عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴
از در محرومی استمداد همت کرده ایم
آرزوها را تمام از سینه رخصت کرده ایم
کیست تا مارا بدست کم تواند برگرفت
بر سر یکپای پیش خم عبادت کرده ایم
این زمان بی بوسه از ساقی نمی گیرم جا
زانکه در میخانه ها بیمزد خدمت کرده ایم
نقد جان از ساقی و رخت سرا از میفروش
در حیات خویشتن میراث قسمت کرده ایم
گر همه رخصت بود مستان که ننگ همتست
بارها این پند را در کار فطرت کرده ایم
در ره سنگ ملامت فرش چون خاک رهیم
سرگرانی را ببالین سلامت کرده ایم
خاکساری نقش ما تعلیم می گیرد ز ما
در فن خود گرچه بیقدریم شهرت کرده ایم
سخت بیقدرست شاید قسمتی پیدا کند
خون خود را وقف بر خاک مزلت کرده ایم
پیش پا دیدن نمی آید دگر از ما، چو شمع
بسکه بر سر و قد او مشق حیرت کرده ایم
بر سر جنگ است با ما بی سبب دایم کلیم
گرچه صلح کل بهفتاد و دو ملت کرده ایم
آرزوها را تمام از سینه رخصت کرده ایم
کیست تا مارا بدست کم تواند برگرفت
بر سر یکپای پیش خم عبادت کرده ایم
این زمان بی بوسه از ساقی نمی گیرم جا
زانکه در میخانه ها بیمزد خدمت کرده ایم
نقد جان از ساقی و رخت سرا از میفروش
در حیات خویشتن میراث قسمت کرده ایم
گر همه رخصت بود مستان که ننگ همتست
بارها این پند را در کار فطرت کرده ایم
در ره سنگ ملامت فرش چون خاک رهیم
سرگرانی را ببالین سلامت کرده ایم
خاکساری نقش ما تعلیم می گیرد ز ما
در فن خود گرچه بیقدریم شهرت کرده ایم
سخت بیقدرست شاید قسمتی پیدا کند
خون خود را وقف بر خاک مزلت کرده ایم
پیش پا دیدن نمی آید دگر از ما، چو شمع
بسکه بر سر و قد او مشق حیرت کرده ایم
بر سر جنگ است با ما بی سبب دایم کلیم
گرچه صلح کل بهفتاد و دو ملت کرده ایم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
باین دماغ که از سایه اجتناب کنیم
بر آن سریم که تسخیر آفتاب کنیم
بگریه سحری سعی بیش ازین خوش نیست
چه لایقست که در شیر صبح آب کنیم
شود بصیر بدل عجز چون کمال گرفت
گذشت از آنکه توانیم اضطراب کنیم
ز شور ناله بود جمله بیقراری اشک
نمی گذارد کاین طفل را بخواب کنیم
سفینه می رود این سعی ناخدا عبث است
چو عمر می گذرد ما چرا شتاب کنیم
هوای خانه ناموس و ننگ دلگیر است
خوش آنکه بر سر عقل این بنا خراب کنیم
کدام سوخته جان راست تاب آتش ما
بآه سرد دلی را مگر کباب کنیم
بیمن عشق ز خاک وجود می سازیم
گلی که غازه رخسار آفتاب کنیم
بود کلیم که باز از نشان دندانها
برای بوسه لبی چند انتخاب کنیم
بر آن سریم که تسخیر آفتاب کنیم
بگریه سحری سعی بیش ازین خوش نیست
چه لایقست که در شیر صبح آب کنیم
شود بصیر بدل عجز چون کمال گرفت
گذشت از آنکه توانیم اضطراب کنیم
ز شور ناله بود جمله بیقراری اشک
نمی گذارد کاین طفل را بخواب کنیم
سفینه می رود این سعی ناخدا عبث است
چو عمر می گذرد ما چرا شتاب کنیم
هوای خانه ناموس و ننگ دلگیر است
خوش آنکه بر سر عقل این بنا خراب کنیم
کدام سوخته جان راست تاب آتش ما
بآه سرد دلی را مگر کباب کنیم
بیمن عشق ز خاک وجود می سازیم
گلی که غازه رخسار آفتاب کنیم
بود کلیم که باز از نشان دندانها
برای بوسه لبی چند انتخاب کنیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
جان کاهدم چو حق سخن را ادا کنم
گر نقد جان دهند سخن را بها کنم
با عالمی مرا سر همخانگی کجاست
کو مرگ تا که خلوت راحت جدا کنم
چندانکه جای در دل آتش کند سپند
خواهم که جا بخاطر آن بیوفا کنم
سرگشتگی عجب بمیانم گرفته است
دلدار در کنارم و رو در قفا کنم
از گریه دیده رفته زدست و بدست نیست
غیر از غبار خاطر تا توتیا کنم
یک بزم را ببوی سخن مست می کنم
چون شیشه هر کجا که سر حرف وا کنم
سامان خونفشانی روز و شبم نماند
دیگر باشک شام چو شمع اکتفا کنم
داروی یأس با همه دردی موافقست
زین یک دوا هزار مرض را دوا کنم
تن را چو در لباس قناعت بپرورم
همچون غرابه پیرهن از بوریا کنم
گر هجو نیست در سخن من زعجر نیست
حیف آیدم که زهر در آب بقا کنم
تنبیه منکران سخن می توان کلیم
گر اژدهای خانه بآنها رها کنم
گر نقد جان دهند سخن را بها کنم
با عالمی مرا سر همخانگی کجاست
کو مرگ تا که خلوت راحت جدا کنم
چندانکه جای در دل آتش کند سپند
خواهم که جا بخاطر آن بیوفا کنم
سرگشتگی عجب بمیانم گرفته است
دلدار در کنارم و رو در قفا کنم
از گریه دیده رفته زدست و بدست نیست
غیر از غبار خاطر تا توتیا کنم
یک بزم را ببوی سخن مست می کنم
چون شیشه هر کجا که سر حرف وا کنم
سامان خونفشانی روز و شبم نماند
دیگر باشک شام چو شمع اکتفا کنم
داروی یأس با همه دردی موافقست
زین یک دوا هزار مرض را دوا کنم
تن را چو در لباس قناعت بپرورم
همچون غرابه پیرهن از بوریا کنم
گر هجو نیست در سخن من زعجر نیست
حیف آیدم که زهر در آب بقا کنم
تنبیه منکران سخن می توان کلیم
گر اژدهای خانه بآنها رها کنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
آوردم از مو قلم چون شرح ضعف تن کنم
ور ز جان سختی نویسم خامه از آهن کنم
کلبه ام هرگز چراغ از تیره روزیها نداشت
در دم آخر عجب گر خانه را روشن کنم
کی بود کو را بیابم واگذارم خویشرا
از گریبان دست بردارم در آن گردن کنم
جامه فانوس می پوشاندم هر دم بزور
من کجا پروای جان دارم که فکر تن کنم
صورت قلاب ماهی گیرد از ناراستی
رشته تسبیح زاهد را چو در سوزن کنم
قطره ای از اشک خونین می چکانم بر سرش
انتخاب خار خوش قدی چو در گلشن کنم
بلبلان را ناله در گلزار کردن عیب نیست
همچو نی لب بر لبش بگذارم و شیون کنم
دل فسرد از توبه دیگر می کشی بیفایدست
در چراغ مرده نفعی نیست گر روغن کنم
چون کنم اظهار نسبت با گرفتاران کلیم
خویش را مرغ قفس از چاک پیراهن کنم
ور ز جان سختی نویسم خامه از آهن کنم
کلبه ام هرگز چراغ از تیره روزیها نداشت
در دم آخر عجب گر خانه را روشن کنم
کی بود کو را بیابم واگذارم خویشرا
از گریبان دست بردارم در آن گردن کنم
جامه فانوس می پوشاندم هر دم بزور
من کجا پروای جان دارم که فکر تن کنم
صورت قلاب ماهی گیرد از ناراستی
رشته تسبیح زاهد را چو در سوزن کنم
قطره ای از اشک خونین می چکانم بر سرش
انتخاب خار خوش قدی چو در گلشن کنم
بلبلان را ناله در گلزار کردن عیب نیست
همچو نی لب بر لبش بگذارم و شیون کنم
دل فسرد از توبه دیگر می کشی بیفایدست
در چراغ مرده نفعی نیست گر روغن کنم
چون کنم اظهار نسبت با گرفتاران کلیم
خویش را مرغ قفس از چاک پیراهن کنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
در مطلعی که وصف دهانش بیان کنم
غیر از میان چه قافیه آندهان کنم
چون خودفروش سود زسوا ندیده ایم
گر خاک را بزر بفروشم زیان کنم
خاموشی است ذکر خفی نزد سالکان
کو فرصتی که آن را ورد زبان کنم
پرواز من بسرکشی گل نمی رسد
در سایه نهال مگر آشیان کنم
جان از کدام و دل کدامست از آن دو لب
بگذار تا ببوسه یکی را نشان کنم
خاشاک سیلم از کشش جذبه می روم
نه همچو گرد همرهی کاروان کنم
بر خوان روزگار که نعمت حوادث است
آب ار خورم ملاحظه استخوان کنم
جز بینوائی تو ندارم دگر کلیم
چیزیکه توشه سفر لامکان کنم
غیر از میان چه قافیه آندهان کنم
چون خودفروش سود زسوا ندیده ایم
گر خاک را بزر بفروشم زیان کنم
خاموشی است ذکر خفی نزد سالکان
کو فرصتی که آن را ورد زبان کنم
پرواز من بسرکشی گل نمی رسد
در سایه نهال مگر آشیان کنم
جان از کدام و دل کدامست از آن دو لب
بگذار تا ببوسه یکی را نشان کنم
خاشاک سیلم از کشش جذبه می روم
نه همچو گرد همرهی کاروان کنم
بر خوان روزگار که نعمت حوادث است
آب ار خورم ملاحظه استخوان کنم
جز بینوائی تو ندارم دگر کلیم
چیزیکه توشه سفر لامکان کنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
ز کلک مرحمت دوست تیره ایامم
طفیل احمد و محمود می برد نامم
اگر سحاب کرم سنگ خاص من سازد
بسی به است ز باران رحمت عامم
اگر ز گوشه خاطر نرانده است مرا
چرا بگوشه مکتوب می برد نامم
ز ننگ، نامم چون نامه وا نخواهد شد
همان به است که خوشدل کند به پیغامم
بجز ترقی وارون ندیدم از طالع
همیشه رشک به آغاز برده انجامم
گرفته آینه مهر زنگ از صبحم
زبان بشمع سیه تاب گشته از شامم
ببزم عشرتم ار لب بخنده بگشاید
زمانه خون سیاووش خواهد از جامم
بباغ بی در و دیوار روزگار چو گل
همیشه منتظر دستبرد ایامم
کلیم در اثر بخت واژگون منست
که می شود شکر لطف حنظل کامم
طفیل احمد و محمود می برد نامم
اگر سحاب کرم سنگ خاص من سازد
بسی به است ز باران رحمت عامم
اگر ز گوشه خاطر نرانده است مرا
چرا بگوشه مکتوب می برد نامم
ز ننگ، نامم چون نامه وا نخواهد شد
همان به است که خوشدل کند به پیغامم
بجز ترقی وارون ندیدم از طالع
همیشه رشک به آغاز برده انجامم
گرفته آینه مهر زنگ از صبحم
زبان بشمع سیه تاب گشته از شامم
ببزم عشرتم ار لب بخنده بگشاید
زمانه خون سیاووش خواهد از جامم
بباغ بی در و دیوار روزگار چو گل
همیشه منتظر دستبرد ایامم
کلیم در اثر بخت واژگون منست
که می شود شکر لطف حنظل کامم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
ما تکیه بیاری هوادار نداریم
کاهیم ولی پشت بدیوار نداریم
زین پایه پست اوج غباری نگرفتیم
ما طالع خار سر دیوار نداریم
از بزم تو زین دیده خونبار جدائیم
ابریم ولی راه بگلزار نداریم
وقتست اجل گر قدمی رنجه نماید
بیمار غریبیم و پرستار نداریم
از حوصله ما غم عالم نبود بیش
آنغم که بود حصه غمخوار نداریم
در طینت ما جذبه ابرام نباشد
خاریم و بدامان کسی کار نداریم
تا چشم تو دیدیم ز دل دست کشیدیم
ما طاقت تیمار دو بیمار نداریم
سر برهنه بودن گل دستار جنونست
آراسته مائیم که دستار نداریم
این صیقل بیداد فلک بی سببی نیست
زانست که بر آینه زنگار نداریم
چون شمع کلیم اشک فشانی سخن ماست
بی آتش شوقی سر گفتار نداریم
کاهیم ولی پشت بدیوار نداریم
زین پایه پست اوج غباری نگرفتیم
ما طالع خار سر دیوار نداریم
از بزم تو زین دیده خونبار جدائیم
ابریم ولی راه بگلزار نداریم
وقتست اجل گر قدمی رنجه نماید
بیمار غریبیم و پرستار نداریم
از حوصله ما غم عالم نبود بیش
آنغم که بود حصه غمخوار نداریم
در طینت ما جذبه ابرام نباشد
خاریم و بدامان کسی کار نداریم
تا چشم تو دیدیم ز دل دست کشیدیم
ما طاقت تیمار دو بیمار نداریم
سر برهنه بودن گل دستار جنونست
آراسته مائیم که دستار نداریم
این صیقل بیداد فلک بی سببی نیست
زانست که بر آینه زنگار نداریم
چون شمع کلیم اشک فشانی سخن ماست
بی آتش شوقی سر گفتار نداریم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴
طالع وارون بر آن برگشته مژگان بسته ایم
گر چه بیقدریم خود را بر عزیزان بسته ایم
موری از تاب کمر ما را تواند صید کرد
چشم همت گرچه از ملک سلیمان بسته ایم
دیده گر سیراب شد، دل تشنه یکقطره ماند
خانه ویران کرده تا آئین دکان بسته ایم
دانه دام تعلق مزرع گیتی نداشت
ما بامید چه یارب دل بدوران بسته ایم
خاطر آشفته ما هست عیب روزگار
بر سر ایام دستار پریشان بسته ایم
ما و می در این چمن چون توبه فصل بهار
روز اول با شکستن عهد و پیمان بسته ایم
از شکسته کشتی ما تا گهی یاد آورد
رشته های موج بر انگشت طوفان بسته ایم
در حصار آهن ما غم نخواهد راه کرد
رخنه های سینه را یکسر زپیکان بسته ایم
خار مژگان را بچشم کم مبین دیگر کلیم
چار موسم از گلش نخل شهیدان بسته ایم
گر چه بیقدریم خود را بر عزیزان بسته ایم
موری از تاب کمر ما را تواند صید کرد
چشم همت گرچه از ملک سلیمان بسته ایم
دیده گر سیراب شد، دل تشنه یکقطره ماند
خانه ویران کرده تا آئین دکان بسته ایم
دانه دام تعلق مزرع گیتی نداشت
ما بامید چه یارب دل بدوران بسته ایم
خاطر آشفته ما هست عیب روزگار
بر سر ایام دستار پریشان بسته ایم
ما و می در این چمن چون توبه فصل بهار
روز اول با شکستن عهد و پیمان بسته ایم
از شکسته کشتی ما تا گهی یاد آورد
رشته های موج بر انگشت طوفان بسته ایم
در حصار آهن ما غم نخواهد راه کرد
رخنه های سینه را یکسر زپیکان بسته ایم
خار مژگان را بچشم کم مبین دیگر کلیم
چار موسم از گلش نخل شهیدان بسته ایم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
بیقدر نخواهم شد اگر خاک نهادم
خارم منگر ذره خورشید نژادم
از هستیم ار نیست نشان، نام بجا هست
در نزد شب و روز جهان نقش زیادم
جنس من و بازار رواج این چه خیالست
چون قبله نما در حرم کعبه کسادم
از دامن صحرای جنون دست ندارم
گر اشک بآبم دهد و آه ببادم
بیقدرتر از غم بدل ماتمیانم
هر چند که نایاب تر از خاطر شادم
از دست من آزرده چرا خلق نباشند
چون خامه بحرف همه انگشت نهادم
در مکتب عشقست کتابم ورق دل
روشن نشود جز بخط زخم سوادم
یک نقد دغل همت من خرج نکرده است
تا پاک نشد خرمن بر باد ندادم
در سینه کلیم اینهمه ناخن که شکستم
از کار دل خود گره غم نگشادم
خارم منگر ذره خورشید نژادم
از هستیم ار نیست نشان، نام بجا هست
در نزد شب و روز جهان نقش زیادم
جنس من و بازار رواج این چه خیالست
چون قبله نما در حرم کعبه کسادم
از دامن صحرای جنون دست ندارم
گر اشک بآبم دهد و آه ببادم
بیقدرتر از غم بدل ماتمیانم
هر چند که نایاب تر از خاطر شادم
از دست من آزرده چرا خلق نباشند
چون خامه بحرف همه انگشت نهادم
در مکتب عشقست کتابم ورق دل
روشن نشود جز بخط زخم سوادم
یک نقد دغل همت من خرج نکرده است
تا پاک نشد خرمن بر باد ندادم
در سینه کلیم اینهمه ناخن که شکستم
از کار دل خود گره غم نگشادم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶
آستین گریه را گاهی که بالا می زنم
سیلی سیلاب بر رخسار دریا می زنم
نیستم بیکار، شغلی می تراشم بهر خویش
دست اگر بردارم از سر تیشه برپا می زنم
کی هوای گوشه عزلت ز سر بیرون کنم
منکه طعن دربدر گردی بعنقا می زنم
در خطرها یاری از کس خواستن بیجوهریست
بر صف مژگان خونریز تو تنها می زنم
دست بر هم می زنم از حسرت دامان تو
منکه پشت پا بسامان دو دنیا می زنم
در کنار تربیت مانند لعلش جا دهد
شیشه می را گر از مستی بخارا می زنم
نم نگیرد ساغرم از خشکی طالع کلیم
چون حباب ار کاسه خود را بدریا می زنم
سیلی سیلاب بر رخسار دریا می زنم
نیستم بیکار، شغلی می تراشم بهر خویش
دست اگر بردارم از سر تیشه برپا می زنم
کی هوای گوشه عزلت ز سر بیرون کنم
منکه طعن دربدر گردی بعنقا می زنم
در خطرها یاری از کس خواستن بیجوهریست
بر صف مژگان خونریز تو تنها می زنم
دست بر هم می زنم از حسرت دامان تو
منکه پشت پا بسامان دو دنیا می زنم
در کنار تربیت مانند لعلش جا دهد
شیشه می را گر از مستی بخارا می زنم
نم نگیرد ساغرم از خشکی طالع کلیم
چون حباب ار کاسه خود را بدریا می زنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۹
ریخت ناخن بسکه خار یأس از پا می کشم
بر در دل می نشینم پا ز درها می کشم
ساعدم از زیر بار آستین بیرون نرفت
چون نگویم دست همت را زدنیا می کشم
شحنه را بر من گرفتی، محتسب را دست نیست
شیشه در بارم نباشد گرچه صهبا می کشم
دور من چون می رسد ساقی دو ساغر ده مرا
می بیاد آندو چشم مست شهلا می کشم
حلقه ای در گوش بخت افکنده آنچشم سیاه
کز نگاهش سرمه در چشم تماشا می کشم
می رسد مستی بسرحدی که نشناسم ترا
جام سرشار تغافل سخت تنها می کشم
سنگ در دیوارها از شوخی طفلان نماند
شهر اگر ویران شود خود را بصحرا می کشم
ناخدای کشتی می می توانم شد کلیم
بردبارم همچو کشتی گرچه دریا می کشم
بر در دل می نشینم پا ز درها می کشم
ساعدم از زیر بار آستین بیرون نرفت
چون نگویم دست همت را زدنیا می کشم
شحنه را بر من گرفتی، محتسب را دست نیست
شیشه در بارم نباشد گرچه صهبا می کشم
دور من چون می رسد ساقی دو ساغر ده مرا
می بیاد آندو چشم مست شهلا می کشم
حلقه ای در گوش بخت افکنده آنچشم سیاه
کز نگاهش سرمه در چشم تماشا می کشم
می رسد مستی بسرحدی که نشناسم ترا
جام سرشار تغافل سخت تنها می کشم
سنگ در دیوارها از شوخی طفلان نماند
شهر اگر ویران شود خود را بصحرا می کشم
ناخدای کشتی می می توانم شد کلیم
بردبارم همچو کشتی گرچه دریا می کشم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۱
خاک نشینی است سلیمانیم
دست بود افسر سلطانیم
هست چهل سال که میپوشمش
کهنه نشد جامه عریانیم
جوش سرشکم بمقام وداع
جمعم و سرگرم پریشانیم
نسخه گرفتست نظام جهان
از نسق بیسر و سامانیم
خاک تواضع ز ازل ریخته
دست قضا بر خط پیشانیم
روی نیاز از همه سو تافتم
قبله نفهمیده مسلمانیم
بخت ز آغوش من انگیخته
همچو صدف باعث ویرانیم
در دهن از روزه حرمان من
نیست جز انگشت پشیمانیم
من ز سواد سخنم چون کلیم
نه همدانی و نه کاشانیم
دست بود افسر سلطانیم
هست چهل سال که میپوشمش
کهنه نشد جامه عریانیم
جوش سرشکم بمقام وداع
جمعم و سرگرم پریشانیم
نسخه گرفتست نظام جهان
از نسق بیسر و سامانیم
خاک تواضع ز ازل ریخته
دست قضا بر خط پیشانیم
روی نیاز از همه سو تافتم
قبله نفهمیده مسلمانیم
بخت ز آغوش من انگیخته
همچو صدف باعث ویرانیم
در دهن از روزه حرمان من
نیست جز انگشت پشیمانیم
من ز سواد سخنم چون کلیم
نه همدانی و نه کاشانیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
ما که پیش از مرگ آسایش تمنا می کنیم
شکوه از بد گردی افلاک بیجا می کنیم
چون بکوی خاکساری سرکشی از سر نهیم
تا هوای خشت بالین را ز سر وا می کنیم
ما خس سیلاب سودائیم و در سیر سلوک
گر بدریا می رویم، ار جا بصحرا می کنیم
ترک و تجریدی که ما داریم بی اجرست، حیف
چون زرشک اهل دنیا ترک دنیا می کنیم
کار فردا را زما امروز می خواهند و ما
هر چه را امروز باید کرد فردا می کنیم
چاره کم کن تا جفای دهر هم کمتر شود
افکند صد عقده در کار ار یکی وا می کنیم
بسکه هر جا شکوه افلاک و انجم کرده ایم
شرمساری می کشیم، ار سر ببالا می کنیم
گر بکنج عزلت از تنهائیم گیرد ملال
ما و عنقا هر دو در یک آشیان جا می کنیم
خواه صبر و خواه دل هر چیز گم شد از کلیم
جمله را در کوچه زلف تو پیدا می کنیم
شکوه از بد گردی افلاک بیجا می کنیم
چون بکوی خاکساری سرکشی از سر نهیم
تا هوای خشت بالین را ز سر وا می کنیم
ما خس سیلاب سودائیم و در سیر سلوک
گر بدریا می رویم، ار جا بصحرا می کنیم
ترک و تجریدی که ما داریم بی اجرست، حیف
چون زرشک اهل دنیا ترک دنیا می کنیم
کار فردا را زما امروز می خواهند و ما
هر چه را امروز باید کرد فردا می کنیم
چاره کم کن تا جفای دهر هم کمتر شود
افکند صد عقده در کار ار یکی وا می کنیم
بسکه هر جا شکوه افلاک و انجم کرده ایم
شرمساری می کشیم، ار سر ببالا می کنیم
گر بکنج عزلت از تنهائیم گیرد ملال
ما و عنقا هر دو در یک آشیان جا می کنیم
خواه صبر و خواه دل هر چیز گم شد از کلیم
جمله را در کوچه زلف تو پیدا می کنیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
هرگز آشفته ز بد گردی دوران نشدم
داد خاکم همه بر باد و پریشان نشدم
آه ازین غفلت سرشار که چون ساغر پر
جان بلب آمد و از گریه پشیمان نشدم
طالعی خصم شکن در همه میدان دارم
وین هنر بین که بکس دست و گریبان نشدم
چون لب زخم دلم خنده بی گریه نکرد
گل گل از عشق شکفتم من و شادان نشدم
بسکه با نیک و بد خلق ندارم کاری
منکر و معتقد گبر و مسلمان نشدم
گل نقش و قدمم در چمن بیقدری
لایق گوشه دستار عزیزان نشدم
در ره دشمنی خویش چه ثابت قدمم
خاری از پا نکشیدم که پشیمان نشدم
گل روی سبد گلشن پژمردگیم
ابر از گریه بتنگ آمد و خندان نشدم
تا ندادم سر خود در ره آنشوخ کلیم
همسر طایفه بیسر و سامان نشدم
داد خاکم همه بر باد و پریشان نشدم
آه ازین غفلت سرشار که چون ساغر پر
جان بلب آمد و از گریه پشیمان نشدم
طالعی خصم شکن در همه میدان دارم
وین هنر بین که بکس دست و گریبان نشدم
چون لب زخم دلم خنده بی گریه نکرد
گل گل از عشق شکفتم من و شادان نشدم
بسکه با نیک و بد خلق ندارم کاری
منکر و معتقد گبر و مسلمان نشدم
گل نقش و قدمم در چمن بیقدری
لایق گوشه دستار عزیزان نشدم
در ره دشمنی خویش چه ثابت قدمم
خاری از پا نکشیدم که پشیمان نشدم
گل روی سبد گلشن پژمردگیم
ابر از گریه بتنگ آمد و خندان نشدم
تا ندادم سر خود در ره آنشوخ کلیم
همسر طایفه بیسر و سامان نشدم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
تا نفرسود است پا، بیراهه پیما می شوم
میگذارم پا براه آندم که بی پا می شوم
صورت از دیوار می خواهد که سنگ آرد برون
با چنین دیوانگی هر جا که پیدا می شوم
آتش ناکامی دوران نمی سوزد مرا
بیشتر دل سرد از اوضاع دنیا می شوم
موجم و دریای هستی سربسر جای منست
نیستم بیخانمان هرچند بیجا می شوم
باده آب جزو ناری می شود در طینتم
وقت هشیاری چو آتش بیمحابا می شوم
ساز بی آهنگم و یکسر نوایم خارجست
گر نوازش یابم از ایام رسوا می شوم
می کنم بی تابی خود را تماشا بیشتر
روبرو هر گه بآن آئینه سیما می شوم
کس نمی داند که چون پروانه مأوایم کجاست
شمع حسنی هر کجا افروخت پیدا می شوم
عزت دیوانه ها در شهر کمتر شد کلیم
چند روزی می روم مجنون صحرا می شوم
میگذارم پا براه آندم که بی پا می شوم
صورت از دیوار می خواهد که سنگ آرد برون
با چنین دیوانگی هر جا که پیدا می شوم
آتش ناکامی دوران نمی سوزد مرا
بیشتر دل سرد از اوضاع دنیا می شوم
موجم و دریای هستی سربسر جای منست
نیستم بیخانمان هرچند بیجا می شوم
باده آب جزو ناری می شود در طینتم
وقت هشیاری چو آتش بیمحابا می شوم
ساز بی آهنگم و یکسر نوایم خارجست
گر نوازش یابم از ایام رسوا می شوم
می کنم بی تابی خود را تماشا بیشتر
روبرو هر گه بآن آئینه سیما می شوم
کس نمی داند که چون پروانه مأوایم کجاست
شمع حسنی هر کجا افروخت پیدا می شوم
عزت دیوانه ها در شهر کمتر شد کلیم
چند روزی می روم مجنون صحرا می شوم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
در جستجوی وصلت، آن رهرو بلایم
کز فرق همچو شانه بگذشته خار پایم
یکپای در خرابات، پای دگر بمسجد
یکدست رهن ساغر یکدست در دعایم
تا سینه چاک کردم ناخن تمام فرسود
اکنون بعقده دل درمانده چون درایم
در گلشنی که خارش نگرفت قیمت گل
خاکم بسر که دایم چون آب کم بهایم
تا آشنای مائی بیگانه ام ز عالم
مستغنی از طبیبان از درد بیدوایم
از تازه گلبن خود پیوند تا بریدم
با هیچکس نسازم گوئیکه خار پایم
پروانه اسیرم در بزم آفرینش
هر شمع ریسمانی می تابد از برایم
باشد نمایش من پنهان در آزمایش
منگر که تیره بختم شمشیر بی جلایم
از بس کلیم رفتم در زیر بار محنت
بر دوستان گرانم گر سایه همایم
کز فرق همچو شانه بگذشته خار پایم
یکپای در خرابات، پای دگر بمسجد
یکدست رهن ساغر یکدست در دعایم
تا سینه چاک کردم ناخن تمام فرسود
اکنون بعقده دل درمانده چون درایم
در گلشنی که خارش نگرفت قیمت گل
خاکم بسر که دایم چون آب کم بهایم
تا آشنای مائی بیگانه ام ز عالم
مستغنی از طبیبان از درد بیدوایم
از تازه گلبن خود پیوند تا بریدم
با هیچکس نسازم گوئیکه خار پایم
پروانه اسیرم در بزم آفرینش
هر شمع ریسمانی می تابد از برایم
باشد نمایش من پنهان در آزمایش
منگر که تیره بختم شمشیر بی جلایم
از بس کلیم رفتم در زیر بار محنت
بر دوستان گرانم گر سایه همایم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
از هر طرف که تا زند ما صید سربراهیم
یکسو شدن ندانیم خاک چهارراهیم
هرچند ابر رحمت روی کسی نبیند
بهتر شناخت مار را زانرو که روسیاهیم
درودائی که خضرش از تاب تشنگی سوخت
میراب جوی اشکیم، سایه نشین آهیم
آن می که مست ازویم نه جام دیده نه جم
مانند شمع سرخوش زانچشم خوش نگاهیم
احوال ما دگرگون از جزر و مد مستیست
گاهی چراغ شامیم گه شمع صبحگاهیم
گرد از دل رمیده تا کی بخون بشوئیم
نه چشم عاشقانیم، نه خاک رزمگاهیم
از دستهای بالا پای کمی نداریم
برق ستم ز هر سو سر می زند گیاهیم
بی برگی تجرد کس را سبک نسازد
ما دانه را نیابیم هر چند برگ کاهیم
ما را کلیم چندان دلبستگی بجان نیست
برخون خویش دایم بی مدعی گواهیم
یکسو شدن ندانیم خاک چهارراهیم
هرچند ابر رحمت روی کسی نبیند
بهتر شناخت مار را زانرو که روسیاهیم
درودائی که خضرش از تاب تشنگی سوخت
میراب جوی اشکیم، سایه نشین آهیم
آن می که مست ازویم نه جام دیده نه جم
مانند شمع سرخوش زانچشم خوش نگاهیم
احوال ما دگرگون از جزر و مد مستیست
گاهی چراغ شامیم گه شمع صبحگاهیم
گرد از دل رمیده تا کی بخون بشوئیم
نه چشم عاشقانیم، نه خاک رزمگاهیم
از دستهای بالا پای کمی نداریم
برق ستم ز هر سو سر می زند گیاهیم
بی برگی تجرد کس را سبک نسازد
ما دانه را نیابیم هر چند برگ کاهیم
ما را کلیم چندان دلبستگی بجان نیست
برخون خویش دایم بی مدعی گواهیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸
کسی نیم که زکس حرف سرد برگیرم
من آتشم چه عجب گر زباد در گیرم
چنان ز کوی طمع پا کشیده همت من
که عارم آید اگر پند از پدر گیرم
بغیر قطره ز میراب قسمتم نرسد
اگرچه جا بدل بحر چون گهر گیرم
ز بیخودی خبر دل زچشم او پرسم
زمیکشان خبر از حال شیشه گر گیرم
مرا ز گرم روی رهنما ز پس ماند
اگر بملک فنا رهبر از شرر گیرم
سرم بملک سلیمان فرو نمی آید
اگرچه خشت ندارم که زیر سر گیرم
نهال خوش ثمرم لیک کس ندیده برم
که سنگ حادثه نگذاشت برگ و بر گیرم
کلیم با دل دیوانه ای که در بر اوست
چو بر نیایم، چون دل زدوست برگیرم
من آتشم چه عجب گر زباد در گیرم
چنان ز کوی طمع پا کشیده همت من
که عارم آید اگر پند از پدر گیرم
بغیر قطره ز میراب قسمتم نرسد
اگرچه جا بدل بحر چون گهر گیرم
ز بیخودی خبر دل زچشم او پرسم
زمیکشان خبر از حال شیشه گر گیرم
مرا ز گرم روی رهنما ز پس ماند
اگر بملک فنا رهبر از شرر گیرم
سرم بملک سلیمان فرو نمی آید
اگرچه خشت ندارم که زیر سر گیرم
نهال خوش ثمرم لیک کس ندیده برم
که سنگ حادثه نگذاشت برگ و بر گیرم
کلیم با دل دیوانه ای که در بر اوست
چو بر نیایم، چون دل زدوست برگیرم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹
دلا مگوی که نگرفت هیچکس خبرم
که سنگ حادثه داند شمار موی سرم
اگر بنشو و نمائی رسیده ام اینست
که خار پای دوانیده ریشه تا کمرم
هوای بال فشانی بزیر چرخم نیست
چو طایر قفسم گو بریده باش پرم
بهوش خویش چو آیم بگرد او گردم
براه شوق بآخر نمی رسد سفرم
بباغ دهر چو من نیست نخل خوشی ثمری
عبث نگشته هوادار اره و تبرم
ز در بسایه دیوار می کشم خود را
غرور ناز بخواری براند ار زدرم
ز سیل اشک چنان شستشوی دیده دهم
که هر نظاره فریبی بیفتد از نظرم
نیم چو صورت دربند جامه دیبا
لباس فاخرم اشکست و رشته گهرم
اگرچه قرض ز یمن قناعتم نبود
چو وام دار زند اشک دست در کمرم
زخاکساری من هیچ دور نیست کلیم
اگر بخاک بدل گردد آب در گهرم
که سنگ حادثه داند شمار موی سرم
اگر بنشو و نمائی رسیده ام اینست
که خار پای دوانیده ریشه تا کمرم
هوای بال فشانی بزیر چرخم نیست
چو طایر قفسم گو بریده باش پرم
بهوش خویش چو آیم بگرد او گردم
براه شوق بآخر نمی رسد سفرم
بباغ دهر چو من نیست نخل خوشی ثمری
عبث نگشته هوادار اره و تبرم
ز در بسایه دیوار می کشم خود را
غرور ناز بخواری براند ار زدرم
ز سیل اشک چنان شستشوی دیده دهم
که هر نظاره فریبی بیفتد از نظرم
نیم چو صورت دربند جامه دیبا
لباس فاخرم اشکست و رشته گهرم
اگرچه قرض ز یمن قناعتم نبود
چو وام دار زند اشک دست در کمرم
زخاکساری من هیچ دور نیست کلیم
اگر بخاک بدل گردد آب در گهرم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱
همین نه در سفر آشفته تر ز سیلابم
که در وطن همه سر گشته تر ز گردابم
چرا فریب شراب هوس خورم که چو شمع
تمام عمر بیکقطره آب سیرابم
ز سر نهادن و از سر گذشتن است سجود
به کیش من که خم تیغ اوست محرابم
نه رهبر و نه رفیق و نه منزلست مرا
براه شوق عنان بر عنان سیلابم
بدست عشق یکی ساز دلخراشم من
که تارم از رگ جان، نشتر است مضرابم
مرا ز وضع نو غفلت زیاده شد ناصح
زبان بیند کز افسانه می برد خوابم
به بر و بحرم سرگشتگی رفیق رهست
گمان برم که خس گردباد گردابم
اگرچه تیغ نیم روزگار دریا دل
در آتشم فکند تا دمی دهد آبم
ز اشک و آه که یارب زیاده باد کلیم
همیشه آتش سامان و سیل اسبابم
که در وطن همه سر گشته تر ز گردابم
چرا فریب شراب هوس خورم که چو شمع
تمام عمر بیکقطره آب سیرابم
ز سر نهادن و از سر گذشتن است سجود
به کیش من که خم تیغ اوست محرابم
نه رهبر و نه رفیق و نه منزلست مرا
براه شوق عنان بر عنان سیلابم
بدست عشق یکی ساز دلخراشم من
که تارم از رگ جان، نشتر است مضرابم
مرا ز وضع نو غفلت زیاده شد ناصح
زبان بیند کز افسانه می برد خوابم
به بر و بحرم سرگشتگی رفیق رهست
گمان برم که خس گردباد گردابم
اگرچه تیغ نیم روزگار دریا دل
در آتشم فکند تا دمی دهد آبم
ز اشک و آه که یارب زیاده باد کلیم
همیشه آتش سامان و سیل اسبابم