عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۱۲
مرا با دوزخ و جنت چه کار است
مراد عاشقان دیدار یار است
دلی کز هر دو عالم نیست یکتا
کجا در مجلس وصل تو بار است
بده ساقی ز جام بیخودی می
که از ننگ خودی جان در خمار است
فنا و نیستی در عشق فخرست
ز هستی عاشقانرا ننگ و عار است
ترا خو ناز و استغنا و ما را
نیاز و عجز و مسکینی شعار است
دگر از ما رخش پنهان ندارد
بزلفش جان ما را این قرار است
بدام زلف او جان اسیری
گرفتار بلای بیشمار است
مراد عاشقان دیدار یار است
دلی کز هر دو عالم نیست یکتا
کجا در مجلس وصل تو بار است
بده ساقی ز جام بیخودی می
که از ننگ خودی جان در خمار است
فنا و نیستی در عشق فخرست
ز هستی عاشقانرا ننگ و عار است
ترا خو ناز و استغنا و ما را
نیاز و عجز و مسکینی شعار است
دگر از ما رخش پنهان ندارد
بزلفش جان ما را این قرار است
بدام زلف او جان اسیری
گرفتار بلای بیشمار است
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۱۳
منادی در منادی این ندایست
که درد عشق را درمان فنایست
به نزد عارفان اهل بینش
جهان آئینه وجه خدایست
ز هستی هر که گردد نیست در راه
بحق او را بقای بی فنایست
نقاب زلف بر رخسار چون ماه
عجایب فتنه و محکم بلایست
همه ذرات عالم را بمعنی
اگر داند وگر نه رو بمایست
هر آن طالب که طالب رهبرش شد
یقین می دان که دردش را دوایست
دل و جان اسیری را ز دردت
بحمدالله که صد نور و صفایست
که درد عشق را درمان فنایست
به نزد عارفان اهل بینش
جهان آئینه وجه خدایست
ز هستی هر که گردد نیست در راه
بحق او را بقای بی فنایست
نقاب زلف بر رخسار چون ماه
عجایب فتنه و محکم بلایست
همه ذرات عالم را بمعنی
اگر داند وگر نه رو بمایست
هر آن طالب که طالب رهبرش شد
یقین می دان که دردش را دوایست
دل و جان اسیری را ز دردت
بحمدالله که صد نور و صفایست
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۱۴
آئینه خدا بخدا مرتضی علیست
گنج بقا و نور لقا مرتضی علیست
مشکل گشا بقول سلونی ولو کشف
معجزنما بروز وغا مرتضی علیست
صاحب لوای منزلت قربت و وصال
مسندنشین ملک دنا مرتضی علیست
خورشید آسمان ولایت ولی حق
خیرالوری و نور هدی مرتضی علیست
واقف ز سر لم یزلی از ره عیان
عارف بعلم کشف و صفا مرتضی علیست
دریای در و معرفت و گوهر یقین
کوه وقار وجود و سخا مرتضی علیست
آن نشاة که ختم ولایت بود بر او
چون گویمت قبول نما مرتضی علیست
آن سر دایری که بهر دور ظاهر است
چشم بصیرتت بگشا مرتضی علیست
آن کاملی که گفت انااللوح و القلم
هم عرش و هم زمین و سما مرتضی علیست
آن کو کلام ناطق و سری است کس مدان
برتر شده ز چون و چرا مرتضی علیست
گر شاه اولیاطلبی و امام دین
بشنو اسیریا بخدا مرتضی علیست
گنج بقا و نور لقا مرتضی علیست
مشکل گشا بقول سلونی ولو کشف
معجزنما بروز وغا مرتضی علیست
صاحب لوای منزلت قربت و وصال
مسندنشین ملک دنا مرتضی علیست
خورشید آسمان ولایت ولی حق
خیرالوری و نور هدی مرتضی علیست
واقف ز سر لم یزلی از ره عیان
عارف بعلم کشف و صفا مرتضی علیست
دریای در و معرفت و گوهر یقین
کوه وقار وجود و سخا مرتضی علیست
آن نشاة که ختم ولایت بود بر او
چون گویمت قبول نما مرتضی علیست
آن سر دایری که بهر دور ظاهر است
چشم بصیرتت بگشا مرتضی علیست
آن کاملی که گفت انااللوح و القلم
هم عرش و هم زمین و سما مرتضی علیست
آن کو کلام ناطق و سری است کس مدان
برتر شده ز چون و چرا مرتضی علیست
گر شاه اولیاطلبی و امام دین
بشنو اسیریا بخدا مرتضی علیست
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۱۵
آن دلبر پنهانی سرمست بصحرا شد
خود را بجهان بنمود عالم همه شیدا شد
آن کسوت بیچونی برکند لباس چون
پوشید و برون آمد سر فتنه و غوغا شد
در عشوه و ناز آمد معشوقه و عاشق گشت
گه لیلی و مجنون است گه وامق و عذرا شد
هر دم بدگر جلوه بنمود رخ خود را
از عشوه گوناگون غارتگر دلها شد
تا میل همه دل ها جز جانب او نبود
از روی نکو رویان آن حسن هویدا شد
اندر نظر عارف اغیار خیال آمد
بر نقش همه عالم یار است که پیدا شد
جان محرم وصل آمد چون نقش اسیری رفت
از قید دویی وارست با مطلق یکتا شد
خود را بجهان بنمود عالم همه شیدا شد
آن کسوت بیچونی برکند لباس چون
پوشید و برون آمد سر فتنه و غوغا شد
در عشوه و ناز آمد معشوقه و عاشق گشت
گه لیلی و مجنون است گه وامق و عذرا شد
هر دم بدگر جلوه بنمود رخ خود را
از عشوه گوناگون غارتگر دلها شد
تا میل همه دل ها جز جانب او نبود
از روی نکو رویان آن حسن هویدا شد
اندر نظر عارف اغیار خیال آمد
بر نقش همه عالم یار است که پیدا شد
جان محرم وصل آمد چون نقش اسیری رفت
از قید دویی وارست با مطلق یکتا شد
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۱۶
دوش اندر بزم وصل یار بودم تا بروز
شب همه شب مست آن دیدار بودم تا بروز
بی رقیب و مدعی در گلشن عیش و طرب
هم نشین با آن گل بی خار بودم تا بروز
گه گهی در خواب مستی بیخود و گاهی دگر
در هوای روی او بیدار بودم تا بروز
با خیال چشم مخمورش چو رند می پرست
یکدودم مست و دمی هشیار بودم تا بروز
دل پی دلبر برفت و باز آمد دلبرم
دور از آن مه بی دل و دلدار بودم تا بروز
شب ز فکر زلف او جان بود اندر پیچ و تاب
وز رخ او غرقه در انوار بودم تا بروز
بی اسیری فارغ از اغیار و طعن مدعی
در تماشای جمال یار بودم تا بروز
شب همه شب مست آن دیدار بودم تا بروز
بی رقیب و مدعی در گلشن عیش و طرب
هم نشین با آن گل بی خار بودم تا بروز
گه گهی در خواب مستی بیخود و گاهی دگر
در هوای روی او بیدار بودم تا بروز
با خیال چشم مخمورش چو رند می پرست
یکدودم مست و دمی هشیار بودم تا بروز
دل پی دلبر برفت و باز آمد دلبرم
دور از آن مه بی دل و دلدار بودم تا بروز
شب ز فکر زلف او جان بود اندر پیچ و تاب
وز رخ او غرقه در انوار بودم تا بروز
بی اسیری فارغ از اغیار و طعن مدعی
در تماشای جمال یار بودم تا بروز
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۱۷
هر جا ظهور یافت کمال و صفای دل
عالم نبود ذره اندر فضای دل
آن مظهری که سر عیان زو عیان نمود
جستم بهر دو کون و ندیدم ورای دل
آئینه کمال حقیقت دلست و بس
هر دو جهان شدست ازین رو فدای دل
کی مرغ دل اسیر مکان بود یا زمان
در لامکان بود همه سیر مقای دل
گنج نهان چو هست هویدا بکنج دل
گشتند ازین جهت همه شاهان گدای دل
هر دل که در هوای تو جان را نثار کرد
شد رهبر کمال یقین آن هوای دل
گفتم دوای این دل بیچاره چیست گفت
جز درد عشق نیست اسیری دوای دل
عالم نبود ذره اندر فضای دل
آن مظهری که سر عیان زو عیان نمود
جستم بهر دو کون و ندیدم ورای دل
آئینه کمال حقیقت دلست و بس
هر دو جهان شدست ازین رو فدای دل
کی مرغ دل اسیر مکان بود یا زمان
در لامکان بود همه سیر مقای دل
گنج نهان چو هست هویدا بکنج دل
گشتند ازین جهت همه شاهان گدای دل
هر دل که در هوای تو جان را نثار کرد
شد رهبر کمال یقین آن هوای دل
گفتم دوای این دل بیچاره چیست گفت
جز درد عشق نیست اسیری دوای دل
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۱۸
من که خورشید جمال تو عیان می بینم
عکس روی تو ز مرآت جهان می بینم
منم آن رند که دایم ز خرابات جهان
شاهد حسن ترا جلوه کنان می بینم
مهر ذاتت که ز نورش دو جهان پیدا شد
در پس پرده هر ذره نهان می بینم
تا که گشتم بره عشق تو بی نام و نشان
در همه کون و مکان از تو نشان می بینم
از تجلی جمال تو دلم پرنور است
پرتو روی تو از دیده جان می بینم
راست ناید بصفت حسن تو گر شرح دهم
جلوه روی تو بیرون ز بیان می بینم
دیده اهل نظر از رخ خوبان جهان
چون اسیری بجمالت نگران می بینم
عکس روی تو ز مرآت جهان می بینم
منم آن رند که دایم ز خرابات جهان
شاهد حسن ترا جلوه کنان می بینم
مهر ذاتت که ز نورش دو جهان پیدا شد
در پس پرده هر ذره نهان می بینم
تا که گشتم بره عشق تو بی نام و نشان
در همه کون و مکان از تو نشان می بینم
از تجلی جمال تو دلم پرنور است
پرتو روی تو از دیده جان می بینم
راست ناید بصفت حسن تو گر شرح دهم
جلوه روی تو بیرون ز بیان می بینم
دیده اهل نظر از رخ خوبان جهان
چون اسیری بجمالت نگران می بینم
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۱۹
ما دل و دین در قمار عشق جانان باختیم
خلوت جانرا ز رخت غیر وا پرداختیم
تا نباشد قلب نقد جان و دل در عشق او
سالها در بوته درد و غمش بگداختیم
چون وصال او نشد حاصل من مشتاق را
سوختیم از آتش شوق و بهجران ساختیم
ما بچوگان رضا بودیم گوی عاشقی
تا سمند عشق در میدان محنت تاختیم
تا عیان شد مهر روی تو ز ذرات جهان
آفتاب و ذره را از یکدگر نشناختیم
در خرابات فنا تا از می وصلیم مست
شور و غوغای اناالحق در جهان انداختیم
زاهد از بهر بهشت و حور دنیا را بباخت
بهر دیدارش اسیری ما دو عالم باختیم
خلوت جانرا ز رخت غیر وا پرداختیم
تا نباشد قلب نقد جان و دل در عشق او
سالها در بوته درد و غمش بگداختیم
چون وصال او نشد حاصل من مشتاق را
سوختیم از آتش شوق و بهجران ساختیم
ما بچوگان رضا بودیم گوی عاشقی
تا سمند عشق در میدان محنت تاختیم
تا عیان شد مهر روی تو ز ذرات جهان
آفتاب و ذره را از یکدگر نشناختیم
در خرابات فنا تا از می وصلیم مست
شور و غوغای اناالحق در جهان انداختیم
زاهد از بهر بهشت و حور دنیا را بباخت
بهر دیدارش اسیری ما دو عالم باختیم
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۲۰
ما مست شراب لعل یاریم
مخمور دو چشم پرخماریم
چون زلف خوش تو بی سکونیم
چون حسن رخ تو برقراریم
ما دیده بروی دوست داریم
از حور و بهشت یاد ناریم
دست از دو جهان اگر بشوییم
با تو نفسی اگر برآریم
از بهر نثار مقدم تو
جان و دل سروران بیاریم
از بهر تفاخر دو عالم
خود را سک کوی تو شماریم
گفتی به چه گشته مقید؟
پابسته بزلف تابداریم
چون پرتو روی یار دیدیم
از هستی خویش برکناریم
تا واله حسن جانفزاییم
پروای خود و جهان نداریم
مستیم و خراب و لاابالی
حیران جمال آن نگاریم
با درد خوشیم ای اسیری
با او چو همیشه یار غاریم
مخمور دو چشم پرخماریم
چون زلف خوش تو بی سکونیم
چون حسن رخ تو برقراریم
ما دیده بروی دوست داریم
از حور و بهشت یاد ناریم
دست از دو جهان اگر بشوییم
با تو نفسی اگر برآریم
از بهر نثار مقدم تو
جان و دل سروران بیاریم
از بهر تفاخر دو عالم
خود را سک کوی تو شماریم
گفتی به چه گشته مقید؟
پابسته بزلف تابداریم
چون پرتو روی یار دیدیم
از هستی خویش برکناریم
تا واله حسن جانفزاییم
پروای خود و جهان نداریم
مستیم و خراب و لاابالی
حیران جمال آن نگاریم
با درد خوشیم ای اسیری
با او چو همیشه یار غاریم
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۲۱
ساقی شراب عشق ده تا از خرد یکسو شوم
مست و خرابم کن چنان کز ما برآیم هو شوم
ای شاهد مه روی ما در ده می جام فنا
تا از خمار ما و من یابم امان و او شوم
وقت است تا چون عاشقان دست از خودی کوته کنم
پا در ره عشقش نهم با دوست همزانو شوم
از گلخن طبع و هوا همچون ملک دوری کنم
در گلشن ذات و صفت مانند گل خوش بو شوم
اندر میان ما و تو مایی ما آمد حجاب
ایکاش برخیزد منی تا با تو روبررو شوم
خوی خوش عشاق تو جانبازی است و نیستی
هستی چو محو عشق شد با عاشقان همخو شوم
مایی اسیری غرق شد در موج دریای قدم
بحرم بمعنی این زمان در صورت ارچه جو شوم
مست و خرابم کن چنان کز ما برآیم هو شوم
ای شاهد مه روی ما در ده می جام فنا
تا از خمار ما و من یابم امان و او شوم
وقت است تا چون عاشقان دست از خودی کوته کنم
پا در ره عشقش نهم با دوست همزانو شوم
از گلخن طبع و هوا همچون ملک دوری کنم
در گلشن ذات و صفت مانند گل خوش بو شوم
اندر میان ما و تو مایی ما آمد حجاب
ایکاش برخیزد منی تا با تو روبررو شوم
خوی خوش عشاق تو جانبازی است و نیستی
هستی چو محو عشق شد با عاشقان همخو شوم
مایی اسیری غرق شد در موج دریای قدم
بحرم بمعنی این زمان در صورت ارچه جو شوم
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۲۲
کافر عشقم مسلمان نیستم
بت پرستم اهل ایمان نیستم
رندم و آزاده از خلد و جحیم
در هوای حور و غلمان نیستم
فرد و یکتاام براه عشق یار
همچو زاهد از دورنگان نیستم
حق پرستم نه چو زاهد خودپرست
مؤمنم از بت پرستان نیستم
صوفی صافی ز اوصاف بشر
مرد سالوسی چو شیخان نیستم
بر سریر ملک عرفان و یقین
پادشاهم از گدایان نیستم
مستم و لایعقل از جام وصال
در خمار درد هجران نیستم
نور وحدت بر دل من چون بتافت
نور حقم جنس خلقان نیستم
باده عشقش مرا هشیار ساخت
عشق ورزی را زمستان نیستم
سوز عشق آمد دوای درد ما
عاشقم جویای درمان نیستم
چون اسیری از کمال نیستی
گوید از عامم ز خاصان نیستم
بت پرستم اهل ایمان نیستم
رندم و آزاده از خلد و جحیم
در هوای حور و غلمان نیستم
فرد و یکتاام براه عشق یار
همچو زاهد از دورنگان نیستم
حق پرستم نه چو زاهد خودپرست
مؤمنم از بت پرستان نیستم
صوفی صافی ز اوصاف بشر
مرد سالوسی چو شیخان نیستم
بر سریر ملک عرفان و یقین
پادشاهم از گدایان نیستم
مستم و لایعقل از جام وصال
در خمار درد هجران نیستم
نور وحدت بر دل من چون بتافت
نور حقم جنس خلقان نیستم
باده عشقش مرا هشیار ساخت
عشق ورزی را زمستان نیستم
سوز عشق آمد دوای درد ما
عاشقم جویای درمان نیستم
چون اسیری از کمال نیستی
گوید از عامم ز خاصان نیستم
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۲۳
من آن رند خراباتم که هشیارانه می نوشم
من آن قلاش رسوایم که دایم مست و بیهوشم
من آن دردی کشم که نام و ناموس دو عالم را
ز بیباکی و استغنا بجام باده بفروشم
منم آن بحر بی پایان که صد دریا و صحرا را
بیکدم دم کشم هر دم ز مستی باز بخروشم
منم آن عاشق بیخود که هم معشوقم و عاشق
ندانم من منم یا او عجب حیران و مدهوشم
شدم مست می توحید و از کثرت نیم آگه
که در میخانه وحدت چو خم باده در جوشم
من آن شهباز سلطانم که عالم شد مکان ما
ولی عنقا صفت اندر خفا و نیستی کوشم
چو از قید خودم مطلق اسیری نیستم الحق
مکن بر حال عاشق دق نه من با عقل و باهوشم
من آن قلاش رسوایم که دایم مست و بیهوشم
من آن دردی کشم که نام و ناموس دو عالم را
ز بیباکی و استغنا بجام باده بفروشم
منم آن بحر بی پایان که صد دریا و صحرا را
بیکدم دم کشم هر دم ز مستی باز بخروشم
منم آن عاشق بیخود که هم معشوقم و عاشق
ندانم من منم یا او عجب حیران و مدهوشم
شدم مست می توحید و از کثرت نیم آگه
که در میخانه وحدت چو خم باده در جوشم
من آن شهباز سلطانم که عالم شد مکان ما
ولی عنقا صفت اندر خفا و نیستی کوشم
چو از قید خودم مطلق اسیری نیستم الحق
مکن بر حال عاشق دق نه من با عقل و باهوشم
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۲۴
ما دو عالم را همه لا دیده ایم
لا چه باشد جمله الا دیده ایم
در لباس جمله ذرات جهان
مهر روی او هویدا دیده ایم
نور خورشید جمال او عیان
از همه پنهان و پیدا دیده ایم
هر که ره یابد ببزم وصل دوست
هردمش عیدی مهنا دیده ایم
آن امانت کو نگنجد در جهان
در دل عشاق مأوا دیده ایم
زانکه مستغنی ز جایست و جهات
در دل هر ذره اش جا دیده ایم
در پس هر ذره از عین الیقین
ای اسیری ما خدا را دیده ایم
لا چه باشد جمله الا دیده ایم
در لباس جمله ذرات جهان
مهر روی او هویدا دیده ایم
نور خورشید جمال او عیان
از همه پنهان و پیدا دیده ایم
هر که ره یابد ببزم وصل دوست
هردمش عیدی مهنا دیده ایم
آن امانت کو نگنجد در جهان
در دل عشاق مأوا دیده ایم
زانکه مستغنی ز جایست و جهات
در دل هر ذره اش جا دیده ایم
در پس هر ذره از عین الیقین
ای اسیری ما خدا را دیده ایم
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۲۵
ای دل بیا بکوی خرابات جا کنیم
با پیر میفروش بجان اقتدا کنیم
بر آستان پیر خرابات سرنهیم
بر عهد بندگی و ارادت وفا کنیم
خود را ز قید زهد و ریایی برون بریم
باشد کزان کدورت دل را صفا کنیم
با شاهد و شراب دمی همدمی شویم
خود را به بیخودی بخدا آشنا کنیم
بعدالفنا زجیب بقا سر برآوریم
درد فراق را بوصالش دوا کنیم
باشد ز هستی تو اسیری شویم مست
یکروی شو که روی بدار البقا کنیم
با پیر میفروش بجان اقتدا کنیم
بر آستان پیر خرابات سرنهیم
بر عهد بندگی و ارادت وفا کنیم
خود را ز قید زهد و ریایی برون بریم
باشد کزان کدورت دل را صفا کنیم
با شاهد و شراب دمی همدمی شویم
خود را به بیخودی بخدا آشنا کنیم
بعدالفنا زجیب بقا سر برآوریم
درد فراق را بوصالش دوا کنیم
باشد ز هستی تو اسیری شویم مست
یکروی شو که روی بدار البقا کنیم
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۲۶
ای عاشقان ای عاشقان مائیم عشق دلبران
چون عشق سودی بی زیان کاری نباشد در جهان
یاری نهانی شد عیان در صورت جان و جهان
از غیر او نام و نشان کو در همه کون و مکان
عشق آمد و در دل نشست راه برون شد راببست
گفتم بگوی ای خودپرست چون یابی از دستم امان
گفتم که ای سلطان من غایب مشو از جان من
اینست خود درمان من میباش دایم میهمان
جام شراب آتشین داد و بگفتا نوش این
مستی مکن ای بی یقین هشیار باش و کاردان
چون نوش کردم آتشی افتاد در جانم خوشی
در پیش آن عاشق کشی دیدم فنای جاودان
چون زان فنا دیدم بقا دیگر ندیدم جز خدا
ما از کجا غیر از کجا مایی در اویی شد نهان
ایمان عیان از روی او کفر آشکار از موی او
جمله بجست و جوی او در کعبه و دیر مغان
می بین اسیری روبرو حسنش ز هر روی نکو
زیرا که نبود غیر او اندر نهان و در عیان
چون عشق سودی بی زیان کاری نباشد در جهان
یاری نهانی شد عیان در صورت جان و جهان
از غیر او نام و نشان کو در همه کون و مکان
عشق آمد و در دل نشست راه برون شد راببست
گفتم بگوی ای خودپرست چون یابی از دستم امان
گفتم که ای سلطان من غایب مشو از جان من
اینست خود درمان من میباش دایم میهمان
جام شراب آتشین داد و بگفتا نوش این
مستی مکن ای بی یقین هشیار باش و کاردان
چون نوش کردم آتشی افتاد در جانم خوشی
در پیش آن عاشق کشی دیدم فنای جاودان
چون زان فنا دیدم بقا دیگر ندیدم جز خدا
ما از کجا غیر از کجا مایی در اویی شد نهان
ایمان عیان از روی او کفر آشکار از موی او
جمله بجست و جوی او در کعبه و دیر مغان
می بین اسیری روبرو حسنش ز هر روی نکو
زیرا که نبود غیر او اندر نهان و در عیان
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۲۸
توئی که مشرق انوار و ذات اسمائی
توئی که قطره و موج و حباب و دریائی
توئی که آدم و نوح و خلیل و داودی
توئی که احمد و موسی و خضر و عیسائی
محیط مرکز افلاک و انجم و املاک
توئی که اصل اصول نهان و پیدائی
توئی که بحر حیاتی و کوه علم و یقین
توئی که جمله جهان را چو چشم بینائی
برون ز جان و جهانی و این و کیف و مکان
از آنکه جان و جهانی همیشه بیجائی
به نقش تست نموده نقوش جان وجهان
از آن جهت که تو هم اسم و هم مسمائی
جهان شدست اسیری اسیر قید دوئی
توئی بملک حقیقت که فرد و یکتائی
توئی که قطره و موج و حباب و دریائی
توئی که آدم و نوح و خلیل و داودی
توئی که احمد و موسی و خضر و عیسائی
محیط مرکز افلاک و انجم و املاک
توئی که اصل اصول نهان و پیدائی
توئی که بحر حیاتی و کوه علم و یقین
توئی که جمله جهان را چو چشم بینائی
برون ز جان و جهانی و این و کیف و مکان
از آنکه جان و جهانی همیشه بیجائی
به نقش تست نموده نقوش جان وجهان
از آن جهت که تو هم اسم و هم مسمائی
جهان شدست اسیری اسیر قید دوئی
توئی بملک حقیقت که فرد و یکتائی
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۳۰
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۳۳
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۳۴
اسیری لاهیجی : ملحقات
شمارهٔ ۳۶