عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۵
سرمست درآمد از سر کوی
ناشسته رخ و گره زده موی
وز بی خوابی دو چشم مستش
چون مخموران گره بر ابروی
ترک فلکش به جان همی گفت
کای من ز میان جانت هندوی
فریاد کنان فلک که احسنت
کو چشم که بنگرد زهی روی
پیش لبش آب خضر شد خاک
زیر قدمش بهشت شد کوی
دل زار به های های بگریست
میگفت به های های کای هوی
یکدم بنشین که این دل مست
چون باد همی رود به هر سوی
جان میخواهد ز هر کسی وام
بر روی تو میدهد به صد روی
عطار تویی و نیم جانی
با دوست به نیم جان سخن گوی
ناشسته رخ و گره زده موی
وز بی خوابی دو چشم مستش
چون مخموران گره بر ابروی
ترک فلکش به جان همی گفت
کای من ز میان جانت هندوی
فریاد کنان فلک که احسنت
کو چشم که بنگرد زهی روی
پیش لبش آب خضر شد خاک
زیر قدمش بهشت شد کوی
دل زار به های های بگریست
میگفت به های های کای هوی
یکدم بنشین که این دل مست
چون باد همی رود به هر سوی
جان میخواهد ز هر کسی وام
بر روی تو میدهد به صد روی
عطار تویی و نیم جانی
با دوست به نیم جان سخن گوی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۷
جان به لب آوردهام تا از لبم جانی دهی
دل ز من بربودهای باشد که تاوانی دهی
از لبت جانی همی خواهم برای خویش نه
زانکه هم بر تو فشانم گر مرا جانی دهی
تو همی خواهی که هر تابی اندر زلف توست
همچو زلف خویش در کار پریشانی دهی
من چو گویی پا و سر گم کردهام تا تو مرا
زلف بفشانی و از هر حلقه چوگانی دهی
من کیم مهمان تو، تو تنگها داری شکر
میسزد گر یک شکر آخر به مهمانی دهی
من سگ کوی توام شیری شوم گر گاه گاه
چون سگان کوی خویشم ریزهٔ خوانی دهی
چون نمییابند از وصل تو شاهان ذرهای
نیست ممکن گر چنان ملکی به دربانی دهی
من که باشم تا به خون من بیالایی تو دست
این به دست من برآید گر تو فرمانی دهی
کی رسم در گرد وصل تو که تا میبنگرم
هر دمم تشنه جگر سر در بیابانی دهی
داد از بیداد تو عطار مسکین دل ز دست
دست آن داری که تو داد سخن دانی دهی
دل ز من بربودهای باشد که تاوانی دهی
از لبت جانی همی خواهم برای خویش نه
زانکه هم بر تو فشانم گر مرا جانی دهی
تو همی خواهی که هر تابی اندر زلف توست
همچو زلف خویش در کار پریشانی دهی
من چو گویی پا و سر گم کردهام تا تو مرا
زلف بفشانی و از هر حلقه چوگانی دهی
من کیم مهمان تو، تو تنگها داری شکر
میسزد گر یک شکر آخر به مهمانی دهی
من سگ کوی توام شیری شوم گر گاه گاه
چون سگان کوی خویشم ریزهٔ خوانی دهی
چون نمییابند از وصل تو شاهان ذرهای
نیست ممکن گر چنان ملکی به دربانی دهی
من که باشم تا به خون من بیالایی تو دست
این به دست من برآید گر تو فرمانی دهی
کی رسم در گرد وصل تو که تا میبنگرم
هر دمم تشنه جگر سر در بیابانی دهی
داد از بیداد تو عطار مسکین دل ز دست
دست آن داری که تو داد سخن دانی دهی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۹
زلف تیره بر رخ روشن نهی
سرکشان را بار بر گردن نهی
روی بنمایی چو ماه آسمان
منت روی زمین بر من نهی
تا کی از زنجیر زلف تافته
داغ گه بر جان و گه بر تن نهی
وقت نامد کز نمکدان لبت
دام من زان نرگس رهزن نهی
تا سر یک رشته یابم از تو باز
خارم از مژگان چون سوزن نهی
گر مرا در دوستی تو ز چشم
اشک ریزد نام من دشمن نهی
گفته بودی خون گری تا مهر عشق
بیرخم بر دیدهٔ روشن نهی
گر بگریم تر شود دامن مرا
تو مرا در عشق تر دامن نهی
بار ندهی لیک قسم عاشقان
همچو یوسف بوی پیراهن نهی
ور دهی در عمر خود بار جمال
بار غم بر جان مرد و زن نهی
وصف تو چون از فرید آید که تو
افصح آفاق را الکن نهی
سرکشان را بار بر گردن نهی
روی بنمایی چو ماه آسمان
منت روی زمین بر من نهی
تا کی از زنجیر زلف تافته
داغ گه بر جان و گه بر تن نهی
وقت نامد کز نمکدان لبت
دام من زان نرگس رهزن نهی
تا سر یک رشته یابم از تو باز
خارم از مژگان چون سوزن نهی
گر مرا در دوستی تو ز چشم
اشک ریزد نام من دشمن نهی
گفته بودی خون گری تا مهر عشق
بیرخم بر دیدهٔ روشن نهی
گر بگریم تر شود دامن مرا
تو مرا در عشق تر دامن نهی
بار ندهی لیک قسم عاشقان
همچو یوسف بوی پیراهن نهی
ور دهی در عمر خود بار جمال
بار غم بر جان مرد و زن نهی
وصف تو چون از فرید آید که تو
افصح آفاق را الکن نهی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۰
گه به کرشمه دلم ز بر بربایی
گه ز تنم جان به یک نظر بربایی
ننگ نیاید تو را که هیچ کسی را
گه دل و گه جان مختصر بربایی
چون تتق از آفتاب چهره کنی دور
عقل براندازی و بصر بربایی
چون سر زلف تو سرکشی کند آغاز
از سر مویی هزار سر بربایی
از سر کین زان سنان غمزه کنی تیز
تا به سنانی ز مه قمر بربایی
قصد کنی چون در آینه نگری تو
کز لب خود زاینه شکر بربایی
بر طرفی میروی ز من که من مست
طرف ندارم که از کمر بربایی
در رخ من ننگری به دیدهٔ رحمت
بلکه بدان بنگری که زر بربایی
گر بربایی هزار دل تو به روزی
سیر نگردی تو و دگر بربایی
چون نشکیبی ز دلربایی عشاق
جهد بر آن کن که بیشتر بربایی
تا به ابد ای فرید تو بنمیری
از لب او یک شکر اگر بربایی
گه ز تنم جان به یک نظر بربایی
ننگ نیاید تو را که هیچ کسی را
گه دل و گه جان مختصر بربایی
چون تتق از آفتاب چهره کنی دور
عقل براندازی و بصر بربایی
چون سر زلف تو سرکشی کند آغاز
از سر مویی هزار سر بربایی
از سر کین زان سنان غمزه کنی تیز
تا به سنانی ز مه قمر بربایی
قصد کنی چون در آینه نگری تو
کز لب خود زاینه شکر بربایی
بر طرفی میروی ز من که من مست
طرف ندارم که از کمر بربایی
در رخ من ننگری به دیدهٔ رحمت
بلکه بدان بنگری که زر بربایی
گر بربایی هزار دل تو به روزی
سیر نگردی تو و دگر بربایی
چون نشکیبی ز دلربایی عشاق
جهد بر آن کن که بیشتر بربایی
تا به ابد ای فرید تو بنمیری
از لب او یک شکر اگر بربایی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۱
ای راه تو را دراز نایی
نه راه تو را سری نه پایی
این راه دراز سالکان را
کوته نکند مگر فنایی
عاشق ز فنا چگونه ترسد
چون عین فنا بود بقایی
چون از تو نماند هیچ بر جای
آنجاست اگر رسی بجایی
ای دل بنشستهای همه روز
بر بوی وصال جانفزایی
در لجهٔ بحر عشق جانت
شد غرقه به بوی آشنایی
دری که به هر دو کون ارزد
دانی نرسد به ناسزایی
هرگز دیدی که هیچ سلطان
بر تخت نشست با گدایی
هرگز دیدی که رند گلخن
می خورد ز دست پادشایی
ای دل خون خور که آن چنان ماه
فارغ بود از غم چو مایی
ای بس که من اندرین بیابان
ره پیمودم ز تنگنایی
دردا که ز اشتران راهش
بانگی نشنیدم از درایی
باری چه بدی که غول را هم
دل خوش کندی به مرحبایی
چون در خور صومعه نیم من
اکنون منم و کلیسیایی
در بسته چهار گوشه زنار
از حلقهٔ زلف دلربایی
بس پرگره است زلفش و هست
زان هر گرهی گرهگشایی
گر خون دلم بریزد آن زلف
خونریزی اوست خون بهایی
گر تو سر عین عشق داری
دیری است که گفتمی صلایی
ورنه ز درم برو که در پاش
دادند نشان پارسایی
عطار تو خویشتن نگه دار
از آفت خویشتن نمایی
نه راه تو را سری نه پایی
این راه دراز سالکان را
کوته نکند مگر فنایی
عاشق ز فنا چگونه ترسد
چون عین فنا بود بقایی
چون از تو نماند هیچ بر جای
آنجاست اگر رسی بجایی
ای دل بنشستهای همه روز
بر بوی وصال جانفزایی
در لجهٔ بحر عشق جانت
شد غرقه به بوی آشنایی
دری که به هر دو کون ارزد
دانی نرسد به ناسزایی
هرگز دیدی که هیچ سلطان
بر تخت نشست با گدایی
هرگز دیدی که رند گلخن
می خورد ز دست پادشایی
ای دل خون خور که آن چنان ماه
فارغ بود از غم چو مایی
ای بس که من اندرین بیابان
ره پیمودم ز تنگنایی
دردا که ز اشتران راهش
بانگی نشنیدم از درایی
باری چه بدی که غول را هم
دل خوش کندی به مرحبایی
چون در خور صومعه نیم من
اکنون منم و کلیسیایی
در بسته چهار گوشه زنار
از حلقهٔ زلف دلربایی
بس پرگره است زلفش و هست
زان هر گرهی گرهگشایی
گر خون دلم بریزد آن زلف
خونریزی اوست خون بهایی
گر تو سر عین عشق داری
دیری است که گفتمی صلایی
ورنه ز درم برو که در پاش
دادند نشان پارسایی
عطار تو خویشتن نگه دار
از آفت خویشتن نمایی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۲
منم و گوشهای و سودایی
تن من جایی و دلم جایی
هر زمانم به عالمی میلی
هر دمم سوی شیوهای رایی
مانده در انقلاب چون گردون
گاه شیبی و گاه بالایی
ساکن گوشهٔ جهان ز جهان
همچو من نیست هیچ تنهایی
ای عجب گرچه ماندهام تنها
ماندهام در میان غوغایی
رهزن من بسی شدند که من
راه گم کردهام به صحرایی
کارم اکنون ز دست من بگذشت
که در افتادهام به دریایی
نیست غرقه شدن درین دریا
کار هر نازکی و رعنایی
من سرگشته عمر خام طمع
میپزم بر کناره سودایی
مانده امروز با دلی پر خون
منتظر بر امید فردایی
الغیاث الغیاث زانکه ندید
کس چو عطار هیچ شیدایی
تن من جایی و دلم جایی
هر زمانم به عالمی میلی
هر دمم سوی شیوهای رایی
مانده در انقلاب چون گردون
گاه شیبی و گاه بالایی
ساکن گوشهٔ جهان ز جهان
همچو من نیست هیچ تنهایی
ای عجب گرچه ماندهام تنها
ماندهام در میان غوغایی
رهزن من بسی شدند که من
راه گم کردهام به صحرایی
کارم اکنون ز دست من بگذشت
که در افتادهام به دریایی
نیست غرقه شدن درین دریا
کار هر نازکی و رعنایی
من سرگشته عمر خام طمع
میپزم بر کناره سودایی
مانده امروز با دلی پر خون
منتظر بر امید فردایی
الغیاث الغیاث زانکه ندید
کس چو عطار هیچ شیدایی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۴
از غمت روز و شب به تنهایی
مونس عاشقان سودایی
عاشقان را ز بیخ و بن برکند
آتش عشقت از توانایی
عشق با نام و ننگ ناید راست
ندهد عشق دست رعنایی
عشق را سر برهنه باید کرد
بر سر چارسوی رسوایی
بس که خفتند عاشقان در خون
تا تو از رخ نقاب بگشایی
تا ز ما ذرهای همی ماند
تو ز غیرت جمال ننمایی
در حجابیم ما ز هستی خویش
ما نهانیم و تو هویدایی
هستی ما به پیش هستی تو
ذرهای هستی است هر جایی
هستی ما و هستی تو دویی است
راست ناید دویی و یکتایی
نیست عطار را درین تک و پوی
هیچ راهی به جز شکیبایی
مونس عاشقان سودایی
عاشقان را ز بیخ و بن برکند
آتش عشقت از توانایی
عشق با نام و ننگ ناید راست
ندهد عشق دست رعنایی
عشق را سر برهنه باید کرد
بر سر چارسوی رسوایی
بس که خفتند عاشقان در خون
تا تو از رخ نقاب بگشایی
تا ز ما ذرهای همی ماند
تو ز غیرت جمال ننمایی
در حجابیم ما ز هستی خویش
ما نهانیم و تو هویدایی
هستی ما به پیش هستی تو
ذرهای هستی است هر جایی
هستی ما و هستی تو دویی است
راست ناید دویی و یکتایی
نیست عطار را درین تک و پوی
هیچ راهی به جز شکیبایی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۵
دوش از سر بیهوشی و ز غایت خودرایی
رفتم گذری کردم بر یار ز شیدایی
قلاش و قلندرسان رفتم به در جانان
حلقه بزدم گفتا نه مرد در مایی
گفتم که مرا بنما دیدار که تا بینم
گفتا برو و بنشین ای عاشق هرجایی
این چیست که میگویی وین چیست که میجویی
مانا که دگر مستی یا واله و سودایی
با قالب جسمانی با ما نرود کاری
جسمانی و روحانی بگذار به یغمایی
رو خرقهٔ جسمت را در آب فنا میزن
تا بو که وجودت را از غیر بپالایی
تا با تو تو خواهی بود بنشین چو دگر یاران
از خود چو شدی بیخود برخیز چه میپایی
سیلی جفا میخور گر طالب این راهی
از نوح بلا مگریز گر عاشق دریایی
ناقوس هوا بشکن گر زانکه نه گبری تو
زنار ریا بگسل گر زانکه نه ترسایی
دردیکش درد ما در راه کسی باید
کو هست چو سربازان جان داده به رسوایی
تو زاهد و مستوری در هستی خود مانده
تا نیست نگردی تو کی محرم ما آیی
خود را چو تو نشناسی حقا که چو نسناسی
بیخود شو و پس خود را بنگر که چه زیبایی
هم خوانچهکش صنعی هم مائده و خوانی
هم مخزن اسراری هم مطرح یغمایی
آیینهٔ دیداری جسم تو حجاب توست
اندر تو پدید آید چون آینه بزدایی
رفتم گذری کردم بر یار ز شیدایی
قلاش و قلندرسان رفتم به در جانان
حلقه بزدم گفتا نه مرد در مایی
گفتم که مرا بنما دیدار که تا بینم
گفتا برو و بنشین ای عاشق هرجایی
این چیست که میگویی وین چیست که میجویی
مانا که دگر مستی یا واله و سودایی
با قالب جسمانی با ما نرود کاری
جسمانی و روحانی بگذار به یغمایی
رو خرقهٔ جسمت را در آب فنا میزن
تا بو که وجودت را از غیر بپالایی
تا با تو تو خواهی بود بنشین چو دگر یاران
از خود چو شدی بیخود برخیز چه میپایی
سیلی جفا میخور گر طالب این راهی
از نوح بلا مگریز گر عاشق دریایی
ناقوس هوا بشکن گر زانکه نه گبری تو
زنار ریا بگسل گر زانکه نه ترسایی
دردیکش درد ما در راه کسی باید
کو هست چو سربازان جان داده به رسوایی
تو زاهد و مستوری در هستی خود مانده
تا نیست نگردی تو کی محرم ما آیی
خود را چو تو نشناسی حقا که چو نسناسی
بیخود شو و پس خود را بنگر که چه زیبایی
هم خوانچهکش صنعی هم مائده و خوانی
هم مخزن اسراری هم مطرح یغمایی
آیینهٔ دیداری جسم تو حجاب توست
اندر تو پدید آید چون آینه بزدایی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۷
ترسا بچهای دیشب در غایت ترسایی
دیدم به در دیری چون بت که بیارایی
زنار کمر کرده وز دیر برون جسته
طرف کله اشکسته از شوخی و رعنایی
چون چشم و لبش دیدم صد گونه بگردیدم
ترسا بچه چون دیدم بی توش و توانایی
آمد بر من سرمست زنار و می اندر دست
اندر بر من بنشست گفتا اگر از مایی
امشب بر ما باشی تاج سر ما باشی
ما از تو بیاساییم وز ما تو بیاسایی
از جان کنمت خدمت بی منت و بی علت
دارم ز تو صد منت کامشب بر ما آیی
رفتم به در دیرش خوردم ز می عشقش
در حال دلم دریافت راهی ز هویدایی
عطار ز عشق او سرگشته و حیران شد
در دیر مقیمی شد دین داد به ترسایی
دیدم به در دیری چون بت که بیارایی
زنار کمر کرده وز دیر برون جسته
طرف کله اشکسته از شوخی و رعنایی
چون چشم و لبش دیدم صد گونه بگردیدم
ترسا بچه چون دیدم بی توش و توانایی
آمد بر من سرمست زنار و می اندر دست
اندر بر من بنشست گفتا اگر از مایی
امشب بر ما باشی تاج سر ما باشی
ما از تو بیاساییم وز ما تو بیاسایی
از جان کنمت خدمت بی منت و بی علت
دارم ز تو صد منت کامشب بر ما آیی
رفتم به در دیرش خوردم ز می عشقش
در حال دلم دریافت راهی ز هویدایی
عطار ز عشق او سرگشته و حیران شد
در دیر مقیمی شد دین داد به ترسایی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۹
ترسا بچهایم افکند از زهد به ترسایی
اکنون من و زناری در دیر به تنهایی
دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم
ز ارباب یقین بودم سر دفتر دانایی
امروز دگر هستم دردی کشم و مستم
در بتکده بنشستم دین داده به ترسایی
نه محرم ایمانم نه کفر همی دانم
نه اینم و نه آنم تن داده به رسوایی
دوش از غم فکر و دین یعنی که نه آن نه این
بنشسته بدم غمگین شوریده و سودایی
ناگه ز درون جان در داد ندا جانان
کای عاشق سرگردان تا چند ز رعنایی
روزی دو سه گر از ما گشتی تو چنین تنها
باز آی سوی دریا تو گوهر دریایی
پس گفت در این معنی نه کفر نه دین اولی
برتو شو ازین دعوی گر سوختهٔ مایی
هرچند که پر دردی کی محرم ما گردی
فانی شو اگر مردی تا محرم ما آیی
عطار چه دانی تو وین قصه چه خوانی تو
گر هیچ نمانی تو اینجا شوی آنجایی
اکنون من و زناری در دیر به تنهایی
دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم
ز ارباب یقین بودم سر دفتر دانایی
امروز دگر هستم دردی کشم و مستم
در بتکده بنشستم دین داده به ترسایی
نه محرم ایمانم نه کفر همی دانم
نه اینم و نه آنم تن داده به رسوایی
دوش از غم فکر و دین یعنی که نه آن نه این
بنشسته بدم غمگین شوریده و سودایی
ناگه ز درون جان در داد ندا جانان
کای عاشق سرگردان تا چند ز رعنایی
روزی دو سه گر از ما گشتی تو چنین تنها
باز آی سوی دریا تو گوهر دریایی
پس گفت در این معنی نه کفر نه دین اولی
برتو شو ازین دعوی گر سوختهٔ مایی
هرچند که پر دردی کی محرم ما گردی
فانی شو اگر مردی تا محرم ما آیی
عطار چه دانی تو وین قصه چه خوانی تو
گر هیچ نمانی تو اینجا شوی آنجایی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۰
رخ تو چگونه بینم که تو در نظر نیایی
نرسی به کس چو دانم که تو خود به سر نیایی
وطن تو از که جویم که تو در وطن نگنجی
خبر تو از که پرسم که تو در خبر نیایی
چه کسی تو باری ای جان که ز غایت کمالت
چو به وصف تو درآیم تو به وصف در نیایی
گهری عجب تر از تو نشنیدم و ندیدیم
که به بحر در نگنجی و ز قعر بر نیایی
چو به پرده در نشینی چه بود که عاشقان را
چو شکر همی نبخشی نمک جگر نیایی
همه دل فرو گرفتی به تو کی رسم که گر من
در دل بسی بکوبم تو ز دل به در نیایی
تو بیا که جان عطار اگرت خوش آمد از وی
به تو بخش آن ولیکن تو بدین قدر نیایی
نرسی به کس چو دانم که تو خود به سر نیایی
وطن تو از که جویم که تو در وطن نگنجی
خبر تو از که پرسم که تو در خبر نیایی
چه کسی تو باری ای جان که ز غایت کمالت
چو به وصف تو درآیم تو به وصف در نیایی
گهری عجب تر از تو نشنیدم و ندیدیم
که به بحر در نگنجی و ز قعر بر نیایی
چو به پرده در نشینی چه بود که عاشقان را
چو شکر همی نبخشی نمک جگر نیایی
همه دل فرو گرفتی به تو کی رسم که گر من
در دل بسی بکوبم تو ز دل به در نیایی
تو بیا که جان عطار اگرت خوش آمد از وی
به تو بخش آن ولیکن تو بدین قدر نیایی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۱
چون روی بود بدان نکویی
نازش برود به هرچه گویی
رویی که ز شرم او درافتاد
خورشید فلک به زرد رویی
چون در خور او نمیتوان شد
بر بوی وصال او چه پویی
خون میخور و پشت دست میخای
گر در ره درد مرد اویی
جانان به تو باز ننگرد راست
تا دست ز جان و دل نشویی
تو ره نبری تو تا تویی تو
تا کی تو تویی تویی و تویی
چیزی که ازو خبر نداری
گم ناشده از تو چند جویی
گر گویندت چه گم شد از تو
ای غره به خویشتن چه گویی
باری بنشین گزاف کمگوی
بندیش که در چه آرزویی
عطار کجا رسی به سلطان
زیرا که کم از سگان کویی
نازش برود به هرچه گویی
رویی که ز شرم او درافتاد
خورشید فلک به زرد رویی
چون در خور او نمیتوان شد
بر بوی وصال او چه پویی
خون میخور و پشت دست میخای
گر در ره درد مرد اویی
جانان به تو باز ننگرد راست
تا دست ز جان و دل نشویی
تو ره نبری تو تا تویی تو
تا کی تو تویی تویی و تویی
چیزی که ازو خبر نداری
گم ناشده از تو چند جویی
گر گویندت چه گم شد از تو
ای غره به خویشتن چه گویی
باری بنشین گزاف کمگوی
بندیش که در چه آرزویی
عطار کجا رسی به سلطان
زیرا که کم از سگان کویی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۲
ای آفتاب رویت از غایت نکویی
افزون ز هرچه دانی برتر ز هرچه گویی
گر نیکویی رویت یک ذره رخ نماید
دو کون مست گردد از غایت نکویی
یارب چه آفتابی کاندر دو کون هرگز
در چشم جان نیاید مثلت به خوبرویی
چون از کمال غیرت بر جان کمین گشایی
از خون عاشقانت روی زمین بشویی
عطار در ره او از هر دو کون بگذر
وانگه ز خود فنا شو گر مرد راه اویی
افزون ز هرچه دانی برتر ز هرچه گویی
گر نیکویی رویت یک ذره رخ نماید
دو کون مست گردد از غایت نکویی
یارب چه آفتابی کاندر دو کون هرگز
در چشم جان نیاید مثلت به خوبرویی
چون از کمال غیرت بر جان کمین گشایی
از خون عاشقانت روی زمین بشویی
عطار در ره او از هر دو کون بگذر
وانگه ز خود فنا شو گر مرد راه اویی
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳
مورچهٔ خط تو، کرد چو موری مرا
کی کند ای مشک مو مور تو چندین جفا
روی تو با موی و خط مور و سلیمان به هم
موی تو هندو لقب مور تو طوطی لقا
چون به بر مه رسید مورچه بر روی تو
گر رسن مه بدید مورچه موی تو را
ماه از آن موی زلف تیره شود همچو مور
مشک از آن مور شب موی برد بر خطا
موی میانم چو مور لاجرم اندر هوات
یک یک مویم چو مور بست کمر بر وفا
سستتر از موی مور نیستمی گر ز تو
با سر مویی رسید با بر موری به ما
ز آرزوی موی تو هست مرا حرص مور
موی بدین مور ده تا برهد از بلا
چبود اگر موی تو در کف موری فتد
موی به من ده که نیست قوت موری مرا
گر من چون مور را دست به مویت رسید
مور کنم پیل را موی کشان در هوا
موی تو این مور را قوت پیلی دهد
مور ضعیف توام موی به من کن رها
کرد دلم موی تو تنگتر از چشم مور
کور شود چشم مور موی تواش در قفا
سر چه کشی همچو موی از من چون مورچه
موی به موری سپار پیش سلیمان بیا
شاه محمد که مور بست نطاقش به موی
زانکه ازو مور را نیست به مویی عنا
مور نیازرد ازو یک سر موی ای عجب
زانکه به موری نداد مالش موری رضا
مور اگر بندگیش یک سر مو یافتی
موی بکندی ز سر مور شدی اژدها
مور و ملخ دیدهای موی شکافان به جنگ
مور و ملخ جنگ اوست موی شکاف از دغا
هر که کند کش چو موی در حق مور رهش
دانه کشد هم چو مور از سر موی آن گدا
گر به جهان در چو مور حاسد جویی چو مو
موی کشانش کند مور صفت مبتلا
ور سر مویی کشد دشمن چون مور سر
پی سپر آید چومور از سر موی از قضا
خصم که مورش شمرد زانکه چو مویی نیافت
هر بن موییش کرد خانهٔ موری فنا
ای تو سلیمان مور چند که در شرح مو
موی شکافی ز مور خوش بود اندر ثنا
قامت عطار شد در صفت موی تو
راست چو موری نحیف گوژ چو مویی دو تا
تا که بود پای مور چون سر مویی ضعیف
خصم تو را باد موی خانهٔ موریش جا
کی کند ای مشک مو مور تو چندین جفا
روی تو با موی و خط مور و سلیمان به هم
موی تو هندو لقب مور تو طوطی لقا
چون به بر مه رسید مورچه بر روی تو
گر رسن مه بدید مورچه موی تو را
ماه از آن موی زلف تیره شود همچو مور
مشک از آن مور شب موی برد بر خطا
موی میانم چو مور لاجرم اندر هوات
یک یک مویم چو مور بست کمر بر وفا
سستتر از موی مور نیستمی گر ز تو
با سر مویی رسید با بر موری به ما
ز آرزوی موی تو هست مرا حرص مور
موی بدین مور ده تا برهد از بلا
چبود اگر موی تو در کف موری فتد
موی به من ده که نیست قوت موری مرا
گر من چون مور را دست به مویت رسید
مور کنم پیل را موی کشان در هوا
موی تو این مور را قوت پیلی دهد
مور ضعیف توام موی به من کن رها
کرد دلم موی تو تنگتر از چشم مور
کور شود چشم مور موی تواش در قفا
سر چه کشی همچو موی از من چون مورچه
موی به موری سپار پیش سلیمان بیا
شاه محمد که مور بست نطاقش به موی
زانکه ازو مور را نیست به مویی عنا
مور نیازرد ازو یک سر موی ای عجب
زانکه به موری نداد مالش موری رضا
مور اگر بندگیش یک سر مو یافتی
موی بکندی ز سر مور شدی اژدها
مور و ملخ دیدهای موی شکافان به جنگ
مور و ملخ جنگ اوست موی شکاف از دغا
هر که کند کش چو موی در حق مور رهش
دانه کشد هم چو مور از سر موی آن گدا
گر به جهان در چو مور حاسد جویی چو مو
موی کشانش کند مور صفت مبتلا
ور سر مویی کشد دشمن چون مور سر
پی سپر آید چومور از سر موی از قضا
خصم که مورش شمرد زانکه چو مویی نیافت
هر بن موییش کرد خانهٔ موری فنا
ای تو سلیمان مور چند که در شرح مو
موی شکافی ز مور خوش بود اندر ثنا
قامت عطار شد در صفت موی تو
راست چو موری نحیف گوژ چو مویی دو تا
تا که بود پای مور چون سر مویی ضعیف
خصم تو را باد موی خانهٔ موریش جا
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱
هر دل که در حظیرهٔ حضرت حضور یافت
سرش سریر خود ز سرای سرور یافت
طیار گشت در افق غیب تا ابد
هر کو ازین سرای حوادث عبور یافت
از قرص مهر و گردهٔ مه کم نواله کن
زیرا که آن زوال گرفت این کسور یافت
همکاسهٔ تو خوان فلک گشت همچو زر
هر شب سیاه کاسگی او ظهور یافت
زین خوان اگر فضولی کاسه کجا برم
یک لقمه خورد کاسهٔ سر پر غرور یافت
پشتت چو چنگ گشت و شعوری نیافتی
پس چنگ چون ز یک سر ناخن شعور یافت
از نور شرع شمع برفروز زانکه عقل
خورشید برج وحدت حق دور دور یافت
مرد آن بود که از جگر ریش هر سحر
آهی که برکشید بخار بخور یافت
زنده دل آن کس است که در عشق و آه سرد
هر روز صد قیامت و صد نفخ صور یافت
آن عشق کی بود که به حوری نظر کنی
مرده کسی که زندگی از عشق حور یافت
خود را به منتهای بلاغت رسان تمام
کانکس که یافت حور و قصور از قصور یافت
در بند حور و چشمهٔ کوثر مباش از آنک
مرد آن بود که نقد ز قعر بحور یافت
اندر سواد فقر طلب نور دل که چشم
در جوف هفت پردهٔ تاریک نور یافت
در شب طلب حضور که در چشم مردم است
کاندر درون پردهٔ کحلی حضور یافت
در پردهدار عشق که معشوق خویش را
عشاق کاردیده به غایت غیور یافت
گر سوز عشق میطلبی سر بنه که شمع
آندم که سر نیافت درین خطه سور یافت
در عشق دوست هر که سر خود برهنه کرد
کفر است اگر ز دوست دل خود صبور یافت
بر فرق ریز خاک اگر یک نفس تو را
در هر دو کون داعی وحدت نفور یافت
بگذر ز عقل و عشق طلب کن که جان پاک
چندین عقیله از غم عقل فکور یافت
خیرالامور اوسطها عقل را ربود
زیرا که عشق واسطه شرالامور یافت
خون از دل چو سنگ برآور که مرد طور
یاقوت سرخ معرفت از کان طور یافت
برخوان زبور عشق ز نور دلت از آنک
داود هر حضور که دید از زبور یافت
صندوق سینه پر گهر راز کن که دل
محصول کار حصل ما فیالصدور یافت
در بحر راز گوهر دل غرق کن که جان
چون غرق راز گشت تجلی نور یافت
در عز عزلت آی که سیمرغ تا ز خلق
عزلت گرفت شاهی خیلالطیور یافت
عطار تا که بود تن خویش را مدام
در تنگنای عالم خاکی نفور یافت
سرش سریر خود ز سرای سرور یافت
طیار گشت در افق غیب تا ابد
هر کو ازین سرای حوادث عبور یافت
از قرص مهر و گردهٔ مه کم نواله کن
زیرا که آن زوال گرفت این کسور یافت
همکاسهٔ تو خوان فلک گشت همچو زر
هر شب سیاه کاسگی او ظهور یافت
زین خوان اگر فضولی کاسه کجا برم
یک لقمه خورد کاسهٔ سر پر غرور یافت
پشتت چو چنگ گشت و شعوری نیافتی
پس چنگ چون ز یک سر ناخن شعور یافت
از نور شرع شمع برفروز زانکه عقل
خورشید برج وحدت حق دور دور یافت
مرد آن بود که از جگر ریش هر سحر
آهی که برکشید بخار بخور یافت
زنده دل آن کس است که در عشق و آه سرد
هر روز صد قیامت و صد نفخ صور یافت
آن عشق کی بود که به حوری نظر کنی
مرده کسی که زندگی از عشق حور یافت
خود را به منتهای بلاغت رسان تمام
کانکس که یافت حور و قصور از قصور یافت
در بند حور و چشمهٔ کوثر مباش از آنک
مرد آن بود که نقد ز قعر بحور یافت
اندر سواد فقر طلب نور دل که چشم
در جوف هفت پردهٔ تاریک نور یافت
در شب طلب حضور که در چشم مردم است
کاندر درون پردهٔ کحلی حضور یافت
در پردهدار عشق که معشوق خویش را
عشاق کاردیده به غایت غیور یافت
گر سوز عشق میطلبی سر بنه که شمع
آندم که سر نیافت درین خطه سور یافت
در عشق دوست هر که سر خود برهنه کرد
کفر است اگر ز دوست دل خود صبور یافت
بر فرق ریز خاک اگر یک نفس تو را
در هر دو کون داعی وحدت نفور یافت
بگذر ز عقل و عشق طلب کن که جان پاک
چندین عقیله از غم عقل فکور یافت
خیرالامور اوسطها عقل را ربود
زیرا که عشق واسطه شرالامور یافت
خون از دل چو سنگ برآور که مرد طور
یاقوت سرخ معرفت از کان طور یافت
برخوان زبور عشق ز نور دلت از آنک
داود هر حضور که دید از زبور یافت
صندوق سینه پر گهر راز کن که دل
محصول کار حصل ما فیالصدور یافت
در بحر راز گوهر دل غرق کن که جان
چون غرق راز گشت تجلی نور یافت
در عز عزلت آی که سیمرغ تا ز خلق
عزلت گرفت شاهی خیلالطیور یافت
عطار تا که بود تن خویش را مدام
در تنگنای عالم خاکی نفور یافت
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳
جانم ز سر کون به سودا در اوفتاد
دل زو سبق ببرد و به غوغا در اوفتاد
از بس که من به فکر ز پای آمدم به سر
پایم ز دست رفت و سر از پا در اوفتاد
چون آب این حدیث ز بالای سرگذشت
آتش همی به جان و دل ما دراوفتاد
چون دل ز هر کرده بدو هرچه گفته بود
بادی به دست دید به سودا دراوفتاد
امروز گشت پیش دلم رستخیز نقد
از بس که جان به فکرت فردا دراوفتاد
تا رفته دید کار و ز دستش برفته کار
از کار خویشتن به دریغا دراوفتاد
نیک و بد و وجود و عدم جمله پاک برد
جان را یگانه کرد که یکتا در اوفتاد
فرخ کسی که در طلب و درد این حدیث
بر خاره خار خورد و به صحرا دراوفتاد
از ابلهیم غصه کند کز کمال جهل
این جمله دید و خوش به تماشا دراوفتاد
چون مرگ در رسید مقامات خوف رفت
وز بیم مرگ لرزه بر اعضا دراوفتاد
یک حمله کرد ترک تحیر به ترک تاز
پس دست برگشاد و به یغما دراوفتاد
بر خویشتن بلرز اگرچه ز بیم مرگ
آتش به مغز صخره ی صما دراوفتاد
تسلیم کن وجود و برو ترک خویش گیر
کانکس هلاک شد که به هیجا دراوفتاد
بیچاره منکری که در آن موسم رضا
از غایت سخط به علالا دراوفتاد
بسیار قطره چون من و چون تو به یک زمان
در بحر چه نهان و چه پیدا دراوفتاد
چه کم شد و چه بیش گر از تند باد مرگ
یک شبنم ضعیف به دریا دراوفتاد
چندین مخور غم خود و انگار شیشهای
ناگه ز دست بر سر خارا دراوفتاد
این خود چه آتش است که از باطن جهان
ظاهر شد و به پیر و به برنا دراوفتاد
در زیر چرخ باد هوا دید موجزن
چونان که نور دیدهٔ بینا دراوفتاد
ترسید دل که بستهٔ این دامگه شود
مردانه پیش صف شد و تنها دراوفتاد
چون عقل رای زن شد و چون علم حیلهگر
بی عقل و علم آمد و شیدا دراوفتاد
احباب ره نداشت بسی رنج راه دید
القصه حمله کرد و به اعدا دراوفتاد
بر هم درید پردهٔ اسما و خوش برفت
اسما چو محو شد به مسما دراوفتاد
توفیق حق نگر که چه مردانه جست ازانک
زو مردتر بسی دل دانا دراوفتاد
چون در جهان غیب فنا گشت در بقا
برخاست لا ز پیش به الا دراوفتاد
اسرار ذره ذره بر او گشت آشکار
بازش نظر به عالم اسما دراوفتاد
چون سر ذره ی نامتناهی بدید او
دایم درین طلب به تقاضا دراوفتاد
چندان که سر بیش طلب کرد بیش یافت
آخر ز عجز خود به مدارا دراوفتاد
گاه از حجاب تن به ثری رفت تا قدم
گه سوی وجه فوق ثریا دراوفتاد
میگشت در میانهٔ وجه و قدم مدام
گاهی به پست و گاه به بالا دراوفتاد
چون در قدم رسید همه شوق وجه داشت
چون وجه داشت زان به تمنا دراوفتاد
نی در قدم قرار و نه در وجه هم قرار
نی هر دو، هر دو چیست به عمدا دراوفتاد
پنجه هزار سال سفر کن علیالدوام
وین صید را ببین که چه زیبا دراوفتاد
طوطی که کرد از قفس آهنین حذر
تا چشم زد همی به همانجا دراوفتاد
از پیش کار پرده برافکن که زهر به
زان یک شکر که طوطی گویا دراوفتاد
ما را ز بهر یک شکر از ما جدا کنند
طوطی به پای دام بلازا دراوفتاد
چیزی نیافت یک دم و از دست رفت دل
جان نیز نیست گشت و به سودا دراوفتاد
یوسف چو پاره پاره برون آمد از نقاب
دیدی که سخت سخت زلیخا دراوفتاد
ای بس که چرخ در پی این راز ، شد نگون
گاهی به زیر و گاه به بالا دراوفتاد
چون راه شوق عشق به پای خرد نبود
از دست رفت عقلم و از جا دراوفتاد
بر اوج لامکان سفری خوش گزیده بود
اینجا پدید نیست همانا دراوفتاد
یارب درین طلب دل عطار خون گرفت
زان خون شفق به گنبد خضرا دراوفتاد
در من نگر که خاک سگ کوی تو منم
وین سگ به کوی تو به تولا دراوفتاد
دل زو سبق ببرد و به غوغا در اوفتاد
از بس که من به فکر ز پای آمدم به سر
پایم ز دست رفت و سر از پا در اوفتاد
چون آب این حدیث ز بالای سرگذشت
آتش همی به جان و دل ما دراوفتاد
چون دل ز هر کرده بدو هرچه گفته بود
بادی به دست دید به سودا دراوفتاد
امروز گشت پیش دلم رستخیز نقد
از بس که جان به فکرت فردا دراوفتاد
تا رفته دید کار و ز دستش برفته کار
از کار خویشتن به دریغا دراوفتاد
نیک و بد و وجود و عدم جمله پاک برد
جان را یگانه کرد که یکتا در اوفتاد
فرخ کسی که در طلب و درد این حدیث
بر خاره خار خورد و به صحرا دراوفتاد
از ابلهیم غصه کند کز کمال جهل
این جمله دید و خوش به تماشا دراوفتاد
چون مرگ در رسید مقامات خوف رفت
وز بیم مرگ لرزه بر اعضا دراوفتاد
یک حمله کرد ترک تحیر به ترک تاز
پس دست برگشاد و به یغما دراوفتاد
بر خویشتن بلرز اگرچه ز بیم مرگ
آتش به مغز صخره ی صما دراوفتاد
تسلیم کن وجود و برو ترک خویش گیر
کانکس هلاک شد که به هیجا دراوفتاد
بیچاره منکری که در آن موسم رضا
از غایت سخط به علالا دراوفتاد
بسیار قطره چون من و چون تو به یک زمان
در بحر چه نهان و چه پیدا دراوفتاد
چه کم شد و چه بیش گر از تند باد مرگ
یک شبنم ضعیف به دریا دراوفتاد
چندین مخور غم خود و انگار شیشهای
ناگه ز دست بر سر خارا دراوفتاد
این خود چه آتش است که از باطن جهان
ظاهر شد و به پیر و به برنا دراوفتاد
در زیر چرخ باد هوا دید موجزن
چونان که نور دیدهٔ بینا دراوفتاد
ترسید دل که بستهٔ این دامگه شود
مردانه پیش صف شد و تنها دراوفتاد
چون عقل رای زن شد و چون علم حیلهگر
بی عقل و علم آمد و شیدا دراوفتاد
احباب ره نداشت بسی رنج راه دید
القصه حمله کرد و به اعدا دراوفتاد
بر هم درید پردهٔ اسما و خوش برفت
اسما چو محو شد به مسما دراوفتاد
توفیق حق نگر که چه مردانه جست ازانک
زو مردتر بسی دل دانا دراوفتاد
چون در جهان غیب فنا گشت در بقا
برخاست لا ز پیش به الا دراوفتاد
اسرار ذره ذره بر او گشت آشکار
بازش نظر به عالم اسما دراوفتاد
چون سر ذره ی نامتناهی بدید او
دایم درین طلب به تقاضا دراوفتاد
چندان که سر بیش طلب کرد بیش یافت
آخر ز عجز خود به مدارا دراوفتاد
گاه از حجاب تن به ثری رفت تا قدم
گه سوی وجه فوق ثریا دراوفتاد
میگشت در میانهٔ وجه و قدم مدام
گاهی به پست و گاه به بالا دراوفتاد
چون در قدم رسید همه شوق وجه داشت
چون وجه داشت زان به تمنا دراوفتاد
نی در قدم قرار و نه در وجه هم قرار
نی هر دو، هر دو چیست به عمدا دراوفتاد
پنجه هزار سال سفر کن علیالدوام
وین صید را ببین که چه زیبا دراوفتاد
طوطی که کرد از قفس آهنین حذر
تا چشم زد همی به همانجا دراوفتاد
از پیش کار پرده برافکن که زهر به
زان یک شکر که طوطی گویا دراوفتاد
ما را ز بهر یک شکر از ما جدا کنند
طوطی به پای دام بلازا دراوفتاد
چیزی نیافت یک دم و از دست رفت دل
جان نیز نیست گشت و به سودا دراوفتاد
یوسف چو پاره پاره برون آمد از نقاب
دیدی که سخت سخت زلیخا دراوفتاد
ای بس که چرخ در پی این راز ، شد نگون
گاهی به زیر و گاه به بالا دراوفتاد
چون راه شوق عشق به پای خرد نبود
از دست رفت عقلم و از جا دراوفتاد
بر اوج لامکان سفری خوش گزیده بود
اینجا پدید نیست همانا دراوفتاد
یارب درین طلب دل عطار خون گرفت
زان خون شفق به گنبد خضرا دراوفتاد
در من نگر که خاک سگ کوی تو منم
وین سگ به کوی تو به تولا دراوفتاد
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵
دم عیسی است که بوی گل تر میآرد
وز بهشت است نسیمی که سحر میآرد
یا نه زان است نسیم سحر از سوی تبت
کاهویی آه دل سوختهبر میآرد
یا صبا رفت و صف مشک ختن بر هم زد
نافهٔ مشک مدد از گل تر میآرد
یا نه بادی است که از طرهٔ مشکین بتی
به بر عاشق شوریده خبر میآرد
یا نه از گیسوی لیلی اثری یافت سحر
که سوی مجنون زینگونه اثر میآرد
یا برآورد ز دل شیفتهای بادی سرد
باد میآید و آن باد دگر میآرد
یا چو من سوختهای را جگری سوختهاند
باد از سینهٔ او بوی جگر میآرد
یا کسی از مقر عز برون افتاده است
به غریبی به سحر باد سحر میآرد
یا مگر آه دل رستم دستان این دم
نوشدارو به بر کشته پسر میآرد
یا مگر باد به پیراهن یوسف بگذشت
بوی پیراهن او سوی پدر میآرد
یا نه داود زبور از سر دردی برخواند
جبرئیل آن نفس پاک به پر میآرد
یا مگر باد سحر آن دم طاها خواندن
از سر واقعهای سوی عمر میآرد
یا مگر سیدسادات به امید وصال
روی از مکه به هجرت به سفر میآرد
یا نه روحالقدس از خلد برین سوی رسول
میخرامد خوش و قرآنش ز بر میآرد
این چه بادی است که طفلان چمن را هردم
سرمهای میکشد و شانه به سر میآرد
نقش بند چمن از نافهٔ مشکین هر روز
این جگرسوختگان بین که به در میآرد
نو به نو دشت کنون زیب دگر میگیرد
دمبهدم باغ کنون گنج گهر میآرد
نه که هر گنج که در زیر زمین بود دفین
ابر خوش بار به یکبار ز بر میآرد
کوه با لاله به هم بند کمر میبندد
کبک از تیغ برون سر به کمر میآرد
بلبل مست ز شاخ گل تر موسی وار
ارنی گوی سوی غنچه حشر میآرد
ابر گرینده به یک گریه گهر میریزد
غنچه بر شاخ ز بس خنده سپر میآرد
سمن تازه که از لطف به بازی است گروه
بر سر پای همی عمر به سر میآرد
ارغوان هر سحری شبنم نوروزی را
بهر تسکن صبا همچو شرر میآرد
یاسمن دستزنان بر سر گل مینازد
لاله دل از دل من سوختهتر میآرد
نرگس سیمبر آن را که فروشد عمرش
بر سر کاسهٔ سر خوانچهٔ زر میآرد
سبزه از بهر زمین بوسی اسکندر عهد
روی بر خاک سوی راه گذر میآرد
خسرو روی زمین فخر وجود آنکه ز جود
دستش از بحر کرم گوهر و زر میآرد
مهد خورشید که زنجیرهٔ زرین دارد
هر مه از ماه نوش حلقهٔ در میآرد
خسروا در دل خصم تو ز غصه شجری است
که برش محنت و اشکوفه ضرر میآرد
آفتابی تو و کوهی است عدو لیک ز برف
بنگرش تا ز کجا تا چه قدر میآرد
دشمنت را که شب از شب بترش باد فلک
روزش از روز همه عمر بتر میآرد
خسروا خاطر عطار ز دریای سخن
نعت منثور تو در سلک درر میآرد
نیست در باب سخن در خور من یک هنری
گو بیاید هلا هر که هنر میآرد
عیسی نظمم و هر نظم که آرد دگری
در میان فضلا زحمت خر میآرد
ختم کردم سخن و هرکه پس از من گوید
پیش دریای گهر آب شمر میآرد
تا که هشتم به ششم دور به هم میگردد
تا نهم دور نه چون دور دگر میآرد
تو فروگیر به کام دل خود هشت بهشت
که عدو رخت سوی هفت سقر میآرد
وز بهشت است نسیمی که سحر میآرد
یا نه زان است نسیم سحر از سوی تبت
کاهویی آه دل سوختهبر میآرد
یا صبا رفت و صف مشک ختن بر هم زد
نافهٔ مشک مدد از گل تر میآرد
یا نه بادی است که از طرهٔ مشکین بتی
به بر عاشق شوریده خبر میآرد
یا نه از گیسوی لیلی اثری یافت سحر
که سوی مجنون زینگونه اثر میآرد
یا برآورد ز دل شیفتهای بادی سرد
باد میآید و آن باد دگر میآرد
یا چو من سوختهای را جگری سوختهاند
باد از سینهٔ او بوی جگر میآرد
یا کسی از مقر عز برون افتاده است
به غریبی به سحر باد سحر میآرد
یا مگر آه دل رستم دستان این دم
نوشدارو به بر کشته پسر میآرد
یا مگر باد به پیراهن یوسف بگذشت
بوی پیراهن او سوی پدر میآرد
یا نه داود زبور از سر دردی برخواند
جبرئیل آن نفس پاک به پر میآرد
یا مگر باد سحر آن دم طاها خواندن
از سر واقعهای سوی عمر میآرد
یا مگر سیدسادات به امید وصال
روی از مکه به هجرت به سفر میآرد
یا نه روحالقدس از خلد برین سوی رسول
میخرامد خوش و قرآنش ز بر میآرد
این چه بادی است که طفلان چمن را هردم
سرمهای میکشد و شانه به سر میآرد
نقش بند چمن از نافهٔ مشکین هر روز
این جگرسوختگان بین که به در میآرد
نو به نو دشت کنون زیب دگر میگیرد
دمبهدم باغ کنون گنج گهر میآرد
نه که هر گنج که در زیر زمین بود دفین
ابر خوش بار به یکبار ز بر میآرد
کوه با لاله به هم بند کمر میبندد
کبک از تیغ برون سر به کمر میآرد
بلبل مست ز شاخ گل تر موسی وار
ارنی گوی سوی غنچه حشر میآرد
ابر گرینده به یک گریه گهر میریزد
غنچه بر شاخ ز بس خنده سپر میآرد
سمن تازه که از لطف به بازی است گروه
بر سر پای همی عمر به سر میآرد
ارغوان هر سحری شبنم نوروزی را
بهر تسکن صبا همچو شرر میآرد
یاسمن دستزنان بر سر گل مینازد
لاله دل از دل من سوختهتر میآرد
نرگس سیمبر آن را که فروشد عمرش
بر سر کاسهٔ سر خوانچهٔ زر میآرد
سبزه از بهر زمین بوسی اسکندر عهد
روی بر خاک سوی راه گذر میآرد
خسرو روی زمین فخر وجود آنکه ز جود
دستش از بحر کرم گوهر و زر میآرد
مهد خورشید که زنجیرهٔ زرین دارد
هر مه از ماه نوش حلقهٔ در میآرد
خسروا در دل خصم تو ز غصه شجری است
که برش محنت و اشکوفه ضرر میآرد
آفتابی تو و کوهی است عدو لیک ز برف
بنگرش تا ز کجا تا چه قدر میآرد
دشمنت را که شب از شب بترش باد فلک
روزش از روز همه عمر بتر میآرد
خسروا خاطر عطار ز دریای سخن
نعت منثور تو در سلک درر میآرد
نیست در باب سخن در خور من یک هنری
گو بیاید هلا هر که هنر میآرد
عیسی نظمم و هر نظم که آرد دگری
در میان فضلا زحمت خر میآرد
ختم کردم سخن و هرکه پس از من گوید
پیش دریای گهر آب شمر میآرد
تا که هشتم به ششم دور به هم میگردد
تا نهم دور نه چون دور دگر میآرد
تو فروگیر به کام دل خود هشت بهشت
که عدو رخت سوی هفت سقر میآرد
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱
دلی پر گوهر اسرار دارم
ولیکن بر زبان مسمار دارم
چو یک همدم نمیدارم در آفاق
سزد گر روی در دیوار دارم
چو هیچ آزادهٔ داننده دل نیست
چه سود ار جان پر از گفتار دارم
درین تنهایی و سرگشتگی من
نه یک همدم نه یک دلدار دارم
مرا گویند کو عزلت گرفته است
درین عزلت خدا را یار دارم
سر کس میندارم چون کنم من
مگر من طبع بوتیمار دارم
سرم ببریده باد از بن قلموار
اگر یک دم سر دستار دارم
مرا گویند او کس را ندارد
اگر بینم کسی نهمار دارم
مرا از خلق ناهموار تا چند
همی هموار و ناهموار دارم
ندانم برد من تیمار یک کس
چگونه این همه تیمار دارم
ز دنیایی مرا چیزی که نقد است
جهانی زحمت اغیار دارم
چو در عالم نمیبینم رفیقی
میان خاره دل پر خار دارم
کجاست اندر جهان اسرارجویی
که تا با او شبی بیدار دارم
بر امید هم آوازی شب و روز
طریق گنبد دوار دارم
چه جویم همدمی چون مینیابم
که هم دم دم به دم اسرار دارم
به حمدالله رغما للمرائی
تنی پاک و دلی هشیار دارم
درون دل مرا گلزار عشق است
که دایم سر درین گلزار دارم
برون نایم ازین گلزار هرگز
چو خود را در درون غمخوار دارم
همه دنیا چو مردار است حقا
نیم سگ چون سر مردار دارم
فریدم فرد بنشستم که در دل
ز فردیت بسی انوار دارم
درخت موسی از دورم نمودند
سزد گر آه موسیوار دارم
اگر موسی نیم موسیچه هستم
درون سینه موسیقار دارم
چو موسیقار مینالم به زاری
که کاری مشکل و دشوار دارم
ز کار خویشتن تا چند گویم
که باشم من کجا مقدار دارم
ز هر چیزی که گفتم توبه کردم
زبان اکنون بر استغفار دارم
میان خلق از آن معنی عزیزم
که نفس خویشتن را خوار دارم
خطا گفتم غلط کردم که در راه
به نادانی خویش اقرار دارم
مگردانید سر از من به خواری
که سرگردانی بسیار دارم
مرا سودای دلبندی چنان کرد
که عمری رفت و عمری کار دارم
چو از هستی او با خویش افتم
ز ننگ هستی خود عار دارم
دلی در راه او در کفر و اسلام
میان کعبه و خمار دارم
بوینیدم بسوزیدم در آتش
که زیر خرقه در زنار دارم
ندارم ذرهای مقصود حاصل
ولی اندیشه صد خروار دارم
فغان از هستی عطار امروز
من این غم جمله از عطار دارم
خداوندا تو میدانی که دیر است
که از ایوان تو ادرار دارم
به فضل ادرار خود را تازه گردان
که هم بی برگم و هم بار دارم
گر استعداد ادرار توام نیست
به دست توست چون انکار دارم
ولیکن بر زبان مسمار دارم
چو یک همدم نمیدارم در آفاق
سزد گر روی در دیوار دارم
چو هیچ آزادهٔ داننده دل نیست
چه سود ار جان پر از گفتار دارم
درین تنهایی و سرگشتگی من
نه یک همدم نه یک دلدار دارم
مرا گویند کو عزلت گرفته است
درین عزلت خدا را یار دارم
سر کس میندارم چون کنم من
مگر من طبع بوتیمار دارم
سرم ببریده باد از بن قلموار
اگر یک دم سر دستار دارم
مرا گویند او کس را ندارد
اگر بینم کسی نهمار دارم
مرا از خلق ناهموار تا چند
همی هموار و ناهموار دارم
ندانم برد من تیمار یک کس
چگونه این همه تیمار دارم
ز دنیایی مرا چیزی که نقد است
جهانی زحمت اغیار دارم
چو در عالم نمیبینم رفیقی
میان خاره دل پر خار دارم
کجاست اندر جهان اسرارجویی
که تا با او شبی بیدار دارم
بر امید هم آوازی شب و روز
طریق گنبد دوار دارم
چه جویم همدمی چون مینیابم
که هم دم دم به دم اسرار دارم
به حمدالله رغما للمرائی
تنی پاک و دلی هشیار دارم
درون دل مرا گلزار عشق است
که دایم سر درین گلزار دارم
برون نایم ازین گلزار هرگز
چو خود را در درون غمخوار دارم
همه دنیا چو مردار است حقا
نیم سگ چون سر مردار دارم
فریدم فرد بنشستم که در دل
ز فردیت بسی انوار دارم
درخت موسی از دورم نمودند
سزد گر آه موسیوار دارم
اگر موسی نیم موسیچه هستم
درون سینه موسیقار دارم
چو موسیقار مینالم به زاری
که کاری مشکل و دشوار دارم
ز کار خویشتن تا چند گویم
که باشم من کجا مقدار دارم
ز هر چیزی که گفتم توبه کردم
زبان اکنون بر استغفار دارم
میان خلق از آن معنی عزیزم
که نفس خویشتن را خوار دارم
خطا گفتم غلط کردم که در راه
به نادانی خویش اقرار دارم
مگردانید سر از من به خواری
که سرگردانی بسیار دارم
مرا سودای دلبندی چنان کرد
که عمری رفت و عمری کار دارم
چو از هستی او با خویش افتم
ز ننگ هستی خود عار دارم
دلی در راه او در کفر و اسلام
میان کعبه و خمار دارم
بوینیدم بسوزیدم در آتش
که زیر خرقه در زنار دارم
ندارم ذرهای مقصود حاصل
ولی اندیشه صد خروار دارم
فغان از هستی عطار امروز
من این غم جمله از عطار دارم
خداوندا تو میدانی که دیر است
که از ایوان تو ادرار دارم
به فضل ادرار خود را تازه گردان
که هم بی برگم و هم بار دارم
گر استعداد ادرار توام نیست
به دست توست چون انکار دارم
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷
مکن مدار برای من ای پسر روزه
که کرد عارض سیمین تو چو زر روزه
ز ماه روزه چو کاهی شد ای پسر ماهت
چگونه ماهی، ماهی بود به سر روزه
تو را چو از شکرت بوی شیر میآید
سپید شد شکرت همچو شیر در روزه
ز لعل پر نمکت بوی خون همیآید
گشادهای تو به خون دلی مگر روزه
ز روزه تا تو لب چون شکر فروبستی
لبم گشاد به خونابهٔ جگر روزه
ز بس که جست بصر چون هلال روی تو را
تباه کرد به خون مردم بصر روزه
دل از فراق تو در روزهٔ وصال بماند
به جان تو که بنگشاد او دگر روزه
اگر سال کنم بوسهای جواب دهی
که بیشکی برود حالی از شکر روزه
وگر به شب طلبم بوسهای بگویی روز
که کس نداشت بدین شام تا سحر روزه
چو من ز عشق تو بیمار و زار مانده اسیر
بیار بوسه و بیمار گو بخور روزه
چو جان رنج کش من ز هجر در سفر است
رواست گر بگشاید درین سفر روزه
اگرچه من نگشایم ولیک بگشاید
به یک شکر ز لب خوب دادگر روزه
خدایگان فلک قدر آنکه هر رمضان
ز خوان او بگشاده است قرص خور روزه
سه ماه روزه گرفت و ز نور روزه او
مدام در دو جهان گشت نامور روزه
ز بهر روزه شه نه سپر جشنی ساخت
که بو که شه بگشاید بدین قدر روزه
فرشتگان که ز شوق خدای میدارند
میان عرش معظم ز خواب و خور روزه
اگرچه صایم دهرند لیک بگشایند
موافقت را با شاه پر هنر روزه
کسی که روزه گرفته است از شفاعت او
اگر ز هیچ شماری توان شمر روزه
اگرچه خشکلب افتاد بحر و بر امروز
ز ابر دست تو بگشاد بحر و بر روزه
حسام گوهریت لب ببست و نگشاید
مگر به خون دلم خصم بد گهر روزه
چو بام فتح گشادی ز چتر لعل گشاد
همای چتر تو از دامن ظفر روزه
کسی که سرکشد از طاعت تو یک سر موی
هبا شمر تو نماز وی و هدر روزه
خدایگانا شعر لطیف را عطار
ردیف کرد به مدح تو سر به سر روزه
منم که ختم سخن بر من است و زهره کراست
که صد سخن بگشاید بدیهه بر روزه
همیشه تا شب و روز است عید روزی باد
هزار عیدت و عیدیت باد هر روزه
که کرد عارض سیمین تو چو زر روزه
ز ماه روزه چو کاهی شد ای پسر ماهت
چگونه ماهی، ماهی بود به سر روزه
تو را چو از شکرت بوی شیر میآید
سپید شد شکرت همچو شیر در روزه
ز لعل پر نمکت بوی خون همیآید
گشادهای تو به خون دلی مگر روزه
ز روزه تا تو لب چون شکر فروبستی
لبم گشاد به خونابهٔ جگر روزه
ز بس که جست بصر چون هلال روی تو را
تباه کرد به خون مردم بصر روزه
دل از فراق تو در روزهٔ وصال بماند
به جان تو که بنگشاد او دگر روزه
اگر سال کنم بوسهای جواب دهی
که بیشکی برود حالی از شکر روزه
وگر به شب طلبم بوسهای بگویی روز
که کس نداشت بدین شام تا سحر روزه
چو من ز عشق تو بیمار و زار مانده اسیر
بیار بوسه و بیمار گو بخور روزه
چو جان رنج کش من ز هجر در سفر است
رواست گر بگشاید درین سفر روزه
اگرچه من نگشایم ولیک بگشاید
به یک شکر ز لب خوب دادگر روزه
خدایگان فلک قدر آنکه هر رمضان
ز خوان او بگشاده است قرص خور روزه
سه ماه روزه گرفت و ز نور روزه او
مدام در دو جهان گشت نامور روزه
ز بهر روزه شه نه سپر جشنی ساخت
که بو که شه بگشاید بدین قدر روزه
فرشتگان که ز شوق خدای میدارند
میان عرش معظم ز خواب و خور روزه
اگرچه صایم دهرند لیک بگشایند
موافقت را با شاه پر هنر روزه
کسی که روزه گرفته است از شفاعت او
اگر ز هیچ شماری توان شمر روزه
اگرچه خشکلب افتاد بحر و بر امروز
ز ابر دست تو بگشاد بحر و بر روزه
حسام گوهریت لب ببست و نگشاید
مگر به خون دلم خصم بد گهر روزه
چو بام فتح گشادی ز چتر لعل گشاد
همای چتر تو از دامن ظفر روزه
کسی که سرکشد از طاعت تو یک سر موی
هبا شمر تو نماز وی و هدر روزه
خدایگانا شعر لطیف را عطار
ردیف کرد به مدح تو سر به سر روزه
منم که ختم سخن بر من است و زهره کراست
که صد سخن بگشاید بدیهه بر روزه
همیشه تا شب و روز است عید روزی باد
هزار عیدت و عیدیت باد هر روزه
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰
گر سخن بر وفق عقل هر سخنور گویمی
شک نبودی کان سخن بر خلق کمتر گویمی
راز عالم در دلم، گنگم ز نااهلی خلق
گر تو را اهلیتی بودی تو را بر گویمی
چند گویی راز دل ناگفته مگذار و بگو
خود نگویی تا که را برگویمی گر گویمی
زیرکان هستند کز پالان جوابم آورند
فیالمثل در پیش ایشان گر من از خر گویمی
کو کسی که اسرار چون بشنود دریابد ز من
پیش او هر ساعتی اسرار دیگر گویمی
کو کسی کز وهم پای عقل برتر مینهد
تا سخن با او بسی از عرش برتر گویمی
کوکسی کو عبره خواهد کرد ازین دوزخ سرای
تا من از صد نوع با او شرح معبر گویمی
کو کسی کو هرچه میبیند نه رای آرد به خود
تا دلش را نسخهٔ عالم مقرر گویمی
کو کسی کز سینه کرسی کرد واز دل عرش ساخت
تا مثال عالم صغریش از بر گویمی
کو کسی کو در میان زندگی یک ره بمرد
تا میان زندگیش از سر محشر گویمی
کو کسی کز دین چو بومسلم تبر زد روز و شب
تا ز صدق یار غار و حلم حیدر گویمی
کو دلی کز حلقهٔ گردون به همت بر گذشت
تا بر آن دل هفت گردون حلقهٔ در گویمی
کو یکی مفلس که در ششدر فرومانده است سخت
تا ره بگریختن زین هفت ششدر گویمی
کو یکی کز قعر صد ظلمت نهد یک گام پیش
تا ز نور فیض دریای منور گویمی
کو یکی طوطی شکر چین که تا در پیش او
هر زمانی صد سخن شیرین، چو شکر گویمی
کو یکی گوهر شناس گوهر دریای عشق
تا ز سر هفت در و چار گوهر گویمی
کو یکی غواص تیز اندیشهٔ بسیار دان
تا عجایبهای این دریای منکر گویمی
کو یکی سرگشته همچو گوی دریای طلب
تا بدو اسرار این میدان اخضر گویمی
کو یکی طاقی که جفتش نیست در باب خرد
تا ز دواری این طاق مدور گویمی
کو یکی صاحب مشامی کز یمن بویی شنید
تا ز مشک تبتی وز عود و عنبر گویمی
کو یکی پاکیزه طبع راست فهم پاک دل
تا به زیر هر سخن صد راز مضمر گویمی
کو سخن دانی که او را منطقالطیر آرزوست
تا ز مرغ جان سخن از جانش خوشتر گویمی
کو سکندر حکمتی حکمتپژوه تشنهدل
تا صفات آب خضر و حوض کوثر گویمی
کو فریدونی که گاوان را کند قربان عید
تا من اندر عید گه الله اکبر گویمی
نی خطا گفتم خطا کو غازیی شمشیرزن
تا به پیش او صفات نفس کافر گویمی
تا کی از نفسم که هم ناگفته ماند شرح او
گو هزاران شرح او را من ز هر در گویمی
گر من از مردان دین آگاهمی هرگز کجا
با چنین نامردی از مردان رهبر گویمی
دامن اندر چینمی از خود اگر هر دم برون
راز مردان جهان با دامن تر گویمی
جز سخن چیزی ندارم گر مرا چیزیستی
با چنان چیزی کجا دیوان و دفتر گویمی
گر از آن دریای معنی قطرهای بودی مرا
حاش لله گر من از اعراض و جوهر گویمی
در هوای حق اگر یک ذره نوری دارمی
نیستی ممکن که از خورشید انور گویمی
کاشکی مستغرق آن نور بودی جان من
زانکه گر مستغرقستی آن بهم در گویمی
گر من اندر ملک دین گنج قناعت دارمی
خویشتن را ملکت عالم میسر گویمی
طفل را هم ماندهٔ حرفی و گرنه طفلمی
من الف را گاه در بن گاه بر سر گویمی
ای خدا نقصان مده در جوهر ایمان من
گر به جز تو در دو عالم بندهپرور گویمی
در بقا عزت تو را و در فنا لذت مرا
مستمی گر با تو خود را من برابر گویمی
یارب از نفس پلیدم پاک کن تا خویش را
همچو عیسی جاودان خود را مطهر گویمی
گر دل عطار پست نفس خاکی نیستی
از بلندی شعر فوق هفت اختر گویمی
شک نبودی کان سخن بر خلق کمتر گویمی
راز عالم در دلم، گنگم ز نااهلی خلق
گر تو را اهلیتی بودی تو را بر گویمی
چند گویی راز دل ناگفته مگذار و بگو
خود نگویی تا که را برگویمی گر گویمی
زیرکان هستند کز پالان جوابم آورند
فیالمثل در پیش ایشان گر من از خر گویمی
کو کسی که اسرار چون بشنود دریابد ز من
پیش او هر ساعتی اسرار دیگر گویمی
کو کسی کز وهم پای عقل برتر مینهد
تا سخن با او بسی از عرش برتر گویمی
کوکسی کو عبره خواهد کرد ازین دوزخ سرای
تا من از صد نوع با او شرح معبر گویمی
کو کسی کو هرچه میبیند نه رای آرد به خود
تا دلش را نسخهٔ عالم مقرر گویمی
کو کسی کز سینه کرسی کرد واز دل عرش ساخت
تا مثال عالم صغریش از بر گویمی
کو کسی کو در میان زندگی یک ره بمرد
تا میان زندگیش از سر محشر گویمی
کو کسی کز دین چو بومسلم تبر زد روز و شب
تا ز صدق یار غار و حلم حیدر گویمی
کو دلی کز حلقهٔ گردون به همت بر گذشت
تا بر آن دل هفت گردون حلقهٔ در گویمی
کو یکی مفلس که در ششدر فرومانده است سخت
تا ره بگریختن زین هفت ششدر گویمی
کو یکی کز قعر صد ظلمت نهد یک گام پیش
تا ز نور فیض دریای منور گویمی
کو یکی طوطی شکر چین که تا در پیش او
هر زمانی صد سخن شیرین، چو شکر گویمی
کو یکی گوهر شناس گوهر دریای عشق
تا ز سر هفت در و چار گوهر گویمی
کو یکی غواص تیز اندیشهٔ بسیار دان
تا عجایبهای این دریای منکر گویمی
کو یکی سرگشته همچو گوی دریای طلب
تا بدو اسرار این میدان اخضر گویمی
کو یکی طاقی که جفتش نیست در باب خرد
تا ز دواری این طاق مدور گویمی
کو یکی صاحب مشامی کز یمن بویی شنید
تا ز مشک تبتی وز عود و عنبر گویمی
کو یکی پاکیزه طبع راست فهم پاک دل
تا به زیر هر سخن صد راز مضمر گویمی
کو سخن دانی که او را منطقالطیر آرزوست
تا ز مرغ جان سخن از جانش خوشتر گویمی
کو سکندر حکمتی حکمتپژوه تشنهدل
تا صفات آب خضر و حوض کوثر گویمی
کو فریدونی که گاوان را کند قربان عید
تا من اندر عید گه الله اکبر گویمی
نی خطا گفتم خطا کو غازیی شمشیرزن
تا به پیش او صفات نفس کافر گویمی
تا کی از نفسم که هم ناگفته ماند شرح او
گو هزاران شرح او را من ز هر در گویمی
گر من از مردان دین آگاهمی هرگز کجا
با چنین نامردی از مردان رهبر گویمی
دامن اندر چینمی از خود اگر هر دم برون
راز مردان جهان با دامن تر گویمی
جز سخن چیزی ندارم گر مرا چیزیستی
با چنان چیزی کجا دیوان و دفتر گویمی
گر از آن دریای معنی قطرهای بودی مرا
حاش لله گر من از اعراض و جوهر گویمی
در هوای حق اگر یک ذره نوری دارمی
نیستی ممکن که از خورشید انور گویمی
کاشکی مستغرق آن نور بودی جان من
زانکه گر مستغرقستی آن بهم در گویمی
گر من اندر ملک دین گنج قناعت دارمی
خویشتن را ملکت عالم میسر گویمی
طفل را هم ماندهٔ حرفی و گرنه طفلمی
من الف را گاه در بن گاه بر سر گویمی
ای خدا نقصان مده در جوهر ایمان من
گر به جز تو در دو عالم بندهپرور گویمی
در بقا عزت تو را و در فنا لذت مرا
مستمی گر با تو خود را من برابر گویمی
یارب از نفس پلیدم پاک کن تا خویش را
همچو عیسی جاودان خود را مطهر گویمی
گر دل عطار پست نفس خاکی نیستی
از بلندی شعر فوق هفت اختر گویمی