عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۳
ای حسن تو آب زندگانی
تدبیر وصال ما تو دانی
از دیده برون مشو که نوری
وز بنده جدا مشو که جانی
ما با تو چو تیر راست گشتیم
با ما تو هنوز چون کمانی
پرسی تو ز من که عاشقی چیست
روزی که چو من شوی بدانی
زنهار مشو تو در خرابات
هرچند قلندر جهانی
شطرنج مباز با ملوکان
شهمات شوی و ره ندانی
عطار سخن چنین همی گفت
روح است غذای مرد فانی
تدبیر وصال ما تو دانی
از دیده برون مشو که نوری
وز بنده جدا مشو که جانی
ما با تو چو تیر راست گشتیم
با ما تو هنوز چون کمانی
پرسی تو ز من که عاشقی چیست
روزی که چو من شوی بدانی
زنهار مشو تو در خرابات
هرچند قلندر جهانی
شطرنج مباز با ملوکان
شهمات شوی و ره ندانی
عطار سخن چنین همی گفت
روح است غذای مرد فانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۴
دردی است درین دلم نهانی
کان درد مرا دوا تو دانی
تو مرهم درد بیدلانی
دانم که مرا چنین نمانی
من بندهٔ بی کس ضعیفم
تو یار کسان بی کسانی
گر مورچهای در تو کوبد
آنی تو که ضایعش نمانی
از من گنه آید و من اینم
وز تو کرم آید و تو آنی
یا رب! به در که باز گردم
گر تو ز در خودم برانی
از خواندن و راندنم چه باک است
خواه این کن و خواه آن تو دانی
گویم «ارنی» و زار گریم
ترسم ز جواب «لن ترانی»
پیری بشنید و جان به حق داد
عطار سخن مگو که جانی
کان درد مرا دوا تو دانی
تو مرهم درد بیدلانی
دانم که مرا چنین نمانی
من بندهٔ بی کس ضعیفم
تو یار کسان بی کسانی
گر مورچهای در تو کوبد
آنی تو که ضایعش نمانی
از من گنه آید و من اینم
وز تو کرم آید و تو آنی
یا رب! به در که باز گردم
گر تو ز در خودم برانی
از خواندن و راندنم چه باک است
خواه این کن و خواه آن تو دانی
گویم «ارنی» و زار گریم
ترسم ز جواب «لن ترانی»
پیری بشنید و جان به حق داد
عطار سخن مگو که جانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۸
خاک کوی توام تو میدانی
خاک در روی من چه افشانی
سر نگردانم از ره تو دمی
گر به خون صد رهم بگردانی
با چو من کس که ناتوان توام
بتوان کرد هرچه بتوانی
گر به خونم درافکنی ز درت
بر نگیرم ز خاک پیشانی
سر مهر غم تو در دل من
راز عشقت بس است پنهانی
گر به رویم نظر کنی نفسی
همه از روی من فرو خوانی
من ز درمان به جان شدم بیزار
جان من درد توست میدانی
گر مرا درد تو نخواهد بود
سر بگردانم از مسلمانی
هیچ درمان مرا مکن هرگز
که نیم جز به درد ارزانی
گفته بودی که دل ز تو ببرم
که ز دلداری و پریشانی
نتوانی که دل ز من ببری
دل چگونه بری چو درمانی
من ز عطار جان بخواهم برد
برهد از هزار حیرانی
خاک در روی من چه افشانی
سر نگردانم از ره تو دمی
گر به خون صد رهم بگردانی
با چو من کس که ناتوان توام
بتوان کرد هرچه بتوانی
گر به خونم درافکنی ز درت
بر نگیرم ز خاک پیشانی
سر مهر غم تو در دل من
راز عشقت بس است پنهانی
گر به رویم نظر کنی نفسی
همه از روی من فرو خوانی
من ز درمان به جان شدم بیزار
جان من درد توست میدانی
گر مرا درد تو نخواهد بود
سر بگردانم از مسلمانی
هیچ درمان مرا مکن هرگز
که نیم جز به درد ارزانی
گفته بودی که دل ز تو ببرم
که ز دلداری و پریشانی
نتوانی که دل ز من ببری
دل چگونه بری چو درمانی
من ز عطار جان بخواهم برد
برهد از هزار حیرانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۹
کجایی ای دل و جانم مگر که در دل و جانی
که کس نمیدهد از تو به هیچ جای نشانی
به هیچ جای نشانی نداد هیچ کس از تو
نشانی از تو کسی چون دهد که برتر از آنی
عجب بماندهام از ذات و از صفات تو دایم
کز آفتاب هویداتری اگرچه نهانی
چه گوهری تو که در عرصهٔ دو کون نگنجی
همه جهان ز تو پر گشت و تو برون ز جهانی
منم که هستی من بند ره شدست درین ره
تویی که از تویی خود مرا ز من برهانی
من از خودی خود افتادهام به چاه طبیعت
مرا ز چاه به ماه ار بر آوری تو توانی
در آرزوی تو عمری به سر دویدم و اکنون
چو در سر آمدم آخر مرا به سر چه دوانی
چه باشد ار ز سر لطف جان تشنه لبان را
از آن شراب دل آشوب قطرهای بچشانی
امید ما همه آن است در ره تو که یکدم
ز بوی خویش نسیمی به جان ما برسانی
ز اشتیاق تو عطار از دو کون فنا شد
از آن او بود این و از آن خویش تو دانی
که کس نمیدهد از تو به هیچ جای نشانی
به هیچ جای نشانی نداد هیچ کس از تو
نشانی از تو کسی چون دهد که برتر از آنی
عجب بماندهام از ذات و از صفات تو دایم
کز آفتاب هویداتری اگرچه نهانی
چه گوهری تو که در عرصهٔ دو کون نگنجی
همه جهان ز تو پر گشت و تو برون ز جهانی
منم که هستی من بند ره شدست درین ره
تویی که از تویی خود مرا ز من برهانی
من از خودی خود افتادهام به چاه طبیعت
مرا ز چاه به ماه ار بر آوری تو توانی
در آرزوی تو عمری به سر دویدم و اکنون
چو در سر آمدم آخر مرا به سر چه دوانی
چه باشد ار ز سر لطف جان تشنه لبان را
از آن شراب دل آشوب قطرهای بچشانی
امید ما همه آن است در ره تو که یکدم
ز بوی خویش نسیمی به جان ما برسانی
ز اشتیاق تو عطار از دو کون فنا شد
از آن او بود این و از آن خویش تو دانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۰
ز سگان کویت ای جان که دهد مرا نشانی
که ندیدم از تو بوی و گذشت زندگانی
دل من نشان کویت ز جهان بجست عمری
که خبر نبود دل را که تو در میان جانی
ز غمت چو مرغ بسمل شب و روز میطپیدم
چو به لب رسید جانم پس ازین دگر تو دانی
به عتاب گفته بودی که بر آتشت نشانم
چو مرا بسوخت عشقت چه بر آتشم نشانی
همه بندها گشادی به طریق دلفریبی
همه دستها ببستی به کمال دلستانی
تو چه گنجی آخر ای جان که به کون در نگنجی
تو چه گوهری که در دل شدهای بدین نهانی
دو جهان پُر از گهر شد ز فروغ تو ولیکن
به تو کی توان رسیدن که تو گنج بیکرانی
همه عاشقان عالم همه مفلسان عاشق
ز تو ماندهاند حیران که به هیچ مینمانی
چو به سرکشی در آیی همه سروران دین را
ز سر نیازمندی چو قلم به سر دوانی
دل تشنگان عاشق ز غم تو سوخت در بر
چه شود اگر شرابی بر تشنگان رسانی
اگر از پی تو عطار اثر وصال یابد
دو جهان به سر برآرد ز جواهر معانی
که ندیدم از تو بوی و گذشت زندگانی
دل من نشان کویت ز جهان بجست عمری
که خبر نبود دل را که تو در میان جانی
ز غمت چو مرغ بسمل شب و روز میطپیدم
چو به لب رسید جانم پس ازین دگر تو دانی
به عتاب گفته بودی که بر آتشت نشانم
چو مرا بسوخت عشقت چه بر آتشم نشانی
همه بندها گشادی به طریق دلفریبی
همه دستها ببستی به کمال دلستانی
تو چه گنجی آخر ای جان که به کون در نگنجی
تو چه گوهری که در دل شدهای بدین نهانی
دو جهان پُر از گهر شد ز فروغ تو ولیکن
به تو کی توان رسیدن که تو گنج بیکرانی
همه عاشقان عالم همه مفلسان عاشق
ز تو ماندهاند حیران که به هیچ مینمانی
چو به سرکشی در آیی همه سروران دین را
ز سر نیازمندی چو قلم به سر دوانی
دل تشنگان عاشق ز غم تو سوخت در بر
چه شود اگر شرابی بر تشنگان رسانی
اگر از پی تو عطار اثر وصال یابد
دو جهان به سر برآرد ز جواهر معانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۱
ای هجر تو وصل جاودانی
واندوه تو عین شادمانی
در عشق تو نیم ذره حسرت
خوشتر ز حیات جاودانی
بی یاد حضور تو زمانی
کفر است حدیث زندگانی
صد جان و هزار جان نثارت
آن لحظه که از درم برانی
کار دو جهان من برآید
گر یک نفسم به خویش خوانی
با خوندان و راندنم چه کار است
خواه این کن و خواه آن تو دانی
گر قهر کنی سزای آنم
ور لطف کنی برای آنی
صد دل باید به هر زمانم
تا تو ببری به دلستانی
گر بر فکنی نقاب از روی
جبریل سزد به جانفشانی
کس نتواند جمال تو دید
زیرا که ز دیده بس نهانی
نی نی که به جز تو کس نبیند
چون جمله تویی بدین عیانی
در عشق تو گر بمرد عطار
شد زندهٔ دایم از معانی
واندوه تو عین شادمانی
در عشق تو نیم ذره حسرت
خوشتر ز حیات جاودانی
بی یاد حضور تو زمانی
کفر است حدیث زندگانی
صد جان و هزار جان نثارت
آن لحظه که از درم برانی
کار دو جهان من برآید
گر یک نفسم به خویش خوانی
با خوندان و راندنم چه کار است
خواه این کن و خواه آن تو دانی
گر قهر کنی سزای آنم
ور لطف کنی برای آنی
صد دل باید به هر زمانم
تا تو ببری به دلستانی
گر بر فکنی نقاب از روی
جبریل سزد به جانفشانی
کس نتواند جمال تو دید
زیرا که ز دیده بس نهانی
نی نی که به جز تو کس نبیند
چون جمله تویی بدین عیانی
در عشق تو گر بمرد عطار
شد زندهٔ دایم از معانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۲
بس نادره جهانی ای جان و زندگانی
جان و دلم نماند گر تو چنین بمانی
شاهی خوب رویان ختم است بر تو اکنون
بستان خراج خوبی در ملک کامرانی
از چشم نیم مستت پر فتنه شد جهانی
آخر بدین شگرفی چه فتنهٔ جهانی
نه گفتهای کزین پس فتنه نخواهم انگیخت
پس طره نیز مفشان گر فتنه مینشانی
تا دید آب حیوان لعل چو آتش تو
شد از جهان به یکسو از شرم در نهانی
چون هر نفس لب تو جانی دگر ببخشد
کس ننگرد به عمری در آب زندگانی
هرچند جان شیرین بردی به تلخی از من
تلخیم کرد لیکن شیرین ترم ز جانی
چون جان شوربختم شیرینی از تو دارد
شاید اگر به تلخی جانم به لب رسانی
عطار از غم تو زحمت کشید عمری
گر بر من ستمکش رحمت کنی توانی
جان و دلم نماند گر تو چنین بمانی
شاهی خوب رویان ختم است بر تو اکنون
بستان خراج خوبی در ملک کامرانی
از چشم نیم مستت پر فتنه شد جهانی
آخر بدین شگرفی چه فتنهٔ جهانی
نه گفتهای کزین پس فتنه نخواهم انگیخت
پس طره نیز مفشان گر فتنه مینشانی
تا دید آب حیوان لعل چو آتش تو
شد از جهان به یکسو از شرم در نهانی
چون هر نفس لب تو جانی دگر ببخشد
کس ننگرد به عمری در آب زندگانی
هرچند جان شیرین بردی به تلخی از من
تلخیم کرد لیکن شیرین ترم ز جانی
چون جان شوربختم شیرینی از تو دارد
شاید اگر به تلخی جانم به لب رسانی
عطار از غم تو زحمت کشید عمری
گر بر من ستمکش رحمت کنی توانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۳
چارهٔ کار من آن زمان که توانی
گر بکنی راضیم چنان که توانی
داد طلب کردم از تو داد ندادی
گر ندهی داد میستان که توانی
گفته بدی من ندانم و نتوانم
داد تو دادن یقین بدان که توانی
گر به سر زلف دل ز من بربودی
باز ده از لب هزار جان که توانی
دل چه بود خود که جان اگر طلبی تو
حکم کنی بر همه جهان که توانی
ماه رخا پرده ز آفتاب برانداز
وین همه فتنه فرو نشان که توانی
جملهٔ آزادگان روی زمین را
بنده کن از چشم دلستان که توانی
جملهٔ دل مردگان منزل غم را
زنده کن از لعل درفشان که توانی
یک شکر از لعل تو اگر بربایم
عذر بخواهی به هر زبان که توانی
گر ز تو عطار خواست بوس و کناری
هیچ منه داو در میان که توانی
گر بکنی راضیم چنان که توانی
داد طلب کردم از تو داد ندادی
گر ندهی داد میستان که توانی
گفته بدی من ندانم و نتوانم
داد تو دادن یقین بدان که توانی
گر به سر زلف دل ز من بربودی
باز ده از لب هزار جان که توانی
دل چه بود خود که جان اگر طلبی تو
حکم کنی بر همه جهان که توانی
ماه رخا پرده ز آفتاب برانداز
وین همه فتنه فرو نشان که توانی
جملهٔ آزادگان روی زمین را
بنده کن از چشم دلستان که توانی
جملهٔ دل مردگان منزل غم را
زنده کن از لعل درفشان که توانی
یک شکر از لعل تو اگر بربایم
عذر بخواهی به هر زبان که توانی
گر ز تو عطار خواست بوس و کناری
هیچ منه داو در میان که توانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۵
گفتم بخرم غمت به جانی
بر من بفروختی جهانی
مفروش چنان برآن که پیوست
عشوه خرد از تو هر زمانی
بنواز مرا که بی تو برخاست
چون چنگ ز هر رگم فغانی
نی نی چو ربابم از غم تو
یعنی که رگی و استخوانی
ای دوست روا مدار دل را
نومید ز چون تو دلستانی
دستی بر نه اگر کنم سود
دانم نبود تو را زیانی
یا نی سبکم بکن ز هستی
تا چند ز رحمت گرانی
چون شمع مرا ز عشق میسوز
تا میماند ز من نشانی
عطار چو بی نشان شد از عشق
از محو رسد سوی عیانی
بر من بفروختی جهانی
مفروش چنان برآن که پیوست
عشوه خرد از تو هر زمانی
بنواز مرا که بی تو برخاست
چون چنگ ز هر رگم فغانی
نی نی چو ربابم از غم تو
یعنی که رگی و استخوانی
ای دوست روا مدار دل را
نومید ز چون تو دلستانی
دستی بر نه اگر کنم سود
دانم نبود تو را زیانی
یا نی سبکم بکن ز هستی
تا چند ز رحمت گرانی
چون شمع مرا ز عشق میسوز
تا میماند ز من نشانی
عطار چو بی نشان شد از عشق
از محو رسد سوی عیانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۶
ای گشته نهان از همه از بس که عیانی
دیده ز تو بینا و تو از دیده نهانی
گر من طلبم دولت وصلت نتوانم
گر تو بنمایی رخ خویشم بتوانی
شد در سر کار تو همه مایهٔ عمرم
آخر تو چه چیزی که نه سودی نه زیانی
یک چند در اندیشهٔ روی تو نشستم
معلوم نشد خود که چه چیزی به چه مانی
ای جان و جهان نیست به هر جان و جهان هیچ
آخر تو کدامی که نه جانی نه جهانی
دل گفت که جانی و خرد گفت جهانی
چون نیک بدیدم تو نه اینی و نه آنی
تبدیل نداری که توان خواند جهانت
تغییر نداری که توان گفت که جانی
عطار عیان است که محتاج بیان است
گر اهل عیانی به چه در بند عیانی
دیده ز تو بینا و تو از دیده نهانی
گر من طلبم دولت وصلت نتوانم
گر تو بنمایی رخ خویشم بتوانی
شد در سر کار تو همه مایهٔ عمرم
آخر تو چه چیزی که نه سودی نه زیانی
یک چند در اندیشهٔ روی تو نشستم
معلوم نشد خود که چه چیزی به چه مانی
ای جان و جهان نیست به هر جان و جهان هیچ
آخر تو کدامی که نه جانی نه جهانی
دل گفت که جانی و خرد گفت جهانی
چون نیک بدیدم تو نه اینی و نه آنی
تبدیل نداری که توان خواند جهانت
تغییر نداری که توان گفت که جانی
عطار عیان است که محتاج بیان است
گر اهل عیانی به چه در بند عیانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۷
خال مشکین بر گلستان می زنی
دل همی سوزی و بر جان می زنی
بر بیاض برگ گل عمر مرا
هر زمان فال دگرسان می زنی
صید خواهی کرد دلها را به زلف
زلف را بر یکدگر زان می زنی
زان دو لعل آتشین آبدار
آتش اندر آب حیوان می زنی
از لبت یک بوسه نتوان زد به تیر
کز سر کین تیر مژگان می زنی
گفتهای ایمانت را راهی زنم
چون بکشتی الحق آسان می زنی
در تو پیمان نیست صد عاشق بمرد
تا تو رای عهد و پیمان می زنی
دامن اندر خون زند عطار زانک
تو نفس با او ز هجران می زنی
دل همی سوزی و بر جان می زنی
بر بیاض برگ گل عمر مرا
هر زمان فال دگرسان می زنی
صید خواهی کرد دلها را به زلف
زلف را بر یکدگر زان می زنی
زان دو لعل آتشین آبدار
آتش اندر آب حیوان می زنی
از لبت یک بوسه نتوان زد به تیر
کز سر کین تیر مژگان می زنی
گفتهای ایمانت را راهی زنم
چون بکشتی الحق آسان می زنی
در تو پیمان نیست صد عاشق بمرد
تا تو رای عهد و پیمان می زنی
دامن اندر خون زند عطار زانک
تو نفس با او ز هجران می زنی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۸
هر زمان لاف وفایی می زنی
آتشی در مبتلایی می زنی
چون که جانی داری اندر مردگی
لاف نیکویی ز جایی می زنی
بوالعجب مرغی که کس آگاه نیست
تا تو پر بر چه هوایی می زنی
ماهرویی و ازین رو ای پسر
مهر و مه را پشت پایی می زنی
گفتهای کار تو را رایی زنم
من بمردم تا تو رایی می زنی
میزنم بر آتش عشق آب چشم
تا چرا راه چو مایی می زنی
بسکه کردم آشنا در خون دل
تا همه بر آشنایی می زنی
زخمه بر ابریشم عطار زن
گر به صد زاری نوایی می زنی
آتشی در مبتلایی می زنی
چون که جانی داری اندر مردگی
لاف نیکویی ز جایی می زنی
بوالعجب مرغی که کس آگاه نیست
تا تو پر بر چه هوایی می زنی
ماهرویی و ازین رو ای پسر
مهر و مه را پشت پایی می زنی
گفتهای کار تو را رایی زنم
من بمردم تا تو رایی می زنی
میزنم بر آتش عشق آب چشم
تا چرا راه چو مایی می زنی
بسکه کردم آشنا در خون دل
تا همه بر آشنایی می زنی
زخمه بر ابریشم عطار زن
گر به صد زاری نوایی می زنی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۰
گر نقاب از جمال باز کنی
کار بر عاشقان دراز کنی
ور چنین زیر پرده بنشینی
پرده از روی کار باز کنی
از همه کون بی نیاز شود
عاشقی را که اهل راز کنی
جگرم خون گرفت از غم آن
که مبادا که در فراز کنی
گرچه چون شمع سوختم ز غمت
هر زمانم به زیر گاز کنی
گفتیم ساز کار تو بکنم
چون مرا سوختی چه ساز کنی
وعده دادی به وصل جان مرا
عمر بگذشت چند ناز کنی
بکشد ناز تو به جان عطار
گر به وصلیش بی نیاز کنی
کار بر عاشقان دراز کنی
ور چنین زیر پرده بنشینی
پرده از روی کار باز کنی
از همه کون بی نیاز شود
عاشقی را که اهل راز کنی
جگرم خون گرفت از غم آن
که مبادا که در فراز کنی
گرچه چون شمع سوختم ز غمت
هر زمانم به زیر گاز کنی
گفتیم ساز کار تو بکنم
چون مرا سوختی چه ساز کنی
وعده دادی به وصل جان مرا
عمر بگذشت چند ناز کنی
بکشد ناز تو به جان عطار
گر به وصلیش بی نیاز کنی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۱
ای دل اندر عشق غوغا چون کنی
خویش را بیهوده رسوا چون کنی
آنچه کل خلق نتوانست کرد
تو محالاندیش تنها چون کنی
دم مزن خون میخور و صفرا مکن
پشهای با باد صفرا چون کنی
تو همی خواهی که دانی سر عشق
کس بدین سر نیست دانا چون کنی
چون تو اندر عشق او پنهان شدی
سر عشقش آشکارا چون کنی
چون تبرا نیستت از خویشتن
پس به عشق او تولا چون کنی
عشق را سرمایهای باید شگرف
پس تو بی سرمایه سودا چون کنی
چون تو را هر دم حجابی دیگر است
چشم جان خویش بینا چون کنی
چون به یک قطره دلت قانع ببود
جان خود را کل دریا چون کنی
غرق دریا گرد و ناپیدا بباش
خویش را زین بیش پیدا چون کنی
چون تو سایه باشی و او آفتاب
پیش او خود را هویدا چون کنی
هر که او پیداست درصد تفرقه است
چون نباشی جمع آنجا چون کنی
چون نکردی خویش را امروز جمع
میندانم تا که فردا چون کنی
مذهب عطار گیر و نیست شو
هستی خود را محابا چون کنی
خویش را بیهوده رسوا چون کنی
آنچه کل خلق نتوانست کرد
تو محالاندیش تنها چون کنی
دم مزن خون میخور و صفرا مکن
پشهای با باد صفرا چون کنی
تو همی خواهی که دانی سر عشق
کس بدین سر نیست دانا چون کنی
چون تو اندر عشق او پنهان شدی
سر عشقش آشکارا چون کنی
چون تبرا نیستت از خویشتن
پس به عشق او تولا چون کنی
عشق را سرمایهای باید شگرف
پس تو بی سرمایه سودا چون کنی
چون تو را هر دم حجابی دیگر است
چشم جان خویش بینا چون کنی
چون به یک قطره دلت قانع ببود
جان خود را کل دریا چون کنی
غرق دریا گرد و ناپیدا بباش
خویش را زین بیش پیدا چون کنی
چون تو سایه باشی و او آفتاب
پیش او خود را هویدا چون کنی
هر که او پیداست درصد تفرقه است
چون نباشی جمع آنجا چون کنی
چون نکردی خویش را امروز جمع
میندانم تا که فردا چون کنی
مذهب عطار گیر و نیست شو
هستی خود را محابا چون کنی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۴
هر شبم سرمست در کوی افکنی
وز بر خویشم به هر سوی افکنی
در خم چوگان خویشم هر زمان
خسته و سرگشته چون گوی افکنی
گر بریزم پیش رویت اشک زار
همچو اشکم باز بر روی افکنی
چون همه تیری بیندازی تمام
پس کمان کین به بازوی افکنی
بوی گل اندر دماغ جان ما
زان سر زلف سمن بوی افکنی
گر سخن گویم ز چین زلف تو
از سر کین چین در ابروی افکنی
ور کشد مویی دل از زلف تو سر
حلق را در حلقهٔ موی افکنی
هر شبی عطار را تا وقت صبح
عاشقی دیوانه در روی افکنی
وز بر خویشم به هر سوی افکنی
در خم چوگان خویشم هر زمان
خسته و سرگشته چون گوی افکنی
گر بریزم پیش رویت اشک زار
همچو اشکم باز بر روی افکنی
چون همه تیری بیندازی تمام
پس کمان کین به بازوی افکنی
بوی گل اندر دماغ جان ما
زان سر زلف سمن بوی افکنی
گر سخن گویم ز چین زلف تو
از سر کین چین در ابروی افکنی
ور کشد مویی دل از زلف تو سر
حلق را در حلقهٔ موی افکنی
هر شبی عطار را تا وقت صبح
عاشقی دیوانه در روی افکنی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۵
در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی
این همه دوری و پرهیز و تکبر چه کنی
حد و اندازهٔ هرچیز پدیدار بود
مبر از حد صنما سرکشی و کبر و منی
از پی آنکه قضا عاشق تو کرد مرا
این همه تیر جفا بر من مسکین چه زنی
از غم تو غنیم وز همه عالم درویش
نیست چون من به جهان از غم درویش غنی
مکن ای دوست تکبر که برآرم روزی
نفسی سوخته وار از سر بیخویشتنی
این همه کبر مکن حسن تو را نیست نظیر
نه ختن ماند و نه نیز نگار ختنی
این دم از عالم عشق است به بازی مشمر
گر به بازی شمری قیمت خود میشکنی
گر تو خواهی که چو عطار شوی در ره عشق
سر فدا باید کردن تو ولی آن نکنی
این همه دوری و پرهیز و تکبر چه کنی
حد و اندازهٔ هرچیز پدیدار بود
مبر از حد صنما سرکشی و کبر و منی
از پی آنکه قضا عاشق تو کرد مرا
این همه تیر جفا بر من مسکین چه زنی
از غم تو غنیم وز همه عالم درویش
نیست چون من به جهان از غم درویش غنی
مکن ای دوست تکبر که برآرم روزی
نفسی سوخته وار از سر بیخویشتنی
این همه کبر مکن حسن تو را نیست نظیر
نه ختن ماند و نه نیز نگار ختنی
این دم از عالم عشق است به بازی مشمر
گر به بازی شمری قیمت خود میشکنی
گر تو خواهی که چو عطار شوی در ره عشق
سر فدا باید کردن تو ولی آن نکنی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
نگر تا ای دل بیچاره چونی
چگونه میروی سر در نگونی
چگونه میکشی صد بحر آتش
چو اندر نفس خود یک قطره خونی
زمانی در تماشای خیالی
زمانی در تمنای جنونی
اگر خواهی که باشی از بزرگان
مباش از خردهگیران کنونی
چرا باشی نه کافر نه مسلمان
که تو نه رهروی نه رهنمونی
ز یک یک ذره سوی دوست راه است
ولی ره نیست بهتر از زبونی
زبون عشق شو تا بر کشندت
که هرگاهی که کم گشتی فزونی
خود از رفعت ورای هر دو کونی
چرا همصحبت این نفس دونی
دلا تو چیستی هستی تو یا نه
وگر نه نیستی نه هست چونی
منی یا نه منی عینی تو یا غیر
و یا از هرچه اندیشم برونی
چه میگویم تو خود از خود نهانی
که دو انگشت حق را در درونی
تو ای عطار اگر چه دل نداری
ولیکن اهل دل را ذوفنونی
چگونه میروی سر در نگونی
چگونه میکشی صد بحر آتش
چو اندر نفس خود یک قطره خونی
زمانی در تماشای خیالی
زمانی در تمنای جنونی
اگر خواهی که باشی از بزرگان
مباش از خردهگیران کنونی
چرا باشی نه کافر نه مسلمان
که تو نه رهروی نه رهنمونی
ز یک یک ذره سوی دوست راه است
ولی ره نیست بهتر از زبونی
زبون عشق شو تا بر کشندت
که هرگاهی که کم گشتی فزونی
خود از رفعت ورای هر دو کونی
چرا همصحبت این نفس دونی
دلا تو چیستی هستی تو یا نه
وگر نه نیستی نه هست چونی
منی یا نه منی عینی تو یا غیر
و یا از هرچه اندیشم برونی
چه میگویم تو خود از خود نهانی
که دو انگشت حق را در درونی
تو ای عطار اگر چه دل نداری
ولیکن اهل دل را ذوفنونی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۸
تا در سر زلف تاب بینی
دل در بر من خراب بینی
گر آتش عشق بر فروزم
بس دل که برو کباب بینی
گر پرده ز روی خود گشایی
بس رخ که به خون خضاب بینی
دل بر در انتظار یابی
جان در ره اضطراب بینی
در مجلس عشق عاشقان را
از خون جگر شراب بینی
هین روی چو آفتاب بنمای
تا دل ز غمش به تاب بینی
در آیینه حبذا بخندی
تا صبح بر آفتاب بینی
در آب نگر ببین جمالت
تا آتش اندر آب بینی
خوابت نبرد شبی به سالی
گر روی مرا به خواب بینی
عطار بهکل ز دل فرو شو
فریاد رس ار به خواب بینی
دل در بر من خراب بینی
گر آتش عشق بر فروزم
بس دل که برو کباب بینی
گر پرده ز روی خود گشایی
بس رخ که به خون خضاب بینی
دل بر در انتظار یابی
جان در ره اضطراب بینی
در مجلس عشق عاشقان را
از خون جگر شراب بینی
هین روی چو آفتاب بنمای
تا دل ز غمش به تاب بینی
در آیینه حبذا بخندی
تا صبح بر آفتاب بینی
در آب نگر ببین جمالت
تا آتش اندر آب بینی
خوابت نبرد شبی به سالی
گر روی مرا به خواب بینی
عطار بهکل ز دل فرو شو
فریاد رس ار به خواب بینی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۰
هر روز ز دلتنگی جایی دگرم بینی
هر لحظه ز بی صبری شوریده ترم بینی
در عشق چنان دلبر جان بر لب و لب برهم
گه نعرهزنم یابی گه جامهدرم بینی
در دایرهٔ گردون گر در نگری در من
چون دایرهای گردان بی پای و سرم بینی
چندان که درین دریا میجویم و میپویم
از آتش دل هر دم لبخشکترم بینی
از بسکه به سرگشتم چون چرخ فلک بر سر
چون چرخ فلک دایم زیر و زبرم بینی
در ره گذرت جانا با خاک شدم یکسان
تا بو که برون آیی بر رهگذرم بینی
بر خاک درت زانم تا گر ز سر خشمی
بر بنده بدر آیی بر خاک درم بینی
نی نی که نمیخوام کز من اثری ماند
آن به که درین وادی رفته اثرم بینی
تا در ره تو مویی هستیم بود باقی
صد پرده از آن مویی پیش نظرم بینی
چون شمع سحرگاهی میسوزم و میگریم
چون صبح برآ آخر تا یک سحرم بینی
در ماتم هجر تو از بس که کنم نوحه
زیر بن هر مویی صد نوحه گرم بینی
گر آب خورم روزی صد کوزه بگریم خون
گر قوت خورم یک شب خون جگرم بینی
خاک است مرا بستر خشت است مرا بالین
ور هیچ نخفتم من خوابی دگرم بینی
خون جگر عطار خورد این تن و خفت ای جان
برخیز و بیا آخر تا خواب و خورم بینی
هر لحظه ز بی صبری شوریده ترم بینی
در عشق چنان دلبر جان بر لب و لب برهم
گه نعرهزنم یابی گه جامهدرم بینی
در دایرهٔ گردون گر در نگری در من
چون دایرهای گردان بی پای و سرم بینی
چندان که درین دریا میجویم و میپویم
از آتش دل هر دم لبخشکترم بینی
از بسکه به سرگشتم چون چرخ فلک بر سر
چون چرخ فلک دایم زیر و زبرم بینی
در ره گذرت جانا با خاک شدم یکسان
تا بو که برون آیی بر رهگذرم بینی
بر خاک درت زانم تا گر ز سر خشمی
بر بنده بدر آیی بر خاک درم بینی
نی نی که نمیخوام کز من اثری ماند
آن به که درین وادی رفته اثرم بینی
تا در ره تو مویی هستیم بود باقی
صد پرده از آن مویی پیش نظرم بینی
چون شمع سحرگاهی میسوزم و میگریم
چون صبح برآ آخر تا یک سحرم بینی
در ماتم هجر تو از بس که کنم نوحه
زیر بن هر مویی صد نوحه گرم بینی
گر آب خورم روزی صد کوزه بگریم خون
گر قوت خورم یک شب خون جگرم بینی
خاک است مرا بستر خشت است مرا بالین
ور هیچ نخفتم من خوابی دگرم بینی
خون جگر عطار خورد این تن و خفت ای جان
برخیز و بیا آخر تا خواب و خورم بینی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۱
چو لبت به پسته اندر صفت گهر نبینی
چو رخت به پرده اندر تتق قمر نبینی
ز فراق چون منی را چه کشی به درد و خواری
گه اگر بسی بجویی چو منی دگر نبینی
چه نکوییت فزاید که بد آید از تو بر من
چه بود اگر به هر دم به دم از بتر نبینی
مکن ای صنم که گر من نفسی ز دل برآرم
ز تف دلم به عالم پس از آن اثر نبینی
ز غم تو جان عطار اگر از جهان برآید
تو ز بخت و دولت خود پس از آن نظر نبینی
چو رخت به پرده اندر تتق قمر نبینی
ز فراق چون منی را چه کشی به درد و خواری
گه اگر بسی بجویی چو منی دگر نبینی
چه نکوییت فزاید که بد آید از تو بر من
چه بود اگر به هر دم به دم از بتر نبینی
مکن ای صنم که گر من نفسی ز دل برآرم
ز تف دلم به عالم پس از آن اثر نبینی
ز غم تو جان عطار اگر از جهان برآید
تو ز بخت و دولت خود پس از آن نظر نبینی