عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
بد نمیآید هلاک دوستان خوب مرا
ذره یی میل محابا نیست محبوب مرا
شرم رویش خلق را منع از تماشا میکند
کس ندیدست و نبیند ماه محجوب مرا
ذره وارم دل ربود از دست مهر آفتاب
عاقبت جایی کشد سررشته مجذوب مرا
دست بر تیغش زدم از من بجان رنجید و رفت
با وجود آنکه میدانست مطلوب مرا
استخوانم طعمه ی زاغ و روغن شد در فراق
آن مسیحا گو نظر کن صبر ایوب مرا
بیشتر شد از نسیم وصل آشوب دلم
بوی پیراهن بلا گردید یعقوب مرا
چون فغانی چند حرفی درد دل خواهم نوشت
گرچه او پروا نخواهد کرد مکتوب مرا
ذره یی میل محابا نیست محبوب مرا
شرم رویش خلق را منع از تماشا میکند
کس ندیدست و نبیند ماه محجوب مرا
ذره وارم دل ربود از دست مهر آفتاب
عاقبت جایی کشد سررشته مجذوب مرا
دست بر تیغش زدم از من بجان رنجید و رفت
با وجود آنکه میدانست مطلوب مرا
استخوانم طعمه ی زاغ و روغن شد در فراق
آن مسیحا گو نظر کن صبر ایوب مرا
بیشتر شد از نسیم وصل آشوب دلم
بوی پیراهن بلا گردید یعقوب مرا
چون فغانی چند حرفی درد دل خواهم نوشت
گرچه او پروا نخواهد کرد مکتوب مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
وبال گشت گل باده بر پلاس مرا
که هر که دید بدی گفت در لباس مرا
اساس قصر بهشتم چگونه راست شود
چو صرف میکده ها میشود اساس مرا
همینقدر که نمک بر جراحتم نزنند
بود زمردم آسوده التماس مرا
هوای همنفسم بود چون ستم دیدم
کنون زسایه ی خود میشود هراس مرا
زمزرع فلکم خوشه یی نشد حاصل
چرا بسینه نباشد زغصه داس مرا
شراب خورده و مستم، کجاست هشیاری
که در پناه خود آرد زشر ناس مرا
مکن بعقل فغانی قیاس چاره ی من
چو در دلست تمنای بیقیاس مرا
که هر که دید بدی گفت در لباس مرا
اساس قصر بهشتم چگونه راست شود
چو صرف میکده ها میشود اساس مرا
همینقدر که نمک بر جراحتم نزنند
بود زمردم آسوده التماس مرا
هوای همنفسم بود چون ستم دیدم
کنون زسایه ی خود میشود هراس مرا
زمزرع فلکم خوشه یی نشد حاصل
چرا بسینه نباشد زغصه داس مرا
شراب خورده و مستم، کجاست هشیاری
که در پناه خود آرد زشر ناس مرا
مکن بعقل فغانی قیاس چاره ی من
چو در دلست تمنای بیقیاس مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
گر بشمشیر جفا پاره کنی سینه ی ما
همچنان مهر تو ورزد دل بی کینه ی ما
رقم مهر و مه از سینه ی افلاک رود
نرود نقش خیال تو زآئینه ی ما
قطره یی بودی و دلها همه جویای تو بود
شبچراغی شده یی باش بگنجینه ی ما
جای آنست که خون سرزند از چشم حسود
بسکه پر شد دلش از کینه ی دیرینه ی ما
یا رب این نغمه که پرداخت که ابریشم عود
آتش انداخته در خرقه ی پشمینه ی ما
در صف طاعت اگر تیغ کشد غمزه ی تو
خون بجیحون رود از مسجد آدینه ی ما
برنیاید نفس گرم فغانی امروز
در خمارست مگر از می دوشینه ی ما
همچنان مهر تو ورزد دل بی کینه ی ما
رقم مهر و مه از سینه ی افلاک رود
نرود نقش خیال تو زآئینه ی ما
قطره یی بودی و دلها همه جویای تو بود
شبچراغی شده یی باش بگنجینه ی ما
جای آنست که خون سرزند از چشم حسود
بسکه پر شد دلش از کینه ی دیرینه ی ما
یا رب این نغمه که پرداخت که ابریشم عود
آتش انداخته در خرقه ی پشمینه ی ما
در صف طاعت اگر تیغ کشد غمزه ی تو
خون بجیحون رود از مسجد آدینه ی ما
برنیاید نفس گرم فغانی امروز
در خمارست مگر از می دوشینه ی ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
هرگز نظر بکام نیالوده ایم ما
فارغ نشین حسود که آسوده ایم ما
زخم دل شکسته بالماس بسته ایم
بر داغهای سینه نمک سوده ایم ما
آب حیات در نظر و مهر بر دهان
آئینه در برابر و ننموده ایم ما
یکرو و یکدلیم اگر نیک و گر بدیم
قلب سیه بحیله نیندوده ایم ما
کمتر زهر کمیم و کم از کمتریم هم
بر خود هزار بار نیفزوده ایم ما
خود را چنانکه هست بمردم نموده ایم
هر جا که بوده ایم چنین بوده ایم ما
دم در کشیده ایم فغانی زنیک و بد
در هر فسانه باد نپیموده ایم ما
فارغ نشین حسود که آسوده ایم ما
زخم دل شکسته بالماس بسته ایم
بر داغهای سینه نمک سوده ایم ما
آب حیات در نظر و مهر بر دهان
آئینه در برابر و ننموده ایم ما
یکرو و یکدلیم اگر نیک و گر بدیم
قلب سیه بحیله نیندوده ایم ما
کمتر زهر کمیم و کم از کمتریم هم
بر خود هزار بار نیفزوده ایم ما
خود را چنانکه هست بمردم نموده ایم
هر جا که بوده ایم چنین بوده ایم ما
دم در کشیده ایم فغانی زنیک و بد
در هر فسانه باد نپیموده ایم ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
ای بر دلم زوعده ی خام تو داغها
شبها در انتظار تو سوزم چراغها
بس روی آتشین که بیادت بخاک ماند
چون برگهای لاله بر اطراف باغها
عیشت مدام باد که مستان بزم تو
دارند از آب خضر لبالب ایاغها
یا رب زجیب دامن پیراهن که بود
این بوی خوش که ساخت معطر دماغها
از شوق آهوی تو فغانی بدیده رفت
چندانکه یافتند نشانش براغها
شبها در انتظار تو سوزم چراغها
بس روی آتشین که بیادت بخاک ماند
چون برگهای لاله بر اطراف باغها
عیشت مدام باد که مستان بزم تو
دارند از آب خضر لبالب ایاغها
یا رب زجیب دامن پیراهن که بود
این بوی خوش که ساخت معطر دماغها
از شوق آهوی تو فغانی بدیده رفت
چندانکه یافتند نشانش براغها
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
مدامت چهره گلگون از شراب لاله گون بادا
ترا خوبی و ما را گرمی مهرت فزون بادا
زجامت جرعه یی کز لعل نوشین چاشنی گیرد
گرفتاران دل را شعله ی داغ درون بادا
چو بگشایی لب از بهر سکون اضطراب من
زلعلت هر تبسم سحر و هر گفتن فسون بادا
فغان و ناله ی من کز دل محزون برون آید
بگوشت خوشتر از صوت و صدای ارغنون بادا
دلی کز حلقه ی زلف تو آزادی هوس دارد
گرفتار بلا و بسته ی قید جنون بادا
نمیگویم که دل از خار خار غیر خالی کن
همین گویم که خارت از دل غیری برون بادا
بعزم خانه ی چشم فغانی چون قدم مانی
دل روشن چراغ راه و شوقت رهنمون بادا
ترا خوبی و ما را گرمی مهرت فزون بادا
زجامت جرعه یی کز لعل نوشین چاشنی گیرد
گرفتاران دل را شعله ی داغ درون بادا
چو بگشایی لب از بهر سکون اضطراب من
زلعلت هر تبسم سحر و هر گفتن فسون بادا
فغان و ناله ی من کز دل محزون برون آید
بگوشت خوشتر از صوت و صدای ارغنون بادا
دلی کز حلقه ی زلف تو آزادی هوس دارد
گرفتار بلا و بسته ی قید جنون بادا
نمیگویم که دل از خار خار غیر خالی کن
همین گویم که خارت از دل غیری برون بادا
بعزم خانه ی چشم فغانی چون قدم مانی
دل روشن چراغ راه و شوقت رهنمون بادا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
بسوز ای شمع خوبان عاشق دیوانه ی خود را
مشرف کن بتشریف بقا پروانه ی خود را
تو شمع بزم اغیاری و من در آتش غیرت
زبرق آه روشن میکنم کاشانه ی خود را
سر من در خمارست از می لعل لبت ای گل
بهر خاری میفشان جرعه ی پیمانه ی خود را
مزن سنگ ملامت زاهدا بر ساغر رندان
اگر خواهی سلامت سبحه ی صد دانه ی خود را
چنان از باده ی بزم وصالت بیخبر گشتم
که از مستی ندانم باز راه خانه ی خود را
زکنج عافیت تا در میان مردم افتادم
فراوان یاد کردم گوشه ی ویرانه ی خود را
نیازست و محبت شیوه ی رندان میخواره
غنیمت دان فغانی شیوه ی رندانه ی خود را
مشرف کن بتشریف بقا پروانه ی خود را
تو شمع بزم اغیاری و من در آتش غیرت
زبرق آه روشن میکنم کاشانه ی خود را
سر من در خمارست از می لعل لبت ای گل
بهر خاری میفشان جرعه ی پیمانه ی خود را
مزن سنگ ملامت زاهدا بر ساغر رندان
اگر خواهی سلامت سبحه ی صد دانه ی خود را
چنان از باده ی بزم وصالت بیخبر گشتم
که از مستی ندانم باز راه خانه ی خود را
زکنج عافیت تا در میان مردم افتادم
فراوان یاد کردم گوشه ی ویرانه ی خود را
نیازست و محبت شیوه ی رندان میخواره
غنیمت دان فغانی شیوه ی رندانه ی خود را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
خدا را صاف کن با ما دل بی کینه ی خود را
مدار از خاکساران در غبار آیینه ی خود را
دلم گنجینه ی رازست و بر لب مهر خاموشی
که پیش غیر نگشایم در گنجینه ی خود را
نخواهد غنچه ی بختم شکفت ایشاخ گل بیتو
اگر صد چاک سازم چون گریبان سینه ی خود را
امام شهر اگر کیفیت بزم تو دریابد
زمین تاک سازد مسجد آدینه ی خود را
بیکدم شادمانی از بلا آسوده نتوان شد
چو خواهم یاد کرد آخر غم دیرینه ی خود را
دلا امروز اگر خوش حالتی داری غنیمت دان
مبین ناکامی فردا و کام دینه ی خود را
اگر یابد فغانی یکسر مو بویی از مستی
بسوزد در حضورت خرقه ی پشمینه ی خود را
مدار از خاکساران در غبار آیینه ی خود را
دلم گنجینه ی رازست و بر لب مهر خاموشی
که پیش غیر نگشایم در گنجینه ی خود را
نخواهد غنچه ی بختم شکفت ایشاخ گل بیتو
اگر صد چاک سازم چون گریبان سینه ی خود را
امام شهر اگر کیفیت بزم تو دریابد
زمین تاک سازد مسجد آدینه ی خود را
بیکدم شادمانی از بلا آسوده نتوان شد
چو خواهم یاد کرد آخر غم دیرینه ی خود را
دلا امروز اگر خوش حالتی داری غنیمت دان
مبین ناکامی فردا و کام دینه ی خود را
اگر یابد فغانی یکسر مو بویی از مستی
بسوزد در حضورت خرقه ی پشمینه ی خود را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
خراش سینه شد امروز عیش دینه ی ما
چه سنگ بود که آمد بر آبگینه ی ما
ستاره تیره و طالع ضعیف و بخت زبون
بقرنها نتوان یافتن قرینه ی ما
شکست گرمی بازار گنبد مینا
چو آفتاب تو پیدا شد از مدینه ی ما
تو دور میروی از راه ورنه نزدیکست
رهی بسوی تو باز از شکاف سینه ی ما
زحال خویش نگردد چنانکه نقش نگین
در آب و آتش اگر افگنی سفینه ی ما
چه جای جام جم اکنون که عشق شد ساقی
زلال خضر بود جرعه ی کمینه ی ما
تو دوست باش فغانی و بد مگردان دل
ببند خلق جهان، گو کمر بکینه ی ما
چه سنگ بود که آمد بر آبگینه ی ما
ستاره تیره و طالع ضعیف و بخت زبون
بقرنها نتوان یافتن قرینه ی ما
شکست گرمی بازار گنبد مینا
چو آفتاب تو پیدا شد از مدینه ی ما
تو دور میروی از راه ورنه نزدیکست
رهی بسوی تو باز از شکاف سینه ی ما
زحال خویش نگردد چنانکه نقش نگین
در آب و آتش اگر افگنی سفینه ی ما
چه جای جام جم اکنون که عشق شد ساقی
زلال خضر بود جرعه ی کمینه ی ما
تو دوست باش فغانی و بد مگردان دل
ببند خلق جهان، گو کمر بکینه ی ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
زهی سرسبزی از سرو بلندت تاج شاهی را
فروغ از لمعه ی مهر رخت شمع الهی را
زشوق لاله ی روی تو دارم آتشی در دل
که تا روز جزا داغش نیندازد سیاهی را
خط سبزت بخون عاشقان محضر نوشت آخر
دل آشفته هم میداد اول این گواهی را
چه شد وه کز فغان و گریه هرگز نیست آرامم
قراری هست آخر بکرمانی مرغ و ماهی را
سحرگه چون غم روز جدایی در دلم افتد
بآه سرد بنشانم چراغ صبحگاهی را
رخ زرد مرا اشک جگرگون تازه میدارد
سرشک ارغوانی گل بود رخسار کاهی را
چه عذر مقدمت خواهد فغانی چون شوی حاضر
که بندد حیرت حسنت زبان عذرخواهی را
فروغ از لمعه ی مهر رخت شمع الهی را
زشوق لاله ی روی تو دارم آتشی در دل
که تا روز جزا داغش نیندازد سیاهی را
خط سبزت بخون عاشقان محضر نوشت آخر
دل آشفته هم میداد اول این گواهی را
چه شد وه کز فغان و گریه هرگز نیست آرامم
قراری هست آخر بکرمانی مرغ و ماهی را
سحرگه چون غم روز جدایی در دلم افتد
بآه سرد بنشانم چراغ صبحگاهی را
رخ زرد مرا اشک جگرگون تازه میدارد
سرشک ارغوانی گل بود رخسار کاهی را
چه عذر مقدمت خواهد فغانی چون شوی حاضر
که بندد حیرت حسنت زبان عذرخواهی را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
آزاد تر از بلبل باغست دل ما
کبک قفس کنج فراغست دل ما
صد گونه شراب از قدح دیده کشیده
فارغ زصراحی و ایاغست دل ما
بی مرغ کباب و می چون چشم کبوتر
افروخته چون دیده ی زاغست دل ما
آسوده زآب خضر و ساغر جمشید
در روغن خود تازه دماغست دل ما
تا مغز قلم سوخته در تجربه ی عشق
بر سوختگان مرهم داغست دل ما
آتش صفتانیم که در خانقه و دیر
هر جا که نشینیم چراغست دل ما
بندد گره نافه زلخت جگر خویش
دریوزه کن لاله ی راغست دل ما
از قهقهه ی کبک و دم و دلکش قمری
در ساخته با بانگ کلاغست دل ما
گردیده کباب از دم جانسوز، فغانی
در میکده بی لابه و لاغست دل ما
کبک قفس کنج فراغست دل ما
صد گونه شراب از قدح دیده کشیده
فارغ زصراحی و ایاغست دل ما
بی مرغ کباب و می چون چشم کبوتر
افروخته چون دیده ی زاغست دل ما
آسوده زآب خضر و ساغر جمشید
در روغن خود تازه دماغست دل ما
تا مغز قلم سوخته در تجربه ی عشق
بر سوختگان مرهم داغست دل ما
آتش صفتانیم که در خانقه و دیر
هر جا که نشینیم چراغست دل ما
بندد گره نافه زلخت جگر خویش
دریوزه کن لاله ی راغست دل ما
از قهقهه ی کبک و دم و دلکش قمری
در ساخته با بانگ کلاغست دل ما
گردیده کباب از دم جانسوز، فغانی
در میکده بی لابه و لاغست دل ما
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
روزی که تن ز جان شود و جان ز تن جدا
هر یک جدا ز عشق تو سوزند و من جدا
من چون زیم که هر نفس آن لعل آتشین
می سوزدم بخنده جدا وز سخن جدا
گر جان ز تن جدا شود و تن ز جان چه غم
یا رب مباد درد تو از جان و تن جدا
یک جلوه کرد شمع جمالت شب وصال
افتاد پرتویش بهر انجمن جدا
دامیست جعد پرشکنت کز فریب و فن
دارد هزار سلسله در هر شکن جدا
گر خون ز داغ هجر تو گرید غریب نیست
آواره یی که بهر تو شد از وطن جدا
در بیستون ز صورت شیرین جدا شود
هر پاره یی که شد ز دل کوهکن جدا
در مصر جان ز گریه ی کنعانیان هنوز
یوسف جداست غرقه بخون پیرهن جدا
از گرد خانه ی تو فغانی جدا نشد
بلبل کجا شود ز حریم چمن جدا
هر یک جدا ز عشق تو سوزند و من جدا
من چون زیم که هر نفس آن لعل آتشین
می سوزدم بخنده جدا وز سخن جدا
گر جان ز تن جدا شود و تن ز جان چه غم
یا رب مباد درد تو از جان و تن جدا
یک جلوه کرد شمع جمالت شب وصال
افتاد پرتویش بهر انجمن جدا
دامیست جعد پرشکنت کز فریب و فن
دارد هزار سلسله در هر شکن جدا
گر خون ز داغ هجر تو گرید غریب نیست
آواره یی که بهر تو شد از وطن جدا
در بیستون ز صورت شیرین جدا شود
هر پاره یی که شد ز دل کوهکن جدا
در مصر جان ز گریه ی کنعانیان هنوز
یوسف جداست غرقه بخون پیرهن جدا
از گرد خانه ی تو فغانی جدا نشد
بلبل کجا شود ز حریم چمن جدا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
خیز و چراغ صبح کن ماه تمام خویش را
ساغر آفتاب ده تشنه ی جام خویش را
خال نهاده پیش لب زلف کشیده گرد رخ
کرده بلای عقل و دین دانه و دام خویش را
وه چه نبات نور سست آن خط سبز کز صفا
بر لب آب زندگی کرده مقام خویش را
تا چو مه دو هفته ات بر لب بام دیده ام
سجده ی شکر می کنم اختر بام خویش را
سنگ جفا چه می زنی بر دگران ز نازکی
بر سر ما حواله کن رحمت عام خویش را
ایکه مدام می کشی می بخیال لعل او
شاد نشین و شکر گو عیش مدام خویش را
سوزدم اگر کسی دگر عرض سلام من کند
رخ بنما که خود کنم عرض سلام خویش را
می گذری و می کنی ناز و عتاب زیر لب
بهر خدا نهان مکن لطف کلام خویش را
بیتو فغانی حزین کرد مزید آه دل
ناله ی صبحگاهی و گریه ی شام خویش را
ساغر آفتاب ده تشنه ی جام خویش را
خال نهاده پیش لب زلف کشیده گرد رخ
کرده بلای عقل و دین دانه و دام خویش را
وه چه نبات نور سست آن خط سبز کز صفا
بر لب آب زندگی کرده مقام خویش را
تا چو مه دو هفته ات بر لب بام دیده ام
سجده ی شکر می کنم اختر بام خویش را
سنگ جفا چه می زنی بر دگران ز نازکی
بر سر ما حواله کن رحمت عام خویش را
ایکه مدام می کشی می بخیال لعل او
شاد نشین و شکر گو عیش مدام خویش را
سوزدم اگر کسی دگر عرض سلام من کند
رخ بنما که خود کنم عرض سلام خویش را
می گذری و می کنی ناز و عتاب زیر لب
بهر خدا نهان مکن لطف کلام خویش را
بیتو فغانی حزین کرد مزید آه دل
ناله ی صبحگاهی و گریه ی شام خویش را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
در مستان زدم تا حال هشیاران شود پیدا
نهفتم قدر خود تا قیمت یاران شود پیدا
فلک ای کاش بردارد ز روی کارها پرده
که نقد زاهدان و جنس میخواران شود پیدا
ز سیل فتنه چون در ورطه افتد زورق هستی
در آن طوفان سرانجام سبکباران شود پیدا
هوای ذره پروردن ندارد آفتاب من
که استعداد هر یک زین هواداران شود پیدا
اگر معشوق نگشاید گره از گوشه ی ابرو
هزاران عقده در کار گرفتاران شود پیدا
بدور چشم مستت باده می نوشند و می ترسم
که ناگه فتنه یی در بزم میخواران شود پیدا
شراب لعل در جامست و من در سجده سهوست این
گذارم گر عذار لاله رخساران شود پیدا
فغانی باده پنهان خور که حق از غایت رحمت
نمی خواهد که کردار گنهکاران شود پیدا
نهفتم قدر خود تا قیمت یاران شود پیدا
فلک ای کاش بردارد ز روی کارها پرده
که نقد زاهدان و جنس میخواران شود پیدا
ز سیل فتنه چون در ورطه افتد زورق هستی
در آن طوفان سرانجام سبکباران شود پیدا
هوای ذره پروردن ندارد آفتاب من
که استعداد هر یک زین هواداران شود پیدا
اگر معشوق نگشاید گره از گوشه ی ابرو
هزاران عقده در کار گرفتاران شود پیدا
بدور چشم مستت باده می نوشند و می ترسم
که ناگه فتنه یی در بزم میخواران شود پیدا
شراب لعل در جامست و من در سجده سهوست این
گذارم گر عذار لاله رخساران شود پیدا
فغانی باده پنهان خور که حق از غایت رحمت
نمی خواهد که کردار گنهکاران شود پیدا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دهی حیات ابد این دم از تو نیست عجب
به یک کرشمه کشی این هم از تو نیست عجب
ز من که سوخته ام عیش و خرمی عجبست
تو شادزی که دل خرم از تو نیست عجب
هزار بار نمک بر جراحتم زده یی
یکی اگر بنهی مرهم از تو نیست عجب
دگر ز خون شهیدان عشق طوفانست
چنین هزار درین عالم از تو نیست عجب
چنین که در خم زنار می کشی دل ما
بکفر اگر بشود محکم از تو نیست عجب
مدام مست شراب غروری ای خواجه
اگر ز دست دهی خاتم از تو نیست عجب
بر آر ناله فغانی و خون ببار از چشم
تو خانه سوخته یی ماتم از تو نیست عجب
به یک کرشمه کشی این هم از تو نیست عجب
ز من که سوخته ام عیش و خرمی عجبست
تو شادزی که دل خرم از تو نیست عجب
هزار بار نمک بر جراحتم زده یی
یکی اگر بنهی مرهم از تو نیست عجب
دگر ز خون شهیدان عشق طوفانست
چنین هزار درین عالم از تو نیست عجب
چنین که در خم زنار می کشی دل ما
بکفر اگر بشود محکم از تو نیست عجب
مدام مست شراب غروری ای خواجه
اگر ز دست دهی خاتم از تو نیست عجب
بر آر ناله فغانی و خون ببار از چشم
تو خانه سوخته یی ماتم از تو نیست عجب
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
من از سوز جگر دارم دل و جان در خطر امشب
بخواهم سوخت زین آتش که دارم در جگر امشب
برا از قید تن ای جان اگر آسودگی خواهی
تو هم این جامه ی ناموس را در بر بدر امشب
سزد گر بر چراغ هستی خود دامن افشانم
که شمع طلعت آن ماه دارم در نظر امشب
سر جان باختن دارم به پایش همچو پروانه
ز مجلس ای رقیب این شمع را بیرون مبر امشب
نمی آید برون اینک فغانی از سر کویش
همانا از جهان دیگرش شد آبخور امشب
بخواهم سوخت زین آتش که دارم در جگر امشب
برا از قید تن ای جان اگر آسودگی خواهی
تو هم این جامه ی ناموس را در بر بدر امشب
سزد گر بر چراغ هستی خود دامن افشانم
که شمع طلعت آن ماه دارم در نظر امشب
سر جان باختن دارم به پایش همچو پروانه
ز مجلس ای رقیب این شمع را بیرون مبر امشب
نمی آید برون اینک فغانی از سر کویش
همانا از جهان دیگرش شد آبخور امشب
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
یار را چون هوس صحبت درویشانست
گر قدم رنجه کند دولت درویشانست
جگر پاره و داغ دل خونابه چکان
لاله ی عیش و گل عشرت درویشانست
پای بر چشم فقیران نه و اندیشه مکن
کاین عنایت سبب حرمت درویشانست
می رسد نعمت وصل تو باقبال خیال
هم خیالت که ولینعمت درویشانست
رخ متاب از من درویش که سلطانی حسن
از صفای نظر و همت درویشانست
غیر ازین قوم که آیینه ی احوال همند
کیست کورا خبر از حالت درویشانست
گرچه صد نامه سیه کرد فغانی ز گناه
نظرش بر کرم و رحمت درویشانست
گر قدم رنجه کند دولت درویشانست
جگر پاره و داغ دل خونابه چکان
لاله ی عیش و گل عشرت درویشانست
پای بر چشم فقیران نه و اندیشه مکن
کاین عنایت سبب حرمت درویشانست
می رسد نعمت وصل تو باقبال خیال
هم خیالت که ولینعمت درویشانست
رخ متاب از من درویش که سلطانی حسن
از صفای نظر و همت درویشانست
غیر ازین قوم که آیینه ی احوال همند
کیست کورا خبر از حالت درویشانست
گرچه صد نامه سیه کرد فغانی ز گناه
نظرش بر کرم و رحمت درویشانست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
گل خود روی مرا بوی بنی آدم نیست
آنچه من می طلبم در چمن عالم نیست
عیبم این است که دستم ز زر و سیم تهیست
ورنه از تحفه ی دردم سر مویی کم نیست
غرض از مهلت ده روزه ام اثبات وفاست
ورنه گر باشم و گر نیز نباشم غم نیست
بر خراش دل آزرده ی من ساغر عیش
آبگینه ست اگر دست دهد مرهم نیست
چون گشاید ز سر رشته ی امید گره؟
هر که در سلسله ی مهر و وفا محکم نیست
هر دم از عشق به صد ماتم و حسرت گذرد
وقت آسوده دلی خوش که درین ماتم نیست
اول و آخر عشاق درستست بعشق
نام این زنده دلان تازه همین یکدم نیست
گرچه صد بار حسود از سخنم پند گرفت
همچنان گر دهنش باز کنی ملزم نیست
از فلک نیست فغانی طمع خاطر شاد
در چنین منزل ویران که دلی خرم نیست
آنچه من می طلبم در چمن عالم نیست
عیبم این است که دستم ز زر و سیم تهیست
ورنه از تحفه ی دردم سر مویی کم نیست
غرض از مهلت ده روزه ام اثبات وفاست
ورنه گر باشم و گر نیز نباشم غم نیست
بر خراش دل آزرده ی من ساغر عیش
آبگینه ست اگر دست دهد مرهم نیست
چون گشاید ز سر رشته ی امید گره؟
هر که در سلسله ی مهر و وفا محکم نیست
هر دم از عشق به صد ماتم و حسرت گذرد
وقت آسوده دلی خوش که درین ماتم نیست
اول و آخر عشاق درستست بعشق
نام این زنده دلان تازه همین یکدم نیست
گرچه صد بار حسود از سخنم پند گرفت
همچنان گر دهنش باز کنی ملزم نیست
از فلک نیست فغانی طمع خاطر شاد
در چنین منزل ویران که دلی خرم نیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
گواه حال مستی بمکتب چشم پر خوابت
فروغ مجلس می گشت نور طاق محرابت
چه شیرینیست در نازت که در هر کوچه شیرینی
بدندان لب گزد هر دم ز شوق شکر نابت
چنان مستم که شمع از شخص و شخص از سایه نشناسم
اگر ناگه دچار افتم شبی در گشت مهتابت
مدامت وقت خوش باد ای حدیثت نقل هر مجلس
که روز از روز خوشتر می شود بادام و عنابت
شرابت در سر و معشوق در بر خواب در دیده
خیالست اینکه می گویم که آید یاد احبابت
چه درگیرد به این یکمشت خون سودای من با تو
که چون من مشتری بسیار دارد لعل سیرابت
فغانی عشق صید لاغر و فربه نمی داند
به تیغ تیز گردن نه که خونریزست قصابت
فروغ مجلس می گشت نور طاق محرابت
چه شیرینیست در نازت که در هر کوچه شیرینی
بدندان لب گزد هر دم ز شوق شکر نابت
چنان مستم که شمع از شخص و شخص از سایه نشناسم
اگر ناگه دچار افتم شبی در گشت مهتابت
مدامت وقت خوش باد ای حدیثت نقل هر مجلس
که روز از روز خوشتر می شود بادام و عنابت
شرابت در سر و معشوق در بر خواب در دیده
خیالست اینکه می گویم که آید یاد احبابت
چه درگیرد به این یکمشت خون سودای من با تو
که چون من مشتری بسیار دارد لعل سیرابت
فغانی عشق صید لاغر و فربه نمی داند
به تیغ تیز گردن نه که خونریزست قصابت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
پیش تو ناز سروسهی جز نیاز چیست
جایی که قامت تو بود سرو ناز چیست
بهر چه دامن از من افتاده می کشی
یا رب چه کرده ام سبب احتراز چیست
تا دل بدام حلقه ی زلف تو بسته ام
دانسته ام که حاصل عمر دراز چیست
در سجده گر نه رو به تو دارد اسیر عشق
تابان ز رویش اینهمه نور نماز چیست
ناز و نیاز عاشق و معشوق چون یکیست
در حیرتم که فایده ی امتیاز چیست
گر صورت جمیل ندارد حقیقتی
چندین فسانه در پی عشق مجاز چیست
تا چند برق آه، فغانی و اشک گرم
کام دلت ازین همه سوز و گداز چیست
جایی که قامت تو بود سرو ناز چیست
بهر چه دامن از من افتاده می کشی
یا رب چه کرده ام سبب احتراز چیست
تا دل بدام حلقه ی زلف تو بسته ام
دانسته ام که حاصل عمر دراز چیست
در سجده گر نه رو به تو دارد اسیر عشق
تابان ز رویش اینهمه نور نماز چیست
ناز و نیاز عاشق و معشوق چون یکیست
در حیرتم که فایده ی امتیاز چیست
گر صورت جمیل ندارد حقیقتی
چندین فسانه در پی عشق مجاز چیست
تا چند برق آه، فغانی و اشک گرم
کام دلت ازین همه سوز و گداز چیست