عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۰
فسردگان که اسیر جهان اسبابند
به چشم زنده دلان نقش پرده خوابند
ز خویشتن سرمویی چو نیستند آگاه
چه سود ازین که نهان در سمور وسنجابند
چو خون مرده به نشتر زجا نمی جنبند
هلاک بستر نرمند و مرده خوابند
مخور ز ساده دلی روی دست هم گهران
که در شکستن هم همچو موج بیتابند
ز زهد نیست به میخانه گر نمی آیند
خجل ز آینه داران عالم آبند
نمی شوند چو موج لطیف جوهر بحر
چو خاروخس همگی خرج راه سیلابند
خبر ز ساحل این بحر آن کسان دارند
که سر جیب فرو برده همچو گردابند
تهی ز باده حکمت مدان خموشان را
که همچو کوزه سر بسته پر می نابند
به چشم قبله شناسان عالم تجرید
ز خود تهی شدگان زمانه محرابند
رواج عالم تقلید سنگ راه شده است
وگرنه رشته زنار وسبحه همتابند
به آشنایی مردم مبند دل صائب
که لوح خاک چو آیینه خلق سیمابند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۴
خوش آن کسان که دردل برآرزو بستند
به اشک تلخ ره لقمه بر گلو بستند
به نقد جنت در بسته یافتند اینجا
به روی خلق گروهی که در فروبستند
به چاره دردسر خود مبر که از صندل
به چوب، دست طبیبان چاره جو بستند
کجا به صبح امید نمک شود بیدار
به زخم هرکه در فیض از رفوبستند
نژاد گوهر من از محیط بیرنگی است
مرا به زور چو شبنم به رنگ وبو بستند
کجا رسند به دریا فسرده طبعانی
که آب مرده خود در هزارجوبستند
شدم غبار و چو قمری همان گرفتارم
چه روز بود مرا طوق بر گلو بستند
شراب ناب بود رزق خاکسارانی
که پیش خم دهن خودز گفتگو بستند
ز باغ خلد ثمر می خورند بی منت
به پای نخل خودآنان که آبرو بستند
اگر به نعمت الوان ترا خمش کردند
مرا به گریه خونین ره گلو بستند
چو سنگ چاشنی پختگی نمی یابد
دلی که بر ثمر خام آرزو بستند
جماعتی که ندادند دل به ناله ما
به خانه دل خود راه رفت ورو بستند
به زیر خاک نمانند رهنوردانی
که دامنی به میان بهر جستجو بستند
خموش باش نظر کن به طوطیان صائب
که جز قفس چه تمتع ز گفتگو بستند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۶
هزار نقش مخالف به کار ما کردند
چها به آینه بی غبار ما کردند
به این بهانه که خاری برآورند از دل
هزار زخم نمایان به کار ما کردند
شد از خرابی ما سیل ناامید آن روز
که خاکساری ما را حصار ما کردند
شده است دامن ما همچو دامن کهسار
ز بس که سنگ ملامت به کار ما کردند
هنوز دیده روحانیان گهرریزست
ازان نظر که به مشت غبار ما کردند
به چشم همت ما چون دو قطره اشک است
اگر چه نقد دو عالم نثار ما کردند
نظاره گل شب بوی فیض را صائب
نصیب دیده شب زنده دار ما کردند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۷
سبکروان که طلبکار یار می گردند
غبار رهگذر انتظار می گردند
برآز قید علایق که خانه بردوشان
ز سیل حادثه کم بیقرار می گردند
ز پشت مرکب چوبین دار بی برگان
به دوش چرخ چو عیسی سوار می گردند
جماعتی که ز تلخی زنند جوش نشاط
به هر مذاق چو می خوشگوار می گردند
به نقد وقت گروهی که دل نمی بندند
همیشه خرج ره انتظار می گردند
ز خوش عنانی عمر آن کسان که آگاهند
گرهگشا چو نسیم بهار می گردند
ز خود برون شدگان همچو قطره بیخبرند
که عاقبت گهر شاهوار می گردند
به آب خضر ندارند کار موزونان
سخنوران به سخن پایدار می گردند
حذر کنند ز خلوت فزون ز دیده خلق
جماعتی که ز خود شرمسار می گردند
ز سایه پروبال هما سبک مغزان
شکار دولت ناپایدار می گردند
ز تاج وتخت زلیخا به خاک راه افتاد
عزیز خوارکنان زود خوار می گردند
چو نافه مردم خونین جگر نمی دانند
که صاحب نفس مشکبار می گردند
چنین که مست غرورند دلبران صائب
کجا ز سیلی خط هوشیار می گردند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۸
اگر ز چهره داغم نقاب بردارند
جهانیان نظر از آفتاب بردارند
چنان مکن که به حال خودت گذارد عشق
نه دوستی است که دست از کباب بردارند
ز چشم شور تماشاییان مشو غافل
که رنگ نشأه ز روی شراب بردارند
ز شرم وصل شدم آب دوستان چه شدند
که نخل موم من از آفتاب بردارند
اگر به مجلس روحانیان رسی صائب
بگو که قسمت ما را شراب بردارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۹
کسان که جانب هم را نگه می دارند
در آفتاب قیامت پناه می دارند
هر آنچه قابل دلبستگی است پاکدلان
به تیغ قطع تعلق نگاه می دارند
گره ز کار گروهی گشاده گردد زود
که چون حباب سر بی کلاه می دارند
جماعتی که ز روز حساب آگاهند
نفس شمرده تر از صبحگاه می دارند
ز نامه سیه خویش نیستم نومید
امید بیش به ابر سیاه می دارند
ز خار وخس گل بی خار می رسد به نسیم
سبکروان چه از غم از خار راه می دارند
بر آن گروه حلال است لاف خودداری
که از جمال تو پاس نگاه می دارند
به هیچ عذر ندارند حاجتی صائب
جماعتی که حجاب از گناه می دارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۲
سبکروان ز غم روزگار بیخبرند
چو دامن فلک از زخم خار بیخبرند
جهان به دیده روشندلان نمی آید
ستاره های فلک از غبار بیخبرند
جماعتی که نفس ناشمرده خرج کنند
ز خرده گیری روز شمار بیخبرند
درون پرده گروهی که باده می نوشند
ز پرده سوزی صبح خمار بیخبرند
جماعتی که به جمعیت جهان شادند
ز سنگ تفرقه روزگار بیخبرند
درین بساط چو آیینه سیه پردازان
ز نقش نیک وبد روزگار بیخبرند
فکنده اند گروهی که در جهان لنگر
ز خوش عنانی لیل ونهار بیخبرند
چه نعمتی است که این دیده های کوته بین
ز حسن عاقبت انتظار بیخبرند
ز روی تازه فصل بهار سوختگان
چو لاله از جگر داغدار بیخبرند
چو سرو مردم آزاده در جهان صائب
ز انقلاب خزان وبهار بیخبرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۴
مرا اگر چه کم از خاک راه می گیرند
ز من فروغ گهر مهر وماه می گیرند
بهوش باش که دیوانگان وادی عشق
غزال را به کمند نگاه می گیرند
مباش تند که نتوان ز آفتاب گرفت
تمنعی که ز رخسار ماه می گیرند
مدار دست ز دامان شب که غنچه دلان
گشایش از نفس صبحگاه می گیرند
مکن ز پاکی دامن به بیگناهان فخر
که که در دیار کرم بیگناه می گیرند
به مشت خار ضعیفان به چشم کم منگر
که سیل حادثه را پیش راه می گیرند
چگونه منکر عصیان شوی که اهل حساب
ز دست و پای تو اول گواه می گیرند
فغان ز پله انصاف این گرانجانان
که کوه درد مرا برگ کاه می گیرند
ز تاب آتش روی تو عافیت طلبان
به آفتاب قیامت پناه می گیرند
اگر چه گرمروان همچو برق در گذرند
ز نقش پای چراغی به راه می گیرند
ستمگران که به مظلوم می شوند طرف
ز غفلت آینه در پیش آه می گیرند
به قدر آنچه شوی پست سربلندشوی
عیار جاه عزیزان ز چاه می گیرند
شکستن دل ما را پری رخان صائب
کم از شکستن طرف کلاه می گیرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۵
بتان که خون شهیدان چو آب می نوشند
کجا ز ساغرومینا شراب می نوشند
چه تشنه اند به خون حجاب خوبانی
که باده شراب در اثنای خواب می نوشند
ز خواب مستی آن چشمه ها یکی صد شد
به خواب تشنه لبان دایم آب می نوشند
چه کشوری است محبت که خاکسارانش
ز کاسه سرگردون شراب می نوشند
دل سیاه درونان نمیشودروشن
اگر می از قدح آفتاب می نوشند
رسیده اند به سرچشمه رضاجمعی
که آب تلخ به جای گلاب می نوشند
مسافران توکل به ساغر لب خشک
زلال خضر ز بحر سراب می نوشند
مگر ز روز حسابند بیخبر صائب
جماعتی که می بی حساب می نوشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲۹
فغان چه با دل سنگین آن نگار کند
خروش بحر به گوش صدف چه کار کند
ز قرب زلف دل تنگ من گشاده نشد
چه عقده باز ز دل دست رعشه دارکند
بود ز وسمه دو ابروی آن بهشتی رو
دوبرگ سبز که خون در دل بهار کند
چوشانه شددل صدچاک من تمام انگشت
نشد که حلقه آن زلف را شمار کند
به خون صید چرا دامن خود آلاید
میسرست کسی را که دل شکار کند
ز باده توبه نمودن دلیل بیخردی است
چگونه عقل پشیمانی اختیار کند
چه نسبت است به خورشید شان حسن ترا
فلک پیاده شود تا ترا سوارکند
در آن چمن که ندارندباربی برگان
نهال ما به چه امید برگ وبار کند
فسان دشنه یکدیگرندسنگدلان
کسی چه شکوه به ابنای روزگار کند
کدام ذکر به این ذکر می رسد صائب
که آدمی نفس خویش را شمار کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳۳
اجل چه کار به جانهای با کمال کند
چرا ملاحظه خورشید از زوال کند
ز گل برید چو شبنم به آفتاب رسید
دگر چرا کسی اندیشه مآل کند
جز این که رخنه آزادیش فروبندد
قفس چه رحم به مرغ شکسته بال کند
شده است عام چنان حرص در غنی وفقیر
که بحر با همه گوهر به کف سؤال کند
چهار فصل بهارست عندلیبی را
که برگ عیش سرانجام زیر بال کند
چه حاصل است ز عمر دراز نادان را
سیاستی است که کرکس هزار سال کند
گلی که مست درآید به باغ می باید
که خون خود به تماشاییان حلال کند
شکایت از فلک بی وجود مردی نیست
چرا به سایه خود آدمی جدال کند
ظهور دوزخ ازان شد که عاصی بی شرم
تهیه عرقی بحر انفعال کند
ز پرده پوش کند التماس پرده دری
کسی که کشف توقع ز اهل حال کند
نشد ز عشق شود چرب نرم زاهد خشک
شراب لعل چه تأثیر در سفال کند
تأمل آینه پرداز فکر ناصاف است
ستادن آب گل آلود را زلال کند
خوشا کسی که چو صائب ز صاحبان سخن
تتبع سخن میرزا جلال کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۱
نظر لباس پرستان به مال و جاه کنند
( . . . ) نمدکلاه کنند
به گرد کعبه بگردند بهر جامه نو
به روی آینه از بهر زر نگاه کنند
به پیش پای خوداز کجروی نمی بینند
به هر که راست نهد پای کج نگاه کنند
کلاه گوشه به خورشید وماه می شکنند
چو داغ لاله اگر صفحه ای سیاه کنند
فریب وعده این خشک طینتان نخوری
که تشنه ات ز سرچشمه روبه راه کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۲
خوش آن کسان که به منت نظر جلا ندهند
غبار دیده خودرا به توتیا ندهند
عطا ومنع جهان را ز هم جدایی نیست
به هر که نعمت دادند اشتها ندهند
ز چشم شورشداز چشم خلق خضر نهان
به هیچ کس دم آبی به مدعا ندهند
زمین پاک طلب کن برای دانه خویش
که بخل به ز عطایی است کان بجا ندهند
چه فارغند ز دل واپسی عزیزانی
که دل به عشوه دنیای بیوفا ندهند
فغان که در طلب رزق این گرانجانان
ز حرص فرصت گشتن به آسیا ندهند
شوند عاقبت از خودسری بیابان مرگ
کسان که دست ارادت به رهنما ندهند
کناره گیر ز مردم که تا نگردد فرد
به خضر آب ز سرچشمه بقا ندهند
زمین به گاو جل خویش بسته تا مردم
به خودقرار اقامت درین سرا ندهند
مساز چهره خود زرد از طمع صائب
که برگ کاه خسیسان به کهربا ندهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۳
به هر فسرده لب خشک وچشم تر ندهند
قبول داغ محبت به هر جگر ندهند
به گوشمال ستم سر ز حکم عشق مپیچ
که هیچ رشته بی تاب را گهر ندهند
فراغبالی در تنگنای چرخ مخواه
همان به است که در بیضه بال وپر ندهند
بریز بار تعلق که شاخه های درخت
نمی شوند سبکبار تا ثمر ندهند
ز روی تلخ مکافات زهر می بارد
چه نعمتی است که کام مرا شکر ندهند
ترم ز طعنه این زاهدان خشک ای کاش
چو صندلی نفرستند دردسرندهند
چنان چکیده بخلند این گرانجانان
که نیم قطره به ابرام نیشتر ندهند
ز دوش دار سرش تکیه گه نخواهد یافت
اگر دو دور به منصور بیشتر ندهند
چه شکوه می کنی از اشک تلخ خود صائب
ترا شرابی ازین خوشگوارتر ندهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۲
اگر چه روی من از درد زعفرانی بود
خمیرمایه صد رنگ شادمانی بود
ز خشک مغزی پیری مرا یقین گردید
که در سیاهی مو آب زندگانی بود
فغان که جامه فانوس شمع هستی من
ز روزگار همین آستیم فشانی بود
سخن گسسته عنان راه حرف خارستان
مدار زندگانی من به پاسبانی بود
تمتعی که ازین خاکدان رسید به من
سبک رکابتر از گرد کاروانی بود
فتاد از نظرم تا ز خون تهی شد دل
سبوی باده سبکروح از گرانی بود
به جرم هرزه درایی گداختند مرا
زبان شکوه من گرچه بی زبانی بود
من آن نیم که به نیرنگ دل دهم به کسی
بلای چشم کبود تو آسمانی بود
به بوسه ای نزدی مهر برلبم هرگز
همیشه لطف تو با دوستان زبانی بود
زپرده شعله دیدار کار خود می کرد
جواب موسی ما گرچه لن ترانی بود
ازان به تیغ زبان شد جهان ستان صائب
که مدح گستر عباس شاه ثانی بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۳
اسیر جبه ودستار چند خواهی بود
به هیچ وپوچ گرفتار چند خواهی بود
ز آفتاب گذشتند گرم رفتاران
چوسایه در ته دیوار چند خواهی بود
رسید بر سر دیوار آفتاب حیات
خراب ساغر سرشار چند خواهی بود
درین محیط که موج صیقل دگرست
نهفته در ته زنگار چند خواهی بود
بود ز مایه خودخرج خودفروشان را
سپند گرمی بازار چند خواهی بود
ملایمت به خسیسان ثمر نمی دارد
به خاک شوره گهربار چند خواهی بود
بشو ز چهره جان گردخواب غفلت را
نقاب دولت بیدار چند خواهی بود
درین بساط که بی پرده می خزند سخن
درون پرده چواسرار چند خواهی بود
زمین پاک طلب کن برای دانه خویش
مقیم عالم غدار چند خواهی بود
به گرد نقطه خال پریرخان صائب
سبک رکاب چوپرگار چند خواهی بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۲
اسیر عشق تو دلتنگ از الم نشود
حجاب خنده این کبک کوه غم نشود
کجا به درهم ودینار می شود معمور
به درد وداغ تو هر دل که محتشم نشود
ز حرف مردم عالم کشیده دار انگشت
که زود عمر تو کوتاه چون قلم نشود
کراست زهره تواند به گرد ما گردید
اگر کبوتر ما دور از حرم نشود
به زیر بار ستم روزگار خم سازد
ز بار طاعت حق قامتی که خم نشود
به سنگ کم نکند التفات مرد تمام
خداپرست مقید به یک صنم نشود
که رو نهاد به هستی که از پشیمانی
نفس گسسته به معموره عدم نشود
ز انقلاب توان برد جان به همواری
که آب آینه هرگز زیاد وکم نشود
شود ز گردگنه پاک سینه ای صائب
که غافل از نفس پاک صبحدم نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸۹
چرا شراب به زاهد کسی به زور دهد
به دست بی بصر آیینه بلور دهد
میی که اهل شعورند داغ نشأه آن
چرا کسی به فقیهان بی شعور دهد
چو هست نقد میسر وصال دختر رز
چرا به نسیه دل خویش کس به حور دهد
چرا دلیر نباشند باده پیمایان
که جوش باده صدای هوالغفور دهد
ز خویش خیمه برون زن صفای وقت ببین
چراغ تا ته دامن بود چه نور دهد
دل فسرده نیاید به کار بعد از مرگ
چراغ مرده کجا روشنی به گور دهد
گداختیم درین خاکدان کجا شد نوح
که آب مرحمتی سر به این تنور دهد
به آب تیغ قضا بشکند خمارش را
به هر که دور فلک باده غرور دهد
درین بساط نشیند درست نقش کسی
که دست طرح سلیمان صفت به مور دهد
به بی زبانی ما رحم می کند صائب
کسی که شمع تجلی به دست طور دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱۶
زبان شکوه به خشم زمانه افزاید
که خس به آتش سوزان زبانه افزاید
مکن ز چرخ شکایت که توسن بد رگ
لگد به کجروی از تازیانه افزاید
چنین که حرص فلک می افزاید از پیری
به رزق ما چه امیدست دانه افزاید
رسیده است ترا خواب بیخودی جایی
که آگهی ز شراب شبانه افزاید
کند پیاله خون خوردن تو چرخ وسیع
به قدر آنچه ترا باغ وخانه افزاید
اگر ز خواب شکایت به روزگار برم
به رغم من به فسون وفسانه افزاید
ز شکر شکوه مزن پیش چرخ دم صائب
که آن بهانه طلب بر بهانه افزاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳۴
سیه دلی که ز دوران حضور می جوید
میان دوزخ سوزنده حور می جوید
کسی که چشم تسلی ز آرزو دارد
علاج تشنگی از آب شور می جوید
چه ساده لوح فتاده است آبگینه ما
ز سنگلاخ حوادث حضور می جوید
بسا که دست ندامت به سرزند آن کس
که تخم ریحان در خاک شور می جوید
فریب نعمت الوان مخور که چرخ بخیل
حساب پای ملخ را ز مور می جوید
توان به سوز جگر شمع کشته را افروخت
ز آفتاب عبث ماه نور می جوید
چگونه سر به گریبان خامشی نکشم
زمانه ای است که طوفان تنور می جوید
دلی که ملک سلیمان براو چو زندان بود
حصار عافیت از چشم مور می جوید
فلک همیشه طلبکار تنگ چشمان است
که روی زشت ز حق چشم کور می جوید
نظر به صافدلان است عشق خونی را
شراب رنگین جام بلور می جوید
چه ساده لوح فتاده است صائب این زاهد
که حق گذاشته حور وقصور می جوید