه خیزد اگر خیزد
عطار اگر روزی رخ تازه بود بی تو
آن تازگی رویش از دیدهٔ‌تر خیزد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
دل برای تو ز جان برخیزد
جان به عشقت ز جهان برخیزد
در دل هر که نشینی نفسی
ز غمت جان ز میان برخیزد
مرد درد تو درین ره آن است
کز سر سود و زیان برخیزد
گر نقاب از رخ خود باز کنی
ناله از کون و مکان برخیزد
جان ز دل نوحه‌کنان بنشیند
دل ز جان نعره‌زنان برخیزد
ساقیا بادهٔ اندوه بیار
تا ز عشاق فغان برخیزد
کین تن خستهٔ من از می عشق
نه چنان خفت کزان برخیزد
دل عطار ز شوق تو چنان است
که زمان تا به زمان برخیزد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
بوی زلف یار آمد یارم اینک می‌رسد
جان همی آساید و دلدارم اینک می‌رسد
اولین شب صبحدم با یارم اینک می‌دمد
وآخرین اندیشه و تیمارم اینک می‌رسد
در کنار جویباران قامت و رخسار او
سرو سیمین آن گل بی خارم اینک می‌رسد
ای بسا غم کو مرا خورد و غمم کس می نخورد
چون نباشم شاد چون غمخوارم اینک می‌رسد
مدتی تا بودم اندر آرزوی یک نظر
لاجرم چندین نظر در کارم اینک می‌رسد
دین و دنیا و دل و جان و جهان و مال و ملک
آنچه هست از اندک و بسیارم اینک می‌رسد
روی تو ماه است و مه اندر سفر گردد مدام
همچو ماه از مشرق ره یارم اینک می‌رسد
بزم شادی از برای نقل سرمستان عشق
پسته و عناب شکر بارم اینک می‌رسد
من به استقبال او جان بر کف از بهر نثار
یار می‌گوید کنون عطارم اینک می‌رسد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
جان در مقام عشق به جانان نمی‌رسد
دل در بلای درد به درمان نمی‌رسد
درمان دل وصال و جمال است و این دو چیز
دشوار می‌نماید و آسان نمی‌رسد
ذوقی که هست جمله در آن حضرت است نقد
وز صد یکی به عالم عرفان نمی‌رسد
وز هرچه نقد عالم عرفان است از هزار
جزوی به کل گنبد گردان نمی‌رسد
وز صد هزار چیز که بر چرخ می‌رود
صد یک به سوی جوهر انسان نمی‌رسد
وز هرچه یافت جوهر انسان ز شوق و ذوق
بویی به جنس جملهٔ حیوان نمی‌رسد
مقصود آنکه از می ساقی حضرتش
یک قطره درد درد به دو جهان نمی‌رسد
چندین حجاب در ره تو خود عجب مدار
گر جان تو به حضرت جانان نمی‌رسد
جانان چو گنج زیر طلسم جهان نهاد
گنجی که هیچ کس به سر آن نمی‌رسد
زان می که می‌دهند از آن حسن قسم تو
جز درد واپس آمد ایشان نمی‌رسد
تو قانعی به لذت جسمی چو گاو و خر
چون دست تو به معرفت جان نمی‌رسد
تا کی چو کرم پیله تنی گرد خویشتن
بر خود متن که خود به تو چندان نمی‌رسد
خود را قدم قدم به مقام بر پران
چندان پران که رخصت امکان نمی‌رسد
زیرا که مرد راه نگیرد به هیچ روی
یکدم قرار تا که به پیشان نمی‌رسد
چندین هزار حاجب و دربان که در رهند
شاید اگر کسی بر سلطان نمی‌رسد
در راه او رسید قدم‌های سالکان
وین راه بی‌کرانه به پایان نمی‌رسد
پایان ندید کس ز بیابان عشق از آنک
هرگز دلی به پای بیابان نمی‌رسد
چندان به بوی وصل که در خود سفر کند
عطار را به جز غم هجران نمی‌رسد