عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۴
از نظر دورکی آن خط بناگوش شود؟
طفل را چون شب آدینه فراموش شود؟
شد یکی صد ز خط سبز فروغ رخ او
این نه آن شعله شوخ است که خس پوش شود
چند در خانه زین سیر توان کرد ترا؟
تا کی این خرمن گل خرج یک آغوش شود؟
می شود آب و به پای تو روان می افتد
سرو اگر با قد رعنای تو همدوش شود
جسم آتش نفسان خرج زبان می گردد
صرفه شمع در این است که خاموش شود
نیست موقوف طلب روزی ثابت قدمان
قسمت خشت سر خم می سرجوش شود
شور مرغان گلستان به جناح سفرست
گل ازان فصل بهاران همه تن گوش شود
دیگ کم حوصلگان می شود از جوش تهی
آب دریا چه خیال است که از جوش شود؟
سر بی مغز ز عمامه نگردد پر مغز
این نه عیبی است که پوشیده به سرپوش شود
شور محشر شود افسانه خوابش صائب
هرکه از نشأه گفتار تو مدهوش شود
پیش ما موی شکافان بصیرت صائب
چاه خس پوش بود هرکه خشن پوش شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱۴
دل ما سلطنت فقر به سامان ندهد
ده ویرانه ما باج به سلطان ندهد
در ریاضی که دل سوخته من باشد
باغبان آب به گلهای گلستان ندهد
نشود رتبه خردان به بزرگان معلوم
مور را مسند اگر دست سلیمان ندهد
هرکه را دل سیه از منت احسان شده است
جگر تشنه به سرچشمه حیوان ندهد
رهنوردی که به منزل نظرش افتاده است
خار را فرصت گیرایی دامان ندهد
طمع رزق ز افلاک ز کوته نظری است
دست در کاسه خود سفله به مهمان ندهد
جان فداساز که صیاد درین قربانگاه
تا بود جان، به کسی دیده حیران ندهد
دل آزاده درین باغ ندارد صائب
هرکه چون گل سر خود با لب خندان ندهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۱
نه موج از دل دریا کرانه می طلبد
که بهر محو شدن تازیانه می طلبد
منم که بیخبرم در سفر ز منزل خویش
و گرنه تیر هوایی نشانه می طلبد
گهر صدف طلبد، تیغ آبدار نیام
دل دو نیم ز خلق آن یگانه می طلبد
ز آستانه دل یافت هرچه هرکس یافت
خوش آن که حاجت ازین آستانه می طلبد
بس است از رگ جان تازیانه سفرش
دلی که بهر رمیدن بهانه می طلبد
چه ساده است توانگر که با سیاه دلی
صفای وقت ز آیینه خانه می طلبد
به خاک غوطه چو قارون زد از گرانی خواب
هنوز خواجه غافل فسانه می طلبد
ز ناگواری وضع زمانه بیخبرست
کسی که زندگی جاودانه می طلبد
اگرچه عشق بود بی نیاز از زر و سیم
همان ز چهره زرین خزانه می طلبد
ز شوره زار تمنای زعفران دارد
ز من کسی که دل شادمانه می طلبد
شکسته باد پر و بال آن گران پرواز
که با گشاد قفس آب و دانه می طلبد
به عیب خود نبرد بی دلیل، نادان راه
که طفل از دگران راه خانه می طلبد
به عیب خود نبرد بی دلیل، نادان راه
که طفل از دگران راه خانه می طلبد
کسی که چشم سعادت ز اختران دارد
ز تنگ چشمی، از مور دانه می طلبد
خوش است سلسله جنبان جستجو صائب
ز موج، ریگ روان تازیانه می طلبد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۲
شبی ستاره دولت به بام ما افتد
که از لب تو شرابی به جام ما افتد
چنین که شرم گرفته است در میان او را
کجا رهش به غلط بر مقام ما افتد؟
سیاهرویی ما نیست قابل اصلاح
ز مه گره به سر زلف شام ما افتد
لبی که رنگ نمی گیرد از فروغ سهیل
کجا به فکر جواب سلام ما افتد؟
سیاه خانه نشینان لامکان دشتیم
ز ماهتاب چه پرتو به بام ما افتد؟
به کشوری که هما مرغ خانگی شده است
نشد که سایه جغدی به بام ما افتد
دلی که نقد کند نسیه قیامت را
به فکر یار قیامت خرام ما افتد
کنون که از خط مشکین سیاه مست شده است
امید هست لب او به کام ما افتد
ز نارسایی طالع نمی شود قسمت
که راه نکهت گل بر مشام ما افتد
به اختیار محال است ترک جام کنیم
مگر ز بیخودی از دست، جام ما افتد
ز خط سبز مگر تنگ شکرش صائب
به فکر طوطی شیرین کلام ما افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۷
ز می فروغ لب یار بیشتر گردد
ز آب، آتش یاقوت شعله ور گردد
چه غم ز زخم زبان است خاکساران را؟
به گرد باد خس و خار بال و پر گردد
تو چون به جلوه مستانه قد برافرازی
فلک چو سبزه خوابیده پی سپر گردد
چنان که صبح شود اختر از نظر پنهان
ز خنده راز دهانش نهفته تر گردد
یکی هزار شود داغ در دل غمگین
زمین سوخته گلشن به یک شرر گردد
نظر به چشمه حیوان سیه نمی سازد
ز آب تیغ شهادت لبی که تر گردد
نمی شود به ضعیف از قوی ستم نرسد
همیشه کوه گران، بار بر کمر گردد
ثمر به سنگ گران است بر سبک مغزان
نهال ما به چه امید بارور گردد؟
چرا ز مردم بیگانه مردمی جوید؟
به چشم هرکه رگ خواب نیشتر گردد
در بهشت گشایند بر رخش صائب
مرا به میکده هرکس که راهبر گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹۱
کجا حریص ملول از گزند می گردد؟
که خاک در دهن حرص قند می گردد
ازان نگاه تو چون تیر می خلد در دل
که گرد آن مژه های بلند می گردد
به گرد آتش روی تو خال از شوخی
گمان برند که همچون سپند می گردد
نوای خارج منصور از تهی مغزی است
صدا ز کاسه خالی بلند می گردد
اثر در آن دل سنگین نمی کند صائب
به سنگ ناخن من گرچه بند می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰۱
ز می پرستی خود لاله برنمی گردد
شب سیاه درونان سحر نمی گردد
دمید خط و دل سخت یار نرم نشد
ز دود، دیده، آیینه تر نمی گردد
دلیل راحت ملک عدم همین کافی است
که هرکه رفت به آن راه بر نمی گردد
مدار چشم اقامت ز دولت دنیا
که آفتاب ملول از سفر نمی گردد
درین محیط که از صدق می گشاید لب؟
که چون دهان صدف پرگهر نمی گردد
ز شست صاف تو صیدی که می گشاید لب؟
کباب تا نشود باخبر نمی گردد
مکن ز چتر مرصع به بی کلاهان فخر
که پیش تیر حوادث سپر نمی گردد
درین ریاض به جز آب تیشه، نخل امید
ز هیچ آب دگر بارور نمی گردد
ز آفتاب دل ذره سرد شد صائب
دل من است که از یار برنمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰۴
نمرده، عمر کسی جاودان نمی گردد
خراب تا نشود این دکان نمی گردد
چنان ز قید تعلق سبک بر آمده ام
که از خمار سر من گران نمی گردد
مرا بس است همین آبرو که سجده من
غبار خاطر آن آستان نمی گردد
ز بس که شکوه خونین به روی هم فرش است
چو غنچه در دهن من زبان نمی گردد
تو از گداز سخن چون هلال تا نشوی
زبان خامه ثریافشان نمی گردد
گرانی و سبکی گرچه ضد یکدگرند
کسی سبک نشود تا گران نمی گردد
هزار سبحه تزویر هست در گردش
در آن حریم که رطل گران نمی گردد
فلک نمی کشدت چون کمان به جانب خود
ز بار درد قدت تا کمان نمی گردد
کدام قافله پا می نهد به وادی عشق
که ذره ذره چو ریگ روان نمی گردد
اگرچه بلبل این باغ نغمه پردازست
حریف صائب آتش زبان نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۰
طراوتی که ز رخسار یار می بارد
کجا ز ابر به چندین بهار می بارد؟
مرا ز روی فروزان شمع روشن شد
که نور از رخ شب زنده دار می بارد
اگر نه دل سیهی راست سوختن لازم
چرا به سوخته دایم شرار می بارد؟
توان به خون دل از سوز عشق برخوردن
که داغ بر جگر لاله زار می بارد
چگونه شیشه دل ایمن از شکست شود؟
که سنگ حادثه زین نه حصار می بارد
به خلق فیض رسان باش در زمان حیات
که پیشتر ز خزان نخل بار می بارد
چو نخل هستی من بی برست، حیرانم
که سنگ بر من مجنون چه کار می بارد؟
کراست زهره که اندیشه نگاه کند؟
چنین که شرم ز رخسار یار می بارد
فشاند گرد یتیمی گهر ز دامن خویش
همان بر آینه من غبار می بارد
ازان همیشه بود روی شمع نورانی
که اشک در دل شبهای تار می بارد
چرا به اختر طالع ننازد اسکندر؟
که نور از آینه اش بر مزار می بارد
فریب راستی از کجروان مخور زنهار
که زهر بیشتر از تیر مار می بارد
ز جرم بی عدد خویش غم مخور صائب
که ابر رحمت حق بی شمار می بارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲۱
درشتی از فلک شیشه رنگ می بارد
زمانه ای است که از شیشه سنگ می بارد
لب صدف زده تبخال و ابر بی انصاف
به کام شیر و دهان پلنگ می بارد
گشاده رو سخن سخت نشود ز کسی
به هر دری که بود بسته سنگ می بارد
نه هر که داغ گذارد ز دردمندان است
که زهر چشم ز داغ پلنگ می بارد
تو از فشاندن تخم امید دست مدار
که ابر رحمت حق بی درنگ می بارد
اگر عیار تریهای روزگار این است
ز چهره گل امید رنگ می بارد
مدار از گل این باغ سازگاری چشم
که خون بیگنهانش ز چنگ می بارد
چرا عقیق نسازد به سادگی صائب
درین زمانه که از نام ننگ می بارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۱
ز نقشهای غریب آنچه جام جم دارد
دل شکسته ما بی زیاد و کم دارد
ز صدق و کذب سخن سنج را گزیری نیست
چو صبح تیغ جهانگیر ما دو دم دارد
کدام روز که صد بت نمی تراشد دل؟
خوشا حضور برهمن که یک صنم دارد
کسی که در گره افکنده است کار مرا
هزار ناخن تدبیر دست کم دارد
زبان دراز به خون غوطه می زند آخر
زبان تیغ ز جوهر همین رقم دارد
سبکسری که مدارش بود به پرگویی
همیشه سر به ته تیغ چون قلم دارد
کسی ز سعی به جایی نمی رسد صائب
وگرنه دل ز تردد چه پای کم دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۲
گلی که از عرق شرم دیده بان دارد
خط امان ز شبیخون بلبلان دارد
به عشق نسبت خاصی است ناتوانان را
گهر علاقه دیگر به ریسمان دارد
فراغ بال ز مرغان این چمن مطلب
که گر همای بود درد استخوان دارد
فغان که آینه رخسار من نمی داند
که آشنایی تردامنان زیان دارد
بجان رساند مرا داغ دوستان دیدن
چه دلخوشی خضر از عمر جاودان دارد؟
چرا ز غیرت، پروانه خویش را نکشد؟
که شمع با همه انجمن زبان دارد
وفا به وعده نکردن خلاف آداب است
وگرنه شکوه ما مهر بر زبان دارد
چه حالت است من خسته را نمی دانم
که هرچه جز دل خود می خورم زیان دارد
لباس ماتم بلبل همیشه آماده است
به هر چمن که در او زاغی آشیان دارد
چگونه دیده صائب گهرفشان نشود؟
که رو ز ملک خراسان به اصفهان دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۳
کناره گرد خطرهای بیکران دارد
میانه رو ز دو جانب نگاهبان دارد
شکایتی که ز گردون کنند بی هنران
شکایتی است که تیر کج از کمان دارد
کند چو موم رگ گردن جهان را نرم
چو شمع هرکه زبان شررفشان دارد
ز کدخدایی عقل است آسمان بر پای
وگرنه عشق چه پروای این دکان دارد
ز خود برآمده از خضر بی نیاز بود
به بام رفته چه حاجت به نردبان دارد؟
به نذر داغ تو پیوند می کند باهم
چو قرعه هرکس یک مشت استخوان دارد
ز خواب ناز چرا چشم او شود بیدار؟
شکوه حسن چه حاجت به پاسبان دارد؟
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم
که هرچه جز دل خود می خورم زیان دارد
غبار دیده یعقوب خضر راه بس است
نسیم مصر چه حاجت به کاروان دارد؟
چه نسبت است به صدر آستانه را صائب؟
همیشه صدرنشین رو به آستان دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸۱
علاج غم به می خوشگوار نتوان کرد
به آب، آینه را بی غبار نتوان کرد
اگرچه تشنه فریب است موجهای سراب
مرا به جلوه دنیا شکار نتوان کرد
کنار بام حوادث مقام راحت نیست
تلاش مرتبه اعتبار نتوان کرد
چو آب و آینه از سادگی درین گلزار
نظر سیاه به نقش و نگار نتوان کرد
فریب شمع چو پروانه خورده ام بسیار
مرا به چرب زبانی شکار نتوان کرد
اگر به حال جگر تشنگان نپردازد
ملامت گهر آبدار نتوان کرد
ز آب گوهر نیکی به ابر برگردد
به جان مضایقه با تیغ یار نتوان کرد
مشو به دیدن خشک از سمنبران قانع
که از بهار قناعت به خار نتوان کرد
چنین که تیغ مکافات در زبان بازی است
صدا بلند درین کوهسار نتوان کرد
خضاب، پرده پیری نمی شود صائب
به مکر و حیله خزان را بهار نتوان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲۳
به می غم از دل افگار برنمی خیزد
به آب از آینه زنگار برنمی خیزد
ز داغ نیست دل دردمند من خالی
که شمع از سر بیمار برنمی خیزد
مجو ملایمت از مردم خسیس نهاد
که بوی گل ز خس و خار برنمی خیزد
کدام سرد نفس در میان این جمع است؟
که مهرم از لب گفتار برنمی خیزد
شکسته تو عمارت پذیر نیست چو ماه
فتاده تو چو دیوار برنمی خیزد
به آب هرزه درا تهمت است همواری
صدا ز مردم هموار برنمی خیزد
شده است عام ز بس قحط خنده شادی
صدای کبک ز کهسار برنمی خیزد
به محفلی که خوشامد فسانه پردازست
ز خواب، دولت بیدار برنمی خیزد
چگونه پشت لب یار سبز شد از خط؟
گیاه اگر ز نمکزار برنمی خیزد
گذشت حشر و همان خواب خواجه سنگین است
ز خاک زود گرانبار برنمی خیزد
گهر شود چو صدف در زمین قابل تخم
ز خاک میکده هشیار برنمی خیزد
نمی شود به زر و سیم حرص مستغنی
به گنج پیچ و خم از مار برنمی خیزد
اگر نه سرمه خواب است تیرگی صائب
چرا ز خواب، سیه کار برنمی خیزد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳۰
ترا که روی به خلق است از خدا چه رسد؟
به پشت آینه پیداست کز صفا چه رسد
نه زلف شانه کند نه به چشم سرمه کشد
به خود نمی رسد آن شوخ تا به ما چه رسد!
دویدن است ز نعمت نصیب چشم حریص
ز دانه غیر تردد به آسیا چه رسد؟
ز شبنم است مهیا هزار دیده شور
ازین بهار به مرغان بینوا چه رسد؟
ز حرف مردم بیگانه گوش می گیرم
به آشنا و سخنهای آشنا چه رسد
به چشم خیره خورشید آب می گردد
به دیده من ازان آتشین لقا چه رسد؟
ز چشم منتظران تا به مصر یک دام است
ز بوی پیرهن آخر به چشم ما چه رسد؟
ز عشق قسمت زاهد کلام بی مغزی است
بغیر کاه ز خرمن به کهربا چه رسد؟
رساند کسب هوا خانه حباب به آب
به مغز پوچ تو تا صائب از هوا چه رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۱
فغان که هستی ما خرج آشنایی شد
بهار عمر به تاراج بینوایی شد
چو وحشیی که گرفتار در قفس گردد
تمام عمر در اندیشه رهایی شد
درین قلمرو پرصید از نگون بختی
درازدستی ما ناوک هوایی شد
شناوری است که بستند سنگ بر پایش
مجردی که گرفتار کدخدایی شد
اگر خموش نشیند دلش سیاه شود
چوشعله هر که بدآموز ژاژخایی شد
چه گنجها که تواند ز نقد وقت اندوخت
هر آن رمیدن که فارغ ز آشنایی شد
در آن چمن که به زر میخرنددلتنگی
چو غنچه خرده ما صرف دلگشائی شد
چنان فشرد مرا عشق آهنین بازو
که سنگ بر من دیوانه مومیایی شد
نشد ز شهپرتوفیق هیچ رهرو را
گشایشی که مرا از شکسته پاپی شد
ز شهریان خرابات می شودصائب
ز راه ورسم جهان هر که روستایی شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷۲
به ملک امن رضا شور وشر نمی باشد
که انقلاب در آب گهر نمی باشد
سیاه بختی ما رنگ بست افتاده است
وگرنه هیچ شبی بی سحر نمی باشد
دلیل قلزم وحدت بس است صدق طلب
که سیل در گرو راهبر نمی باشد
زبان لاف درازست بی کمالان را
سگ خموش در این رهگذر نمی باشد
ز پشت آینه شد خیره چشم آینه دار
فروغ حسن ازین بیشتر نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۳
نه گل نه لاله درین خارزار می ماند
دویدنی به نسیم بهار می ماند
مآل خنده بودگریه پشیمانی
گلاب تلخ ز گل یادگار می ماند
بساط خاک بودراه وخلق نقش قدم
کدام نقش قدم پایدار می ماند
به عشق کن دل خود زنده کز نسیم اجل
چراغ زنده دلی برقرار میماند
چنین که تنگ گرفته است بر صدف دریا
چه آب در گهر شاهوار می ماند
بریز برگ وبکش بار کز خزان برجا
درین حدیقه همین برگ وبار می ماند
مگر شهید به این تیغ کوه شد فرهاد
که لاله اش به چراغ مزار می ماند
غبار خط تو تابسته است در دل نقش
دلم به مصحف خط غبار می ماند
مه تمام هلال وهلال شد مه بدر
به یک قرار که در روزگار می ماند
زلاله وگل این باغ وبوستان صائب
به باغبان جگر داغدار می ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۹
سبکروان ز خم آسمان برآمده اند
ز راستی چو خدنگ از کمان برآمده اند
چگونه قامت خود زود زود راست کنند
چو سبزه از نته سنگ گران برآمده اند
عنان سوختگان را گرفتن آسان نیست
به تازیانه آه از جهان برآمده اند
به جستجوی تو هر روز آتشین نفسان
چو آفتاب به گرد جهان برآمده اند
کدام غنچه محجوب در خودآرایی است
که بلبلان همه از گلستان برآمده اند
ز چشم شوخ بتان مردمی مدارطمع
که آهوان ختا بی شبان برآمده اند
سزای صدرنشینان اگر بود انصاف
همین بس است که از آستان برآمده اند
نسیم صبح جزا را فسانه پندارند
جماعتی که به خواب گران برآمده اند
چو شانه در حرم زلف راه جمعی راست
که با هزار زبان بی زبان برآمده اند
جماعتی که خموشند چون صدف صائب
ز بحر با لب گوهرفشان برآمده اند