عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
از کمی مشتری جنس سخن خوار نیست
تحفه گرانقیمت است جوش خریدار نیست
دست قضا همچو شمع در چمن خوشدلی
گل بسری می زند کش غم دستار نیست
گاهی خاشاک سیل، گاه خس شعله باش
ساکن یک مرحله، سالک اطوار نیست
خاطر روشندلان، زخم جفا می خورد
صیقل آئینه جز مرهم زنگار نیست
چشم پریشان نظر، عاشق هر جائیست
دیده اگر بسته نیست، لایق دیدار نیست
پست و بلند سخن تابع احوال ماست
ناله کنج قفس نغمه گلزار نیست
غمزه او مست ناز، نرگس او ناتوان
غیر پرستار مست بر سر بیمار نیست
عاشق دلباخته باک ندارد، کلیم
سنگ ستم گو ببار شیشه چو دربار نیست
تحفه گرانقیمت است جوش خریدار نیست
دست قضا همچو شمع در چمن خوشدلی
گل بسری می زند کش غم دستار نیست
گاهی خاشاک سیل، گاه خس شعله باش
ساکن یک مرحله، سالک اطوار نیست
خاطر روشندلان، زخم جفا می خورد
صیقل آئینه جز مرهم زنگار نیست
چشم پریشان نظر، عاشق هر جائیست
دیده اگر بسته نیست، لایق دیدار نیست
پست و بلند سخن تابع احوال ماست
ناله کنج قفس نغمه گلزار نیست
غمزه او مست ناز، نرگس او ناتوان
غیر پرستار مست بر سر بیمار نیست
عاشق دلباخته باک ندارد، کلیم
سنگ ستم گو ببار شیشه چو دربار نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
تمام کاهش تن جمله آفت جانست
مگوی عشق که این آتش و نیستانست
براه عشق که پائی نمی رسد بزمین
غمی که هست ز محرومی مغیلانست
بکن لباس تعلق که خار وادی قرب
گرفته دامن دیوانه ایکه عریانست
ز سود راه فنا قطره می شود دریا
حباب دشمن سر بهر جمع سامانست
رواج شور جنون کو که بینمک شد شهر
درین دو روز که دیوانه در بیابانست
ز انقلاب زمان در پناه جهل گریز
که آنچه مانده بیک حال عیش نادانست
فروغ عارضت از حلقه های زلف سیاه
چو روشنائی ایمان بکافر ستانست
بترک سر نتوانم ز سرنوشت برید
وگرنه چون قلم از سر گذشتن آسانست
ملایمت کن اگر طاقت جدل تنگست
کلیم چربی کاغذ علاج بارانست
مگوی عشق که این آتش و نیستانست
براه عشق که پائی نمی رسد بزمین
غمی که هست ز محرومی مغیلانست
بکن لباس تعلق که خار وادی قرب
گرفته دامن دیوانه ایکه عریانست
ز سود راه فنا قطره می شود دریا
حباب دشمن سر بهر جمع سامانست
رواج شور جنون کو که بینمک شد شهر
درین دو روز که دیوانه در بیابانست
ز انقلاب زمان در پناه جهل گریز
که آنچه مانده بیک حال عیش نادانست
فروغ عارضت از حلقه های زلف سیاه
چو روشنائی ایمان بکافر ستانست
بترک سر نتوانم ز سرنوشت برید
وگرنه چون قلم از سر گذشتن آسانست
ملایمت کن اگر طاقت جدل تنگست
کلیم چربی کاغذ علاج بارانست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
پاس وفا داشتیم، بی اثر افتاده است
آفت اوقات بود خوب برافتاده است
شکوه ام از دهر نیست، داد زابنای او
در همه ملک این پدر بد پسر افتاده است
بسکه درین تنگنا چشم دلم تنگ شد
دیده ام از گلرخان بر کمر افتاده است
بر سر رحم آمد از ناله فرو خوردنم
تیر نیفکنده ام کارگر افتاده است
گرمی احباب را دیده و سنجیده ام
سردی ایام از آن گرمتر افتاده است
رشته گوهر شده است جاده ها سربسر
در ره سودای او بسکه سرافتاده است
ظاهر و باطن کلیم، همچو حبابم یکیست
صد نظر از کار ما پرده برافتاده است
آفت اوقات بود خوب برافتاده است
شکوه ام از دهر نیست، داد زابنای او
در همه ملک این پدر بد پسر افتاده است
بسکه درین تنگنا چشم دلم تنگ شد
دیده ام از گلرخان بر کمر افتاده است
بر سر رحم آمد از ناله فرو خوردنم
تیر نیفکنده ام کارگر افتاده است
گرمی احباب را دیده و سنجیده ام
سردی ایام از آن گرمتر افتاده است
رشته گوهر شده است جاده ها سربسر
در ره سودای او بسکه سرافتاده است
ظاهر و باطن کلیم، همچو حبابم یکیست
صد نظر از کار ما پرده برافتاده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
روزی طلب مکن تو چه دانی که آن کجاست
تیر از چه افکنی چو ندانی نشان کجاست
در کوی دوست باش و مفید بجا مشو
پروانه را بباغ جهان آشیان کجاست
مسند نشین بزم جهان بی تکلیفست
کاگه نشد که صدر کدام آستان کجاست
صد بار دل ز همرهی زلف تا کمر
رفت و نشان نیافت که موی میان کجاست
هر کس بحرف و صورت گرفت از تو کام خویش
ای روزگار قسمت این بیزبان کجاست
صیاد آرزو بهوای تو پیر شد
ای طایر مراد ترا آشیان کجاست
هرکس شناخت قدر مرا، قیمتم شکست
گوهرشناس بیغرضی در جهان کجاست
امشب که یار مست بود در برت، کلیم
لب بر لبش گذار و ببین آن دهان کجاست
تیر از چه افکنی چو ندانی نشان کجاست
در کوی دوست باش و مفید بجا مشو
پروانه را بباغ جهان آشیان کجاست
مسند نشین بزم جهان بی تکلیفست
کاگه نشد که صدر کدام آستان کجاست
صد بار دل ز همرهی زلف تا کمر
رفت و نشان نیافت که موی میان کجاست
هر کس بحرف و صورت گرفت از تو کام خویش
ای روزگار قسمت این بیزبان کجاست
صیاد آرزو بهوای تو پیر شد
ای طایر مراد ترا آشیان کجاست
هرکس شناخت قدر مرا، قیمتم شکست
گوهرشناس بیغرضی در جهان کجاست
امشب که یار مست بود در برت، کلیم
لب بر لبش گذار و ببین آن دهان کجاست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
بعد وارستگیم سوز تو در تن باقیست
آتش افسرده ولی گرمی گلخن باقیست
پنجه ام را بگریبان کفن بند کنید
که هنوزم هوس جیب دریدن باقیست
سنگ را رحم ازین سنگدلان بیشترست
مهربان شد فلک و کینه دشمن باقیست
با قفس ساخته ام لیک زگلریزی اشک
می توان یافت که شوق گل و گلشن باقیست
شمع کاشانه ما شد شبی آن مایه ناز
عمرها رفت و همان حیرت روزن باقیست
شمع سان گشته بعشق تو گرفتار کلیم
آتش شوق تواش تادم مردن باقیست
آتش افسرده ولی گرمی گلخن باقیست
پنجه ام را بگریبان کفن بند کنید
که هنوزم هوس جیب دریدن باقیست
سنگ را رحم ازین سنگدلان بیشترست
مهربان شد فلک و کینه دشمن باقیست
با قفس ساخته ام لیک زگلریزی اشک
می توان یافت که شوق گل و گلشن باقیست
شمع کاشانه ما شد شبی آن مایه ناز
عمرها رفت و همان حیرت روزن باقیست
شمع سان گشته بعشق تو گرفتار کلیم
آتش شوق تواش تادم مردن باقیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
آن یار گزین که خشمگین نیست
خوشبوست گلی که آتشین نیست
همچون قلم از سیاه بختی
جز گریه مرا در آستین نیست
مگذر ز قمار بوسه بازی
آنجاست که نقش بد نشین نیست
دل آب ز آهن قفس خورد
دیگر ز بهشت دانه چین نیست
از بسکه دلم ز درد شادست
می سوزم و ناله ام حزین نیست
دردسری از خمار دارد
با زاهد اگر چه درد دین نیست
در عالم خاک پای مگذار
بیخار آنجا گل زمین نیست
قدر دونان ز بس بلندست
درد خم باده ته نشین نیست
آن لعل لب و نشان بوسه
این نقش بنام آن نگین نیست
تا چند کلیم شکوه از دل
آتشکده ایست بیش ازین نیست
خوشبوست گلی که آتشین نیست
همچون قلم از سیاه بختی
جز گریه مرا در آستین نیست
مگذر ز قمار بوسه بازی
آنجاست که نقش بد نشین نیست
دل آب ز آهن قفس خورد
دیگر ز بهشت دانه چین نیست
از بسکه دلم ز درد شادست
می سوزم و ناله ام حزین نیست
دردسری از خمار دارد
با زاهد اگر چه درد دین نیست
در عالم خاک پای مگذار
بیخار آنجا گل زمین نیست
قدر دونان ز بس بلندست
درد خم باده ته نشین نیست
آن لعل لب و نشان بوسه
این نقش بنام آن نگین نیست
تا چند کلیم شکوه از دل
آتشکده ایست بیش ازین نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
گنج دردش که بجز ناله نگهبانش نیست
مخزنی بهتر ازین سینه ویرانش نیست
چون زند فال تماشای گلستان رخش
دیده ما که بجز خواب پریشانش نیست
چون رعیت که سر از حاکم ظالم پیچد
مژه برگشته ازو باز بفرمانش نیست
بسکه در محفل غم صدر نشینند همه
زخم را جای به پهلوی اسیرانش نیست
هر که سیر چمن خاطر ناشادم کرد
لاله سان غیر گل داغ بدامانش نیست
دیده آنروز که شد اشک فشان دانستم
کاین تنک زورق من طاقت طوفانش نیست
عمرها شد که در اقلیم غم و درد کلیم
پادشاهیست، ولی ناله بفرمانش نیست
مخزنی بهتر ازین سینه ویرانش نیست
چون زند فال تماشای گلستان رخش
دیده ما که بجز خواب پریشانش نیست
چون رعیت که سر از حاکم ظالم پیچد
مژه برگشته ازو باز بفرمانش نیست
بسکه در محفل غم صدر نشینند همه
زخم را جای به پهلوی اسیرانش نیست
هر که سیر چمن خاطر ناشادم کرد
لاله سان غیر گل داغ بدامانش نیست
دیده آنروز که شد اشک فشان دانستم
کاین تنک زورق من طاقت طوفانش نیست
عمرها شد که در اقلیم غم و درد کلیم
پادشاهیست، ولی ناله بفرمانش نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
چو هست قدرت دست و دل توانگر نیست
صدف گشاده کفست آنزمان که گوهر نیست
دل فسرده بحالش رواست گریه ولی
سپند را چکند مجمری کش اخگر نیست
اسیر صید گه او شوم که نخجیرش
چو دست و تیغ بخون سرخ کرد لاغر نیست
حلال زاده اخوان، نفاق پیشه ترست
اگر بچاه نیندازت برادر نیست
ز ذره روی دل آفتاب می جویم
در آن دیار که خورشید ذره پرور نیست
ز ترس نیست اگر میفروش دکان بست
که خودنمائی آئین کیمیاگر نیست
مدار دهر بنا در برابر افتادست
وگرنه آینه با روی تو برابر نیست
ز بزم قرب بتقصیر خویش محرومم
وگرنه حلقه این خانه تیر بر در نیست
ز جای خویش خضر کعبه را نیارد پیش
برو که دوری منزل گناه رهبر نیست
بششدر جهت افتاده ام کلیم، افسوس
نبسته بال و پرم لیک راه دیگر نیست
صدف گشاده کفست آنزمان که گوهر نیست
دل فسرده بحالش رواست گریه ولی
سپند را چکند مجمری کش اخگر نیست
اسیر صید گه او شوم که نخجیرش
چو دست و تیغ بخون سرخ کرد لاغر نیست
حلال زاده اخوان، نفاق پیشه ترست
اگر بچاه نیندازت برادر نیست
ز ذره روی دل آفتاب می جویم
در آن دیار که خورشید ذره پرور نیست
ز ترس نیست اگر میفروش دکان بست
که خودنمائی آئین کیمیاگر نیست
مدار دهر بنا در برابر افتادست
وگرنه آینه با روی تو برابر نیست
ز بزم قرب بتقصیر خویش محرومم
وگرنه حلقه این خانه تیر بر در نیست
ز جای خویش خضر کعبه را نیارد پیش
برو که دوری منزل گناه رهبر نیست
بششدر جهت افتاده ام کلیم، افسوس
نبسته بال و پرم لیک راه دیگر نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
بر دل ز بس غبار کدورت نشسته است
بیچاره ناله در ته دیوار مانده است
مرغ از قفس پرید و بفانوس شمع سوخت
دل همچنان بسینه گرفتار مانده است
دل را تو بردی و غم دل همچنان بجاست
آئینه در میان نه و زنگار مانده است
پرهیز چون نمی کند از خون عاشقان
چشم ترا سزاست که بیمار مانده است
چون همنشین آن برو رو گشته آبله
شبنم در آفتاب چه بسیار مانده است
سررشته هزار موافق ز هم گسیخت
ربط ردای شیخ بزنار مانده است
از زور رعشه پنجه خورشید می برد
از باده گرچه دست من از کار مانده است
باشد نشان پختگی افتادگی کلیم
آن میوه نارسست که بر دار مانده است
بیچاره ناله در ته دیوار مانده است
مرغ از قفس پرید و بفانوس شمع سوخت
دل همچنان بسینه گرفتار مانده است
دل را تو بردی و غم دل همچنان بجاست
آئینه در میان نه و زنگار مانده است
پرهیز چون نمی کند از خون عاشقان
چشم ترا سزاست که بیمار مانده است
چون همنشین آن برو رو گشته آبله
شبنم در آفتاب چه بسیار مانده است
سررشته هزار موافق ز هم گسیخت
ربط ردای شیخ بزنار مانده است
از زور رعشه پنجه خورشید می برد
از باده گرچه دست من از کار مانده است
باشد نشان پختگی افتادگی کلیم
آن میوه نارسست که بر دار مانده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
در کوره غم سوختنم مایه کامست
آتش به از آبست در آن کوزه که خامست
بیمصلحت ساقی این دور نباشد
گر گریه میناست و گر خنده جامست
آسیب جهان بیش رسد گوشه نشین را
دامن نبود در ره آن صید که رامست
دل را چه تفاوت کند ار لطف تو کم شد
کم حوصله خود پیشتر از باده تمامست
از نور خرد کس نرسیدست بجائی
این عقل چراغیست که در خانه حرامست
مشاطه حسن تو بود بخت سیاهم
محبوبی شمع اینهمه از پرتو شامست
گر حلقه دامست و گر حلقه زنجیر
سر حلقه بغیر از من دیوانه کدامست
در خیل اسیران تو هرچند نگنجد
خرسند کلیم از تو بپرسیدن نامست
آتش به از آبست در آن کوزه که خامست
بیمصلحت ساقی این دور نباشد
گر گریه میناست و گر خنده جامست
آسیب جهان بیش رسد گوشه نشین را
دامن نبود در ره آن صید که رامست
دل را چه تفاوت کند ار لطف تو کم شد
کم حوصله خود پیشتر از باده تمامست
از نور خرد کس نرسیدست بجائی
این عقل چراغیست که در خانه حرامست
مشاطه حسن تو بود بخت سیاهم
محبوبی شمع اینهمه از پرتو شامست
گر حلقه دامست و گر حلقه زنجیر
سر حلقه بغیر از من دیوانه کدامست
در خیل اسیران تو هرچند نگنجد
خرسند کلیم از تو بپرسیدن نامست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
حالت از تنگی جا غنچه بکنج دهنست
چکند، ساخته با گوشه خود بیوطنست
پستی پایه چو غواص شگونست مرا
پر ز یوسف بود آن چاه که در راه منست
چند در خانه اش آتش فتد از پرتو تو
زین ستم آینه در فکر جلای وطنست
از جنونم بسوی عقل دلالت مکنید
گمشدن بهتر از آن ره که درو راهزنست
روز محشر که نشانها زشهیدان طلبند
کشته تیغ تو آنست که خونین کفنست
بکر معنی را، مشاطه سخن فهمانند
ناخن دخل بجا شانه زلف سخنست
حسن و عشق از همشان نیست جدائی هرگز
آنقدر هست که آن یوسف و این پیرهنست
جز نمک باری در قافله اشکم نیست
دیده ام تاجر کان نمک آن دهنست
گرمی آخر شده در فکر باش کلیم
سخن تازه مگر کم ز شراب کهنست
چکند، ساخته با گوشه خود بیوطنست
پستی پایه چو غواص شگونست مرا
پر ز یوسف بود آن چاه که در راه منست
چند در خانه اش آتش فتد از پرتو تو
زین ستم آینه در فکر جلای وطنست
از جنونم بسوی عقل دلالت مکنید
گمشدن بهتر از آن ره که درو راهزنست
روز محشر که نشانها زشهیدان طلبند
کشته تیغ تو آنست که خونین کفنست
بکر معنی را، مشاطه سخن فهمانند
ناخن دخل بجا شانه زلف سخنست
حسن و عشق از همشان نیست جدائی هرگز
آنقدر هست که آن یوسف و این پیرهنست
جز نمک باری در قافله اشکم نیست
دیده ام تاجر کان نمک آن دهنست
گرمی آخر شده در فکر باش کلیم
سخن تازه مگر کم ز شراب کهنست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
بکامی خواهش ما مبتلا نیست
چو ماهی دانه ای در دام ها نیست
بچشم خاکپای دوست حیفست
که کاغذ قدردان توتیا نیست
بدست ما نیفتد دامن عیش
کف شانه سزاوار حنا نیست
دل آگاه می باید، وگرنه
گدا یک لحظه بی نام خدا نیست
بزور گریه خون را آب کردم
بریز اکنون که رنگیش از بها نیست
درین محنت سرای تنگ عرصه
از آن ننشست نقش ما، که جائیست
خریدار گران جانی ما هست
که آهن نیز بی آهن ربا نیست
سر کاهیده ام از بار سودا
چو موی کاسه از زانو جدا نیست
شب آدینه گر مهتاب باشد
کلیم از می گذشتن کار ما نیست
چو ماهی دانه ای در دام ها نیست
بچشم خاکپای دوست حیفست
که کاغذ قدردان توتیا نیست
بدست ما نیفتد دامن عیش
کف شانه سزاوار حنا نیست
دل آگاه می باید، وگرنه
گدا یک لحظه بی نام خدا نیست
بزور گریه خون را آب کردم
بریز اکنون که رنگیش از بها نیست
درین محنت سرای تنگ عرصه
از آن ننشست نقش ما، که جائیست
خریدار گران جانی ما هست
که آهن نیز بی آهن ربا نیست
سر کاهیده ام از بار سودا
چو موی کاسه از زانو جدا نیست
شب آدینه گر مهتاب باشد
کلیم از می گذشتن کار ما نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
زلف تو که طفلان هوس را شب عیدست
شامیست که آبستن صد صبح امیدست
تا رفته، باو نامه ننوشته فرستم
یعنی که زهجران توام دیده سفیدست
عاقل سر فرمان نکشد از خط ساغر
پیر است شراب کهن و عقل مریدست
من مست بهشیاری چشم تو ندیدم
مدهوش ولی با همه در گفت و شنیدست
از بس تنم از فرقت می در رمضان کاست
انگشت نماتر ز هلال شب عیدست
ما تشنه یکقطره، تو سیلاب محیطی
ساقی قدح نیمه زلطف تو بعیدست
سهلست کلیم از همه پیوند بریدن
چیزیکه بود مشکل ازو قطع امیدست
شامیست که آبستن صد صبح امیدست
تا رفته، باو نامه ننوشته فرستم
یعنی که زهجران توام دیده سفیدست
عاقل سر فرمان نکشد از خط ساغر
پیر است شراب کهن و عقل مریدست
من مست بهشیاری چشم تو ندیدم
مدهوش ولی با همه در گفت و شنیدست
از بس تنم از فرقت می در رمضان کاست
انگشت نماتر ز هلال شب عیدست
ما تشنه یکقطره، تو سیلاب محیطی
ساقی قدح نیمه زلطف تو بعیدست
سهلست کلیم از همه پیوند بریدن
چیزیکه بود مشکل ازو قطع امیدست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
دل کار خود به طالع ناساز واگذاشت
شمع اختیار خویش به باد صبا گذاشت
با ماندگان بساز که کفر طریقتست
رهرو اگر نشان قدم را بجا گذاشت
گل را شکفته در چمن دهر کس ندید
تا غنچه خنده را به لب یار وا گذاشت
خونم ز بس سرشته مهر و وفا شدست
رنگش نرفت آنکه به دست این حنا گذاشت
نفس پیش چو خامه سیه شد ز دود دل
سرگرم اشتیاق تو هر جا که پا گذاشت
از هر کرانه برق بلا در وزیدنست
باید کلیم بخت سیه را به ما گذاشت
شمع اختیار خویش به باد صبا گذاشت
با ماندگان بساز که کفر طریقتست
رهرو اگر نشان قدم را بجا گذاشت
گل را شکفته در چمن دهر کس ندید
تا غنچه خنده را به لب یار وا گذاشت
خونم ز بس سرشته مهر و وفا شدست
رنگش نرفت آنکه به دست این حنا گذاشت
نفس پیش چو خامه سیه شد ز دود دل
سرگرم اشتیاق تو هر جا که پا گذاشت
از هر کرانه برق بلا در وزیدنست
باید کلیم بخت سیه را به ما گذاشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
روشنی در خانه معمور نیست
نیست یک ویرانه کان پر نور نیست
بسکه در بزم نشاط ما گریست
قطره ای خون در رگ طنبور نیست
دل ز مهر گلرخان پرداختیم
در بپشت خاطر ما حور نیست
عمرها پروانه او بوده ایم
در چراغ آشنائی نور نیست
تا تو باشی رو بخورشید آورد؟
اینقدر هم چشم روشن کور نیست
بسکه دیگرگون شد احوال جهان
فکر می در خاطر مخمور نیست
در نظر دارم لبی را روز و شب
چون توانم گفت چشمم شور نیست
می کنم قطع امید از تیغ تو
زخم اگر در تازگی ناسور نیست
پرده بر زخمم چه می پوشی کلیم
شمع در فانوس هم مستور نیست
نیست یک ویرانه کان پر نور نیست
بسکه در بزم نشاط ما گریست
قطره ای خون در رگ طنبور نیست
دل ز مهر گلرخان پرداختیم
در بپشت خاطر ما حور نیست
عمرها پروانه او بوده ایم
در چراغ آشنائی نور نیست
تا تو باشی رو بخورشید آورد؟
اینقدر هم چشم روشن کور نیست
بسکه دیگرگون شد احوال جهان
فکر می در خاطر مخمور نیست
در نظر دارم لبی را روز و شب
چون توانم گفت چشمم شور نیست
می کنم قطع امید از تیغ تو
زخم اگر در تازگی ناسور نیست
پرده بر زخمم چه می پوشی کلیم
شمع در فانوس هم مستور نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
ز بسکه سر زده مژگان او بدلها رفت
حدیث شوخی و بیباکیش بهر جا رفت
چگونه خاطر جمع از فلک طمع دارم
درین زمانه که جمعیت از ثریا رفت
بدامن آمد و آسود بیقراری اشک
دگر چه شور کند سیل چون بدریا رفت
متاع اشک اگرچه بخاک یکسان شد
بیاد قامت او کار ناله بالا رفت
ز تیرگی که دگر پیش پا تواند دید
چو آفتاب ازین خانه دست بالا رفت
دو بال طایر رعشه است هر دو پنجه من
ز کف چو لنگر رطل گران صهبا رفت
ز یمن اشکم معمور شد بیابان ها
ز سیل گریه من شهرها بصحرا رفت
کسی ثبات قدم در محبت دارد
که همچو سایه ات از جلوه تو بالا رفت
بچرخ قاصد آهی روانه ساز کلیم
اگر علاج تو از خاطر مسیحا رفت
حدیث شوخی و بیباکیش بهر جا رفت
چگونه خاطر جمع از فلک طمع دارم
درین زمانه که جمعیت از ثریا رفت
بدامن آمد و آسود بیقراری اشک
دگر چه شور کند سیل چون بدریا رفت
متاع اشک اگرچه بخاک یکسان شد
بیاد قامت او کار ناله بالا رفت
ز تیرگی که دگر پیش پا تواند دید
چو آفتاب ازین خانه دست بالا رفت
دو بال طایر رعشه است هر دو پنجه من
ز کف چو لنگر رطل گران صهبا رفت
ز یمن اشکم معمور شد بیابان ها
ز سیل گریه من شهرها بصحرا رفت
کسی ثبات قدم در محبت دارد
که همچو سایه ات از جلوه تو بالا رفت
بچرخ قاصد آهی روانه ساز کلیم
اگر علاج تو از خاطر مسیحا رفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
توبه کردم مستی از چشم بتان افتاده است
تاک را هم از خزان آتش بجان افتاده است
دست تاکش بشکند گر بر در عیشست قفل
کز چنین سر پنجه پهلوان افتاده است
شیشه کی باشد که در پیشت دلی خالی کند
شکوه ها دارد چو ساقی سر گران افتاده است
بوی خون آید از آن راهی که ما سر کرده ایم
نقش پا هر گام چون برگ خزان افتاده است
در زبانها گفتگو گم کرده راه از تیرگی
هر کجا حرفی ز بختم در میان افتاده است
فصل گل رفت و سر از زانوی گلبن برنداشت
غنچه پنداری بفکر آندهان افتاده است
کاهش غیرت ز مو باریکتر دارد مرا
بر زبانها تا حدیث آنمیان افتاده است
حاصل دنیا بچشمم چون درآید، جا کجاست
اشک اینجا کاروان در کاروان افتاده است
شد کلیم آوازه اش از صبح عالمگیرتر
تا چو شمع صبحگاهی از زبان افتاده است
تاک را هم از خزان آتش بجان افتاده است
دست تاکش بشکند گر بر در عیشست قفل
کز چنین سر پنجه پهلوان افتاده است
شیشه کی باشد که در پیشت دلی خالی کند
شکوه ها دارد چو ساقی سر گران افتاده است
بوی خون آید از آن راهی که ما سر کرده ایم
نقش پا هر گام چون برگ خزان افتاده است
در زبانها گفتگو گم کرده راه از تیرگی
هر کجا حرفی ز بختم در میان افتاده است
فصل گل رفت و سر از زانوی گلبن برنداشت
غنچه پنداری بفکر آندهان افتاده است
کاهش غیرت ز مو باریکتر دارد مرا
بر زبانها تا حدیث آنمیان افتاده است
حاصل دنیا بچشمم چون درآید، جا کجاست
اشک اینجا کاروان در کاروان افتاده است
شد کلیم آوازه اش از صبح عالمگیرتر
تا چو شمع صبحگاهی از زبان افتاده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
اگر ز هستی ما نام بینشانی هست
در آشیان هما مشت استخوانی هست
جمال اختر بختم نمی شود زایل
چو شمع دایم در طالعم زیانی هست
تو بیزبانی ما را حریف حرف نئی
بداد ما برس ایشوخ تا زبانی هست
تهی ز لخت جگر نیست اشک ماهرگز
همیشه قافله را میر کاروانی هست
کسیکه مایل خونریزی است می فهمم
میانه دل و مژگان او نشانی هست
رود به سیر چمن برق بیشتر زسحاب
مگر بشاخ گلی از من آشیانی هست
سجود خاک درت با سر بریده خوشست
که هیچ باک نباشد چو پاسبانی هست
کلیم دل بهمین قرب بیوصال منه
چه شد که در پس دیوار گلستانی هست
در آشیان هما مشت استخوانی هست
جمال اختر بختم نمی شود زایل
چو شمع دایم در طالعم زیانی هست
تو بیزبانی ما را حریف حرف نئی
بداد ما برس ایشوخ تا زبانی هست
تهی ز لخت جگر نیست اشک ماهرگز
همیشه قافله را میر کاروانی هست
کسیکه مایل خونریزی است می فهمم
میانه دل و مژگان او نشانی هست
رود به سیر چمن برق بیشتر زسحاب
مگر بشاخ گلی از من آشیانی هست
سجود خاک درت با سر بریده خوشست
که هیچ باک نباشد چو پاسبانی هست
کلیم دل بهمین قرب بیوصال منه
چه شد که در پس دیوار گلستانی هست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
در مزرع بختم اثر نشو و نما نیست
از گریه من آب اگر هست هوا نیست
چون کج نرود آنکه زمیخانه در آمد
این کج روشی ها گنه آن مژه ها نیست
چون شمع بهر جا که نشاندند نشستیم
با هیچکسم گفت و شنو بر سر جا نیست
هر چند که مژگان تو برگشت ز عاشق
آن هست که روی سخنش جانب ما نیست
صد ره اگرم بخت ببازار فرستد
چون خون هدر بر سر من نام بها نیست
آمیزش ابنای جهان عین نفاقست
هر جا قدم صلح رسیدست صفا نیست
شادی و غم عشق بهر کس نپسندیم
خار و گل او لایق هر بی سروپا نیست
بی قطع تعلق عبث است اینهمه طاعت
سر تا نبریدست ازو سجده روا نیست
می کوش کلیم ار ندهد فیض سخن روی
اینجاست که ابرام خنک عیب گدا نیست
از گریه من آب اگر هست هوا نیست
چون کج نرود آنکه زمیخانه در آمد
این کج روشی ها گنه آن مژه ها نیست
چون شمع بهر جا که نشاندند نشستیم
با هیچکسم گفت و شنو بر سر جا نیست
هر چند که مژگان تو برگشت ز عاشق
آن هست که روی سخنش جانب ما نیست
صد ره اگرم بخت ببازار فرستد
چون خون هدر بر سر من نام بها نیست
آمیزش ابنای جهان عین نفاقست
هر جا قدم صلح رسیدست صفا نیست
شادی و غم عشق بهر کس نپسندیم
خار و گل او لایق هر بی سروپا نیست
بی قطع تعلق عبث است اینهمه طاعت
سر تا نبریدست ازو سجده روا نیست
می کوش کلیم ار ندهد فیض سخن روی
اینجاست که ابرام خنک عیب گدا نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
سرخوش از می چو نیم موج هوا شمشیر است
ابر تر را چکنم قطره باران تیر است
زور بازوی توانائیم از فیض می است
باده در طبع من آبست که در شمشیر است
موج سان بر سر هر قطره می می لرزم
چه توان کرد مس طبع مرا اکسیر است
بر سرم لشکر غم آمده از کف ننهم
آنچه شمشیر جوانست عصای پیر است
با گل روی تو دعوی نکویی خورشید
برطرف گر نکند زلف تو جانب گیر است
گر بجوشیم بهم ما و تو، ساقی وقتست
ابر و مهتاب بهم همچو شکر با شیر است
در خم زلف تو دلها چه بهم ساخته اند
چون نسازند بپای همه یک زنجیر است
اینقدر فرق میان خط یک کاتب نیست
سرنوشت همه گر از قلم تقدیر است
سبق نطق به پیش همه خواندیم کلیم
آزمودیم، خموشیست که خوش تقریر است
ابر تر را چکنم قطره باران تیر است
زور بازوی توانائیم از فیض می است
باده در طبع من آبست که در شمشیر است
موج سان بر سر هر قطره می می لرزم
چه توان کرد مس طبع مرا اکسیر است
بر سرم لشکر غم آمده از کف ننهم
آنچه شمشیر جوانست عصای پیر است
با گل روی تو دعوی نکویی خورشید
برطرف گر نکند زلف تو جانب گیر است
گر بجوشیم بهم ما و تو، ساقی وقتست
ابر و مهتاب بهم همچو شکر با شیر است
در خم زلف تو دلها چه بهم ساخته اند
چون نسازند بپای همه یک زنجیر است
اینقدر فرق میان خط یک کاتب نیست
سرنوشت همه گر از قلم تقدیر است
سبق نطق به پیش همه خواندیم کلیم
آزمودیم، خموشیست که خوش تقریر است