عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
زلف مشکین تو بر طرف بنا گوش چو میم
هست چون بر سمن از سنبل تر حلقه جیم
من بجز جوهر فرد تو که نامش دهن است
درج یاقوت ندیدم صدف در یتیم
در جهان نیست کسی را بجز از نرگس مست
نسخه غمزه جادوی تو آن نیز سقیم
تا چه فرخنده وجودی که چو موجود شدی
ما در دهر شد از مثل تو فرزند عقیم
ز آن حلاوت که لب لعل شکر بار تر است
نبود بهره جز آنرا که بود ذوق سلیم
ای نسیم سر زلفت دم جانبخش مسیح
وی بنا گوش چو سیمت ید بیضای کلیم
تا اشارات غم عشق تو بربود دلم
هست قانون فلک راست چو تقویم قدیم
چون ز خاک سر کوی تو صفا بینم و بس
چه کنم روی به مروه چه کنم رکن حطیم
زنده گردد بنوی بار دگر ابن یمین
گر بخاکش گذرد ز آن دم جان بخش نسیم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
صبح از سر صفا بجهان در دمید دم
عیش صبوح گر نکنی وای ازین ندم
ساقی در آب بسته فکن آتش مذاب
وز صحن دل بباد فنا ده غبار غم
بر دست گیر ساغر و انگار روزگار
از سر گرفت بار دگر دور جام جم
دستم بزلفت ار رسد ای جان نازنین
مشکین کمند سازم از آن زلف شست خم
مست خراب گردم و اندازم آن کمند
در گردن و کشم سوی هستیش از عدم
ابن یمین اگر بکمندت خورد بساط
باید کشید و داشت چنین کار مغتنم
فرصت مده ز دست اگر آگهی ز کار
میدار چشم گردش احوال دمبدم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
گاه آنست که در آب سر افشان گردیم
تا بکی بیتو چو زلف تو پریشان گردیم
گر فتد سایه خورشید رخت بر سرما
از صفای رخ خوبت همه تن جان گردیم
چون خضر در ظلمات شب هجران توئیم
وقت نامد که بر آن چشمه حیوان گردیم
غمزه و ابروی چون تیر و کمان آفت ماست
لیک ترکش نکنم گر همه قربان گردیم
زر و گوهر ز رخ و دیده چو داریم تمام
بر عقیق یمن و لعل بدخشان گردیم
آفتاب فلک فضل و کرم شیخ علی
که چو در سایه ایوانش باخوان گردیم
دانم ای ابن یمین کز کف دریا صفتش
زود با کام دل و با سوی سامان گردیم
سایه عالی او تا بابد باقی باد
تا ز احسانش چو خورشید زر افشان گردیم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
من دوش بیخود یکنفس در کوی جانان آمدم
بی زحمت تن ساعتی در عالم جان آمدم
هرچ آن حجاب راه بود از پیش دور انداختم
ز آن پس مجرد همچو جان در پیش جانان آمدم
ترسم که نبود پاسبان از حال من آگه شود
آگه کجا گردد که من از خویش پنهان آمدم
در هجر جانان مدتی با درد دل در ساختم
دردم رسید اکنون بجان نزدیک درمان آمدم
شبها بروز آورده ام در آرزوی روی تو
تا عاقبت روزی بکام اندر شبستان آمدم
همچون سکندر مدتی در ظلمت آوردم بسر
تا ناگهان همچون خضر نزد آب حیوان آمدم
زین پیشتر با دوستان من پاک سیرت آمدم
رفتم سوی آن دوستان کز پیش ایشان آمدم
بودم عزیز ملک جان در مصر عزت کامران
مانند یوسف ناگهان در بیت احزان آمدم
در عشرت آباد جهان مجموع خاطر چون نیم
عیبم مکن ابن یمین کاول پریشان آمدم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
من عاشق و رند و می پرستم
سر مست صبوحی الستم
ای غره بهوشیاری خویش
بگذار نصیحتم که مستم
از بند جهان بگشتم آزاد
از منت این و آن برستم
دل از سر نام و ننگ برخاست
تا من بمراد دل نشستم
بس حیله و بس بهانه جستم
تا از در ننگ توبه جستم
چون ابن یمین بسا که گویم
زینگونه که رند و می پرستم
از پای در آمدم ز مستی
ایدوست بیا بگیر دستم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
ای نرگس مست تو برده دل هشیاران
با عقل خود اغیارند از عشق رخت یاران
زلف تو کند پیدا احوال پریشانم
چشم تو برد دل را با خانه بیماران
گر نیست ترا رحمت بر حالت من شاید
خفته چه خبر دارد از حالت بیداران
بر خاک سر کویت بادی که گذر یابد
آتش زند از غیرت بر کلبه عطاران
تا باده فروش آمد لعل لب میگونت
افتاد بسی نقصان در مکسب خماران
پر مکر و فریبست آن چشم خوش مستانه
زنهار بترس ای دل از فتنه مکاران
تا ابن یمین دارد مهر رخ تو در دل
دیوانگئی هستش مانند پری داران
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
تا دلم شد در خم آن طره مشکین نهان
گشت شادی از دل غمگین این مسکین نهان
بر بنا گوش چو صبحش زلف همچون شام من
گوئیا کافور دارد زیر مشک چین نهان
کفر زلف اوست دینم هر که خواهی گو بدان
کفر باشد گر زبیم خلق دارم دین نهان
دارم اندر چین زلف کژ نهاد او دلی
راست چون صاع ملک دربار بن یامین نهان
میکند در خنده پیدا عقد پرویین ز آفتاب
ز آفتاب ار چند گردد رسته پروین نهان
روز من شد تیره شب با آفتاب عارضت
گشت زیر سایه زلفین چین بر چین نهان
ماهرویا سیم اگر درسنگ باشد پس چرا
کرده ئی در سینه سیمین دل سنگین نهان
با تو مهر ما و با ما کین تو پیدا شدست
خود کجا ماند بگیتی بیش مهر و کین نهان
گر شود سوز دل ابن یمین پیدا رواست
کی بماند آتش اندر سوخته چندین نهان
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
تا بر کنار حسن نشست ابرویت چو نون
دارم چو واو غرقه دلی در میان خون
خون دلم ز دیده برون شد ز آرزوت
آری ز دیده هر چه شد از دل شود برون
با مشکبار سلسله زلف پر خمت
عقلی ندارد آنکه نگیرد ره جنون
گر شد زبون غمزه آهو وشت دلم
نشگفت از آنکه عشق کند شیر را زبون
آنرا که مار زلف تو بر دل ز دست زخم
تریاک آبدار لب تو دم و فسون
در پای تو فکنده سر خویش دیده ام
آندم که شد بحسن توام دیده رهنمون
ز ابن یمین اگر طلبی جان نازنین
بس لاابالی است بگوید چرا و چون
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
جانا بچشم رحمت بنگر به بینوایان
سلطان حسن آخر بخشای بر گدایان
بیگانه ایم با خود تا با تو آشنائیم
بیگانه وار مگذر بر کوی آشنایان
با هر که عهد بستی چون زلف خود شکستی
معلوم شد که هستی سر خیل بیوفایان
در ملک دلربائی سلطان با نوائی
معذوری ار نیائی نزدیک بینوایان
تا باد صبحگاهی بگشاد بند زلفت
بندی فتاد محکم بر کار عطر سایان
هر چند شرح زلفت دارد دراز نائی
آرد زبان شانه آنرا ز سر بپایان
تا در حساب رندان گشتم فذلک ایجان
کردند وضع ما را از جمله پارسایان
هرگز بقول دشمن از دوست بر نگردم
در عشق سخت کوشم بر رغم سست رایان
ابن یمین بوصلت میجست رهنمائی
خود حیرتش فزون شد در راه رهنمایان
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
زلف و رخسار تو دانی بچه مانند بخون
بشنو از ابن یمین تا دهدت شرح که چون
این چو خونست ولی ناشده در نافه هنوز
و آن چو خونست ولی آمده از نافه برون
دل دیوانه من تا ز رخ و طره او
دید بر گرد سمن سلسله غالیه گون
عزم کردست که رغم خرد کار افزای
نرود تا بتواند بجز از راه جنون
هر حدیثی که درو قصه لیلی نبود
ور خود آن وحی بود جمله فسانه است و فسون
عقل کار آگه من در هوس لعل لبش
هیچ دانی بچه از پای در افتاد نگون
لعل او باده نابست و مرا عقل ضعیف
عقل باشد همه وقتی بکف باده زبون
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
صبح دمید ساقیا بزم صبوح ساز کن
بر دل ما ز خرمی در ز بهشت باز کن
گر چه که ناز کرده ئی ای بت نازنین من
نیک خوش آیدم ز تو باز در آی و ناز کن
ز آنچه بود زیادتی دست ز آب رز بشوی
وز خبثات آرزو پاک شو و نماز کن
صوم و صلوه نافله گر چه ستوده طاعتیست
شاید اگر نباشدت نان بده و نیاز کن
باز سپید عقل را دیده چنین چه بسته ئی
تا بهوای دل رسی دیده باز باز کن
بلبل خوشنوا چنان در قفس از زبان بود
دم مزن و نشیمن از دست شهان چو باز کن
ابن یمین اگر ترا آرزوی سلامتست
رو در آرزوی دل بر رخ خود فراز کن
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
کار عشاق است جان در عشق جانان باختن
عشق جانان در حقیقت نیست جز جان باختن
کر کنم جان در سر سودای وصلش باک نیست
زانکه در کوی سلامت عشق نتوان باختن
تا ز عاج و انبوسش گوی و چو کان کرده اند
هیچ ناید خوشترم از گوی و چوکان باختن
نرد خوبی در تمامی بر بساط دلبری
کس نیارد مثل او در ملک ایران باختن
آشکارا خواهم افکندن سر اندر پای تو
زانکه آمد دل بجان از عشق پنهان باختن
گر ببازم دین و دنیا بر بساط عشق او
بر تو دشوارست باشد بر من آسان باختن
جان بجانان گر دهد ابن یمین عیبش مکن
کار عشاقست جان در عشق جانان باختن
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
یا رب رخ دلدارست یا ماه تمامست این
طوطی شکر افشان شد یا ذوق کلامست این
خالش نگر و زلفش از بهر شکار دل
از مشک سیه دانه و ز غالیه دامست این
در دایره خطش سطح مه تابان بین
از صبح دوم نوری در ظلمت شامست این
گر راست همی پرسی کو چون قد او سروی
بر جای نماندست این طاوس خرامست این
دل مست غم عشقش از بزم الست آمد
دیگر مدهیدش می زیرا که خرابست این
در عشق تو مشتاقان پختند بسی سودا
اما نکند سودی چون نزد تو خامست این
سر ابن یمین بر تن بهر قدمت دارد
از گردن این مفلس بردار که وامست این
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
ایماه آسمان لطافت جمال تو
ترسم همیشه بر تو ز عین الکمال تو
همچون سواد چشم و سوید ای دل مرا
نور و سرور دیده و دل داد خال تو
از بسکه با تو راست دلم گر چه کج بود
محراب سازم ابروی همچون هلال تو
جان و جهان ز بهر وصال تو بایدم
چه جان و چه جهان چو نباشد وصال تو
روزی مرا برابر سالی بشب رسد
در آرزوی طلعت فرخنده فال تو
وقت زوال اگر چه بلندست آفتاب
ای آفتاب حسن مبادا زوال تو
ابن یمین بطره و خال معنبرش
میده نشان آنکه بپرسد ز حال تو
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
مرحبا ایچشم جان روشن بنور رای تو
دستگیر دل گه آشفتگی گیسوی تو
هر که دید آن موی و رو در کفر و در اسلام گفت
صبح اسلام است و شام کفر روی و موی تو
پیش شمع روی تو مهر فلک پروانه ایست
جفت شد ماه نو از طاق خم ابروی تو
آفتاب نور بخشی سایه از من وامدار
تا شوم ذره صفت اندر هوای کوی تو
با دل شوریده گفتم بر سر خوان امید
جز جگر ما را نصیبی نیست از پهلوی تو
پیش تیر غمزه خوبان سپر گشتن ز عشق
و آن کمان بالاترست از قوت بازوی تو
گفت کای ابن یمین از من مبین اندوه خویش
دیده میآرد بلاهم سوی من هم سوی تو
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
ایفروغ رخت آتش زده بر خرمن ماه
خوشه چین لب جانپرور تو روح الله
تو سهی سروی اگر سرو سهی بست کمر
تو دو هفته مهی ار ماه بر افراخت کلاه
ترسم آئینه رخسار ترا زنگ رسد
ورنه هر دم بفلک بر کشم از جور تو آه
زاهدان عشق توام گر ز گنه میشمرند
من نه آنم که کنم توبه از اینگونه گناه
هندوی زلف تو چون دست تطاول بگشاد
جز تحمل نتوان کرد بلائیست سیاه
گیرم از آتش دل پیش کسی دم نزنم
چه کنم اشک روانرا بلغ السیل زباه
گفته ئی پیش رقیبان منگر در رخ من
که از اینکار شود حال تو ناگاه تباه
چون کنم ابن یمین کشته حسن رخ تست
دیده کشته سوی جان کند ایدوست نگاه
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
این منم بار دگر عزم خراسان کرده
روی چون بلبل شیدا بگلستان کرده
بوده یعقوب صفت ساکن بیت الاحزان
وینزمان روی سوی یوسف کنعان کرده
بسته احرام طواف حرم حضرت دوست
قبله گاه دل و جان ابروی جانان کرده
کی بود باز که خاک کف پایش بینم
سرمه روشنی دیده گریان کرده
شکرها گویم از اینطالع برگشته خویش
که ببینم ره هجرانش به پایان کرده
خرم آنروز که درد دل سودا زده را
بینم از نوش لبش دارو و درمان کرده
اینهمه شادی آنروز که باز ابن یمین
بیندش پسته خندان شکر افشان کرده
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
تا در آمد خط شبرنگ تو پیرامن ماه
کسوت حسن تراشد علم از شعر سیاه
آنچنان کز شکرت سبزه دمیدست و نبات
از لب چشمه حیوان ندمد مهر گیاه
حبذا طالع فرخنده آنکس که فتد
نظرش بر رخ میمون تو هر روز پگاه
چشمم از خیل خیال تو از آن محرومست
که گذر می نتوان کرد ز دریا بشناه
گفتم ایدل چه گنه دید دلارام ز تو
کت بسیمین ذقن افکند چو یوسف در چاه
گفت کز بهر خدا تهمت بیهوده مکن
ستمی میکند او ورنه که کردست گناه
ور بخون ریختنم میل کنی بهر دلت
کند اینکار بچشم ابن یمین بی اکراه
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
مرا زنجیر زلف او بدان سان کرد دیوانه
که از سودای او کشتم ز عقل خویش بیگانه
رموز حسن لیلی را که دریابد بجز مجنون
بدین ده ره نیارد عقل هر فرزانه
گرم سر در سر کارش رود زو بر ندارم دل
توانم دل ز جان برکند و نتوانم ز جانانه
بمجلس گر بر اندازد نقاب از عکس رخسارش
نگارستان چین گردد درو دیوار کاشانه
من از عشقش چنان مستم که عمر جاودان دانم
فروغ شمع رخسارش گرم سوزد چو پروانه
ز روی دوست تا باشم نتابم رخ چو آئینه
باره گر کند دشمن سرم صد پاره چون شانه
ملامت مرد عاشق را چو باد اندر قفس باشد
کجا در گوش جان گیرد مرا زینگونه افسانه
کسی ابن یمین را گفت کورندست و میخواره
بتضمین گو بیا بشنو ز من این بیت مستانه
چراغ عالم علوی بهر روزن دهد نوری
تواش در صومعه بینی و من در کنج میخانه
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
ای روی تو آئینه الطاف الهی
وی دبدبه حسن تو از ماه بماهی
نقاش ازل نقش رخ و زلف تو میبست
از روز و شب آمیخت سپیدی و سیاهی
در مصر دل هر که عزیزی چو تو بنشست
آخر بچه یاد آورد از یوسف چاهی
آنکو به نکو بندگیت نام بر آورد
ننگ آیدش از مرتبه منصب شاهی
گر غایت حسنت نتوان دید عجب نیست
اشیا نشود دیده بدین دیده کماهی
چون تار قصب سوخت تن زار و نزارم
از پرتو رخسار تو ز آنروی که ماهی
از آتش غم بر جگرم آب نماندست
خود دود دلم میدهد ایدوست گواهی
با این همه گر سر برود در سر سودات
سهلست زیانی که بود مالی و جانی
سر نیز گر از دست رود باک نباشد
آنست مراد ابن یمین را که تو خواهی