عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
هر که او معشوق دارد گو چو من عیار دار
خوش لب و شیرین زبان خوش عیش و خوش گفتار دار
یار معنی دار باید خاصه اندر دوستی
تا توانی دوستی با یار معنی دار دار
از عزیزی گر نخواهی تا به خواری اوفتی
روی نیکو را عزیز و مال و نعمت خوار دار
ماه ترکستان بسی از ماه گردون خوبتر
مه ز ترکستان گزین و ز ماه گردون دون عار دار
زلف عنبر بار گیر و جام مالامال کش
دوستی با جام و با زلفین عنبر بار دار
ور همی خواهی که گردد کار تو همچون نگار
چون سنایی خویشتن در عشق او بر کار دار
خوش لب و شیرین زبان خوش عیش و خوش گفتار دار
یار معنی دار باید خاصه اندر دوستی
تا توانی دوستی با یار معنی دار دار
از عزیزی گر نخواهی تا به خواری اوفتی
روی نیکو را عزیز و مال و نعمت خوار دار
ماه ترکستان بسی از ماه گردون خوبتر
مه ز ترکستان گزین و ز ماه گردون دون عار دار
زلف عنبر بار گیر و جام مالامال کش
دوستی با جام و با زلفین عنبر بار دار
ور همی خواهی که گردد کار تو همچون نگار
چون سنایی خویشتن در عشق او بر کار دار
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
ای من غلام عشق که روزی هزار بار
ر من نهد ز عشق بتی صد هزار بار
این عشق جوهریست بدانجا که روی داد
بر عقل زیرکان بزند راه اختیار
جز عشق و اختیار به میدان نام و ننگ
نامرد را ز مرد که کردست آشکار
جز درد عشق غمزهٔ معشوق را که کرد
بر جان عاشقان بتر از زخم ذوالفقار
این درد عشق راست که در پای نیکوان
هر ساعت ار بخواهد جانها کند نثار
در عشق نیست زحمت تمییز بهر آنک
در باغ عشق دوست به نرخ گلست خار
ر من نهد ز عشق بتی صد هزار بار
این عشق جوهریست بدانجا که روی داد
بر عقل زیرکان بزند راه اختیار
جز عشق و اختیار به میدان نام و ننگ
نامرد را ز مرد که کردست آشکار
جز درد عشق غمزهٔ معشوق را که کرد
بر جان عاشقان بتر از زخم ذوالفقار
این درد عشق راست که در پای نیکوان
هر ساعت ار بخواهد جانها کند نثار
در عشق نیست زحمت تمییز بهر آنک
در باغ عشق دوست به نرخ گلست خار
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
جانا ز غم عشق تو من زارم من زار
از تودهٔ سیسنبر در بارم در بار
هر چند که بیزار شدم من ز جفاهات
زین مایهٔ بیزاری بیزارم بیزار
تا در کف اندوه بماندست دل من
زین محنت و اندوه بر آزارم آزار
از بهر رضای دل تو از دل و از جان
ای دوست به جان تو که آوارم آوار
ای روی تو چون روز و دو زلفین تو چون شب
پیوسته شب از عشق تو بیدارم بیدار
ای نقطهٔ خوبی و نکویی به همه وقت
گردندهٔ عشق تو چو پرگارم پرگار
پیکار نیم از غمت ای ماه شب و روز
بر درگه سودای تو بر کارم بر کار
در کعبهٔ تیمار اگر چند مقیمم
ای یار چنان دان که به خمارم خمار
از عشوهٔ عشق تو اگر مست شدم مست
از خوردن اندوه تو هشیارم هشیار
از هجر تو نزدیک سنایی چو رخ تو
اندر چمن عشق به گلزارم گلزار
از تودهٔ سیسنبر در بارم در بار
هر چند که بیزار شدم من ز جفاهات
زین مایهٔ بیزاری بیزارم بیزار
تا در کف اندوه بماندست دل من
زین محنت و اندوه بر آزارم آزار
از بهر رضای دل تو از دل و از جان
ای دوست به جان تو که آوارم آوار
ای روی تو چون روز و دو زلفین تو چون شب
پیوسته شب از عشق تو بیدارم بیدار
ای نقطهٔ خوبی و نکویی به همه وقت
گردندهٔ عشق تو چو پرگارم پرگار
پیکار نیم از غمت ای ماه شب و روز
بر درگه سودای تو بر کارم بر کار
در کعبهٔ تیمار اگر چند مقیمم
ای یار چنان دان که به خمارم خمار
از عشوهٔ عشق تو اگر مست شدم مست
از خوردن اندوه تو هشیارم هشیار
از هجر تو نزدیک سنایی چو رخ تو
اندر چمن عشق به گلزارم گلزار
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸
مارا مدار خوار که ما عاشقیم و زار
بیمار و دلفگار و جدا مانده از نگار
ما را مگوی سرو که ما رنج دیدهایم
از گشت آسمان وز آسیب روزگار
زین صعبتر چه باشد زین بیشتر که هست
بیماری و غریبی و تیمار و هجر یار
رنج دگر مخواه و برین بر فزون مجوی
ما را بسست اینکه برو آمدست کار
بر ما حلال گشت غم و ناله و خروش
چونان که شد حرام می نوش خوشگوار
ما را به نزد هیچ کسی زینهار نیست
خواهیم زینهار به روزی هزار بار
بیمار و دلفگار و جدا مانده از نگار
ما را مگوی سرو که ما رنج دیدهایم
از گشت آسمان وز آسیب روزگار
زین صعبتر چه باشد زین بیشتر که هست
بیماری و غریبی و تیمار و هجر یار
رنج دگر مخواه و برین بر فزون مجوی
ما را بسست اینکه برو آمدست کار
بر ما حلال گشت غم و ناله و خروش
چونان که شد حرام می نوش خوشگوار
ما را به نزد هیچ کسی زینهار نیست
خواهیم زینهار به روزی هزار بار
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
ای نهاده بر گل از مشک سیه پیچان دو مار
هین که از عالم برآورد آن دو مار تو دمار
روی تو در هر دلی افروخته شمع و چراغ
زلف تو در هر تنی جان سوخته پروانهوار
هر کجا بوییست خطت تاخته آنجا سپاه
هر کجا رنگیست خالت ساخته آنجا قرار
آتش عشقت ببرده عالمی را آبروی
باد هجرانت نشانده کشوری را خاکسار
تا ترا بر یاسمین رست از بنفشه برگ مورد
عاشقان را زعفران رست از سمن بر لالهزار
یوسف عصر ار نهای پس چون که اندر عشق تو
خونفشان یعقوب بینم هر زمانی صدهزار
ماه را مانی غلط کردم که مر خورشید را
نورمند از خاک پای تست نورانی عذار
قیروان عشوه بگذارند غواصان دهر
گر نهنگ عشق تو بخرامد از دریای قار
گر براندازی نقاب از روی روح افزای خود
رخت بردارد ز کیهان زحمت لیل و نهار
هر که بر روی تو باشد عاشق ای جان جهان
با جهان جان نباشد بود او را هیچ کار
عالم کون و فساد از کفر و دین آراستهست
عالم عشق از دل بریان و چشم اشکبار
در جهان عشق ازین رمز و حکایت هیچ نیست
کاین مزخرف پیکران گویند بر سرهای دار
وای اگر دستی برآرد در جهان انصاف تو
در همه صحرای جان یک تن نماند پایدار
بر تو کس در مینگنجد تالی الا الله چو لا
حاجبی دارد کشیده تیغ در ایوان نار
لاف گویان اناالله را ببین در عشق خویش
بر بساط عشق بنهاده جبین اختیار
من نه تنها عاشقم بر تو که بر هفت آسمان
کشته هست از عشق تو چندان که ناید در شمار
من شناسم مر ترا کز هفتمین چرخ آمدم
بچهٔ عشق ترا پرورده بر دوش و کنار
هین که از عالم برآورد آن دو مار تو دمار
روی تو در هر دلی افروخته شمع و چراغ
زلف تو در هر تنی جان سوخته پروانهوار
هر کجا بوییست خطت تاخته آنجا سپاه
هر کجا رنگیست خالت ساخته آنجا قرار
آتش عشقت ببرده عالمی را آبروی
باد هجرانت نشانده کشوری را خاکسار
تا ترا بر یاسمین رست از بنفشه برگ مورد
عاشقان را زعفران رست از سمن بر لالهزار
یوسف عصر ار نهای پس چون که اندر عشق تو
خونفشان یعقوب بینم هر زمانی صدهزار
ماه را مانی غلط کردم که مر خورشید را
نورمند از خاک پای تست نورانی عذار
قیروان عشوه بگذارند غواصان دهر
گر نهنگ عشق تو بخرامد از دریای قار
گر براندازی نقاب از روی روح افزای خود
رخت بردارد ز کیهان زحمت لیل و نهار
هر که بر روی تو باشد عاشق ای جان جهان
با جهان جان نباشد بود او را هیچ کار
عالم کون و فساد از کفر و دین آراستهست
عالم عشق از دل بریان و چشم اشکبار
در جهان عشق ازین رمز و حکایت هیچ نیست
کاین مزخرف پیکران گویند بر سرهای دار
وای اگر دستی برآرد در جهان انصاف تو
در همه صحرای جان یک تن نماند پایدار
بر تو کس در مینگنجد تالی الا الله چو لا
حاجبی دارد کشیده تیغ در ایوان نار
لاف گویان اناالله را ببین در عشق خویش
بر بساط عشق بنهاده جبین اختیار
من نه تنها عاشقم بر تو که بر هفت آسمان
کشته هست از عشق تو چندان که ناید در شمار
من شناسم مر ترا کز هفتمین چرخ آمدم
بچهٔ عشق ترا پرورده بر دوش و کنار
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
هر کرا در دل بود بازار یار
عمر و جان و دل کند در کار یار
خاصه آن بی دل که چون من یک زمان
بر زمین نشکیبد از دیدار یار
کبک را بین تا چگونه شد خجل
زان کرشمه کردن و رفتار یار
بنگر اندر گل که رشوت چون دهد
خون شود لعل از پی رخسار یار
در جهان فردوس اعلا دارد آنک
یک نفس بودست در پندار یار
در همه عالم ندیدم لذتی
خوشتر و شیرینتر از گفتار یار
همچو سنگ آید مرا یاقوت سرخ
بی لب یاقوت شکر بار یار
باد نوشین دوش گفتی ناگهان
چین زلف آشفت بر گلنار یار
زان قبل امروز مشک آلود گشت
خانه و بام و در و دیوار یار
رشک لعل و لولو اندر کوه و بحر
زان عقیق و لولو شهوار یار
شد دلم مسکین من در غم نژند
من ندانم پیش ازین هنجار یار
دست بر سر ماند چون کژدم دلم
زان دو زلفین سیه چون مار یار
هوش و عقلم بردهاند از دل تمام
آن دو نرگس بر رخ چون نار یار
مر سنایی را فتاد این نادره
چون معزی گفت از اخبار یار
آنچه من میبینم از آزار یار
گر بگویم بشکنم بازار یار
عمر و جان و دل کند در کار یار
خاصه آن بی دل که چون من یک زمان
بر زمین نشکیبد از دیدار یار
کبک را بین تا چگونه شد خجل
زان کرشمه کردن و رفتار یار
بنگر اندر گل که رشوت چون دهد
خون شود لعل از پی رخسار یار
در جهان فردوس اعلا دارد آنک
یک نفس بودست در پندار یار
در همه عالم ندیدم لذتی
خوشتر و شیرینتر از گفتار یار
همچو سنگ آید مرا یاقوت سرخ
بی لب یاقوت شکر بار یار
باد نوشین دوش گفتی ناگهان
چین زلف آشفت بر گلنار یار
زان قبل امروز مشک آلود گشت
خانه و بام و در و دیوار یار
رشک لعل و لولو اندر کوه و بحر
زان عقیق و لولو شهوار یار
شد دلم مسکین من در غم نژند
من ندانم پیش ازین هنجار یار
دست بر سر ماند چون کژدم دلم
زان دو زلفین سیه چون مار یار
هوش و عقلم بردهاند از دل تمام
آن دو نرگس بر رخ چون نار یار
مر سنایی را فتاد این نادره
چون معزی گفت از اخبار یار
آنچه من میبینم از آزار یار
گر بگویم بشکنم بازار یار
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
غریبیم چون حسنت ای خوش پسر
یکی از سر لطف بر ما نگر
سفر داد ما را چو تو تحفهای
زهی ما بر تو غلام سفر
نظرمان مباد از خدای ار به تو
جز از روی پاکیست ما را نظر
دل تنگ ما معدن عشق تست
که هم خردی و هم عزیزی چو زر
هنوز از نهالت نرستهست گل
هنوز از درختت نپختست بر
ببندد به عشق تو حورا میان
گشاید ز رشگ تو جوزا کمر
نباشد کم از ناف آهو به بوی
کرا عشق زلف تو سوزد جگر
نگارا ز دشنام چون شکرت
که دارد ز گلبرگ سوری گذر
عجب نیست گر ما قوی دل شدیم
که این خاصیت هست در نیشکر
بینداز چندان که خواهی تو تیر
که ما ساختیم از دل و جان سپر
تو بر ما به نادانی و کودکی
چو متواریان کردهای رهگذر
بدین اتفاقی که ما را فتاد
مکن راز ما پیش یاران سمر
مدر پردهٔ ما که در عشق تو
شدست این سنایی ز پرده به در
که از روی نسبت نیاید نکو
پدر پردهدار و پسر پردهدر
دل و جان و عقل سناییت را
ربودی بدان غمزهٔ دل شکر
یکی از سر لطف بر ما نگر
سفر داد ما را چو تو تحفهای
زهی ما بر تو غلام سفر
نظرمان مباد از خدای ار به تو
جز از روی پاکیست ما را نظر
دل تنگ ما معدن عشق تست
که هم خردی و هم عزیزی چو زر
هنوز از نهالت نرستهست گل
هنوز از درختت نپختست بر
ببندد به عشق تو حورا میان
گشاید ز رشگ تو جوزا کمر
نباشد کم از ناف آهو به بوی
کرا عشق زلف تو سوزد جگر
نگارا ز دشنام چون شکرت
که دارد ز گلبرگ سوری گذر
عجب نیست گر ما قوی دل شدیم
که این خاصیت هست در نیشکر
بینداز چندان که خواهی تو تیر
که ما ساختیم از دل و جان سپر
تو بر ما به نادانی و کودکی
چو متواریان کردهای رهگذر
بدین اتفاقی که ما را فتاد
مکن راز ما پیش یاران سمر
مدر پردهٔ ما که در عشق تو
شدست این سنایی ز پرده به در
که از روی نسبت نیاید نکو
پدر پردهدار و پسر پردهدر
دل و جان و عقل سناییت را
ربودی بدان غمزهٔ دل شکر
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
تا کی از ناموس هیهات ای پسر
بامدادان جام می هات ای پسر
ساغری پر کن ز خون رز مرا
کاین دلم خون شد ز غمهات ای پسر
خوش بزی با دوستان یک دم بزن
دل بپرداز از مهمات ای پسر
بر نشاط و خرمی یک دم بزی
وقت کن ایام و ساعات ای پسر
هر کجا دلدادهٔ آوارهای
بینی او را کن مراعات ای پسر
چند بر طاعات ما راحت کنی
نیست ما را برگ طاعات ای پسر
عاشقان مست را وقت صبوح
سود کی بخشد مقالات ای پسر
هر زمان خوانی خراباتی مرا
چند باشی زین محالات ای پسر
کاشکی یک دم گذارندی مرا
در صف اهل خرابات ای پسر
بامدادان جام می هات ای پسر
ساغری پر کن ز خون رز مرا
کاین دلم خون شد ز غمهات ای پسر
خوش بزی با دوستان یک دم بزن
دل بپرداز از مهمات ای پسر
بر نشاط و خرمی یک دم بزی
وقت کن ایام و ساعات ای پسر
هر کجا دلدادهٔ آوارهای
بینی او را کن مراعات ای پسر
چند بر طاعات ما راحت کنی
نیست ما را برگ طاعات ای پسر
عاشقان مست را وقت صبوح
سود کی بخشد مقالات ای پسر
هر زمان خوانی خراباتی مرا
چند باشی زین محالات ای پسر
کاشکی یک دم گذارندی مرا
در صف اهل خرابات ای پسر
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
راحتی جان را به گفتار ای پسر
آفتی دل را به کردار ای پسر
هر چه باید داری از خوبی ولیک
نیست کردارت چو گفتار ای پسر
مهر و ماهی گر بدندی مهر و ماه
سرو قد و لاله رخسار ای پسر
بشکنی بازار خوبان جهان
چون فرود آیی به بازار ای پسر
خلقی از کار تو سرگردان شدند
تا کجا خواهد شدن کار ای پسر
همچو یعقوبند گریان زان که تو
یوسف عصری به دیدار ای پسر
عشق تو چون پای بند خلق شد
دست را آهسته بردار ای پسر
عاشقست اکنون سنایی بر تو زار
رحم کن بر عاشق زار ای پسر
آفتی دل را به کردار ای پسر
هر چه باید داری از خوبی ولیک
نیست کردارت چو گفتار ای پسر
مهر و ماهی گر بدندی مهر و ماه
سرو قد و لاله رخسار ای پسر
بشکنی بازار خوبان جهان
چون فرود آیی به بازار ای پسر
خلقی از کار تو سرگردان شدند
تا کجا خواهد شدن کار ای پسر
همچو یعقوبند گریان زان که تو
یوسف عصری به دیدار ای پسر
عشق تو چون پای بند خلق شد
دست را آهسته بردار ای پسر
عاشقست اکنون سنایی بر تو زار
رحم کن بر عاشق زار ای پسر
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
صبح پیروزی برآمد زود بر خیز ای پسر
خفتگان از خواب ناپاکی برانگیز ای پسر
مجلس ما از جمال خود برافروز ای غلام
می ز جام خسروانی در قدح ریز ای پسر
یک زمان با ما به خلوت می بخور خرم بزی
یک زمان با ما به کام دل برآمیز ای پسر
عاشقان را از کنار و بوسه دادن چاره نیست
دل بنه بر بوسه دادن هیچ مستیز ای پسر
گر ز بهر بوسه دادن در تو آویزد کسی
روز محشر همچو خصمان در من آویز ای پسر
گر توانی کرد با ما زندگی زینسان درآی
ور نه زود از پیش ما برخیز و بگریز ای پسر
خفتگان از خواب ناپاکی برانگیز ای پسر
مجلس ما از جمال خود برافروز ای غلام
می ز جام خسروانی در قدح ریز ای پسر
یک زمان با ما به خلوت می بخور خرم بزی
یک زمان با ما به کام دل برآمیز ای پسر
عاشقان را از کنار و بوسه دادن چاره نیست
دل بنه بر بوسه دادن هیچ مستیز ای پسر
گر ز بهر بوسه دادن در تو آویزد کسی
روز محشر همچو خصمان در من آویز ای پسر
گر توانی کرد با ما زندگی زینسان درآی
ور نه زود از پیش ما برخیز و بگریز ای پسر
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
باز در دام بلای تو فتادیم ای پسر
بر سر کویت خروشان ایستادیم ای پسر
زلف تو دام است و خالت دانه و ما ناگهان
بر امید دانه در دام اوفتادیم ای پسر
گاه با چشم و دل پر آتش و آب ای نگار
گاه با فرق و دو لب بر خاک و بادیم ای پسر
تا دل ما شد اسیر عقرب زلفین تو
همچو عقرب دستها بر سر نهادیم ای پسر
از هوس بر حلقهٔ زلفین تو بستیم دل
تا ز غم بر رخ ز دیده خون گشادیم ای پسر
بر سر کویت خروشان ایستادیم ای پسر
زلف تو دام است و خالت دانه و ما ناگهان
بر امید دانه در دام اوفتادیم ای پسر
گاه با چشم و دل پر آتش و آب ای نگار
گاه با فرق و دو لب بر خاک و بادیم ای پسر
تا دل ما شد اسیر عقرب زلفین تو
همچو عقرب دستها بر سر نهادیم ای پسر
از هوس بر حلقهٔ زلفین تو بستیم دل
تا ز غم بر رخ ز دیده خون گشادیم ای پسر
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
چون سخنگویی از آن لب لطف باری ای پسر
پس به شوخی لب چرا خاموش داری ای پسر
در ره عشق تو ما را یار و مونس گفت تست
زان بگفتی از تو میخواهم یاری ای پسر
دیر زی در شادکامی کز اثرهای لطیف
مونس عقلی و جان را غمگساری ای پسر
تلخ گردد عیش شیرین بر بتان قندهار
چون به گاه بذله زان لب لطف باری ای پسر
بامداد از رشک دامن را کند خورشید چاک
روی چون ماه از گریبان چون برآری ای پسر
سر بسان سایه زان بر خاک دارم پیش تو
کز رخ و زلف آفتاب و سایه داری ای پسر
سرکشان سر بر خط فرمان من بنهند باش
تا به گرد مه خط مشکین برآری ای پسر
ار نبودی ماه رخسار تو تابان زیر زلف
با سر زلف تو بودی دهر تاری ای پسر
کودکی کان را به معنی در خم چوگان زلف
همچو گویی روز و شب گردان نداری ای پسر
شد گرفتار سر زلف کمند آسای تو
روز دعوی کردن مردان کاری ای پسر
شد شکار چشم روبه باز پر دستان تو
صدهزاران جان شیران شکاری ای پسر
ماه روی تو چو برگ گل به باغ دلبری
شد شکفته بر نهال کامگاری ای پسر
بس دلا کز خرمی بی برگ شد زان برگ گل
آه اگر بر برگ گل شمشاد کاری ای پسر
کی شدندی عالمی در عشق تو یعقوبوار
گر نه از یوسف جهان را یادگاری ای پسر
چون سنایی را به عالم نام فخر از عشق تست
ننگ و عار از وصلت او می چه داری ای پسر
پس به شوخی لب چرا خاموش داری ای پسر
در ره عشق تو ما را یار و مونس گفت تست
زان بگفتی از تو میخواهم یاری ای پسر
دیر زی در شادکامی کز اثرهای لطیف
مونس عقلی و جان را غمگساری ای پسر
تلخ گردد عیش شیرین بر بتان قندهار
چون به گاه بذله زان لب لطف باری ای پسر
بامداد از رشک دامن را کند خورشید چاک
روی چون ماه از گریبان چون برآری ای پسر
سر بسان سایه زان بر خاک دارم پیش تو
کز رخ و زلف آفتاب و سایه داری ای پسر
سرکشان سر بر خط فرمان من بنهند باش
تا به گرد مه خط مشکین برآری ای پسر
ار نبودی ماه رخسار تو تابان زیر زلف
با سر زلف تو بودی دهر تاری ای پسر
کودکی کان را به معنی در خم چوگان زلف
همچو گویی روز و شب گردان نداری ای پسر
شد گرفتار سر زلف کمند آسای تو
روز دعوی کردن مردان کاری ای پسر
شد شکار چشم روبه باز پر دستان تو
صدهزاران جان شیران شکاری ای پسر
ماه روی تو چو برگ گل به باغ دلبری
شد شکفته بر نهال کامگاری ای پسر
بس دلا کز خرمی بی برگ شد زان برگ گل
آه اگر بر برگ گل شمشاد کاری ای پسر
کی شدندی عالمی در عشق تو یعقوبوار
گر نه از یوسف جهان را یادگاری ای پسر
چون سنایی را به عالم نام فخر از عشق تست
ننگ و عار از وصلت او می چه داری ای پسر
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
زلف چون زنجیر و چون قیر ای پسر
یک زمان از دوش برگیر ای پسر
زان که تا در بند و زنجیر توایم
از در بندیم و زنجیر ای پسر
عرصه تا کی کرد خواهی عارضین
چون گل بی خار برخیز ای پسر
هر زمان آیی به تیر انداختن
هم کمان در دست و هم تیر ای پسر
زان که چشم بد بدان عارض رسد
زود در ده بانگ تکبیر ای پسر
آن لب و دندان و آن شیرین زبان
انگبینست و می و شیر ای پسر
جست نتواند دل از عشق تو هیچ
جست که تواند ز تقدیر ای پسر
پای بفشارد سنایی در غمت
تا به دست آیی به تدبیر ای پسر
یک زمان از دوش برگیر ای پسر
زان که تا در بند و زنجیر توایم
از در بندیم و زنجیر ای پسر
عرصه تا کی کرد خواهی عارضین
چون گل بی خار برخیز ای پسر
هر زمان آیی به تیر انداختن
هم کمان در دست و هم تیر ای پسر
زان که چشم بد بدان عارض رسد
زود در ده بانگ تکبیر ای پسر
آن لب و دندان و آن شیرین زبان
انگبینست و می و شیر ای پسر
جست نتواند دل از عشق تو هیچ
جست که تواند ز تقدیر ای پسر
پای بفشارد سنایی در غمت
تا به دست آیی به تدبیر ای پسر
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
ای سنایی کفر و دین در عاشقی یکسان شمر
جان ده اندر عشق و آنگه جان ستان را جان شمر
کفر و ایمان گر به صورت پیش تو حاضر شوند
دستگاه کفر بیش از مایهٔ ایمان شمر
ور نمیدانی که خود جانان چه باشد در صفا
هر چه آن را از تو بیرون برد آن را آن شمر
چشمهٔ حیوان چه جویی قطرهای آب از نیاز
در کنار افشان ز چشم و چشمهٔ حیوان شمر
یوسف گم کرده از نو دیدهٔ شوخی بدوز
پوست را بر قالب خود خانهٔ احزان شمر
جان ده اندر عشق و آنگه جان ستان را جان شمر
کفر و ایمان گر به صورت پیش تو حاضر شوند
دستگاه کفر بیش از مایهٔ ایمان شمر
ور نمیدانی که خود جانان چه باشد در صفا
هر چه آن را از تو بیرون برد آن را آن شمر
چشمهٔ حیوان چه جویی قطرهای آب از نیاز
در کنار افشان ز چشم و چشمهٔ حیوان شمر
یوسف گم کرده از نو دیدهٔ شوخی بدوز
پوست را بر قالب خود خانهٔ احزان شمر
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
ساقیا می ده و نمی کم گیر
وز سر زلف خود خمی کم گیر
گر به یک دم بماندهای در دام
جستی از دام پس دمی کم گیر
رو که عیسی دلیل و همره تست
ره همی رو تو مریمی کم گیر
عالمی علم بر تو جمع شدست
علم باقیست عالمی کم گیر
ز کما بیش بر تو نقصان نیست
چون تو بیشی ز کم کمی کم گیر
بم گسسته ست زیر و زار خوشست
زحمت زخمه را به می کم گیر
گر سنایی غمیست بر دل تو
یا غمی باش یا غمی کم گیر
وز سر زلف خود خمی کم گیر
گر به یک دم بماندهای در دام
جستی از دام پس دمی کم گیر
رو که عیسی دلیل و همره تست
ره همی رو تو مریمی کم گیر
عالمی علم بر تو جمع شدست
علم باقیست عالمی کم گیر
ز کما بیش بر تو نقصان نیست
چون تو بیشی ز کم کمی کم گیر
بم گسسته ست زیر و زار خوشست
زحمت زخمه را به می کم گیر
گر سنایی غمیست بر دل تو
یا غمی باش یا غمی کم گیر
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲
با تابش زلف و رخت ای ماه دلفروز
از شام تو قدر آید و از صبح تو نوروز
از جنبش موی تو برآید دو گل از مشک
وز تابش روی تو برآید دو شب از روز
بر گرد یکی گرد دل ما و در آن دل
گر جز غم خود یابی آتش زن و بفروز
هر چند همه دفتر عشاق بخواندیم
با این همه در عشق تو هستیم نو آموز
در مملکت عاشقی از پسته و بادام
بوس تو جهانگیر شد و غمزه جهانسوز
تا دیدهٔ ما جز به تو آرام نگیرد
از بوسهش مهری کن و ز غمزهش بردوز
با هجر تو هر شب ز پی وصل تو گویم
یارب تو شب عاشق و معشوق مکن روز
از شام تو قدر آید و از صبح تو نوروز
از جنبش موی تو برآید دو گل از مشک
وز تابش روی تو برآید دو شب از روز
بر گرد یکی گرد دل ما و در آن دل
گر جز غم خود یابی آتش زن و بفروز
هر چند همه دفتر عشاق بخواندیم
با این همه در عشق تو هستیم نو آموز
در مملکت عاشقی از پسته و بادام
بوس تو جهانگیر شد و غمزه جهانسوز
تا دیدهٔ ما جز به تو آرام نگیرد
از بوسهش مهری کن و ز غمزهش بردوز
با هجر تو هر شب ز پی وصل تو گویم
یارب تو شب عاشق و معشوق مکن روز
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۳
تا جایزی همی نشناسی ز لایجوز
اندر طریق عشق مسلم نهای هنوز
عاشق نباشد آنکه مر او را خبر بود
از سردی زمستان و ز گرمی تموز
در کوی عشق راست نیابی چو تیر و زه
تا پشت چون کمان نکنی روی همچو توز
چون در میان عشق چو شین اندر آمدی
چون عین و قاف باش همه ساله پشت قوز
گر مرد این رهی قدم از جان کن و در آی
ور عاجزی برو تو و دین و ره عجوز
اندر طریق عشق مسلم نهای هنوز
عاشق نباشد آنکه مر او را خبر بود
از سردی زمستان و ز گرمی تموز
در کوی عشق راست نیابی چو تیر و زه
تا پشت چون کمان نکنی روی همچو توز
چون در میان عشق چو شین اندر آمدی
چون عین و قاف باش همه ساله پشت قوز
گر مرد این رهی قدم از جان کن و در آی
ور عاجزی برو تو و دین و ره عجوز