عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
دانسته بخت زلف ترا انتخاب کرد
چندانکه شب دراز شد او نیز خواب کرد
ایدل به پشت گرمی اشک اینقدر مسوز
خونابه کی تلافی سوز کباب کرد
سیری نداشت نرگست از خون ما چه شد
بیمار را طبیب مگر منع آب کرد
معشوق اگرچه پرده نشین شد نهان شد
غیرت بروی آب نقاب از حباب کرد
دایم چو شیشه باده بتکلیف خورده ایم
اکنون مرا تغافل ساقی کباب کرد
پیر مغان جزای عمل زود می دهد
تا توبه کرده ام بخمارم عذاب کرد
کلک سخن طراز، رگ خواب بخت بود
زاندام که من گرفتمش آهنگ خواب کرد
دایم کلیم چون مزه از می جدا نباش
ما را چو بخت شور طفیل شراب کرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
دل تمنای درد او دارد
خانه سیلاب آرزو دارد
خویش یکدیگرند عجز و غرور
تیغ پیوند با گلو دارد
چون کنم شرح حال دیده رقم
خامه ام گریه در گلو دارد
کو بکو دربدر زبس گردید
گریه در پیش ناله رو دارد
یکزبانم من و نمی گویم
سخنی را که پشت و رو دارد
چشم باریک بین اگر باشد
قدح آفتاب مو دارد
عکس را نیست جا در آینه ام
بدلم بسکه درد رو دارد
در سر کوی میفروشانست
گر کسی مغز در کدو دارد
پرغبارست دل ز غمخواری
خانه ام گرد رفت و رو دارد
از مریدان آن در است کلیم
خرقه داغ آرزو دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
ناخلف را بکسی فخر ز آبا نرسد
نسب گوهر بی آب بدریا نرسد
رشته طول امل عارف روشندل را
راست چون رشته شمعست بفردا نرسد
بخت چون سدره کام شود عاشق را
اثر گرمی خورشید بحر با نرسد
دو جهان حسرت بالات الف کش دارد
سرو را با تو بیک فاخته دعوا نرسد
آنقدر کارشکن صافدلان را شده جمع
که دگر دشمنی شیشه بخارا نرسد
حالت شمع دلیلست که در کشور عشق
سر بسامان بجز از آتش سودا نرسد
ظاهر و باطنم از بسکه بود دور از هم
رنگ خونم ز ته پوست بسیما نرسد
ما درین غمکده هم طالع زخم آمده ایم
خنده بی گریه خونین بلب ما نرسد
همتم هست رسا بختم اگر کوتاهست
پشت پایم رسد ار دست بدنیا نرسد
کس چه داند که کلیم ابر کدامین وادیست
قاصد سیل گر از جانب صحرا نرسد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
یاد تو از ضمیر به نسیان نمی رود
نقش رخت ز دیده به طوفان نمی رود
با بخت تیره چون بتماشای او روم
در شب کسی بسیر گلستان نمی رود
عاشق بسان شمع بود از غرور عشق
در زندگی سرش به گریبان نمی رود
شمع قلم زنامه گرمم بته رسید
شوقم هنوز بر سر عنوان نمی رود
تن سرد گشت و داغ جنون گرم سوختن
سر در ره رفته و سامان نمی رود
ساقی ز می کدورت دل کم نمی شود
بنشین که داغ لاله ز باران نمی رود
چندانکه می رویم بجائی نمی رسیم
ریگ ار روان بود ز بیابان نمی رود
افتم بفکر زلف تو هنگام بیخودی
مستش مدان کسیکه پریشان نمی رود
دیگر کلیم اگر ز لگدکوب حادثه
چون سرمه می شود ز صفاهان نمی رود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
کسب کمال اهل جهان کسب زر بود
علامه آن بود که زرش بیشتر بود
نیک و بد زمانه بود کاش مثل هم
خارش بسر رسد گلش ار تا کمر بود
داد از نفس درازی این دل که همچو شمع
یک آه گرمش از سر شب تا سحر بود
خون شد دلم چو لذت آوارگی شناخت
تا در لباس موج گهر در سفر بود
ماه نوی که یکشبه باشد تمام عمر
در آسمان حسن هلال کمر بود
آن ناوک و هدف که بعید وصال هم
هرگز نمی رسند دعا و اثر بود
از هر مراد کامروا باد آنکه گفت
ترک مراد صندل هر دردسر بود
نیرنگ بین که آفت سالک ز تشنگیست
در آن رهی که نقش قدم چشم تر بود
یارب ز حال ما چه تواند بیان نمود
آن قاصدی که با تو زخود بیخبر بود
از دوستان رسد همه آفت بدوستان
چشم گهر سفید ز آب گهر بود
آورده ام به پیش ز آوارگی کلیم
راهی که خضرش از پی راه دگر بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
نه رحم کرد که خون دل خراب نخورد
غرور او ز سفال شکسته آب نخورد
بقتل گاه وفا تا شهید او نشدم
دهان تیغ بخندید و تیر آب نخورد
تن ضعیف مرا کم مبین که این رشته
بدست حادثه صد ره فتاد و تاب نخورد
بروز باده مخور می کشی زچرخ آموز
که روز تا نگذشت از شفق شراب نخورد
زچشم حیرت عاشق نهان توئی ورنه
کدام غنچه که بادیش بر نقاب نخورد
کباب حسن توام قدر خط نکو دانم
ز سایه ذوق نکرد آنکه آفتاب نخورد
زهیچ کوچه ای آن ترک لشکری نگذشت
که موج خون شهیدانش بر رکاب نخورد
کلیم لطف ازو دیده ای که می خواهی
ز شعله شکوه مکن گر غم کباب نخورد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
ز مژگان تو لوح سینه ها از خون رقم دارد
رقم سرخ است با چندین سیاهی کاین قلم دارد
به از دل خلوتی خواهم که پنهان سازمت آنجا
که از مژگان تو چون سبحه دلها ره بهم دارد
زبار منت احسان اگر آگه شوی دانی
که هر کس دست بخشش بسته تر دارد کرم دارد
ببالین هر آن بیمار آمد از الم رسته
طبیب مرگ هر جا می رود یمن قدم دارد
زدنیا چون بریدی قطع کن پیوند عقبی هم
که تیغ همت مردان این میدان دودم دارد
ز مژگان بیشتر خار رهت در دیده جا دادم
هنوز از تنگ چشمی رشک بر خار قدم دارد
بفرقم گل گران بودی کلیم آن سرکشیها کو
کنون سنگ حوادث منتی هم بر سرم دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
درین گلشن ز بدخوئی گل از آب روان رنجد
نسیمی گر وزد سرو سهی از باغبان رنجد
کهن شد جرم و رنجش تازه تر گردید طالع بین
که بهر یک گناه آن بیمروت هر زمان رنجد
بسان خنده سوفار عیشم نیست جز نامی
همان را باز پس گیرد زمین گر آسمان رنجد
سراپای وجودم بس که خو کردست با دردت
نشان ناوکت گر نیست مغز از استخوان رنجد
ز مژگانش مرنج ایدل که در این پرده می مانی
که خواهد داد صلحش دزد اگر از پاسبان رنجد
بغیر از ناله محمل که بیفریاد رس باشد
چه می آید زدستش گر جرس از کاروان رنجد
در آن محفل که مهمانی تو شمع آزرده برخیزد
بلی دایم طفیلی از سلوک میزبان رنجد
زشوخی حسن از بس جلوه در بازار می خواهد
گل از شوق دکان و گلفروش از گلستان رنجد
کلیم احوال دل از من چه می پرسی نمی دانی
چه باشد حال مخموری کزو ساقی بجان رنجد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
تا در ره تو چشم امیدم دچار شد
طوفان چار موجه بدهر آشکار شد
بر خاک آدم اینهمه باران غم که ریخت
سیلش روان ازین مژه اشکبار شد
شمع ار بود چه باک زتاریکی شبست
گو بخت تیره باش اگر عشق یار شد
راه نفس بسینه ام از گریه بسته گشت
شادم از اینکه آینه ام بیغبار شد
یک خلعت عنایت گردون رسا نبود
من تشنه ماند ار مژه ام اشکبار شد
تن به تیغ جور گرت شهرت آرزوست
کاندم که زخم خورد نگین نامدار شد
نام و نشان عشق بغیر از هوس نماند
از سیل رفته خار و خسی یادگار شد
صید مگس مکن، دل اهل هوس مبند
در دام طره ایکه ملایک شکار شد
جز من رفیق در ره افتادگی نداشت
روز ازل که نقش قدم خاکسار شد
از خاک برگرفته دوران چونی سوار
دایم پیاده رفت اگرچه سوار شد
هر جا کلیم نوخطی آورد در نظر
بهر جنون کهنه او نوبهار شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
میخانه چو من رند نکو نام ندارد
از می کشیم شکوه لب جام ندارد
از ثابت و سیاره گردون بحذر باش
کاین مزرعه یکدانه بیدام ندارد
هر سنگ که خورد از کف اطفال نگهداشت
دیوانه مگو فکر سرانجام ندارد
پیوستگی مقصدم از پا ننشاند
گر موج بساحل رسد آرام ندارد
در چارسوی دهر خریدار وفا نیست
با آنکه متاعیست که ایام ندارد
از او سر اگر رنجه شود تلخ نگوید
همچون لب ساغر لب دشنام ندارد
در زلف دل سوخته ام بهر چه بندی
این مرغ کباب آگهی از دام ندارد
آمد بسر شکر کلیم از پس شکوه
برگشت از آن راه که انجام ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
بی ستمکش صبر و آرام از ستمگر می رود
می رود دریا زپی، ساحل چو پس تر می رود
جوش سودا را علاج از دیده تر می کنم
آب می ریزند بر دیگی که از سر می رود
نه همین خم را دل پر، زین حریفانست و بس
زین تنک ظرفان چه خون کز چشم ساغر می رود
طالع دون از پی یک مطلب عالی نرفت
بخت ما دایم بصید مرغ بی پر می رود
آنچنان خونین دلی دارم که چون سوزد زغم
خون زدودش جای اشک از چشم اختر می رود
از دل من دیده ویران شد زدست انداز اشک
می رود آبادی از راهی که لشکر می رود
ما و شمع از ترک سر آزاد از محنت نه ایم
آتش سودا بجا ماند اگر سر می رود
طفل اشکم آنچنان عادت بدامن کرده است
کز کنارم راست تا دامان محشر می رود
می رود بر آب اگر زاهد کلیم از آبله
در ره سودای او بر روی اخگر می رود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
چند دل تلخی غم را شکرستان داند
خاک را بر سر سودازده سامان داند
گر حق راه طلب را بشناسد سالک
دیده را خاتم انگشت مغیلان داند
هر که سوداگر کالای وفا شد باید
که کسادی را آرایش دکان داند
جاهل ار خود را دانسته بچاه اندازد
از جفای فلک و گردش دوران داند
هر کرا تنگدلی عینک بینائی داد
صبح را تیره تر از شام غریبان داند
دل که از چاشنی درد خبردار بود
پاس غمهای ترا خدمت مهمان داند
پند گو ترک من غمزده نتواند کرد
وز بهشتی چو تو قطع نظر آسان داند
مرد بیداد کلیم است که بر تارک خویش
سایه تیغ ترا سنبل و ریحان داند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
بکن بیخ صبوری حسرت دیدار می آرد
چو میرد باغبان این نخل برگ و بار می آرد
کدورت می فزاید جام خاکی، حیرتی دارم
که این آئینه چون بی نم بود زنگار می آرد
دلی دارم چنان بیگانه از عشرت که در گلشن
پی نظاره گل روی در دیوار می آرد
دیاری کش تو بی پروا طبیب دردمندانی
اجل از رحم شربت بر سر بیمار می آرد
نصیبم نیست شهد راحتی بی زهر اندوهی
صبا بوی گل گر آورد با خار می آرد
کلیم از گریه گفتم آبروئی رو دهد ما را
چه دانستم که اشک آتش بروی کار می آرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
ایام، خوشدلی بستمکار می دهد
گریه بزخم و خنده بسوفار می دهد
نه صورت پری است بخلوتسرای تو
شوق تو پر بصورت دیوار می دهد
بیحاصلان ز محنت ایام فارغند
دوران شکست نخل گران بار می دهد
دارم دلی که بازی طفلان اشک را
خاک از غبار خاطر افکار می دهد
دوران بر غم طینت آئینه خاطران
آب بقا بسبزه زنگار می دهد
فهمیده است معنی خط پیاله را
آن ساقئی که ساغر سرشار می دهد
پشتی که کاه داده بدیوار عافیت
ما را خبر ز حال سبکبار می دهد
خیری بنام گلشن روی تو می کند
هر باغبان که آب بگلزار می دهد
ظاهرپرست کی بحقیقت رسد کلیم
کو سر همیشه در ره دستار می دهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
دست مشاطه اگر زلف ترا تاب دهد
خون دلها گل رخسار ترا آب دهد
کاش بخت سیه از دیده شب بیدارم
روشنی را بستاند بعوض خواب دهد
خون دل رو بکمی کرده ز سوز تب هجر
آنقدر نیست که یک آبله را آب دهد
شکل ابروی تو خونریز چنان شد که امام
سوی مسجد چو رود پشت بمحراب دهد
ماند دل با غم و بگریخت صبوری چو کسی
کز میان در رود و خانه بسیلاب دهد
صد زمین گیر بهر سوی نشانیده چو من
خاک کوی تو که آرام بسیماب دهد
ننگ سامان نکشد خانه او همچو حباب
هر که را ایزد جمعیت اسباب دهد
باز وقتست که از تربیت اشک کلیم
خار دیوار سرایش گل سیراب دهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
نه زمی هر جا تنک ظرفی که برد از پا فتاد
آنکه لاف پهلوانی زد هم از صهبا فتاد
گردباد از سیر صحرا پای در دامن کشید
نوبت هامون نوردی تا باشک ما فتاد
گریه نبود دیده ام گر دجله افشانی کند
کاب در چشمم ز دود آتش سودا فتاد
تا دم آخر بود سر در هوا مانند شمع
دیده هر کس که بر آن قامت زیبا فتاد
می دهد ز آشفتگی درس سیه روزی ز ما
زلف او با این پریشانی چه خوش انشا فتاد
عندلیب آن گلستانم که بندد باغبان
دیده را هر گه نقاب از چهره گلها فتاد
هر که در راه طلب خو کرد با آوارگی
گر بسان شمع یک جا شد مقیم از پا فتاد
از کمال اتحاد حسن و عشق آخر کلیم
هر گره کز زلف او وا شد بکار ما فتاد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
هر زخم که خدنگ تو زیب نشان شود
چشمی دگر براه خدنگت عیان شود
یارم بخشم رفته اگر عمر رفته است
چندان نمی رود که ز چشمم نهان شود
واصل ز حرف چون و چرا بسته است لب
چون ره تمام گشت جرس بیزبان شود
خاکش بسر که گریه بیحاصل منست
آن باده ایکه بر دل مینا گران شود
خاطر نشان شود بتو تأثیر تیر آه
روزیکه پشت طاقت عاشق کمان شود
طفلی که سینه شانه شد از زخم خط او
چندان نکرده مشق که دستش روان شود
خوش می برد رسائی زلف تو کار پیش
زیبد که حلقه اش کمر آن میان شود
افتاده را بچشم حقارت مبین که خاک
گر سر کشد غبار دل آسمان شود
کردی کلیم قافله اشک را روان
کو لخت دل که آتش این کاروان شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
غبار کوی تو گر توتیای دیده شود
بهرچه چشم گشایم بهشت دیده شود
بغیر من که ببزم وصال راهم نیست
کسی ندیده که پروانه پر بریده شود
بسر مزن که تنت را چو شمع بگدازد
گلی که از چمن روزگار چیده شود
خلاف گفته او تا عمل کنم باید
که پند ناصح پرگو گهی شنیده شود
بصبر کوش که گر خار جور گردون را
زپا بر آری در دیده ات خلیده شود
ز آه و ناله طمع بسته ام که رام شود
چنان شکاری کز دم زدن رمیده شود
برای گردن جان کم زطوق لعنت نیست
زبار منت کس گر قدت خمیده شود
زجوش خون شهیدان اگر در آن سر کوی
کسی بخاک نشیند بخون طپیده شود
رسید هر که بحد کمال خواری دید
بلی بخاک فتد میوه چون رسیده شود
کلیم پیر شدی وقت آن هنوز نشد
که طفل طبع زشیر هوس بریده شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
خط چون سپاه حسن ترا صف شکن شود
ریش تو مرهم دل پر داغ من شود
ابرو بگوشه ای رود از ملک دلبری
چشمی که بود میکده بیت الحزن شود
عادت بصیر عاشق رنجیده را مده
چون کهنه شد صبوری واسوختن شود
در حیرتم ز شوق حریفان می پرست
چون صبر می کنند که صهبا کهن شود
هنگام پای بوس تو خواهم که چون رکاب
از پای تا بسر همه اعضا دهن شود
گرد دل آتشست زشوق، از بلا چه باک
فانوس را حصار خطر پیرهن شود
بر کف نهاده حاصل کونین می رویم
در آن رهی که ریگ روان راهزن شود
ما را چه اختیار بود جرم تیشه چیست
گر بت تراش گردد ور بت شکن شود
از گریه های شوق ندارد بتن کلیم
خون آنقدر ذخیره که رنگین کفن شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
ایدل ز نخل ناله و آهت ثمر چه شد
وز تخم اشک ریزی پیوسته بر چه شد
ای همنشین بگوی تو خود گر چو من نه ای
کز دیدنش زهوش چو رفتی دگر چه شد
پیوسته در کنار منست و ز اضطراب
فرصت نمی شود که بپرسم کمر چه شد
تا از صدف جدا شده در زر نشسته است
گر از وطن برید زیان گهر چه شد
صد ره سفر بملک جنون کردی و هنوز
ای دل بجاست عقل تو سود سفر چه شد
چیزی بهای خصمی این ناکسان مده
گردون که هست دشمن اهل هنر چه شد
چون بر تو روشن است چگویم ز حال دل
گفتن چه احتیاج که شمع سحر چه شد
نگرفت کس ز سینه صد چاک من خبر
آری کرا غمست که زخم سپر چه شد
زآمیزش چو شیر و شکر با مراد دل
موئی چو شیر مانده ندانم شکر چه شد
داریم ای کلیم دل و دین و صبر و هوش
گر در بهای بوسه ندادیم زر چه شد