عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
از دیده پنهان آن پری گشت و دل من خوش نکرد
آن مرغ وحشی عاقبت رفت و نشمین خوش نکرد
نی شد بمسجد منکرم زاهد که در میخانه هم
طور من بی دین و دل پیر برهمن خوش نکرد
از شمع خود ماندم جدا چندانکه گشتم دل سیه
روشن دل پروانه یی کاین تیره مسکن خوش نکرد
از عاشقی شد عاقبت روزم ببدنامی سیه
ترسید از روز سیه آنکس که این فن خوش نکرد
خوش حالت مرغی که او جا کرد در ویرانه یی
وز های و هوی باغبان گلگشت گلشن خوش نکرد
از چنگ طفلان دامنم کوته مبادا هیچگه
کاین دلق رسوایی دلم بیچاک دامن خوش نکرد
بی او فغانی هیچگه نشنید صوت خوشدلی
عاشق درین محنت سرا جز آه و شیون خوش نکرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
خزان رسید و گلستان به آن جمال نماند
سماع بلبل شوریده رفت و حال نماند
نشان لاله ی این باغ از که می پرسی
برو کز آنچه تو دیدی بجز خیال نماند
بشکل و رنگ رخت از خزان کمالی یافت
ولی چه سود که آخر بدان کمال نماند
چو آفتاب که مغرور حسن و طلعت شد؟
که چون خزان دم آخر در انفعال نماند
کجاست کشتی می تا برآورم طوفان
که در مزاج جهان هیچ اعتدال نماند
چگونه از صدف تشنه در برون آید
چو در سحاب کرم قطره یی زلال نماند
بیا که برد فغانی غبار غیر از دل
کدورتی که بود موجب ملال نماند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
رسید آن شمع و از هر جانبی پروانه می جوید
پریشان کرده کاکل عاشق دیوانه می جوید
ز بد خویی و مستی خون کند در کاسه ام اکنون
که پیمان بسته با میگون لبی پیمانه می جوید
رود تنها و نگذارد که باشم همره و دانم
که همتای خود آن گوهر کدامین دانه می جوید
چگویم کان بهشتی از هوای گلرخی چون خود
چو آتش گشته در کوی ملامت خانه می جوید
نگردد آشنا با کس و گر هم آشنا گردد
حریفی همچو خود کافر دل و بیگانه می جوید
کجا آرام گیرد روز و شب در دیده خواب آرد
کسی کان چشم مست و غمزه ی مستانه می جوید
نکرده گوش بر گفت کسان اکنون که عاشق شد
پی خواب از فغانی هر شبی افسانه می جوید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
بهر کس گر درآیی خوبی رخسار کی ماند
نهالی کاینچنین باشد گلش بر بار کی ماند
مرا خاریست در دل از تمنای گل رویت
برآور حاجت من در دلم این خار کی ماند
برون آرم ز چنگ میفروشان خرقه ی تقوی
چنین رختم گرو در خانه ی خمار کی ماند
تویی در دل چو جان و خون بهم آمیخته با هم
کسی کاین باده در جامش بود هشیار کی ماند
معاذالله بدینسان گر تو فردا در جواب آیی
ملامت رفتگان را بر زبان گفتار کی ماند
نشان دامن پاکست روز افزونی حسنت
وگرنه خوبی ده روزه این مقدار کی ماند
ز حسن بیزوالت ایکه شد خلقی خریدارت
اگر اندک زمانی باشد این بازار کی ماند
خیال شمع رویت گر نباشد در نظر ما را
شب غم روشنی در دیده ی بیدار کی ماند
مکن منع فغانی گر بود مست از می وحدت
کسی کاین باده در جامش بود هشیار کی ماند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
ماتم نشست و کوکبه ی سور شد بلند
صد نیزه در حوالی ما نور شد بلند
گلبانک میفروش بدردی کشان رسید
پنداشتی که زمزمه ی صور شد بلند
تا روی بسته بود دم خلق بسته بود
این غلغل از نظاره ی منظور شد بلند
معشوق در کنار دهد روشنی بدل
زان آتشم چه سود که از دور شد بلند
در هر سری ز نشأه ی توحید باده ییست
زین اعتبار دعوی منصور شد بلند
آباد باد میکده کز فتنه ایمنست
نخلی کزین سراچه ی معمور شد بلند
آن روز نقد هستی ما نذر باده شد
کز طرف باغ طارم انگور شد بلند
ساقی بیار باده که عید صیام رفت
وز دیدن تو ناله ی طنبور شد بلند
بادا بقای پیر که از فیض جام او
افسانه ی فغانی مخمور شد بلند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
دلم آه سحر چون با دعا دمساز گردانید
ز غربت آفتاب من عنانرا باز گردانید
هوای دلکش صحرا و آب دیده ی عاشق
نهال نازکش خوشتر ز سرو ناز گردانید
کدام ابرو کمانت یار و همدم شد درین رفتن
که چشم عشوه سازت را شکار انداز گردانید
فدای بازی اسبت دل ممتاز درویشان
که بس شاهانه ات از همرهان ممتاز گردانید
ربود از نرگست باد خزانی رنگ دلداری
غرورت غمزه ی مستانه را غماز گردانید
هوای زلف مشک آمیز و چشم سرمه سای تو
چو تار عنکبوتم زار و بی آواز گردانید
مقدس آتشی کان از نهاد شمع سر برزد
ز روی تربیت پروانه را جانباز گردانید
صبا آورد گرد دامن پیراهن یوسف
در بیت الحزن را پرده ی صد راز گردانید
همینت بس فغانی در بلاد پارسی گویان
که عشقت عندلیب گلشن شیراز گردانید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
بیا که ساقی ما باده ی طهور دهد
ندیم بزم، ندای هوالغفور دهد
دلم بمجلس مستان حق پرست کشید
که داد عیش در آن زمره ی حضور دهد
قدم براه نه ایدل که آب نزدیکست
اگرچه خضر رهت وعده های دور دهد
دلی که نقد حیاتست پیش وقت شناس
چرا ز دست بسودای قصر و حور دهد
تو خود در آب فگندی متاع خود لیکن
اگر زوال پذیرد کرا قصور دهد
ز سنگ بادیه روشن شود زجاجه ی دل
چو یار عرض تجلی به کوه طور دهد
قضا چو دامن یوسف کشد بخون دروغ
ز گرد نافه ی چینش ولی بخور دهد
یکیست درد فغانی و محنت ایوب
خدای عز وجلش دل صبور دهد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
حسن تو بچشم ما نگنجد
آن نور به هیچ جا نگنجد
باز امشبم از خیال آن روی
در دیده و دل صفا نگنجد
بی مغز سری کز آفتابی
یک ذره درو هوا نگنجد
یا رب چه دلست این که هرگز
در وی رقم وفا نگنجد
گل بر سر خاک ما میارید
کانجا بجز از گیا نگنجد
بیگانه گرفت بزم آن شمع
پروانه ی آشنا نگنجد
هر شام ز یا رب فغانی
در هفت فلک دعا نگنجد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
بمجلسی که تویی می دگر نمی گنجد
چه جای می که گلاب و شکر نمی گنجد
بنوش از دل عاشق میی که می خواهی
که در خرابه ی ما جام زر نمی گنجد
چه حالتست که در جام عیش مسکینان
بغیر شربت خون جگر نمی گنجد
محبت تو چنان ساخت سیرم از عالم
که در مزاج دلم خواب و خور نمی گنجد
میان ما و حبیب آنچنان معامله ییست
که گر فرشته شود غیر در نمی گنجد
هزار گونه غم و درد در دلم کردی
بسست، دیگر ازین بیشتر نمی گنجد
مکش دراز فغانی حدیث و شور مکن
دگر بخلوت ما درد سر نمی گنجد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
آمد بهار و دل بمی و جام تازه شد
مهرم بساقیان گلندام تازه شد
هر شاخ گل ز کج کلهی می دهد نشان
خوبان رفته را به جهان نام تازه شد
آه از فریب دهر کزین عشوه بس نکرد
تا خلق را همان طمع خام تازه شد
از خاک کشتگان وفا خاست بوی گل
داغی که بود بر دل از ایام تازه شد
دل کنذده بودم از می و ساقی چو گل رسید
جان رمیده را هوس جام تازه شد
مرغ هوا به خانه خرابی من گریست
چندانکه سبزه ام بلب بام تازه شد
می نوش و گل بریز فغانی که عاقبت
باغ هنر ز چشمه ی انعام تازه شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
آن رهروان که رو به در دل نهاده اند
بی رنج راه رخت به منزل نهاده اند
تا می توان شکست دل دوستان مخواه
کاین خانه را به کعبه مقابل نهاده اند
بسم الله ای مسیح که چندین تن عزیز
در شاهراه میکده بسمل نهاده اند
درمانده ی صلاح و فسادیم الحذر
زین رسم ها که مردم عاقل نهاده اند
کمتر طریق دردکشی ترک سر بود
این رسم را به شیوه ی مشکل نهاده اند
از گوشه های میکده جویم صفای وقت
کانجا هزار آینه در گل نهاده اند
غمگین مشو فغانی اگر باده ات نماند
صد جای بیش بهر تو محفل نهاده اند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
دوشم چراغ دیده به صد نور و تاب بود
در سر شراب و در نظرم آفتاب بود
تا روز در مشاهده ی شمع روی دوست
می سوختم چرا که نه هنگام خواب بود
بزمی به از هزار پریخانه ی چگل
دل در میان به صورت و معنی خراب بود
من در میانه سوخته چون دانه ی سپند
وز هر کرانه کار حسود اضطراب بود
با آه و ناله گرچه سرآمد زمان وصل
از نقد عمرم آن دو نفس در حساب بود
از غایت حیا نتوانست دیدنش
هم شرم روی او برخ او حجاب بود
تسبیح صوفیان گرو نقل و باده شد
تسبیح را چه قدر سخن در کتاب بود
از زهر چشم و تیغ زبانش خبر نبود
دیوانه یی که بر سر آتش کباب بود
ساقی ز آه گرم فغانی مرو بتاب
او را چه اختیار گناه شراب بود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
منم که دوست مرادم ز تلخ و شور دهد
مدام باده و نقلم بدست زور دهد
پیاله گیر که دست سپهر نتوان تافت
اگر نگین سلیمان به دست مور دهد
هدیه ییست که ترک مرصعینه کمر
شراب لعل ز پیمانه ی بلور دهد
مرا ز خاک در دوست بیش ازان فرحست
که سرمه مژده ی بینا شدن بکور دهد
قبول کن که به از کسوت ملامت نیست
ز هر چه دوست بدردیکشان عور دهد
بسی زبانه که در خرمنم زند گردون
چو آفتاب مرا جلوه ی سمور دهد
ز آب چشم فغانی چه خیزد ای بدخواه
سزای مردم بی درد خاک گور دهد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
آنان که به اخلاص کلام تو نویسند
در اول دفتر همه نام تو نویسند
یا رب چه بلا ماه تمامی که تمامان
بر دل صفت حسن تمام تو نویسند
آنی که ببزم هنر و انجمن فضل
جادو قلمان جمله سلام تو نویسند
بس نقد روان آب شود تشنه لبان را
تا یکدو سخن بر لب جام تو نویسند
چون گفته ی مرغان چمن هست گلوسوز
هر بیت که آن بر در و بام تو نویسند
یوسف صفتان نام تو از غایت تعظیم
در گوشه ی مکتوب غلام تو نویسند
یاقوت لبان بر ورق لاله و نسرین
تعریف خط غالیه فام تو نویسند
بس نکته ی دلجو به زبان قلم آید
عشاق پریشان چو پیام تو نویسند
حاشا که ملایک دیت خون فغانی
در حوصله دانه و دام تو نویسند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
گلرخان بر سر خاکم چمنی ساخته اند
چمنی بر سر خونین کفنی ساخته اند
در حقیقت نسب عاشق و معشوق یکیست
بوالفضولان صنم و برهمنی ساخته اند
یکچراغست درین خانه که از پرتو آن
هر کجا می نگرم انجمنی ساخته اند
از سگان سر کوی تو بسی منفعلم
که به همصحبتی همچو منی ساخته اند
حال عشاق چه باشد که ازان تنگ شکر
کنده دندان طمع با سخنی ساخته اند
با اسیران سخنی گوی که این خسته دلان
از لب چون شکرت با سخنی ساخته اند
زلف شبرگ تو دامیست برای دل ما
که صدش تعبیه در هر شکنی ساخته اند
عشق ضایع نکند رنج عزیزان بنگر
که چها در صفت کوهکنی ساخته اند
تا کشد بار غم عشق فغانی بمراد
دلش از سنگ وز آهن بدنی ساخته اند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
سحر فغان من آنمه ز طرف بام شنید
شکایتی که ازو داشتم تمام شنید
زیان دشمنی و سود دوستی گفتم
عیان نگشت که خود رای من کدام شنید
دگر هوای گلستان نکرد مرغ چمن
چو حال خسته دلان اسیر دام شنید
پیام وصل ز معشوق عین مرحمتست
خجسته وقت اسیری که این پیام شنید
بنام و ننگ مقید مشو که زاهد شهر
هزار طعن ز هر کس برای نام شنید
سلیم گو بجواب شکسته پردازد
بشکر آنکه بهرجا که شد سلام شنید
دگر ز عشق جوانان مست توبه نکرد
بنکته یی که فغانی ز پیر جام شنید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
سرشک لعل من حاصل گل آزار می آرد
گهر می ریزم و سنگ ملامت بار می آرد
شکست از دیده ی بدخورد جامم این سزای او
که صحبت را ز خلوت بر سر بازار می ارد
شراب تلخ با محبوب سیم اندام نوشیدن
فرح دارد ولی تلخی صد آن مقدار می آرد
مکن عیب من از مستی و سربازی که عشقست این
که گردن بسته شیران را به پای دار می آرد
بسا مرد سلامت رو که بهر یکزمان مستی
شرابش موکشان در خدمت خمار می آرد
بجان بخشی من آن کس که دایم می کند انکار
اگر یک جرعه می نوشد روان اقرار می آرد
فغانی ماه شبگرد تو شب از عین عیاری
گذر در چشم بیخواب و دل بیدار می آرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
کنون که باد خزان فرش لعل فام کشید
خوش آنکه در صف مستان نشست و جام کشید
دلم که جام نگون داشت سالها چو حباب
ببین که موج شرابش چسان بدام کشید
خزان در آمدن آن سوار حاضر بود
که در رهش ورق زر باحترام کشید
فلک بداد مرادم چنانکه دل می خواست
ولی ز هر سر مویم صد انتقام کشید
شدم اسیر شکار افگنی که صد باره
سنان بدیده ی شیران تیز گام کشید
هزار جرعه ی فیضست در قرابه ی عشق
خوش آن حریف که این باده را تمام کشید
چگونه لذت ذوق وصال دریابد
ز یار هر که نه بعد از فراق کام کشید
خوش آن فتاده که هر چند یار سرکش بود
بگرمی نفسش بر کنار بام کشید
بسیل داد فغانی روان سفینه ی عشق
نه نام ننگ شنید و نه ننگ نام کشید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
تا چند طلب باشد و مطلوب نباشد
خون گریم و نظاره ی محبوب نباشد
هر ناله میان من و او قاصد دردیست
دلسوز مرا حاجت مکتوب نباشد
هر جا که شکافند دل مهر پرستان
یکذره نیابند که مجذوب نباشد
گر دیده و دل پاک نگهداشته باشی
هیچ از نظر پاک تو محجوب نباشد
عشقست که قربان سگ کوی کند مرد
این درد چو درد دل ایوب نباشد
شک نیست که در قصه ی پیراهن یوسف
خونبارتر از دیده ی یعقوب نباشد
دل بد مکن از یار جفا پیشه فغانی
خوبی که جفایی نکند خوب نباشد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
دود از دل من باده ی گلرنگ برآورد
زین خرقه ی تر آینه ام زنگ برآورد
هر بار نمی برد چنین مطربم از دست
این بار ندانم که چه آهنگ برآورد
عشق آمد و در چاه فراموشیم افگند
آنگاه سر او بگل و سنگ برآورد
گفتم که به یک نغمه درم جامه ی ناموس
من گفتم و مطرب بنوا چنگ برآورد
شد دیده سپید و گل مقصود نچیدیم
نخل غرض ما همه این رنگ برآورد
بس تخم امل در هوس نام فشاندیم
نامش نشنیدیم ولی ننگ برآورد
صد کوه بلا زیر و زبر کرد فغانی
هر گاه که آهی ز دل تنگ برآورد