عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
به رهی کان سفری سرو روان خواهد شد
هر قدم منزل صد قافله جان خواهد شد
بر زمین رخش قمر نعل چو خواهد راندن
همهٔ گلهای زمین آینه‌دان خواهد شد
هر کجا توسن آهو تک خود خواهد تاخت
باز تاخطه چین مشگ فشان خواهد شد
خیمه از شهر چو بر دشت زند ابر مثال
افتاب از نظر خلق نهان خواهد شد
آن شکر لب به دیاری که گذر خواهد کرد
فتد ارزان چو نمک صبر گران خواهد شد
عشق را طبع زلیخاست که آن یوسف عهد
هر کجا جلوه کند باز جوان خواهد شد
همچو تیر از نظر آن سرو چو خواهد رفتن
قامت محتشم از غصه کمان خواهد شد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
بی‌وفا یارا وفا و یاریت معلوم شد
داشتی دست از دلم دلداریت معلوم شد
شد رقیبم خصم و گفتنی جانبت دارم نگاه
آخرم کشتی و جانب داریت معلوم شد
بر دلم پر جوری از کین نهان کردی ولی
آن چه پنهان بود از پر کاریت معلوم شد
گفتمت مستی ز جام حسن و خونم ریختی
آری آری زین عمل هشیاریت معلوم شد
در قمار عشق خود را می‌نمودی خوش حریف
خوش حریفی از حریف آزاریت معلوم شد
دوش می‌کردی دلا دعوی بیزاری یار
امشب ای معنی ز آه و زاریت معلوم شد
این که می‌گفتی پشیمانم ز قتل محتشم
از تاسف خوردن ناچاریت معلوم شد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
هر خون که از درون ز دل مبتلا چکد
جوشد ز سوز سینه و از چشم ما چکد
گردد چو آه صاعقه‌انگیز ما بلند
زان ابر فتنه تفرقه باد بلا چکد
از شیشهای چرخ به دور تو بی‌وفا
در جام عاشقان همه زهر جفا چکد
آتش ز گل گلاب چکد این چه ناز کیست
کز گرمی نگه ز تو آب حیا چکد
من با تو گرم عشق و دل خونچکان کباب
تا بی تو زین کباب چه خونابه‌ها چکد
باشد به قتل خلق اشارت چو زهر قهر
از گوشه‌های ابروی آن بی‌وفا چکد
اعجاز حسن بین که مسیحا دم مرا
از لعل آتشین همه آب بقا چکد
در عرض درد ریختن آبرو خطاست
گیرم ز ابردست طبیبان دوا چکد
مگشای لب به عرض تمنا چو محتشم
آب حیات اگر ز کف اغنیا چکد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
دلا گذشت شب هجر و یار از سفر آمد
ز خواب غم بگشا دیده کافتاب برآمد
شب فراق من سخت جان سوخته دل را
سهیل طلعت آن مه ستاره سحر آمد
فدای سنگ سبک خیز یار باد سر من
که بر سر من خاکی ز باد تیزتر آمد
تو ای بشیر بشارت ببر به قافلهٔ جان
که یوسف امل از چاه آرزو بدرآمد
چه داند آن که نسوزد ز انتظار که یار
چه مدتی سپری شد چه محنتی بسر آمد
نهال عشق که بود از سموم حادثه بی‌بر
هزار شکر که از آب چشم ما ببر آمد
تو خود ز سنگ نه‌ای ای محتشم چه حوصله بود این
که جان ز ذوق ندادی دمی که این خبر آمد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
دلا نخل امل بنشان که باز آن سروناز آمد
تو هم ای خان باز آ که عمر رفته باز آمد
گریزان شد فراق و هجر بی‌خم زد تو هم اکنون
روی افسرده کی کان مایهٔ سوز و گداز آمد
بزن بر بام چرخ ای بخت دیگر نوبت عشقم
که با حسن بلند آوازه باز آن سروناز آمد
دگر غوغای مرغانست در نخجیر گاه او
که آواز پر شهباز و بانک طبل باز آمد
تو نیز ای دل که مالامال رازی مطمئن باشی
که آن جنبش‌نشین بحر بی‌آرام باز آمد
دگر ما و بهای خون خود کردن چو آب ارزان
که با سرمایهٔ ناز آن خریدار نیاز آمد
مخور غم محتشم من بعد کان غمخوار پیدا شد
مزن دیگر دم بیچارگی کان چاره ساز آمد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶
چو تیر غمزه افکندی به جان ناتوان آمد
دگر زحمت مکش جانا که تیرت بر نشان آمد
سحرگه تر نشد در باغ کام غنچه از شبنم
که لعلت را تصور کرد و آتش در دهان آمد
نمازم کرد تلقین شیخ و آخر زان پشیمان شد
که ذکر قامت آن شوخ اول بر زبان آمد
هلاکم بی‌وصیت خواست تا کس نشنود نامش
ز رسوائی چو من زان رو به قتلم بی‌کمان آمد
رسید افکنده کاکل بر قفا طوری که پنداری
قیامت در پی سر آفت آخر زمان آمد
مه من طفل و من رسوا و این رسوائی دیگر
که هرجا مجمعی شد قصهٔ ما در میان آمد
همان بهتر که باشم محتشم در کنج تنهائی
که با هرکس دمی همدم شدم از من به جان آمد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
کمان ناز به زه نازنین سوار من آمد
شکار دوست بت آدمی شکار من آمد
جهان دل و جان می‌رود به باد که دیگر
جهان بهم زده سلطان کامکار من آمد
چو افتاب که از ابر ناگهان بدر آید
سوار رخش برون رانده از غبار من آمد
شد آرمیده سوار سمند و آخر جولان
فکنده زلزله در جان بی‌قرار من آمد
سترده داد بلاکار زاریان بلا را
به لشگر عجبی وقت کارزار من آمد
ز پیش راه مرو محتشم که بهر عذابت
سر از خمار گران مست پر خمار من آمد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
دم جاندان آن بت بر سرم با تیغ کین آمد
پس از عمری که آمد بر سر من این چنین آمد
ز قتلم شد پشیمان تا ز اندوهم برآرد جان
نه پنداری که رحمش بر من اندوهگین آمد
سخن‌چین عقده‌ای در کار ما افکنده پنداری
که باز آن بت گره بر ابرو و چین بر جبین آمد
ز دست مرگ خواهد یافت مرهم دردم آخر
ازو زخمی که بر دل از نگاه اولین آمد
سکون در خاک آدم کی گذارد عالم آشوبی
که هر جا پانهاد از ناز جنبش در زمین آمد
ز سیلب اجل هرگز نیامد بر بنای جان
شکستی کز هوای آن صنم در کار دین آمد
تو زین سان محتشم نومید چون هستی اگر ناگه
بشارت در رساند قاصدی کان نازنین آمد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
گه رفتن آن پری رو بوداع ما نیامد
شه حسن بود آری بدر گدا نیامد
چو شنیدم از رقیبان خبر عزیمت او
دلم آن چنان ز جا شد که دگر به جا نیامد
چو ز مهر دستانم به سر آمدند کس را
ز خراب حالی من به زبان دعا نیامد
خبر من پریشان ببر ای صبا به آن مه
پس از آن بگو که مسکین ز پیت چرا نیامد
ز قدم شکستگی بود و فتادگی که قاصد
به تو بی‌وفا فرستاد و خود از قفا نیامد
من خسته چون ز حیرت ندرم چو گل گریبان
که رسولی از تو سویم به جز از صبا نیامد
ز کجاشد آن صنم را سفر آرزو که هرگز
ز زمانه محتشم را به سر این بلا نیامد
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
یار بیدردی غیر و غم ما می‌داند
می‌کند گرچه تغافل همه را می‌داند
آفتابیست که دارد ز دل ذره خبر
پادشاهیست که احوال گدا می‌داند
گر بسازم به جفا لیک چه سازم با این
که جفا می‌کند آن شوخ و وفا می‌داند
ای طبیب ار تو دوائی نکنی درد مرا
آن که این در به من داد دوا می‌داند
همه شب دست در آغوش خیالت دارم
کوری آن که مرا از تو جدا می‌داند
روز و شب مهر تو می‌ورزم و این راز نهان
کس ندانست به غیر از تو خدا می‌داند
محتشم کز ملک و حور و پری مستغنی است
خویشتن را سگ آن حور لقا می‌داند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
بهترین طاقی که زیر طاق گردون بسته‌اند
بر فراز منظر آن چشم میگون بسته‌اند
حیرتی دارم که بنایان شیرین کار صنع
بیستون طاق دو ابروی تو را چون بسته‌اند
از ازل تا حال گوئی نخل بندان قدت
کرده‌اند انگیز تا این نخل موزون بسته‌اند
جذبهٔ دل برده شیرین را به کوه بیستون
مردم ظاهر نگر تهمت به گلگون بسته‌اند
از سگان لیلیم حیران که در اطراف حی
با وجود آشنائی راه مجنون بسته‌اند
مژده مجنون را که امشب محرمان بر راحله
محمل لیلی به قصد سیر هامون بسته‌اند
کرده‌اند از وعدهٔ وصل آن دو لعل دلگشا
پرنمک در کار تا از زخم ما خون بسته‌اند
زیر این خون بسته مژگان مردم چشم ترم
از خس و خاشاک پل بر روی جیحون بسته‌اند
حاجیان خلوت دل با خیال او مرا
دردرون جا داده‌اند و در ز بیرون بسته‌اند
ترک خدمت چو نتوان کین بنده پرور خسروان
پای ما درپایهٔ چتر همایون بسته‌اند
تا ز محرومی به خوابش هم نبینم محتشم
خواب بر چشمم دو چشم او به افسون بسته‌اند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
یک جهان شوخی به یک عالم حیا آمیختند
کان دو رعنا نرگس از بستان حسن انگیختند
دست دعوی از کمان ابرویش کوتاه بود
زان جهت بردند و از طاق بلند آویختند
بود پنهان در یکتائی که در آخر زمان
بهر پیدا کردن آن خاک آدم بیختند
ریخت هرجا هندوی جانش به ره تخم فریب
از هوا مرغان قدسی بر سر هم ریختند
خلق را حسنش رهانید آن چنان از ما سوی
کز مه کنعان زلیخا مشربان بگریختند
بست چون پیمان به دلها عشق تو پیوند او
دیده پیوندان ز هم پیوندها بگسیختند
پیش از آن کز آب و خاک آدم آلاینده‌ست
عشق پاک او به خاک محتشم آمیختند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
عاشقان نرد محبت چو به دلبر بازند
شرط عشق است که اول دل و دین دربازند
آن چه جان دو جهان افکند آسان بگرو
نرد شوخی است که خوبان سمنبر بازند
ز دیاری که ز یاد از همه می‌باید باخت
حکم ناز است که طایفه کمتر بازند
بر سر داد محبت که حسابی دگرست
بی‌حسابست که تا سر بود افسر بازند
نرد دعویست که چون عرصه شود تنگ آنجا
سروران افسر و بی‌پا و سران سر بازند
بندی شش جهتم فرد چو آن مهرهٔ نرد
کش جدا در عقب عقده ششدر بازند
هست در عشق قماری که حرج نیست در آن
گرچه بر روی مصلای پیامبر بازند
محتشم نرد ملاقات بتان باعشاق
هست خوش خاصه کز افراط مکرر بازند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
گر از جمال جهانتاب او نقاب کشند
جهانیان قلم رد بر آفتاب کشند
برای نیم نگه سرخوشان خواب غرور
هزار منت از آن چشم نیم خواب کشند
اگر شوی نفسی با بهشتیان همدم
دگر ز همدمی حوریان عذاب کشند
برند راه به میزان حسن چون تو سوار
شوی به ناز و بتان حلقهٔ رکاب کشند
ز طبع آب تحیر برون برد حرکت
ز صورت تو مثالی اگر بر آب کشند
غبار راه جنیبت کشان حسن تو را
بود دریغ که در چشم آفتاب کشند
سپار محتشم آخر زمام کشتی تن
به ساقیان که تو را در شط شراب کشند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
گر بر من آرمیده سمندش گذر کند
او صد هزار تندی ازین رهگذر کند
زان لعل اگر دهد همه دشنام آن نگار
صد بار از مضایقه خونم جگر کند
چشمش چو کار من به نخستین نگاه ساخت
نگذاشت غمزه‌اش که نگاه دگر کند
دی گرمیش به غیر نه از روی قهر بود
افروخت آتشی که مرا گرمتر کند
پیکان او ز سینه من می‌کشد طبیب
کو باده اجل که مرا بی خبر کند
آواره‌ای کجاست که در کوی عاشقی
با خاک ره نشیند و با ما به سر کند
گر جان کشی به کین ز تن محتشم برون
باور مکن که مهر تو از دل به در کند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
آه از آن لحظه که مجلس به غضب در شکند
دامن افشاند و می ریزد و ساغر شکند
می‌رود سرخوش و من بر سر آتش که چه وقت
مست باز آید و غوغا کند و درشکند
دست ز احباب ندارد چو کشد خنجز ناز
مگرش دست شود رنجه و خنجر شکند
سگ آن مست غرورم که نگه داند راه
شحنه را بر سر بازار اگر سر شکند
زده‌ام دوش به جرات در قصری کانجا
حاجب از جرم سجودی سر قیصر شکند
مو بر اندام شود راست مه یک شبه را
افتاب من اگر طرف کله برشکند
محتشم باده ده از خون منش کان خونخوار
نیست مستی که خمار از می دیگر شکند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
چون باز خواهد کز طلب جوینده را دور افکند
از لن‌ترانی حسن هم آوازه در طور افکند
یارب چه با دلها کند محجوب خورشیدی که او
در پیکر کوه اضطراب از ذره‌ای نور افکند
چون بی خطر باشد کسی از شهسوار عشق وی
کو بر فرس ننهاده زین در عالمی شور افکند
بی شک رساند تیر خود آن گل رخ زرین کمال
گر در شب از یک روزه ره در دیدهٔ مور افکند
خوش بود گر از دل رسد حرف اناالحق بر زبان
غیرت به جرم کشف را ز آتش به منصور افکند
با ساقی ار نبود نهان کیفیت دیگر چه سان
آتش درین افسردگان از آب انگور افکند
بهر چه سر عشق را با بی‌بصر گوید کسی
بیهوده کس دارو چرا در دیده کور افکند
هرسو چراغی محتشم افروزد از رخسارها
یک شمع چون در انجمن پرتو به جمهور افکند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
هر کسی چیزی به پای آن پسر می افکند
شاه ملک افسر گدای ملک سر می‌افکند
آفتاب از پرده پیش از صبح می‌آید برون
چون سحرگه باد از آن رخ پرده بر می‌افکند
سایه می‌افکند مرغی بر سر مجنون و من
وادی دارم که آنجا مرغ پر می‌افکند
چون گریزد از بلا عاشق که آن ابرو کمان
ناوک مژگان به دلها بی‌خبر می‌افکند
سایه از لطف تن پاکش نمی‌افتد به خاک
جامه چون آن نازنین پیکر ز بر می‌افکند
وه که هرچند آن مهم نزدیک می‌خواهد به لطف
بختم از بی‌طالعی ها دورتر می‌افکند
هرگه آن مه بر ذقن می‌افکند چوگان زلف
محتشم در پای او چون گوی سر می‌افکند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
چشمت چو شهر غمزه را آرایش مژگان کند
صد رخنه زین آئین مرا در کشور ایمان کند
از کشتکان شهری پر و خلق از پی قاتل دوان
با نرگس فتان بگو تا غمزه را پنهان کند
اشک من از خواب سکون بیدار و مردم بی خبر
این سیل اگر آید چنین صدخانه را ویران کند
ماهی نهد دل بر خطر مرغ هوا یابد ضرر
آن دم که اشک و اه من در بحر و بر طوفان کند
گر مژدهٔ کشتن دهی زندانیان عشق را
صد یوسف از مصر طرب آهنگ این زندان کند
زین‌سان که من در عاشقی دارم حیات از درد او
میرم اگر عیسی دمی درد مرا درمان کند
گردد کمال حسن و عشق آن دم عیان بر منکران
کورا بهار خطر رسد ما را جنون طغیان کند
ای پرده‌دار از پیش او یک سو نشین بهر خدا
تا عرض حال خود گدا در حضرت سلطان کند
دشتی که سازد محتشم گرم از سموم آه خود
گر باد بر وی بگذرد صد خضر را بی‌جان کند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
عاشق از حسرت دیدار تو آهی نکند
که درو غیر غنیمانه نگاهی نکند
آن چه با خرمن جانم بنگاهی کردی
برق هرچند بکوشد به گیاهی نکند
عشق تاراج گرت یک تنه با هر دو جهان
کرد کاری که به یک کلبه سپاهی نکند
شدم از سنگدلیهای تو خورسند به این
که کسی در دلت از وسوسه راهی نکند
منعم از ناله رسد پند دهی را که شود
هدف تیر نگاه تو و آهی نکند
من گرفتم گه نگه در تو گناهست ای بت
بنده این حوصله دارد که گناهی نکند
دیدم آن زلف و تغافل زدم آهم برخاست
نتوانست که تعظیم سیاهی نکند
آن چه با کوه شکیبم رخ تابان تو کرد
شعلهٔ آتش سوزنده به کاهی نکند
محتشم این همه از گریه نگردد رسوا
که تواند کند گاهی و گاهی نکند