عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۰
پس پیر بوالفضل شیخ را بامیهنه فرستاد و گفت بخدمت والده مشغول شو. شیخ متوجه شد و بمیهنه آمد و در آن صومعه کی نشست او بود بنشست، و قاعدۀ زهد برزیدن گرفت، و وسواسی عظیم پدید آمد، چنانک در و دیوار میشستی و در وضو چندین آفتابه آب بریختی و بهر نمازی غسلی کردی. و هرگز بر هیچ در و دیوار تکیه نکردی، و پهلو برهیچ فراش ننهادی و درین مدت پیراهنی تنها داشتی، بهر وقتی کی بدریدی پارهای بروی دوختی، تا چنان شد کی آن پیراهن بیست من گشته بود. وهرگز با هیچ کس خصومت نکرد. و الا بوقت ضرورت با کس سخن نگفت، و درین مدت بروز هیچ نخورد و جز بیک تا نان روزه نگشاد و به شب بیدار بودی. و در صومعۀ خویش در میان دیوار به مقدار بالا و پهنای خویش جایگاهی ساخت، و در بروی اندر آویخت. چون در آنجا شدی در سرای و در خانه ودر آن موضع جمله ببستی و به ذکر مشغول بودی، و گوشهای خویش به پنبه بگرفتی تا هیچ آواز نشنود، که خاطر او بشولد. و پیوسته مراقبت سر خویش میکرد تا جز حقّ سبحانه و تعالی هیچ چیز بر دل وی نگذرد. و به کلی از خلق اعراض کرد. چون مدتی برین بگذشت طاقت صحبت خلق نمیداشت، و دیدار خلق زحمت راه او میآمد. پیوسته به صحراها میشدی و در کوه و بیابانها میگشتی، و از مباحاة صحرا میخوردی، و یک ماه و بیست روز در صحرا گم شدی، چنانک پدر او شب و روز او را میطلبیدی و نیافتی، تا مگر کسی از مردمان میهنه بهیزم شدندی، و یا به زراعت، و یا کاروانی شیخ را جایی در صحرا بدیدندی، خبر به پدر شیخ آوردندی، پدر برفتی و وی را باز آوردی، و شیخ از برای رضاء پدر باز آمدی. چون روزی چند مقام کردی طاقت زحمت خلق نداشتی، بگریختی و به کوه و بیابان.
بعد از آن کی شیخ را حالت بدان درجه رسید، از وی سؤال کردند کی ای شیخ، ما ترا در آن وقت با پیری مهیب میدیدیم، آن پیر که بود؟ شیخ گفت خضر بود، علیه السلام
و به خط شیخ ابوالقسم جنید بن علی الشرمقانی دیدم، کی نبشته بود کی من با شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز میشدم، در راه مهنه، در بر او میرفتم، فرا کوهی این بیچاره را گفت: یا اباالقسم این کوه آنست که خدای عزّ و جلّ ادریس را علیه السلم ازینجا به آسمان برد کی وَرَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیًّا و اشارت به کوهی کرد کی معروفست به صومعۀ ادریس علیه السلم، و برد و فرسنگی حرو و تیاران است. پس شیخ گفت درین کوه کسانی باشند کی از شرق و غرب بیایند و شب اینجا باشند و بسیاری مسجدهاست کرده، و ما نیز بسی اینجا بودهایم. شبی ما درین کوه بودیم تلی است چنانک پارۀ از کوه بیرون دارد، چنانک اگر کسی بر آنجا رود و فرونگرد، سجاده برآن تل فرو کردیم و با نفس گفتیم کی اگر در خواب شوی پاره پاره گردی. چون پارهای از قرآن برخواندیم و به سجود رفتیم خواب غلبه کرد، در خواب شدیم، در وقت فروافتیدیم. چون از خواب بیدار شدیم خود را دیدیم در هوا، زینهار خواستیم. خداوند تعالی ما را از هوا با سر کوه آورد به فضل خویش و بیشتر نشست شیخ برباط کهن بودی و آن رباطیست بر کنار میهنه بر سر راه بدروازۀ میهنه نزدیک، آنرا ز عقل گویند. و رباطیست در راه طوس، از مهنه تا آنجا دو فرسنگ، در دامن کوه، آنرا رباط سر کله خوانند و بر دروازۀ میهنه کی بگورستان شوند. شیخ گفت روزی گلی بود بنیرو و ما را دلتنگی بود، در وقت بسته بود، ما بیامدیم و بر در سرای بنشستیم، والده فرادرمیآمد و میگفت: وا درای، وادرای! و ما جوابی نیکو میگفتیم چون دانستیم که وی برفت ما برخاستیم و کفش در انگشت گرفتیم و میرفتیم تا رباط گورستان، چون آنجا فرا رسیدیم، پای را بشستیم و کفش در پای کردیم و در بزدیم. رباط وان فراز آمد و در بگشاد، و بران کفش ما مینگریست و میگفت: این چنین روزی بازین گل و وحل، کفش وی خشکست! وی را عجب میآمد. ما در شدیم، خانۀ بود، در آنجا شدیم و چوبکی فراز پس درافکندیم، گفتیم یا بار خدای، یا خداوند بحقّ تو و بحقّ بار خدایی تو و بحقّ خداوندی تو، بتو و به عظمت تو و به جلال تو و به کبریایی تو و به سلطانی تو و به سبحانی تو و به کامرانی تو، کی هرچ ایشان خواستهاند و تو ایشان را بدادهای، و هر چه نخواستهاند و فهم ایشان بدان نرسیده است و تو ایشان را مخصوص کردهای، و هرچ در علم مخزون و مکنون تست که کس را بدان اطلاع نیست و کس را بدان راه نیست و کس آنرا نشناخته است و ندانسته است مگر تو، که آنرا ازین بنده دریغ نداری و مقصودها حاصل کنی. چون این دعا بکردیم باز بیرون آمدیم و باز باسرای آمدیم.
این جمله عبادت گاههای شیخ بوده است که چون در میهنه بودی بیشتر درین مواضع بودی و اینجا قرار گرفتی، و بسیار مواضع دیگر هست که اگر ذکر آن کرده شود، دراز گردد و در ذکر آن فایده بیش ازین نبود کی اگر کسی را خدای توفیق دهد و بدینجای رسد، زیارت کند و داند کی این مواضع قدمگاه این بزرگوار عصر ویگانۀ جهان بوده است.
پس شیخ ما پیوسته از خلق میگریختی و درین مواضع تنها به عبادت و مجاهدت و ریاضت مشغول میبودی، و پدر شیخ پیوسته او را میجستی تا بعد یک ماه یا کم یا بیش بنگریزد.
بعد از آن کی شیخ را حالت بدان درجه رسید، از وی سؤال کردند کی ای شیخ، ما ترا در آن وقت با پیری مهیب میدیدیم، آن پیر که بود؟ شیخ گفت خضر بود، علیه السلام
و به خط شیخ ابوالقسم جنید بن علی الشرمقانی دیدم، کی نبشته بود کی من با شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز میشدم، در راه مهنه، در بر او میرفتم، فرا کوهی این بیچاره را گفت: یا اباالقسم این کوه آنست که خدای عزّ و جلّ ادریس را علیه السلم ازینجا به آسمان برد کی وَرَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیًّا و اشارت به کوهی کرد کی معروفست به صومعۀ ادریس علیه السلم، و برد و فرسنگی حرو و تیاران است. پس شیخ گفت درین کوه کسانی باشند کی از شرق و غرب بیایند و شب اینجا باشند و بسیاری مسجدهاست کرده، و ما نیز بسی اینجا بودهایم. شبی ما درین کوه بودیم تلی است چنانک پارۀ از کوه بیرون دارد، چنانک اگر کسی بر آنجا رود و فرونگرد، سجاده برآن تل فرو کردیم و با نفس گفتیم کی اگر در خواب شوی پاره پاره گردی. چون پارهای از قرآن برخواندیم و به سجود رفتیم خواب غلبه کرد، در خواب شدیم، در وقت فروافتیدیم. چون از خواب بیدار شدیم خود را دیدیم در هوا، زینهار خواستیم. خداوند تعالی ما را از هوا با سر کوه آورد به فضل خویش و بیشتر نشست شیخ برباط کهن بودی و آن رباطیست بر کنار میهنه بر سر راه بدروازۀ میهنه نزدیک، آنرا ز عقل گویند. و رباطیست در راه طوس، از مهنه تا آنجا دو فرسنگ، در دامن کوه، آنرا رباط سر کله خوانند و بر دروازۀ میهنه کی بگورستان شوند. شیخ گفت روزی گلی بود بنیرو و ما را دلتنگی بود، در وقت بسته بود، ما بیامدیم و بر در سرای بنشستیم، والده فرادرمیآمد و میگفت: وا درای، وادرای! و ما جوابی نیکو میگفتیم چون دانستیم که وی برفت ما برخاستیم و کفش در انگشت گرفتیم و میرفتیم تا رباط گورستان، چون آنجا فرا رسیدیم، پای را بشستیم و کفش در پای کردیم و در بزدیم. رباط وان فراز آمد و در بگشاد، و بران کفش ما مینگریست و میگفت: این چنین روزی بازین گل و وحل، کفش وی خشکست! وی را عجب میآمد. ما در شدیم، خانۀ بود، در آنجا شدیم و چوبکی فراز پس درافکندیم، گفتیم یا بار خدای، یا خداوند بحقّ تو و بحقّ بار خدایی تو و بحقّ خداوندی تو، بتو و به عظمت تو و به جلال تو و به کبریایی تو و به سلطانی تو و به سبحانی تو و به کامرانی تو، کی هرچ ایشان خواستهاند و تو ایشان را بدادهای، و هر چه نخواستهاند و فهم ایشان بدان نرسیده است و تو ایشان را مخصوص کردهای، و هرچ در علم مخزون و مکنون تست که کس را بدان اطلاع نیست و کس را بدان راه نیست و کس آنرا نشناخته است و ندانسته است مگر تو، که آنرا ازین بنده دریغ نداری و مقصودها حاصل کنی. چون این دعا بکردیم باز بیرون آمدیم و باز باسرای آمدیم.
این جمله عبادت گاههای شیخ بوده است که چون در میهنه بودی بیشتر درین مواضع بودی و اینجا قرار گرفتی، و بسیار مواضع دیگر هست که اگر ذکر آن کرده شود، دراز گردد و در ذکر آن فایده بیش ازین نبود کی اگر کسی را خدای توفیق دهد و بدینجای رسد، زیارت کند و داند کی این مواضع قدمگاه این بزرگوار عصر ویگانۀ جهان بوده است.
پس شیخ ما پیوسته از خلق میگریختی و درین مواضع تنها به عبادت و مجاهدت و ریاضت مشغول میبودی، و پدر شیخ پیوسته او را میجستی تا بعد یک ماه یا کم یا بیش بنگریزد.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۱
و پدر شیخ حکایت کرد کی: هر شب چون از نماز فارغ شدمی و با سرای آمدمی، در سرای را زنجیر کردمی، و گوش میداشتمی تا بوسعید بخسبد. چون او سرباز نهادی و گمان بردمی که او در خواب شد، من بخفتمی. شبی در نیمه شب از خواب در آمدم. نگاه کردم، بوسعید را در خانه ندیدم، برخاستم و در سرای طلب کردم نیافتم. بدر سرای شدم، زنجیر نبود. باز آمدم و بخفتم و گوش میداشتم، بوقت بانگ نماز، از در سرای درآمد آهسته، و در سرای زنجیر کرد و در جامۀ خواب شد و بخفت. چند شب گوش میداشتم همین میکرد، و من آن حدیث بروی اظهار نکردم و خویشتن از آن غافل ساختم اما هر شب او را گوش میداشتم مرا چنانک شفقت پدران باشد، دل باندیشهای مختلف سفر میکرد که اَلصَّدیقُ مُولَعُ بسُوءِ الظَّنِ، با خود میگفتم که او جوانست، نباشد که بحکم اَلشَّبابُ شُعبةٌ مِن الجُنونِ، از شیاطین جن یا انس یکی راه او بزند. خاطرم بر آن قرار گرفت که یک شب او را گوش دارم تا کجا میرود و در چه کارست. یک شب چون او برخاست و بیرون شد، برخاستم و بر اثر او بیرون شدم و چندانک او میرفت من بر اثر وی از دور میرفتم و چشم بر وی میداشتم، چنانک وی را از من خبر نبود. بوسعید می رفت تا برباط کهن رسید و در فراز کشید و چوبی در پس در نهاد، و من بر وزن آن خانه مراقبت احوال او میکردم. او فراز شد و در خانه چوبی نهاده بود و رَسَنی دروی بسته، چوب برگرفت، و در گوشۀ آن مسجد چاهی بود، بسر آن چاه شد و رسن در پای خود بست و آن چوب کی رسن در وی بسته بود بسر چاه فراز نهاد و خویشتن را از آن بیاویخت، سر زیر، و قرآن آغاز کرد ومن گوش میداشتم، سحرگاه را قرآن ختم کرده بود. پس خویشتن را از آن چاه برکشید و چوب هم بر آن قرار بنهاد و در باز کرد و بیرون آمد و در میان رباط بوضو مشغول گشت. من از بام فرو آمدم و به تعجیل بخانه بازآمدم و برقرار بخفتم تا او درآمد و چنانک هر شب، سرباز نهاد. وقت آن بود کی هر شب برخاستمی، برخاستم و خویشتن از آن دور داشتم و چنانک پیوسته معهود بود او را بیدار کردم و به جماعت رفتیم و بعد از آن چند شبها او را گوش داشتم، هر شب همچنین میکرد و مدتی برین ریاضت مواظب بود و پیوسته جاروب برگرفته بودی و مساجد میرفتی، و ضعفا را بر کارها معونت میکردی و بیشتر شبها در میان آن درخت شدی کی بر در مشهد مقدس هست، و خویشتن بر شاخی از آن درخت افکندی و به ذکر مشغول بودی در کل احوال و در سرماهای سخت به آب سرد غسلها کردی و خدمت درویشان بتن خویش کردی.
و در میان سخن روزی بر زبان شیخ ما رفته است کی روزی ما میگفتیم که علم و عمل و مراقبت حاصل آمد، غیبتی میباید ازین. در نگریستیم، این معنی در هیچ چیز نیافتیم، مگر در خدمت درویشان، کی اِذا اَرادَ اللّه بَعَبْدٍ خَیراً دَلَّهُ عَلی ذُلِّ نَفْسِهِ. پس بخدمت درویشان مشغول شدیم و جایگاه نشست و مبرز و متوضای ایشان پاک میداشتیم چون مدتی برین مواظبت کردیم و این ملکه گشت، از جهت درویشان بسؤال مشغول شدیم کی هیچ سختتر ازین ندیدیم بر نفس. هر که ما را میدید بابتدا یک دینار میداد، چون مدتی برآمد کمتر شد تا بدانگی باز آمد، و فروتر میآمد تا بیک میویز و یک جوز باز آمد تا چنان شد کی این قدر نیز نمیدادند. پس روزی جمعی بودند و هیچ گشاده نمیشد، ما دستار کی در سر داشتیم در راه ایشان نهادیم و بعد از آن کفش فروختیم، پس آستر جبه پس اَوْره. پدر ما روزی ما را بدید سر برهنه و تن برهنه، او را طاقت برسید، گفت ای پسر آخر این را چه گویند؟ گفتم: این را تو مدان میهنکی گویند.
و در میان سخن روزی بر زبان شیخ ما رفته است کی روزی ما میگفتیم که علم و عمل و مراقبت حاصل آمد، غیبتی میباید ازین. در نگریستیم، این معنی در هیچ چیز نیافتیم، مگر در خدمت درویشان، کی اِذا اَرادَ اللّه بَعَبْدٍ خَیراً دَلَّهُ عَلی ذُلِّ نَفْسِهِ. پس بخدمت درویشان مشغول شدیم و جایگاه نشست و مبرز و متوضای ایشان پاک میداشتیم چون مدتی برین مواظبت کردیم و این ملکه گشت، از جهت درویشان بسؤال مشغول شدیم کی هیچ سختتر ازین ندیدیم بر نفس. هر که ما را میدید بابتدا یک دینار میداد، چون مدتی برآمد کمتر شد تا بدانگی باز آمد، و فروتر میآمد تا بیک میویز و یک جوز باز آمد تا چنان شد کی این قدر نیز نمیدادند. پس روزی جمعی بودند و هیچ گشاده نمیشد، ما دستار کی در سر داشتیم در راه ایشان نهادیم و بعد از آن کفش فروختیم، پس آستر جبه پس اَوْره. پدر ما روزی ما را بدید سر برهنه و تن برهنه، او را طاقت برسید، گفت ای پسر آخر این را چه گویند؟ گفتم: این را تو مدان میهنکی گویند.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۲
پس شیخ ما پیوسته مساجد میرفتی و مال و جاه خویش در راه درویشان و خلق بذل میکردی، اگر خود لقمۀ نان بود، و چون چیزی بروی مشکل شدی پای برهنه به نزدیک پیربوالفضل حسن شدی به سرخس، و اشکال برداشتی و باز آمدی
و از شیخ عبدالصمد، کی از مریدان شیخ بود، به روایتی درست آمده است کی: بیشتر اوقات درین حالت که شیخ به سرخس میشدی، در هوا معلق میرفتی میان آسمان و زمین، ولکن جز ارباب تصوف ندیدندی و پیر بوالفضل مریدی داشت احمد نام، روزی شیخ را، دید که در هوا میآمد، به نزدیک پیر بوالفضل در شد و گفت بوسعید میهنی میآید، و در میان آسمان و زمین پیر بوالفضل گفت تو آن بدیدی؟ گفت بدیدم. گفت از دنیا بیرون نشوی تا نابینا نگردی. شیخ عبدالصمد گفت که احمد درآخر عمر نابینا شد چنانک پیر بوالفضل اشارت کرده بود
چون شیخ ما مدتی برین صفت مجاهدت کرد، پیش بوالفضل حسن شد به سرخس، و یکسال دیگر پیش وی بود. و پیر او را بانواع ریاضتها فرمود.
پس پیر بوالفضل شیخ را بوعبدالرحمن سلمی شد و خرقه از وی فراگرفت و شیخ عبدالرحمن سلمی از دست ابوالقسم نصرآبادی و او از دست شبلی و او ازدست جنید و او از دست سری سقطی و او از دست معروف کرخی و او از دست جعفر صادق و او از دست پدر خویش محمد باقر و او از دست پدر خویش علی زین العابدین و او از دست پدر خویش امیرالمؤمنین حسین و او از دست پدر خویش امیر المؤمنین علی بن ابی طالب رضی اللّه عنهم اجمعین و او از دست محمد مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه چون شیخ ما خرقه گرفت پیش بوالفضل حسن آمد بوالفضل گفت اکنون تمام شد. با میهنه باید شد و خلق را بخدای تعالی خواند و پند داد.
و از شیخ عبدالصمد، کی از مریدان شیخ بود، به روایتی درست آمده است کی: بیشتر اوقات درین حالت که شیخ به سرخس میشدی، در هوا معلق میرفتی میان آسمان و زمین، ولکن جز ارباب تصوف ندیدندی و پیر بوالفضل مریدی داشت احمد نام، روزی شیخ را، دید که در هوا میآمد، به نزدیک پیر بوالفضل در شد و گفت بوسعید میهنی میآید، و در میان آسمان و زمین پیر بوالفضل گفت تو آن بدیدی؟ گفت بدیدم. گفت از دنیا بیرون نشوی تا نابینا نگردی. شیخ عبدالصمد گفت که احمد درآخر عمر نابینا شد چنانک پیر بوالفضل اشارت کرده بود
چون شیخ ما مدتی برین صفت مجاهدت کرد، پیش بوالفضل حسن شد به سرخس، و یکسال دیگر پیش وی بود. و پیر او را بانواع ریاضتها فرمود.
پس پیر بوالفضل شیخ را بوعبدالرحمن سلمی شد و خرقه از وی فراگرفت و شیخ عبدالرحمن سلمی از دست ابوالقسم نصرآبادی و او از دست شبلی و او ازدست جنید و او از دست سری سقطی و او از دست معروف کرخی و او از دست جعفر صادق و او از دست پدر خویش محمد باقر و او از دست پدر خویش علی زین العابدین و او از دست پدر خویش امیرالمؤمنین حسین و او از دست پدر خویش امیر المؤمنین علی بن ابی طالب رضی اللّه عنهم اجمعین و او از دست محمد مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه چون شیخ ما خرقه گرفت پیش بوالفضل حسن آمد بوالفضل گفت اکنون تمام شد. با میهنه باید شد و خلق را بخدای تعالی خواند و پند داد.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۳
شیخ به حکم اشارت پیر بمیهنه آمد، و درآن ریاضتها و مجاهدتها بیفزود و بدانک پیر گفت بسنده نکرد. و هر روز در عبادت و مجاهدت بیفزود.
و درین کرت شیخ را قبول خلق پدید آمد، چنانک بر لفظ مبارک او ذکر رفته است در مجلسی، و آن اینست که: روزی شیخ را قدس اللّه روحه العزیز سؤال کردند از این آیة که: ثُمَّ رُدّوُا اِلَیْ اللّه مَوْلیهُمُ الحقّ شیخ ما گفت قدس اللّه روحه العزیز این آیت از روحانیان درست آید و آن مقام باز پسین است، پس از همه جهدها و عبادتها و سفرها و حضرها و رنجها و خواریها و رسواییها و مذلتها این همه یگان یگان پدید میآید و بدان گذرش میدهند، اول بدر توبهاش درآرند تا توبه کند و خصم را خشنود کند و به مذلت نفس مشغول شود، همه رنجها درپذیرد و بدان قدر کی تواند راحتی بخلق میرساند، پس بانواع طاعتها مشغول شود، شب بیدار، و روز گرسنه، حقّ گزار شریعت حقّ گردد و هر روز جهد دیگر پیش گیرد و برخود چیزها واجب بیند و ما این همه کردیم در ابتدای کار هژده چیز بر خویشتن واجب کردیم و بدان هژده وظیفت هژده هزار عالم را از خود بجستیم. روزه دوام داشتیم، از لقمۀ حرام پرهیز کردیم، ذکر بر دوام گفتیم، شب بیدار داشتیم، پهلو بر زمین ننهادیم،خواب جز نشسته نکردیم، روی به قبله نشستیم، تکیه نزدیم، در امرد بچشم بدننگریستیم، در محرمات ننگریستیم، خلق ایسان نشدیم، گدایی نکردیم،قانع بودیم و در تسلیم با نظاره بودیم، پیوسته در مسجد نشستیم، در بازارها نشدیم کی رسول صلی اللّه علیه و سلم گفته بود که بترین جایها بازارست و بهترین جایها مسجد، درهرچ کردیم درآن متابع رسول صلی اللّه علیه و سلم بودیم، هر شبانروزی ختمی کردیم، در بینایی کور بودیم، در شنوایی کر بودیم، در گویایی گنگ بودیم، یک سال با کس سخن نگفتیم، نام دیوانگی بر ما ثبت کردند و ما روا داشتیم، حکم این خبر را: لایَکملُ ایمانُ العَبْدِ حَتّی یَظُنَّ النّاسُ اَنَّهُ مَجْنُونُ، هرچ شنوده بودیم یا نبشته کی مصطفی صلی اللّه علیه و سلم آن کرده است یا فرموده، همه بجای آوردیم تا کی شنیده بودیم کی مصطفی صلی اللّه علیه و سلم را در حرب احد در پای جراحتی رسید چنانک بر سر پای نتوانستی استادن، برانگشتان پای نماز گزاردی، ما به حکم متابعت بر سر انگشتان پای باستادیم و چهارصد رکعت نماز گزاردیم، حرکات ظاهر و باطن بر وفق سنت راست کردیم چنانک عادت طبیعت گشت و هرچ شنیده بودیم و در کتابها دیده کی خدای را تعالی فرستگانند که سرنگون عبادت کنند، بر موافقت ایشان سر بر زمین نهادیم و آن موفقه، مادر بوطاهر را، گفتیم تا برشتۀ انگشت پای ما به میخ بست و در بر ما ببست و مامی گفتیم بارخدایا ما را ما نمیباید مارا از ما نجاة ده! و ختمی ابتدا کردیم. چون بدین آیت رسیدیم که فَسَیَکْفِیکَهُمُ اللّه وَهُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیم خون از چشمهای ما بیرون آمد، و دیگر از خود خبر نداشتیم. پس کارها بدل گشت، و ازین جنس ریاضتها که ازآن عبارت نتوان کرد و از آن تأییدها و توفیقها بود از حقّ تعالی. و لکن میپنداشتیم که آن ما میکنیم فضل او آشکارا گشت و بما نمود کی آن نه چنانست، آن همه توفیقهای حقّ است و فضل او، از آن توبه کردیم و بدانستیم کی آن همه پندار بوده است. اکنون اگر تو گویی که من این راه نروم که پندارست،گوییم این ناکردنت پندارست، تا این همه بر تو گذر نکند این پندار بتو ننمایند. تا شرع را سپری نکردی این پنداشت پدید نیاید، پنداشت در دین بود، پس آن در شرع ناکردن کفرست و در کردن و دیدن شرک، تو هست و او هست، شرک بود، خود را از میان باید گرفت. ما را نشستی بود، در آن نشست عاشق فنای خود بودیم، نوری پدید آمد کی ظلمت هستی ما را تاخت کرد، خداوند عزّ و جلّ ما را فراما نمود کی آن نه تو بودی و این نه توی، آن توفیق ما بود و این فضل ماست، همه خداوندی و نظر و عنایت ماست، تا چنان شدیم کی همی گفتیم، بیت:
همه جمال تو بینم، چو دیده باز کنم
همه تنم دل گردد کی باتو راز کنم
حرام دارم با دیگران سخن گفتن
کجا حدیث تو آمد سخن دراز کنم
پس چندان حرمت و قبول پدید آمد از خلق، کی مریدان میآمدند و توبه میکردند و همسایگان نیز از حرمت ما خمر نمیخوردند، تا چنان شد کی پوست خربزۀ که از دست ما افتادی به مبلغ بیست دینار میبخریدند و یک روز میشدیم بر ستور نشسته، آن ستور نجاست افکند، مردمان میآمدند و نجاست را بر سر و روی میمالیدند. پس از آن بما نمودند کی آن ما نبودیم. آوازی آمد از مسجد که اَوَلَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ، نوری در سینۀ ما پدید آمد و بیشتر حجابها برخاست. هرک ما را قبول کرده بود از خلق رد کرد، تا چنان شد که به قاضی شدند و به کافری ما گواهی دادند و بهر زمینی که ما را آنجا گذر افتادی گفتندی از شومی این مرد درین زمین نبات نروید تا روزی در مسجدی نشسته بودیم، زنان بربام آمدند و نجاست بر سر ما انداختند و آواز میامد که اَوَلَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ، و چنانک جماعتیان آن مسجد از جماعت باز ایستادند و میگفتند تا این مرد دیوانه درین مسجد باشد ما به جماعت نشویم و ما میگفتیم، بیت:
تا شیر بدم شکار من بود پلنگ
پیروز بدم بهر چه کردم آهنگ
تا عشق ترا ببر درآوردم تنگ
از بیشه برون کرد مرا رو به لنگ
بازین همه از آن حالت قبضی در ما درآمد، برآن نیت جامع قرآن باز گرفتیم، این آیت برآمد کی وَنَبْلُوکُمْ بِالشَّرِّ وَالْخَیْرِ فِتْنَةً وَاِلَیْنا تُرْجَعُونَ. گفت این همه بلاست کی در راه تو میآریم، اگر خیرست بلاست و اگر شرست بلاست، بخیر و شر فرو مآی و با ما گرد. پس از آن نیز ما در میان نبودیم، همه فضل او بود. بیت:
امروز بهرحالی بغداد بخاراست
کجا میر خراسان است پیروزی آنجاست
این فصل در اثنای مجلسی برزفان مبارک شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز رفت و در اثنای آن احوال پدر و مادر شیخ برحمت حقّ سبحانه و تعالی انتقال کردند و شیخ را بندی که ازجهت رضای ایشان بر راه بود برخاست، روی به بیابانی کی میان باورد و سرخس است بنهاد و مدت هفت سال در آن بیابان بریاضت و مجاهدت مشغول بود کی هیچ کس او را ندید الاماشاء اللّه تعالی و هیچ کس ندانست کی درین هفت سال طعام او از چه بود و ما از پیران خویش شنیدهایم و در ولایت در افواه خاص و عام خلق چنین معروف بود کی درین هفت سال شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز سر گز و طاق میخوردست.
و آوردهاند که چون شیخ را قدس اللّه روحه العزیز حالت بدرجهای رسید کی مشهورست، بر در مشهد مقدس عمره اللّه تعالی نشسته بود. مردی از مریدان شیخ سر خربزۀ شیرین بکارد میبرگرفت و در شکر سوده میگردانید تا شیخ میخورد. یکی از منکران این حدیث بدانجا بگذشت، گفت ای شیخ این کی این ساعت میخوری چه طعم دارد و آنچ هفت سال در بیابان میخوردۀ چه طعم داشت و کدام خوشترست؟ شیخ گفت هر دو طعم وقت دارد کی اگر وقت را صفت بسط بود آن سر گز و خار خوشتر ازین باشد و اگر صورت قبض باشد که اللّه یَقْبِضُ وَیَبْسُطُ و آنچ مطلوبست درحجاب این شکر ناخوشتر از آن خار بود و شیخ قدس اللّه روحه العزیز از اینجا گفته است که هرک باول ما را دیده است صدیقی گشت و هرک بآخر دید زندیقی گشت. یعنی که در اول حال ریاضت و مجاهدت بود، چون مردمان بیشتر ظاهربین و صورت پرستاند، آن زندگانی میدیدند، و آن جهدها در راه حقّ مشاهده میکردند، صدقشان درین راه زیادت میگشت و درجۀ صدیقان مییافتند، و در آخر روزگار مشاهده بود و وقت آنک ثمرۀ آن مجاهدتها بر آنچ حقّ بود و هرک حقّ را منکر بود زندیق بود. و در شاهد این را دلایل بسیارست و از آن جمله یکی آنست کی اگر کسی را قصد قربت پادشاهی و از کس و از ناکس تحملها باید کرد، و جفاها شنید، و برین همه صبر باید کرد، و این همه رنجها بر وی تازه و طبع خوش فراستد، و در برابر هر جفایی خدمتی کرد، و هر دشنامی را ده دعا و ثنا بگفت تا بدان مرتبه رسد کی صاحب سر پادشاه شود واز هزار هزار کس یکی این را بجای نیارد، و اگر آرد بدین مرتبه رسد یا نرسد، و چون به تشریف قبول پاشاه مشرف گشت و شرف قرب در آن حضرت حاصل آمد، بسیار خدمتهاء پسندیده باید کرد تا پادشاه را بر وی اعتماد افتد. چون پادشاه بروی اعتماد فرمود و قربت و منزلت صاحب سری بارزانی داشت، اکنون آن همه خدمتهای سخت و خطرهای جان و مشقتها در باقی شد، اکنون همه کرامت و قربت و منزلت و نعمت و آسایش باشد و انواع لذت و راحت روی نماید، و این شخص را هیچ خدمت نماند الا ملازمت حضرت پادشاه، کی البته یک طرفةالعین، گاه و بیگاه، بشب و روز از آن درگاه غایب نتواند بود، تا هر وقت کی پادشاه او را طلب فرماید یا سری گوید و شرف محاوره ارزانی فرماید حاضر باشد و این مراتب سخت روشن است وقیاس برین عظیم ظاهر.
و درین کرت شیخ را قبول خلق پدید آمد، چنانک بر لفظ مبارک او ذکر رفته است در مجلسی، و آن اینست که: روزی شیخ را قدس اللّه روحه العزیز سؤال کردند از این آیة که: ثُمَّ رُدّوُا اِلَیْ اللّه مَوْلیهُمُ الحقّ شیخ ما گفت قدس اللّه روحه العزیز این آیت از روحانیان درست آید و آن مقام باز پسین است، پس از همه جهدها و عبادتها و سفرها و حضرها و رنجها و خواریها و رسواییها و مذلتها این همه یگان یگان پدید میآید و بدان گذرش میدهند، اول بدر توبهاش درآرند تا توبه کند و خصم را خشنود کند و به مذلت نفس مشغول شود، همه رنجها درپذیرد و بدان قدر کی تواند راحتی بخلق میرساند، پس بانواع طاعتها مشغول شود، شب بیدار، و روز گرسنه، حقّ گزار شریعت حقّ گردد و هر روز جهد دیگر پیش گیرد و برخود چیزها واجب بیند و ما این همه کردیم در ابتدای کار هژده چیز بر خویشتن واجب کردیم و بدان هژده وظیفت هژده هزار عالم را از خود بجستیم. روزه دوام داشتیم، از لقمۀ حرام پرهیز کردیم، ذکر بر دوام گفتیم، شب بیدار داشتیم، پهلو بر زمین ننهادیم،خواب جز نشسته نکردیم، روی به قبله نشستیم، تکیه نزدیم، در امرد بچشم بدننگریستیم، در محرمات ننگریستیم، خلق ایسان نشدیم، گدایی نکردیم،قانع بودیم و در تسلیم با نظاره بودیم، پیوسته در مسجد نشستیم، در بازارها نشدیم کی رسول صلی اللّه علیه و سلم گفته بود که بترین جایها بازارست و بهترین جایها مسجد، درهرچ کردیم درآن متابع رسول صلی اللّه علیه و سلم بودیم، هر شبانروزی ختمی کردیم، در بینایی کور بودیم، در شنوایی کر بودیم، در گویایی گنگ بودیم، یک سال با کس سخن نگفتیم، نام دیوانگی بر ما ثبت کردند و ما روا داشتیم، حکم این خبر را: لایَکملُ ایمانُ العَبْدِ حَتّی یَظُنَّ النّاسُ اَنَّهُ مَجْنُونُ، هرچ شنوده بودیم یا نبشته کی مصطفی صلی اللّه علیه و سلم آن کرده است یا فرموده، همه بجای آوردیم تا کی شنیده بودیم کی مصطفی صلی اللّه علیه و سلم را در حرب احد در پای جراحتی رسید چنانک بر سر پای نتوانستی استادن، برانگشتان پای نماز گزاردی، ما به حکم متابعت بر سر انگشتان پای باستادیم و چهارصد رکعت نماز گزاردیم، حرکات ظاهر و باطن بر وفق سنت راست کردیم چنانک عادت طبیعت گشت و هرچ شنیده بودیم و در کتابها دیده کی خدای را تعالی فرستگانند که سرنگون عبادت کنند، بر موافقت ایشان سر بر زمین نهادیم و آن موفقه، مادر بوطاهر را، گفتیم تا برشتۀ انگشت پای ما به میخ بست و در بر ما ببست و مامی گفتیم بارخدایا ما را ما نمیباید مارا از ما نجاة ده! و ختمی ابتدا کردیم. چون بدین آیت رسیدیم که فَسَیَکْفِیکَهُمُ اللّه وَهُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیم خون از چشمهای ما بیرون آمد، و دیگر از خود خبر نداشتیم. پس کارها بدل گشت، و ازین جنس ریاضتها که ازآن عبارت نتوان کرد و از آن تأییدها و توفیقها بود از حقّ تعالی. و لکن میپنداشتیم که آن ما میکنیم فضل او آشکارا گشت و بما نمود کی آن نه چنانست، آن همه توفیقهای حقّ است و فضل او، از آن توبه کردیم و بدانستیم کی آن همه پندار بوده است. اکنون اگر تو گویی که من این راه نروم که پندارست،گوییم این ناکردنت پندارست، تا این همه بر تو گذر نکند این پندار بتو ننمایند. تا شرع را سپری نکردی این پنداشت پدید نیاید، پنداشت در دین بود، پس آن در شرع ناکردن کفرست و در کردن و دیدن شرک، تو هست و او هست، شرک بود، خود را از میان باید گرفت. ما را نشستی بود، در آن نشست عاشق فنای خود بودیم، نوری پدید آمد کی ظلمت هستی ما را تاخت کرد، خداوند عزّ و جلّ ما را فراما نمود کی آن نه تو بودی و این نه توی، آن توفیق ما بود و این فضل ماست، همه خداوندی و نظر و عنایت ماست، تا چنان شدیم کی همی گفتیم، بیت:
همه جمال تو بینم، چو دیده باز کنم
همه تنم دل گردد کی باتو راز کنم
حرام دارم با دیگران سخن گفتن
کجا حدیث تو آمد سخن دراز کنم
پس چندان حرمت و قبول پدید آمد از خلق، کی مریدان میآمدند و توبه میکردند و همسایگان نیز از حرمت ما خمر نمیخوردند، تا چنان شد کی پوست خربزۀ که از دست ما افتادی به مبلغ بیست دینار میبخریدند و یک روز میشدیم بر ستور نشسته، آن ستور نجاست افکند، مردمان میآمدند و نجاست را بر سر و روی میمالیدند. پس از آن بما نمودند کی آن ما نبودیم. آوازی آمد از مسجد که اَوَلَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ، نوری در سینۀ ما پدید آمد و بیشتر حجابها برخاست. هرک ما را قبول کرده بود از خلق رد کرد، تا چنان شد که به قاضی شدند و به کافری ما گواهی دادند و بهر زمینی که ما را آنجا گذر افتادی گفتندی از شومی این مرد درین زمین نبات نروید تا روزی در مسجدی نشسته بودیم، زنان بربام آمدند و نجاست بر سر ما انداختند و آواز میامد که اَوَلَمْ یَکْفِ بِرَبِّکَ، و چنانک جماعتیان آن مسجد از جماعت باز ایستادند و میگفتند تا این مرد دیوانه درین مسجد باشد ما به جماعت نشویم و ما میگفتیم، بیت:
تا شیر بدم شکار من بود پلنگ
پیروز بدم بهر چه کردم آهنگ
تا عشق ترا ببر درآوردم تنگ
از بیشه برون کرد مرا رو به لنگ
بازین همه از آن حالت قبضی در ما درآمد، برآن نیت جامع قرآن باز گرفتیم، این آیت برآمد کی وَنَبْلُوکُمْ بِالشَّرِّ وَالْخَیْرِ فِتْنَةً وَاِلَیْنا تُرْجَعُونَ. گفت این همه بلاست کی در راه تو میآریم، اگر خیرست بلاست و اگر شرست بلاست، بخیر و شر فرو مآی و با ما گرد. پس از آن نیز ما در میان نبودیم، همه فضل او بود. بیت:
امروز بهرحالی بغداد بخاراست
کجا میر خراسان است پیروزی آنجاست
این فصل در اثنای مجلسی برزفان مبارک شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز رفت و در اثنای آن احوال پدر و مادر شیخ برحمت حقّ سبحانه و تعالی انتقال کردند و شیخ را بندی که ازجهت رضای ایشان بر راه بود برخاست، روی به بیابانی کی میان باورد و سرخس است بنهاد و مدت هفت سال در آن بیابان بریاضت و مجاهدت مشغول بود کی هیچ کس او را ندید الاماشاء اللّه تعالی و هیچ کس ندانست کی درین هفت سال طعام او از چه بود و ما از پیران خویش شنیدهایم و در ولایت در افواه خاص و عام خلق چنین معروف بود کی درین هفت سال شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز سر گز و طاق میخوردست.
و آوردهاند که چون شیخ را قدس اللّه روحه العزیز حالت بدرجهای رسید کی مشهورست، بر در مشهد مقدس عمره اللّه تعالی نشسته بود. مردی از مریدان شیخ سر خربزۀ شیرین بکارد میبرگرفت و در شکر سوده میگردانید تا شیخ میخورد. یکی از منکران این حدیث بدانجا بگذشت، گفت ای شیخ این کی این ساعت میخوری چه طعم دارد و آنچ هفت سال در بیابان میخوردۀ چه طعم داشت و کدام خوشترست؟ شیخ گفت هر دو طعم وقت دارد کی اگر وقت را صفت بسط بود آن سر گز و خار خوشتر ازین باشد و اگر صورت قبض باشد که اللّه یَقْبِضُ وَیَبْسُطُ و آنچ مطلوبست درحجاب این شکر ناخوشتر از آن خار بود و شیخ قدس اللّه روحه العزیز از اینجا گفته است که هرک باول ما را دیده است صدیقی گشت و هرک بآخر دید زندیقی گشت. یعنی که در اول حال ریاضت و مجاهدت بود، چون مردمان بیشتر ظاهربین و صورت پرستاند، آن زندگانی میدیدند، و آن جهدها در راه حقّ مشاهده میکردند، صدقشان درین راه زیادت میگشت و درجۀ صدیقان مییافتند، و در آخر روزگار مشاهده بود و وقت آنک ثمرۀ آن مجاهدتها بر آنچ حقّ بود و هرک حقّ را منکر بود زندیق بود. و در شاهد این را دلایل بسیارست و از آن جمله یکی آنست کی اگر کسی را قصد قربت پادشاهی و از کس و از ناکس تحملها باید کرد، و جفاها شنید، و برین همه صبر باید کرد، و این همه رنجها بر وی تازه و طبع خوش فراستد، و در برابر هر جفایی خدمتی کرد، و هر دشنامی را ده دعا و ثنا بگفت تا بدان مرتبه رسد کی صاحب سر پادشاه شود واز هزار هزار کس یکی این را بجای نیارد، و اگر آرد بدین مرتبه رسد یا نرسد، و چون به تشریف قبول پاشاه مشرف گشت و شرف قرب در آن حضرت حاصل آمد، بسیار خدمتهاء پسندیده باید کرد تا پادشاه را بر وی اعتماد افتد. چون پادشاه بروی اعتماد فرمود و قربت و منزلت صاحب سری بارزانی داشت، اکنون آن همه خدمتهای سخت و خطرهای جان و مشقتها در باقی شد، اکنون همه کرامت و قربت و منزلت و نعمت و آسایش باشد و انواع لذت و راحت روی نماید، و این شخص را هیچ خدمت نماند الا ملازمت حضرت پادشاه، کی البته یک طرفةالعین، گاه و بیگاه، بشب و روز از آن درگاه غایب نتواند بود، تا هر وقت کی پادشاه او را طلب فرماید یا سری گوید و شرف محاوره ارزانی فرماید حاضر باشد و این مراتب سخت روشن است وقیاس برین عظیم ظاهر.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۴
شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز کی هر وقت کی ما را اشکالی بودی در شب به نزدیک پیر بوالفضل حسن رفتیمی به سرخس، و آن اشکال حل کردیمی، و هم در شب مراجعت افتادی.
چون هفت سال برین صفت درآن بیابان مقام کرد بعد از آن به میهنه آمد شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز بعد از آن ما را تقاضای شیخ بوالعباس قصاب قدس اللّه روحه العزیز پدید آمد که بقیت مشایخ بود و پیر بوالفضل برحمت خدای تعالی پیوسته بود و ما را در مدت حیوة پیر هر اشکالی کی بودی بوی رجوع افتادی، چون او در نقاب خاک شد اشکال ما را هیچ کس معین نبود، الاشیخ بوالعباس قصاب. و شیخ ما بوسعید قدس اللّه روحه العزیز هیچ کس را شیخ مطلق نخواندی الاشیخ ابوالعباس قصاب را، و پیر بوالفضل را پیر خواندی، چه او پیر صحبت شیخ ما بوده است.
چون هفت سال برین صفت درآن بیابان مقام کرد بعد از آن به میهنه آمد شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز بعد از آن ما را تقاضای شیخ بوالعباس قصاب قدس اللّه روحه العزیز پدید آمد که بقیت مشایخ بود و پیر بوالفضل برحمت خدای تعالی پیوسته بود و ما را در مدت حیوة پیر هر اشکالی کی بودی بوی رجوع افتادی، چون او در نقاب خاک شد اشکال ما را هیچ کس معین نبود، الاشیخ بوالعباس قصاب. و شیخ ما بوسعید قدس اللّه روحه العزیز هیچ کس را شیخ مطلق نخواندی الاشیخ ابوالعباس قصاب را، و پیر بوالفضل را پیر خواندی، چه او پیر صحبت شیخ ما بوده است.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۶
شیخ گفت قصد زیارت پیر بوعلی کردیم، و اندیشهای در پیش بود، چون به نزدیک تربت وی رسیدیم جویی آب بود و سنگی بر لب آن جوی، بر آن سنگ وضو ساختیم و دو رکعت نماز کردیم. کودکی دیدیم کی گاو میراند و زمین میشورید، و پیری با کنار تخم ارزن میپاشید، چون مدهوشی، و هر ساعت روی بسوی این تربت کردی و نعرۀ بزدی، ما را در سینه اضطرابی پدید آمد. آن پیر فراز آمد و بر ما سلام کرد و گفت: باری ازین پیر برتوانید داشت؟ گفتیم ان شاء اللّه. گفت این ساعت بر دل ما گذر میکند که اگر خداوند تعالی این دنیا را کی بیافرید، در وی هیچ خلق نیافریدی و آنگه این دنیا پر ارزن کردی، از شرق تا غرب، و از آسمان تا زمین، و آنگاه مرغی بیافریدی و گفتی هر هزار سال یکدانه ازین رزق تست، و یک کس را بیافریدی و سوز این معنی در سینۀ وی نهادی، و باوی خطاب کردی کی تا این مرغ ازین ارزن پاک نکند، تو بمقصود نخواهی رسید و درین درد و سوز خواهی بود، هنوز زود کاری بودی. شیخ گفت واقعۀ ما از آن پیر حل شد و کار بر ما گشاده گشت.
چون به سر خاک بوعلی رسیدیم خلعتها یافتیم، پس قصد نسا کردیم. چون شیخ قدس اللّه روحه العزیز به ولایت نسا رسید، بر کنار شهر دیهیست که آن را اندرمان گویند، خواست که آنجا منزل کند، پرسید که این دیه را چه گویند؟ گفتند: اندرمان! شیخ گفت: اندر نرویم که تا اندر نمانیم. و در آن دیه نرفت و منزل نکرد و به شهر نسا نشد و بزیر شهر بران دیهها بگذشت و به ده ردان منزل کرد و روی بییسمه نهاد.
و در آن وقت شیخ احمد نصر که از کبار مشایخ بوده است، در شهر نسا بود، در خانقاه سراوی که بر بالای شهرست، بر کنار گورستان. بر آن کوه که خاک مشایخ و تربت بزرگان آنجاست و استاد ابوعلی دقاق قدس اللّه روحه العزیز خانقاهی بنا کردست باشارت مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه آمد و آن خط کی مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه کشیده بود همچنین بر زمین ظاهر بود، و همگان بدیدند و استاد هم بر آن خط و بعد از آن اقدام بسیار عزیزان و مشایخ بدان بقعه رسید، و اساس آن امروز باقیست و ظاهر، و در گورستان براه کوه کی در پهلوی این خانقاه است تربت چهارصد پیرست از کبار مشایخ و مشاهیر اولیا. و بدین سبب صوفیان نسا را شام کوچک گویند که چندانک بشام تربت انبیا است، در نسا تربت اولیا است. و خاک نسا خاکی سخت عزیز است، و پیوسته بوجود مشایخ کبار و ارباب کرامات و اصحاب مقامات آراسته بوده، و مشایخ گفتهاند که هر کجا در خراسان بلایی و فتنهای کی باشد چون روی بنسا نهد و در عهد ما بکرات، این معنی مشاهده کردهایم که درین مدت سی و اند سال که این فتنها و غارت و تاراج و کشتن و سوختن بوده است، هر بلا و فتنه کی روی بدانجا نهاده است دفع کرده است. چه هنوز درین عهد کی قحط دین است و نایافت مسلمانی، خاصه در خراسان که از تصوف نه اسم ماند و نه رسم و نه حال و نه قال، آنجا مشایخ نیکو روزگار و پیران آراسته باوقات و حالات، سخت بسیار و باقیاند، که باقی بادند بسیار سال، لاجرم اثر بِهِمْ یُرْزَقُونْ وَبِهِمْ یُمْطَرُونْ هرچ ظاهرتر پدید میآید. و بسیار عزیزان پوشیده دران ولایت مقیماند که در بسیار ولایتها یکی از آن یافته نشود، اگرچه بیشتر اولیا در پس پردۀ تَحْتَ قِبابی لایَعرفُهم غَیری محتجباند، از ابصار عوام، اما آثار روزگار و برکات انفاس ایشان سخت بسیار است.
چون به سر خاک بوعلی رسیدیم خلعتها یافتیم، پس قصد نسا کردیم. چون شیخ قدس اللّه روحه العزیز به ولایت نسا رسید، بر کنار شهر دیهیست که آن را اندرمان گویند، خواست که آنجا منزل کند، پرسید که این دیه را چه گویند؟ گفتند: اندرمان! شیخ گفت: اندر نرویم که تا اندر نمانیم. و در آن دیه نرفت و منزل نکرد و به شهر نسا نشد و بزیر شهر بران دیهها بگذشت و به ده ردان منزل کرد و روی بییسمه نهاد.
و در آن وقت شیخ احمد نصر که از کبار مشایخ بوده است، در شهر نسا بود، در خانقاه سراوی که بر بالای شهرست، بر کنار گورستان. بر آن کوه که خاک مشایخ و تربت بزرگان آنجاست و استاد ابوعلی دقاق قدس اللّه روحه العزیز خانقاهی بنا کردست باشارت مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه آمد و آن خط کی مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه کشیده بود همچنین بر زمین ظاهر بود، و همگان بدیدند و استاد هم بر آن خط و بعد از آن اقدام بسیار عزیزان و مشایخ بدان بقعه رسید، و اساس آن امروز باقیست و ظاهر، و در گورستان براه کوه کی در پهلوی این خانقاه است تربت چهارصد پیرست از کبار مشایخ و مشاهیر اولیا. و بدین سبب صوفیان نسا را شام کوچک گویند که چندانک بشام تربت انبیا است، در نسا تربت اولیا است. و خاک نسا خاکی سخت عزیز است، و پیوسته بوجود مشایخ کبار و ارباب کرامات و اصحاب مقامات آراسته بوده، و مشایخ گفتهاند که هر کجا در خراسان بلایی و فتنهای کی باشد چون روی بنسا نهد و در عهد ما بکرات، این معنی مشاهده کردهایم که درین مدت سی و اند سال که این فتنها و غارت و تاراج و کشتن و سوختن بوده است، هر بلا و فتنه کی روی بدانجا نهاده است دفع کرده است. چه هنوز درین عهد کی قحط دین است و نایافت مسلمانی، خاصه در خراسان که از تصوف نه اسم ماند و نه رسم و نه حال و نه قال، آنجا مشایخ نیکو روزگار و پیران آراسته باوقات و حالات، سخت بسیار و باقیاند، که باقی بادند بسیار سال، لاجرم اثر بِهِمْ یُرْزَقُونْ وَبِهِمْ یُمْطَرُونْ هرچ ظاهرتر پدید میآید. و بسیار عزیزان پوشیده دران ولایت مقیماند که در بسیار ولایتها یکی از آن یافته نشود، اگرچه بیشتر اولیا در پس پردۀ تَحْتَ قِبابی لایَعرفُهم غَیری محتجباند، از ابصار عوام، اما آثار روزگار و برکات انفاس ایشان سخت بسیار است.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۷
پس شیخ احمد کی در خانقاه سراوی بود، صومعۀ داشت در آن خانقاه که آنرا اکنون خانۀ شیخ گویند، سر ازین صومعه بیرون کرد و جمعی را که در صفۀ صومعه نشسته بودند گفت هر کرا که میباید کی شاه باز طریقت را ببیند اینک میگذرد، بییسمه باید شد تا اورا آنجا دریابد شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز بنسا شدیم قصد ییسمه کردیم که زیارت احمد علی در پیش بود، و این ییسمه دیهیست بر دو فرسنگی نسا، و تربت شیخ احمد علی نسوی آنجاست، و او از مشاهیر مشایخ خراسان بوده است و مرید شیخ عثمان حیری بوده است و شیخ عبدالرحمن سلمی در کتاب طبقات ایمة الصوفیة نام او محمد علیان نسوی میآرد، و اما در ولایت نسا باحمد علی معروفست، و او را حالات شریف و کرامات ظاهر بوده است و از آن جمله یکی آنست که چون شیخ قدس اللّه روحه العزیز از آن سفر باز آمد و او را آن کارها پدید آمد فرستاد. چون خواجه بوطاهر به نسا رسید درد پای پدید آمد، چنانک حرکت نمیتوانست کرد. و شیخ را در غیبت او بمیهنه در پسری در وجود آمد و او را مطهر نام نهاد و، درویشی را بخواند و گفت بنسا باید شد نزدیک بوطاهر، و شیخ بخواجه بوطاهر نامۀ نبشت کی: بسم اللّه الرّحمن الرّحیم سَنَشُدُّ عضُدَکَ بِاَخیکَ. بمارسیده است که او را رنجی میباشد از درد پای، به خاک احمد علی باید شد بییسمه، تا آن رنج بصحت مبدل گردد ان شاء اللّه تعالی. چون نامه به خواجه بوطاهر رسید قصد زیارت کرد، بمحفه او را بییسمه بردند و یک شب بر سر خاک احمد علی مقام کرد، دیگر روز را حقّ سبحانه تعالی شفا داده بود و رنج زایل گشته.
شیخ گفت زیارت تربت احمد علی کردیم، واقعهای در پیش بود، بدیه درشدیم تا بدیگر سوی دیه برون شویم. پیری قصاب بر دکان نشسته بود، پیش ما بازآمد و برما سلام کرد و شاگردی بر اثر ما بفرستاد تا بدید کی ما کجا منزل کردیم. بر کنار آب مسجدی بود آنجا نزول کردیم و وضو ساختیم و دو رکعت نماز گزاردیم. آن پیر بیامد و طعامی آورد. به کار بردیم، چون فارغ شدیم پیر قصاب گفت کسی هست کی مسئۀ ما را جواب دهد؟ بما اشارت کردند، پرسید کی شرط بندگی چیست و شرط مزدوری چیست؟ ما از علم شریعت جواب دادیم. گفت دیگر هیچ چیز هست؟ ماخاموش مینگریستیم. آن پیر بهیبت در ما نگریست و گفت با مُطلَّقه صحبت مکن. یعنی که علم ظاهر را طلاق دادهای و چون از تو سؤالی کردم نخست از شریعت جواب دادی، چون آن علم را طلاق دادهای بازان مگرد. و آن حال چنان بود که چون شیخ و شیخ از کتب خوانده بود نبشته، زیرزمین کرد و بر زبر آن دکانی کرد و شاخی مورد باز کرد و بر زبر آن دکان بر سر کتابها فرو برد. و آن شاخ بمدت اندک بگرفت و سبز گشت و درختی بزرگ شد. از جهت تبرّک اهل ولایت ما بکار داشتندی و بولایتهای دور بردندی و در عهد ما همچنان سبز و تازه بود سی و اند سالست که هر روز بترست و چون دیگر آثار مبارک، آن نیز نماند.
و شیخ را قدس اللّه روحه العزیز در اثناء مجلس درین معنی کلمهای رفته است: شیخ گفت در ابتدا کی این حدیث بر ما گشاده گشت کتابها داشتیم بسیار، و جزوها داشتیم، نهمار یک یک میگردانیدیم و میخواندیم و هیچ راحت نمییافتیم، از خداوند عزّ و جلّ درخواستیم کی یا رب ما را از خواندن این کتابها گشادگی مینباشد در باطن، و بخواندن این از تو باز میمانیم، ما را مستغنی کن بچیزی که درآن چیز ترا بازیابیم، فضلی کرد با ما و آن کتابها یکایک از پیش برمیگرفتیم و آسایشی مییافتیم تا به تفسیر حقّایق رسیدیم. از فاتحة الکتاب درگرفتیم بالبقرة و آل عمران و النساء و المآئدة و الانعام رسیدیم، اینجا که قُلِ اللّه ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهمْ یَلْعَبُونَ، اینجا کتاب بنهادیم، هرچند کوشیدیم که یک آیت پیش رویم راه نیافتیم، آن نیز از پیش برگرفتیم و درین وقت که شیخ قدس اللّه روحه العزیز کتابها دفن میکرد و خاک بر زبر آن کرد و فرمود کی آب بر زبر آن براندند. پدر شیخ بابوبوالخیر را خبر کردند کی بوسعید هر کتاب کی داشت بزمین دفن میکند. پدر شیخ بیامد و گفت: بوسعید این چیست که تو میکنی؟ شیخ گفت یادداری آن روز که ما بدکان تو آمدیم و سؤال کردیم کی درین خریطها چیست و درین انبانها چه در کردهای، تو گفتی تو مدان بلخی! گفت دارم. گفت این تو مباش مهنکی است. و در آن حال کی کتابها را خاک بازمیداد، روی فراکتابها کرد و گفت: نِعْمَ الدَّلیلُ اَنْتَ وَالْاِشْتغالُ بِالدَّلیلِ بَعْدَ الْوُصُولِ مُحالٌ. و در میان سخن بعد از آن برزفان مبارک شیخ رفته است: بَدا مِنْ هذَالْاَمْرِ کَسُر المحابِرِ و خَرقُ الدَّفاتِرِ ونِسیانُ الْعُلُومِ. و چون شیخ ما آن کتابها دفن کرد و آن شاخ مورد بنشاند و آب داد، جمعی از بزرگان شیخ را گفتند کی ای شیخ اگر این کتابها به کسی رسیدی کی از آن فایدهای گرفتی همانا بهتر بودی. شیخ ما گفت: اَردْنا فراغةَ القلب بالْکُلّیةِ مِنْ رُؤْیةِ الْمِنَّةِ وَذِکرِ الهِبَةِ عِنْدَ الرُّؤْیَةِ و هم بر زفان مبارک شیخ رفته است که روزی بجزوی از آن خواجه امام حمدان مینگرستم، ما را گفتند که با سرجزو میشوی؟ خواهی کی با سر جزوت فرستیم؟ ما توبه کردیم و بسیار استغفار کردیم تا از ما درگذاشتند.
و از اصحاب شیخ کسی روایت کرد کی یک شب شیخ قدس اللّه روح العزیز در صومعۀ خویش مینالید تا بامداد و من آن شب تا روز از آن سبب رنجور و کوفته بودم و از آن تفکر تا بامداد در خواب نشدم، دیگر روز شیخ بیرون آمد، از وی سؤال کردم که ای شیخ دوش چه بود که نالۀ شیخ میآمد؟ شیخ گفت دی در دست دانشمندی جزوی دیدم، از وی بستدم و در وی مطالعه کردم، دوش همه شب بدرد دندان ما را عقوبت مینمودند و میگفتند چرا آنچ طلاق دادهای باز آن میگردی؟
شیخ گفت زیارت تربت احمد علی کردیم، واقعهای در پیش بود، بدیه درشدیم تا بدیگر سوی دیه برون شویم. پیری قصاب بر دکان نشسته بود، پیش ما بازآمد و برما سلام کرد و شاگردی بر اثر ما بفرستاد تا بدید کی ما کجا منزل کردیم. بر کنار آب مسجدی بود آنجا نزول کردیم و وضو ساختیم و دو رکعت نماز گزاردیم. آن پیر بیامد و طعامی آورد. به کار بردیم، چون فارغ شدیم پیر قصاب گفت کسی هست کی مسئۀ ما را جواب دهد؟ بما اشارت کردند، پرسید کی شرط بندگی چیست و شرط مزدوری چیست؟ ما از علم شریعت جواب دادیم. گفت دیگر هیچ چیز هست؟ ماخاموش مینگریستیم. آن پیر بهیبت در ما نگریست و گفت با مُطلَّقه صحبت مکن. یعنی که علم ظاهر را طلاق دادهای و چون از تو سؤالی کردم نخست از شریعت جواب دادی، چون آن علم را طلاق دادهای بازان مگرد. و آن حال چنان بود که چون شیخ و شیخ از کتب خوانده بود نبشته، زیرزمین کرد و بر زبر آن دکانی کرد و شاخی مورد باز کرد و بر زبر آن دکان بر سر کتابها فرو برد. و آن شاخ بمدت اندک بگرفت و سبز گشت و درختی بزرگ شد. از جهت تبرّک اهل ولایت ما بکار داشتندی و بولایتهای دور بردندی و در عهد ما همچنان سبز و تازه بود سی و اند سالست که هر روز بترست و چون دیگر آثار مبارک، آن نیز نماند.
و شیخ را قدس اللّه روحه العزیز در اثناء مجلس درین معنی کلمهای رفته است: شیخ گفت در ابتدا کی این حدیث بر ما گشاده گشت کتابها داشتیم بسیار، و جزوها داشتیم، نهمار یک یک میگردانیدیم و میخواندیم و هیچ راحت نمییافتیم، از خداوند عزّ و جلّ درخواستیم کی یا رب ما را از خواندن این کتابها گشادگی مینباشد در باطن، و بخواندن این از تو باز میمانیم، ما را مستغنی کن بچیزی که درآن چیز ترا بازیابیم، فضلی کرد با ما و آن کتابها یکایک از پیش برمیگرفتیم و آسایشی مییافتیم تا به تفسیر حقّایق رسیدیم. از فاتحة الکتاب درگرفتیم بالبقرة و آل عمران و النساء و المآئدة و الانعام رسیدیم، اینجا که قُلِ اللّه ثُمَّ ذَرْهُمْ فِی خَوْضِهمْ یَلْعَبُونَ، اینجا کتاب بنهادیم، هرچند کوشیدیم که یک آیت پیش رویم راه نیافتیم، آن نیز از پیش برگرفتیم و درین وقت که شیخ قدس اللّه روحه العزیز کتابها دفن میکرد و خاک بر زبر آن کرد و فرمود کی آب بر زبر آن براندند. پدر شیخ بابوبوالخیر را خبر کردند کی بوسعید هر کتاب کی داشت بزمین دفن میکند. پدر شیخ بیامد و گفت: بوسعید این چیست که تو میکنی؟ شیخ گفت یادداری آن روز که ما بدکان تو آمدیم و سؤال کردیم کی درین خریطها چیست و درین انبانها چه در کردهای، تو گفتی تو مدان بلخی! گفت دارم. گفت این تو مباش مهنکی است. و در آن حال کی کتابها را خاک بازمیداد، روی فراکتابها کرد و گفت: نِعْمَ الدَّلیلُ اَنْتَ وَالْاِشْتغالُ بِالدَّلیلِ بَعْدَ الْوُصُولِ مُحالٌ. و در میان سخن بعد از آن برزفان مبارک شیخ رفته است: بَدا مِنْ هذَالْاَمْرِ کَسُر المحابِرِ و خَرقُ الدَّفاتِرِ ونِسیانُ الْعُلُومِ. و چون شیخ ما آن کتابها دفن کرد و آن شاخ مورد بنشاند و آب داد، جمعی از بزرگان شیخ را گفتند کی ای شیخ اگر این کتابها به کسی رسیدی کی از آن فایدهای گرفتی همانا بهتر بودی. شیخ ما گفت: اَردْنا فراغةَ القلب بالْکُلّیةِ مِنْ رُؤْیةِ الْمِنَّةِ وَذِکرِ الهِبَةِ عِنْدَ الرُّؤْیَةِ و هم بر زفان مبارک شیخ رفته است که روزی بجزوی از آن خواجه امام حمدان مینگرستم، ما را گفتند که با سرجزو میشوی؟ خواهی کی با سر جزوت فرستیم؟ ما توبه کردیم و بسیار استغفار کردیم تا از ما درگذاشتند.
و از اصحاب شیخ کسی روایت کرد کی یک شب شیخ قدس اللّه روح العزیز در صومعۀ خویش مینالید تا بامداد و من آن شب تا روز از آن سبب رنجور و کوفته بودم و از آن تفکر تا بامداد در خواب نشدم، دیگر روز شیخ بیرون آمد، از وی سؤال کردم که ای شیخ دوش چه بود که نالۀ شیخ میآمد؟ شیخ گفت دی در دست دانشمندی جزوی دیدم، از وی بستدم و در وی مطالعه کردم، دوش همه شب بدرد دندان ما را عقوبت مینمودند و میگفتند چرا آنچ طلاق دادهای باز آن میگردی؟
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۸
شیخ گفت آن پیر قصاب گفت تا آزاد نباشی بنده نگردی و تا مزدور ناصح و مصلح نگردی بهشت نیابی جَزاءً بِما کانُوا یَعْمَلُونَ. شیخ گفت واقعۀ ما از گفت آن پیر حل شد. پس شیخ از آنجا بآمل شد پیش بوالعباس قصاب و یک سال پیش وی بود و شیخ بوالعباس قصاب را در خانقاه خود در میان صوفیان زاویه گاهی بوده است چون حظیرهای، چهل و یک سال در آنجا نشسته بود در میان جمع، و اگر به شب درویشی نماز افزونی کردی، گفتی ای پسر تو بخسب که این پیر هرچ میکند برای شمامی کند کی او را این بهیچ کار نیست و بدین حاجتی ندارد و هرگز در آن مدت که شیخ پیش وی بود او را این نگفت و شیخ هر شب تا روز نماز کردی و پیوسته روزه داشتی. و شیخ بوالعباس شیخ ما را زاویهای داد برابر حظیرۀ خویش، و شیخ ما به شب در آنجا بودی و پیوسته به مجاهدت و ریاضت مشغول بودی و همواره چشم بر شکاف در میداشتی و مراقبت احوال شیخ بوالعباس میکردی.
یک روز شیخ بوالعباس فصد کرده بود، آن شب رگ بند ازدستش باز شد و رگش گشاده گشت و دست و جامۀ بوالعباس آلوده گشت، از آن حظیره بیرون آمد و چون شیخ بوسعید پیوسته مترصد بودی بشست و ببست و جامهای و هم در شب خشک کرد و پیش وی برد. شیخ بوالعباس اشارت کرد کی ترا باید پوشید. شیخ ما گفت کی شیخ بدست مبارک خویش در ما پوشد، شیخ بوالعباس کی شیخ مافرا گرفت. و تاکسی گمان نبرد که چون از پیری خرقهای پوشیدی از پیری دیگر خرقه نشاید گرفت چه سر خرقه پوشیدن این است که چون پیری از پیران طریقت که او را دست خرقه باشد، اعنی که اقتدا را شاید، کی هم علم شریعت داند و هم علم طریقت و هم علم حقّیقت، و عمل این هر سه علم به تمام و کمال بجای آورده باشد و کیفیّت آن مقامات و چگونگی منازل و مراحل این راهها دیده ودانسته وآزموده، و از صفات بشریت پاک گشته، چنانک شیخ بوالحسن خرقانی در حقّ شیخ ما گفته است، بوقتی که شیخ آنجا رسید، گفت اینجا بشریت نماندی، اینجا نفس نماندی، اینجا همه حقّی، اینجا همه حقّی! و این خود بجای خود آورده شود، غرض استشهادی بود. چون چنین پیری بر احوال مریدی یا محبی واقف گشت و سر و علانیۀ او از راه تجربت معلوم گردانید، و بدیدۀ بصیرت و بصر شایستگی این مرد بدید، و بدانست کی او را استحقّاق آن پدید آمد کی از مقام خدمت قدمش فراتر آرد تا در میان این طایفه بتواند نشست، و بدید کی آن استعداد حاصل کرد کی از درجۀ ریاضت و مجاهدت فرا پیشترش آرد تا یکی ازین جمع باشد، و این اهلیت یا به سبب پرورش این پیر باشد یا به سبب پرورش و ارشاد و هدایت پیر دیگر که استحقّاق مرید پروردن دارد، چون این پیر در میان قوم مقبول القول باشد و مشارالیه، همگنان بر آن اعتماد کنند. همچون شهادت گواه عدل و حکم قاضی ثابت حکم، در شریعت.
یک روز شیخ بوالعباس فصد کرده بود، آن شب رگ بند ازدستش باز شد و رگش گشاده گشت و دست و جامۀ بوالعباس آلوده گشت، از آن حظیره بیرون آمد و چون شیخ بوسعید پیوسته مترصد بودی بشست و ببست و جامهای و هم در شب خشک کرد و پیش وی برد. شیخ بوالعباس اشارت کرد کی ترا باید پوشید. شیخ ما گفت کی شیخ بدست مبارک خویش در ما پوشد، شیخ بوالعباس کی شیخ مافرا گرفت. و تاکسی گمان نبرد که چون از پیری خرقهای پوشیدی از پیری دیگر خرقه نشاید گرفت چه سر خرقه پوشیدن این است که چون پیری از پیران طریقت که او را دست خرقه باشد، اعنی که اقتدا را شاید، کی هم علم شریعت داند و هم علم طریقت و هم علم حقّیقت، و عمل این هر سه علم به تمام و کمال بجای آورده باشد و کیفیّت آن مقامات و چگونگی منازل و مراحل این راهها دیده ودانسته وآزموده، و از صفات بشریت پاک گشته، چنانک شیخ بوالحسن خرقانی در حقّ شیخ ما گفته است، بوقتی که شیخ آنجا رسید، گفت اینجا بشریت نماندی، اینجا نفس نماندی، اینجا همه حقّی، اینجا همه حقّی! و این خود بجای خود آورده شود، غرض استشهادی بود. چون چنین پیری بر احوال مریدی یا محبی واقف گشت و سر و علانیۀ او از راه تجربت معلوم گردانید، و بدیدۀ بصیرت و بصر شایستگی این مرد بدید، و بدانست کی او را استحقّاق آن پدید آمد کی از مقام خدمت قدمش فراتر آرد تا در میان این طایفه بتواند نشست، و بدید کی آن استعداد حاصل کرد کی از درجۀ ریاضت و مجاهدت فرا پیشترش آرد تا یکی ازین جمع باشد، و این اهلیت یا به سبب پرورش این پیر باشد یا به سبب پرورش و ارشاد و هدایت پیر دیگر که استحقّاق مرید پروردن دارد، چون این پیر در میان قوم مقبول القول باشد و مشارالیه، همگنان بر آن اعتماد کنند. همچون شهادت گواه عدل و حکم قاضی ثابت حکم، در شریعت.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۹
و از اینست کی صوفیان چون درویشی را ندانند از وی پرسند کی پیر صحبت تو کی بوده است او را از خود ندانند و بخود راه ندهند و مراتب پیری و مریدی را شرح بسیار است و ما را غرض از این تألیف ذکر آن نیست و اگر کسی از راه زندگانی و ریاضت بدرجۀ بلند رسیده باشد و او را پیری و مقتدایی نباشد، این طایفه او را از خود ندانند. چه گفتۀ شیخ ماست که: مَنْ لَمْ یَتَأَدَّبْ بِأَسْتاذٍ فَهُوَ بَطّالٌ وَلَوْ اَنَّ رَجُلاً بَلَغَ اعْلَی الْمَراتِبِ وَالْمَقاماتِ حَتّی تَنْکَشِفَ لَهُ مِنَ الْغَیْب اَشْیاءٌ وَلایَکُونُ لَهُ مُقدَّمٌ وَلااُسْتاذٌ فَلایَجُی اَلبَّة مِنْهُ شَئیٌ. و مدار طریقت بر پیرست که اَلشَّیْخُ فِی قَوْمِهِ کَالنَّبِّی فِی اُمَّتِهِ. و محقّق و مبرهن است کی بخویشتن بهیچ جای نتوان رسید. و مشایخ را درین کلمات بسیارست و درآن کلمات فواید بیشمار، خاصه شیخ ما بوسعید را قدس اللّه روحه العزیز، چنانک بعضی از آن بجای خویش آورده شود و اگر کسی را گرفت آن پدید آید و عشق آن دامن گیرد، آن درد او را بر آن دارد کی درگاه مشایخ را ملازم باشد و عتبۀ پیران را معتکف گردد تا آن فواید کسب کند، چه این علم جز از راه عشق حاصل نشود لَیْس الدّینُ بِالتَّمَنِّی وَلا بِالتَّجلّی وَلکن بِشَییءٍ وقِرَفِی القَلْبِ وَصَدَّقَهُ الْعَمَلُ.
ای بیخبر از سوخته و سوختنی
عشق آمدنی بود نه آموختنی
و تا کسی خویشتن را بدین کلمه عذر ننهد و بهانه نیارد کی درین عهد چنین پیری کی شرطست نیست و از مشایخ و مقتدایان چنانک پیش ازین بودند کسی معین نه، که این تشویش نفس است و بهانۀ کاهلی.
هر کرا برگ این حدیث و عشق این راه بود چنان بود کی شیخ بوالحسن خرقانی قدس اللّه روحه العزیز گفت که در ابتدا دو چیز وایست کرد یکی سفر و یکی استاد. در این اندیشه میگردیدم و بر من سخت بود، خدای تعالی چنان کرد که هرچ من بمسئلۀ درماندمی عالمی از مذهب شافعی بیامد تا با من آن مسئله بگفت و هشتادو سه سال با حقّ زندگانی کردم کی یک سجده بمخالفت شرع نکردم و یک نَفَس بموافقت نفس نزدم و در سفر چنان کردند که هرچ از عرش تاثری بود ما را بیک قدم کردند. چون عشق صادق بود و ارادت خالص ثمرۀ زندگانی چنین بود و در میان این طایفه اصلی بزرگست کی همه یکی باشند و یکی همه. میان جملۀ صوفیان عالم هیچ مضادت نیست و خود دوی نباشد، اگر کسی از پیری خرقه پوشد آنرا خرقۀ اصل دانند و دیگران را خرقۀ تبرّک نام کنند، و چون از راه معنی در نگری چون همه یکیاند همه دستها یکی باشد و همه نظرها یکی، و خرقها همین حکم دارد و هرک مقبول یکی شد مقبول جمله بود و آنک مردود یکی بود، والعیاذباللّه همچنین. و آنک دو خرقه میپوشد گویی چنانستی که بر اهلیت خویش از خرقۀ مشایخ و تبرّک دست ایشان دو گواه عدل میآردی.
و درین معنی تحقّیق نیکو بشنو، کی چون آن تحقّیق تمام ادراک کنی، هیچ شبهت نماند کی همۀ پیران و همۀ صوفیان حقّیقی یکیاند که بهیچ صفت ایشان را دوی نیست بدانک اتفاق همۀ ادیان و مذاهبست و به نزدیک عقلا محقّق کی معبود و مقصود جل جلاله یکی است واحد من کل وجه است کی البته دوی را آنجا مجال نیست، و اگر در رونده یاراه اختلافی هست، چون به مقصد رسند اختلاف برخاست و همه بوحدت بدل شد، کی تا هیچ چیز از صفات بشریت رونده باقیست هنوز به مقصد نرسیده است و تلون حالت رونده را در راه پدید آید، چون به مطلوب و مقصود رسید از آن همه باوی هیچ چیز نماند و همه وحدت مجرد گردد. و از اینجاست کی از مشایخ یکی میگوید کی اناالحقّ و دیگری گوید سبحانی و شیخ ما میگوید که لیس فی جبتی سوی اللّه. پس محقّق شد که چون رونده به مقصد نرسیده است پیری را نشاید کی او هنوز محتاج پیرست که او را بر راه دلالت کند و هرک به مقصد رسید شایستۀ پیری شد. پس سخن مشایخ به برهان درست گشت کی آنچ ایشان گفتهاند کی همه یکی و یکی همه و آنک میگوید کی از دو پیر خرقه نشاید گرفت، او از خویش خبر میدهد کی هنوز در عالم دویست و ایشان را دومی بیند و میداند، و از احوال مشایخ هیچ خبر ندارد، چون چشمش باز شود و نظرش برین عالم افتد، آنگه محقّق گردد. مگر کسی که بدین سخن آن خواهد کی نشاید خرقۀ دوم فراگرفتن نیت بطلان خرقۀ اول را، که این سخن راست بود. و بدین نیت البته هرکه چنین کند خرقۀ اول کی پوشیده دارد باطل گردد و دوم حرام بود پوشیدن، و از محروم و مهجور گردد و العیاذباللّه من ذلک.
ای بیخبر از سوخته و سوختنی
عشق آمدنی بود نه آموختنی
و تا کسی خویشتن را بدین کلمه عذر ننهد و بهانه نیارد کی درین عهد چنین پیری کی شرطست نیست و از مشایخ و مقتدایان چنانک پیش ازین بودند کسی معین نه، که این تشویش نفس است و بهانۀ کاهلی.
هر کرا برگ این حدیث و عشق این راه بود چنان بود کی شیخ بوالحسن خرقانی قدس اللّه روحه العزیز گفت که در ابتدا دو چیز وایست کرد یکی سفر و یکی استاد. در این اندیشه میگردیدم و بر من سخت بود، خدای تعالی چنان کرد که هرچ من بمسئلۀ درماندمی عالمی از مذهب شافعی بیامد تا با من آن مسئله بگفت و هشتادو سه سال با حقّ زندگانی کردم کی یک سجده بمخالفت شرع نکردم و یک نَفَس بموافقت نفس نزدم و در سفر چنان کردند که هرچ از عرش تاثری بود ما را بیک قدم کردند. چون عشق صادق بود و ارادت خالص ثمرۀ زندگانی چنین بود و در میان این طایفه اصلی بزرگست کی همه یکی باشند و یکی همه. میان جملۀ صوفیان عالم هیچ مضادت نیست و خود دوی نباشد، اگر کسی از پیری خرقه پوشد آنرا خرقۀ اصل دانند و دیگران را خرقۀ تبرّک نام کنند، و چون از راه معنی در نگری چون همه یکیاند همه دستها یکی باشد و همه نظرها یکی، و خرقها همین حکم دارد و هرک مقبول یکی شد مقبول جمله بود و آنک مردود یکی بود، والعیاذباللّه همچنین. و آنک دو خرقه میپوشد گویی چنانستی که بر اهلیت خویش از خرقۀ مشایخ و تبرّک دست ایشان دو گواه عدل میآردی.
و درین معنی تحقّیق نیکو بشنو، کی چون آن تحقّیق تمام ادراک کنی، هیچ شبهت نماند کی همۀ پیران و همۀ صوفیان حقّیقی یکیاند که بهیچ صفت ایشان را دوی نیست بدانک اتفاق همۀ ادیان و مذاهبست و به نزدیک عقلا محقّق کی معبود و مقصود جل جلاله یکی است واحد من کل وجه است کی البته دوی را آنجا مجال نیست، و اگر در رونده یاراه اختلافی هست، چون به مقصد رسند اختلاف برخاست و همه بوحدت بدل شد، کی تا هیچ چیز از صفات بشریت رونده باقیست هنوز به مقصد نرسیده است و تلون حالت رونده را در راه پدید آید، چون به مطلوب و مقصود رسید از آن همه باوی هیچ چیز نماند و همه وحدت مجرد گردد. و از اینجاست کی از مشایخ یکی میگوید کی اناالحقّ و دیگری گوید سبحانی و شیخ ما میگوید که لیس فی جبتی سوی اللّه. پس محقّق شد که چون رونده به مقصد نرسیده است پیری را نشاید کی او هنوز محتاج پیرست که او را بر راه دلالت کند و هرک به مقصد رسید شایستۀ پیری شد. پس سخن مشایخ به برهان درست گشت کی آنچ ایشان گفتهاند کی همه یکی و یکی همه و آنک میگوید کی از دو پیر خرقه نشاید گرفت، او از خویش خبر میدهد کی هنوز در عالم دویست و ایشان را دومی بیند و میداند، و از احوال مشایخ هیچ خبر ندارد، چون چشمش باز شود و نظرش برین عالم افتد، آنگه محقّق گردد. مگر کسی که بدین سخن آن خواهد کی نشاید خرقۀ دوم فراگرفتن نیت بطلان خرقۀ اول را، که این سخن راست بود. و بدین نیت البته هرکه چنین کند خرقۀ اول کی پوشیده دارد باطل گردد و دوم حرام بود پوشیدن، و از محروم و مهجور گردد و العیاذباللّه من ذلک.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۲۰
و شیخ بوالعباس قصاب خرقه ازدست محمدبن عبداللّه الطبری داشت و او از بومحمد جریری و او از جنید و او از سری سقطی و او از معروف کرخی و او از داود طایی و او از حبیب عجمی و او از حسن بصری و او از امیرالمؤمنین علی رضی اللّه عنهم اجمعین و او از دست مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه.
پس شیخ ما بوسعید با زاویۀ خویش شد. چون نماز بامداد سلام دادند، جماعت مینگریستند شیخ ابوالعباس را میدیدند جامۀ شیخ بوسعید پوشیده و شیخ بوسعید جامۀ شیخ بوالعباس پوشیده، همۀ جمع تعجب میکردند و میاندیشیدند کی این چه حالت تواند بودن. شیخ بوالعباس گفت آری دوش نثارها جمله نصیب این جوان میهنکی آمد، مبارکش باد. پس بوالعباس روی به شیخ ما کرد و گفت باز گرد و بمیهنه شو کی تا روز چند این عَلَم بر در سرای تو بزنند.
شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز، ما به حکم اشارت او بازآمدیم با صدهزار خلعت و فتوح، و مریدان جمع آمدند. و چون بمیهنه رسید شیخ بوالعباس را بآمل وفات رسید.
پس شیخ ما بوسعید با زاویۀ خویش شد. چون نماز بامداد سلام دادند، جماعت مینگریستند شیخ ابوالعباس را میدیدند جامۀ شیخ بوسعید پوشیده و شیخ بوسعید جامۀ شیخ بوالعباس پوشیده، همۀ جمع تعجب میکردند و میاندیشیدند کی این چه حالت تواند بودن. شیخ بوالعباس گفت آری دوش نثارها جمله نصیب این جوان میهنکی آمد، مبارکش باد. پس بوالعباس روی به شیخ ما کرد و گفت باز گرد و بمیهنه شو کی تا روز چند این عَلَم بر در سرای تو بزنند.
شیخ گفت قدس اللّه روحه العزیز، ما به حکم اشارت او بازآمدیم با صدهزار خلعت و فتوح، و مریدان جمع آمدند. و چون بمیهنه رسید شیخ بوالعباس را بآمل وفات رسید.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۲۱
شیخ ما گفت قدس اللّه روحه العزیز کی در آن وقت کی ما بآمل رفتیم، یک روز پیش شیخ بوالعباس قصاب نشسته بودیم، دو کس درآمدند و پیش وی بنشستند و گفتند یا شیخ ما را با یکدیگر سخنی میرفته است یکی میگوید کی اندوه ازل تمامتر و دیگری میگوید کی شادی ازل و ابد تمامتر. اکنون شیخ چه فرماید؟ شیخ بوالعباس دست بروی فرود آورد و گفت الحمدلله که منزلگاه پسر قصاب نه اندوه است و نه شادی لَیسَ عِنْدَ رَبِّکُم صَباحٌ وَلامَساءٌ. اندوه و شادی صفت تست و هرچ صفت تست محدث است و محدث را بقدیم راه نیست. پس گفت پسر قصاب بندۀ خدایست در امر و نهی و رهی مصطفی در متابعت سنت، و اگر کسی دعوی راه جوانمردان میکند گواهش اینست و اینک گفتم نه آلت پیرزنانست و لکن مصاف گاه جوانمردان است. چون هر دو بیرون شدند پرسیدیم کی این هر دو کی بودند؟ گفت یکی بوالحسن خرقانی بود ودیگر بوعبداللّه داستانی.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۲۲
شیخ گفت روزی در خدمت بوالعباس قصاب بودیم، در میان سخن گفت اشارت و عبارت نصیب تست از توحید، و وجود حقّ را تعالی اشارت و عبارت نیست. پس روی بما کرد و گفت یا باسعید اگر ترا پرسند کی خدای را تعالی شناسی، مگوی کی شناسم کی شرکست، و مگو کی نشناسم که آن کفر است و لکن گوی عَرَّفَنَا اللّه ذاتَهُ واِلهیَّتَهُ بِفَضْلِه.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۲۳
شیخ گفت یک روز شیخ بوالعباس در میان سخن با جمع میگفت کی بوسعید نازنین ملکست و شیخ الاسلام ابوسعید جد این دعاگوی چنین آورده است کی کشف این معنی شیخ را به چهل سالگی بوده است و خود جز چنین نتواند بود کی اولیاکی نواب انبیااند پیش از چهل سالگی به بلاغت درجۀ ولایت نرسیدهاند، و همچنین از صد و بیست و چهارهزار پیغامبر کی بلوغ نبوت ایشان بچهل سالگی بوده است حَتّی اِذا بَلَغَ اَشُدَّهُ وَبَلَغَ اَرْبَعینَ سَنَةً الا یحیی بن زکریا و عیسی بن مریم را صلوات اللّه علیها و علیهم، پیش از چهل سالگی نبوت و وحی بیامده است چنانک در حقّ یحیی فرمود یا یَحْیی خُذِالکتابَ بِقَوَّةِ و آتَیْناهُ الحُکْمَ صَبِیًّا و از حال عیسی خبر داد قالُوا کَیْفَ نُکلِمُ مَنْ کانَ فِی الْمهْدِصَبِیًّا ازین آیت کی هَلْ اَتی عَلَی الْانْسانِ حینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُنْ شَیْئًا مَذْکُوراً شیخ گفت قالب آدم چهل سال میان مکه و طایف افکنده بود اِنّا خَلَقْنَا الْانسانَ مِنْ نُطْفَةٍ اَمْشاجٍ نَبْتَلیه اخلاطها در وی نهاده آمد این شرکها ومنیها و داوری و انکار و خصومت و وحشت و حدیث خلق و من و تو در سینۀ او تعبیه کردیم، حینٌ مِنَ الدَّهْرِ، به چهل سال نهادیم، اکنون بَلَغَ اَشُدَّه وَبَلَغَ اَرْبَعینَ سَنَةً، به چهل سال وابیرون کنیم از سینۀ دوستان خویش، تا ایشان را پاک گردانیم. و این معاملات خود به چهل سال تمام شود. و هر بیانی کی جز چنین باشد کی گفتیم خود درست نیاید. و هرک چهل سال کمتر مجاهدت کند این وی را تمام نباشد. بدان قدر کی ریاضت میکند حجاب برمیخیزد و این حدیث روی مینماید اما باز در حجاب میشود و هرچ باز در حجاب شود هنوز تمام نبود و ما این سخن نه از شنیده میگوییم یا ازدیده، از آزموده میگوییم.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۲۴
و در حکایت شیخ درست گشته است کی در آن وقت کی شیخ بوسعید استاد بوعلی دقاق را بدید، قدس اللّه روحهما العزیز، یک روز نشسته بودند، شیخ از استاد بوعلی سؤال کرد کی ای استاد، این حدیث بر دوام بود؟ استاد گفت نه، شیخ سر در پیش افکند، ساعتی بود، سر برآورده و دیگر بار گرفت کی: ای استاد این حدیث بر دوام بود؟ استاد گفت نه. شیخ باز سر در پیش افکند، چون ساعتی بگذشت باز سر برآورد و گفت ای استاد این حدیث بر دوام بود؟ استاد بوعلی گفت: اگر بود نادر بود. شیخ دست بر هم زد و میگفت: این از آن نادرهاست، این از آن نادرهاست! و گاه گاه شیخ ما را بعد ازین حالات قبضی بودی، نه از راه حجاب بل که از راه قبض بشریت، هر کسی را طلب میکردی و از هر کسی سخنی میپرسیدی تا بر کدام سخن بسط پدید آمدی، چنانک آوردهاند کی روزی شیخ را قدس اللّه روحه العزیز قبضی بود، هر کسی را طلب میفرمود و سخنی میپرسید، بسطی نمیبود، خادم را فرمود بدین در بیرون شو، هر کرا بینی درآر، خادم بیرون آمد، یکی را دید کی میگذشت، گفت ترا شیخ میخواند. آن مرد درآمد و سلام کرد، شیخ گفت ما را سخنی بگوی، گفت ای شیخ سخن من سمع مبارک شیخ را نشاید و من سخنی ندانم که شما را بر توان گفت. شیخ گفت آنچ فراز آید بگوی. مرد گفت از حال خویش حکایتی بگویم: گفت وقتی مرا در خاطر افتاد کی این شیخ بوسعید همچون ما آدمیست، این کشف که او را پدید آمده است نتیجۀ مجاهدت و عبادتست. اکنون من نیز روی به عبادت و ریاضت آرم و انواع ریاضت و مجاهدت بجای میآوردم. پس در خیال من متمکن گشت کی من به مقامی رسیدم کی هرآینه دعای مرا اجابتی باشد و بهیچ نوع رد نگردد. با خود اندیشه کردم که از حقّ سبحانه و تعالی درخواهم تا از جهت من سنگ را زر گرداند، کی من باقی عمر در رفاهیت روزگار گذرانم و مرادها باتمام رسانم. و برفتم و مبلغی سنگ بیاوردم، در گوشۀ خانۀ کی عبادت گاه من بود بریختم و شبی بزرگوار اختیار کردم، و غسل کردم و همه شب نماز گزاردم، تا سحرگاه که وقت اجابت دعا باشد دست برداشتم و باعتقادی و یقینی هرچ صادقتر گفتم: خداوندا این سنگها را زر گردان! چون چند بار بگفتم از گوشۀ خانه آوازی شنیدم که: نَهمارْ بُروتش ری! چون آن مرد این کلمه بگفت حالی شیخ ما را بسطی پدید آمد و وقت شیخ خوش گشت و بر پای خاست و آستین میجنبانید و میگفت: نهمار بروتش ری! حالتی خوش پدید آمد و آن قبض با بسط بدل شد.
هر وقت کی قبض زیادت بودی، قصد خاک پیر بوالفضل کردی به سرخس خواجه بوطاهر پسر بزرگتر شیخ قدس اللّه روحه العزیز گفت روزی شیخ ما مجلس میگفت و آن روز در قبض بود. شیخ در میان مجلس گریان شد و جملۀ جمع گریان شدند. شیخ گفت هر وقت کی ما را قبضی باشد بخاک پیر بوالفضل حسن تمسک سازیم تا ببسط بدل گردد. ستور زین کنید، اسب شیخ بیاوردند و شیخ ما برنشست و جمع باوی برفتند، چون به صحرا شدند شیخ خوش گشت و وقت به بسط بدل شد و شیخ را سخن میرفت و جمع به یکبار نعره و فریاد برآوردند. چون به سرخس رسیدند و از قوّال درخواست:
معدن شادیست این معدن جود و کرم
قبلۀ ما روی یار قبلۀ هر کس حرم
قوّالان این بیت میگفتند و شیخ را دست گرفته بودند و گرد خاک پیر بوالفضل طواف میکرد و نعره میزد و درویشان سر و پای برهنه طواف میکردند و در خاک میگشتند. چون آرامی پدید آمد شیخ ما گفت این روز را تاریخی سازید کی نیز این روز نبینید و بعد از آن هر مریدی را کی اندیشۀ حج بودی شیخ او را بسر خاک پیر بوالفضل فرستادی و گفتی این خاک را زیارت باید کرد و هفت بار گرد خاک طواف باید کرد تا مقصود حاصل شود و بعد از آنک شیخ ما ازین ریاضتها فارغ گشته بود وحالت و کشف به تمامی حاصل آمده، اصحاب گفتندی کی هرگز هیچ سنت از سنن و هیچ ادب از آداب مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه در سفر و حضر ازو فوت نشدی و کلی بعبادت مشغول گشته چنانک اگر بخفتی از حلق او آواز میآمدی کی اللّه اللّه اللّه و خلق را بریاضت و مجاهدت شیخ قدس اللّه روحه العزیز کمتر اطلاع بوده است و آن حال شیخ از خلق پوشیده داشته مگر از جهت هدایت و رغبت مریدان برزفان راندی.
هر وقت کی قبض زیادت بودی، قصد خاک پیر بوالفضل کردی به سرخس خواجه بوطاهر پسر بزرگتر شیخ قدس اللّه روحه العزیز گفت روزی شیخ ما مجلس میگفت و آن روز در قبض بود. شیخ در میان مجلس گریان شد و جملۀ جمع گریان شدند. شیخ گفت هر وقت کی ما را قبضی باشد بخاک پیر بوالفضل حسن تمسک سازیم تا ببسط بدل گردد. ستور زین کنید، اسب شیخ بیاوردند و شیخ ما برنشست و جمع باوی برفتند، چون به صحرا شدند شیخ خوش گشت و وقت به بسط بدل شد و شیخ را سخن میرفت و جمع به یکبار نعره و فریاد برآوردند. چون به سرخس رسیدند و از قوّال درخواست:
معدن شادیست این معدن جود و کرم
قبلۀ ما روی یار قبلۀ هر کس حرم
قوّالان این بیت میگفتند و شیخ را دست گرفته بودند و گرد خاک پیر بوالفضل طواف میکرد و نعره میزد و درویشان سر و پای برهنه طواف میکردند و در خاک میگشتند. چون آرامی پدید آمد شیخ ما گفت این روز را تاریخی سازید کی نیز این روز نبینید و بعد از آن هر مریدی را کی اندیشۀ حج بودی شیخ او را بسر خاک پیر بوالفضل فرستادی و گفتی این خاک را زیارت باید کرد و هفت بار گرد خاک طواف باید کرد تا مقصود حاصل شود و بعد از آنک شیخ ما ازین ریاضتها فارغ گشته بود وحالت و کشف به تمامی حاصل آمده، اصحاب گفتندی کی هرگز هیچ سنت از سنن و هیچ ادب از آداب مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه در سفر و حضر ازو فوت نشدی و کلی بعبادت مشغول گشته چنانک اگر بخفتی از حلق او آواز میآمدی کی اللّه اللّه اللّه و خلق را بریاضت و مجاهدت شیخ قدس اللّه روحه العزیز کمتر اطلاع بوده است و آن حال شیخ از خلق پوشیده داشته مگر از جهت هدایت و رغبت مریدان برزفان راندی.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۲۵
روزی در میان مجلس برزفان شیخ ما رفت کی هرچ بباید گفت ما آن کرده باشیم و جملۀ اولیا قدس اللّه ارواحهم همچنین بودهاند، حالات و کرامات خود از خلق پوشیده داشتهاند، مگر آنچ بیقصد ایشان ظاهر شده است و ازیشان کس بوده است که چون چیزی از کرامت او بیقصد او ظاهر شده است، از خداوند سبحانه و تعالی درخواسته کی خداوندا اکنون آنچ میان من و تو است، خلق را برآن اطلاع افتاد، جان من بردارد کی من سر زحمت خلق ندارم کی مرا از تو مشغول گردانند و حالی رحمت خدای تعالی نقل کرده است. اما این طایفۀ باشندگی مقتدایان این قوم نباشند آن طایفه که مقتدایان باشند در اظهار کرامت نکوشند، اما اگر ظاهر شود بیقصد ایشان، از آن هم متأثر نشوند چه ایشان را زحمت خلق حجاب نگردد بل که مأمور باشند بوعظ خلق و هدایت و ارشاد و تهذیب اخلاق مریدان، و این طایفه پختهتر باشند.
و این راه را مقامات بسیارست و مشایخ این طایفه هزار ویک مقام تعیین کردهاند، و شرح آن طول و عرضی دارد، مقصود ماآنست کی تقریر کرده آید کی مشایخ در اظهار کرامات نکوشیدهاند و یک فرق میان ولی و نبی، اینست کی انبیا باظهار معجزات مأمورند، و اولیا به کتمان کرامات مأمور، پس به سبب این مقدمات مجاهدات و ریاضات و کرامات او بیشتر پوشیده بوده است و کس برآن مطلع نبوده، آنچ از ثقات و عدول بما رسیده است در تصحیح آن مبالغت رفت و آنچ بینه و بین اللّه بوده است درآن سخن نتوان گفت.
و این راه را مقامات بسیارست و مشایخ این طایفه هزار ویک مقام تعیین کردهاند، و شرح آن طول و عرضی دارد، مقصود ماآنست کی تقریر کرده آید کی مشایخ در اظهار کرامات نکوشیدهاند و یک فرق میان ولی و نبی، اینست کی انبیا باظهار معجزات مأمورند، و اولیا به کتمان کرامات مأمور، پس به سبب این مقدمات مجاهدات و ریاضات و کرامات او بیشتر پوشیده بوده است و کس برآن مطلع نبوده، آنچ از ثقات و عدول بما رسیده است در تصحیح آن مبالغت رفت و آنچ بینه و بین اللّه بوده است درآن سخن نتوان گفت.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱
باب دوم - در وَسَطِ حالتِ شیخ ما قَدَّسَ اللّه روحَهُ العزیز، و این سه فصل است
فصل اول - در حکایاتی کی از کرامات شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز مشهورست و درست شده است
درآن وقت کی شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز ازین ریاضت و مجاهدت فارغ شد و بمیهنه باز آمد و حالت و کشف به کمال رسید، عزم نشابور کرد. چون به شهر طوس رسید از دیه باژکه بر دو فرسنگی شهرست، درویشی را پیش فرستاد و گفت به شهر باید شد، به نزدیک معشوق، و گفت کی دستوری هست کی تا در ولایت تو آییم؟ و شیخ هرگز کس را نگفته است کی چنین کن یا چنان مکن، چنین گفته است کی چنین باید کرد و چنان نباید کرد و این معشوق از عقلاء مجانین بوده است و سخت بزرگوار و صاحب حالتی به کمال، و نشست او به طوس بوده است و خاکش آنجاست. چون آن درویش برفت شیخ بفرمود تا اسب زین کردندوبر اثر برفت، و جمع صوفیان در خدمت شیخ، چون بیک فرسنگی شهر رسید، به موضعی کی آنرا دو برادران گویند، دو بالاست که از آنجا شهر بتوان دید، اسب شیخ باستاد و جمع جمله بایستادند. چون آن درویش پیش معشوق رسید و آنچ شیخ فرموده بود بگفت، معشوق تبسمی کرد و گفت بگوی تا درآید، چون معشوق در شهر این سخن بگفت، شیخ از آنجا اسب براند، و جمع برفتند، تا در راه آن درویش به شیخ رسید و سخن معشوق برسانید. و شیخ هم از راه پیش معشوق آمد و او شیخ را استقبال کرد و دربرگرفت و گفت فارغ باش که این نوبت که اینجا میزنند و جایهای دیگر، روزی چند را همه بدرگاه تو خواهند آورد. پس شیخ از اینجای بازگشت و به خانقاه استاد بواحمد کی قدمگاه بونصر سراج بود، فروآمد. و استاد بواحمد شیخ ما را مراعات و خدمتها بجای آورد و چند روز او رادر طوس نگاه داشت، و شیخ را در خانقاه خویش نوبت مجلس نهاد. و اهل طوس چون سخن شیخ بشنودند و آن کرامات ظاهر او بدیدند، مرید شیخ شدند و قبولها یافت و از امیرامام عزالدین ایلباشی طَوَّل اللّه عُمرَه شنودم که گفت از امیر سید بوعلی عرض شنودم کی گفت: در آن وقت کی شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز به طوس آمد و در خانۀ استاد ابواحمد مجلس میگفت و من هنوز کودک و جوان بودم، با پدر بهم به مجلس شدم، و خلق بسیار جمع آمده بودند چنانک بر در و بام جای نبود. کودکی خرد از بام، از کنار مادر بیفتاد. شیخ را چشم بر وی افتاد گفت بگیرش، دو دست در هوا پدید آمد وآن کودک را از هوا بگرفت و بر زمین نهاد چنانک هیچ الم بوی نرسید، و جملۀ اهل مجلس بدیدند و فریاد از خلق برآمد و حالتها رفت. بوعلی سوگند خورد که من بچشم خویش دیدم.
فصل اول - در حکایاتی کی از کرامات شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز مشهورست و درست شده است
درآن وقت کی شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز ازین ریاضت و مجاهدت فارغ شد و بمیهنه باز آمد و حالت و کشف به کمال رسید، عزم نشابور کرد. چون به شهر طوس رسید از دیه باژکه بر دو فرسنگی شهرست، درویشی را پیش فرستاد و گفت به شهر باید شد، به نزدیک معشوق، و گفت کی دستوری هست کی تا در ولایت تو آییم؟ و شیخ هرگز کس را نگفته است کی چنین کن یا چنان مکن، چنین گفته است کی چنین باید کرد و چنان نباید کرد و این معشوق از عقلاء مجانین بوده است و سخت بزرگوار و صاحب حالتی به کمال، و نشست او به طوس بوده است و خاکش آنجاست. چون آن درویش برفت شیخ بفرمود تا اسب زین کردندوبر اثر برفت، و جمع صوفیان در خدمت شیخ، چون بیک فرسنگی شهر رسید، به موضعی کی آنرا دو برادران گویند، دو بالاست که از آنجا شهر بتوان دید، اسب شیخ باستاد و جمع جمله بایستادند. چون آن درویش پیش معشوق رسید و آنچ شیخ فرموده بود بگفت، معشوق تبسمی کرد و گفت بگوی تا درآید، چون معشوق در شهر این سخن بگفت، شیخ از آنجا اسب براند، و جمع برفتند، تا در راه آن درویش به شیخ رسید و سخن معشوق برسانید. و شیخ هم از راه پیش معشوق آمد و او شیخ را استقبال کرد و دربرگرفت و گفت فارغ باش که این نوبت که اینجا میزنند و جایهای دیگر، روزی چند را همه بدرگاه تو خواهند آورد. پس شیخ از اینجای بازگشت و به خانقاه استاد بواحمد کی قدمگاه بونصر سراج بود، فروآمد. و استاد بواحمد شیخ ما را مراعات و خدمتها بجای آورد و چند روز او رادر طوس نگاه داشت، و شیخ را در خانقاه خویش نوبت مجلس نهاد. و اهل طوس چون سخن شیخ بشنودند و آن کرامات ظاهر او بدیدند، مرید شیخ شدند و قبولها یافت و از امیرامام عزالدین ایلباشی طَوَّل اللّه عُمرَه شنودم که گفت از امیر سید بوعلی عرض شنودم کی گفت: در آن وقت کی شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز به طوس آمد و در خانۀ استاد ابواحمد مجلس میگفت و من هنوز کودک و جوان بودم، با پدر بهم به مجلس شدم، و خلق بسیار جمع آمده بودند چنانک بر در و بام جای نبود. کودکی خرد از بام، از کنار مادر بیفتاد. شیخ را چشم بر وی افتاد گفت بگیرش، دو دست در هوا پدید آمد وآن کودک را از هوا بگرفت و بر زمین نهاد چنانک هیچ الم بوی نرسید، و جملۀ اهل مجلس بدیدند و فریاد از خلق برآمد و حالتها رفت. بوعلی سوگند خورد که من بچشم خویش دیدم.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۲
کمال الدین بوسعید عمم گفت کی با پدرم خواجه بوسعید و جدم خواجه بوطاهر رحمةاللّه علیهم به سرخس شدیم، پیش نظام الملک به سلام، گفت در آن وقت که شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز به طوس آمده، من کودک بودم. با جمعی کودکان بر سر کوی ترسایان ایستاده بودم، شیخ میآمد با جمعی، چون فرا نزدیک ما رسید روی به جمع خویش کرد و گفت هر کرا میباید کی خواجۀ جهان را بیند اینک آنجا ایستاده است، و اشارت بما کرد ما در یکدیگر مینگریستیم به تعجب کی، تا این سخن کرامیگوید، که ما همه کودکان بودیم و ندانستیم. امروز از آن تاریخ چهل سالست، اکنون معلوم شد کی این اشارات بما میکردست.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳
خواجه ابوالقسم هاشمی حکایت کرد که من هفده ساله بودم کی شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز بطوس آمد و پدرم رئیس طوس بود و مرید شیخ، هر روز به خانقاه استاد ابواحمد آمدی به مجلس شیخ، و مرا با خویشتن آوردی. و مرا چنانک. پس شبی آن زن پیغام فرستاد که من به عروسی میشوم، توگوش دار که تا من چون بازآیم تو را بینم. من بر بام بنشستم و شب دور درکشید و مرا خواب گرفت. من با خویشتن این بیت میگفتم تا درخواب نشوم. بیت:
در دیده بجای خواب آبست مرا
زیرا که بدیدنت شتابست مرا
گویند بخسب تا بخوابش بینی
ای بیخردان چه جای خوابست مرا
این بیت میگفتم، خوابم در ربود ودر خواب ماندم، تا آن ساعت کی مؤذن بانگ نماز کرد از خواب درآمدم، هیچ کس را ندیدم.دیگر روز با پدر به مجلس شیخ شدم و بر زبر سر پدر باستادم. شیخ را از محبت راه حقّ سؤال کردند و او درین معنی سخنی میفرمود کی در راه جست و جوی آدمی بنگر تا چه مایه رنج بری و حیله کنی تا به مقصود رسی یا نرسی، نارفته در راه حقّ به مقصود چون توان رسید، کی اینک دوش محبوبی وعدۀ داد این جوان را، و اشارت بما کرد، یک نیمۀ شب بیخواب بود و میگفت: در دیده به جای خواب آبست مرا. دیگر چه ای جوان؟ خواجه بوالقسم گفت من هیچ نگفتم از شرم، دیگر بار بازگفت، من بیفتادم و از دست بشدم، چون بهوش آمدم شیخ گفت: چون در دیده بجای خواب آبست ترا، چرا خفتی تا از مقصود بازماندی؟ و بیت جمله بگفت. خلق به یکبار به فریاد آمدند و من بیهوش و از دست رفته، شیخ مرا گفت ترا این قدر بس باشد، حالتها رفت و خرقها انداختند. پدرم خرقها بدعوتی بازخرید. پس چون شیخ بسرای ما آمد پدرم از شیخ درخواست کرد کی اگر آب خوری از دست بوالقسم خور. و من زبر سر شیخ با کوزه در دست استاده، شیخ دوبار از دست من آب خورد و مرا گفت نیک مرد خواهی بود. هشتاد و یک سال عمر من بود هرگز بر من حرام نرفت، از حرمت گفت شیخ، و خدمت هیچ مخلوق نکردم و با هیچ کس بد نکردم. صاحب واقعۀ این دو کرامت شیخ من بودم.
در دیده بجای خواب آبست مرا
زیرا که بدیدنت شتابست مرا
گویند بخسب تا بخوابش بینی
ای بیخردان چه جای خوابست مرا
این بیت میگفتم، خوابم در ربود ودر خواب ماندم، تا آن ساعت کی مؤذن بانگ نماز کرد از خواب درآمدم، هیچ کس را ندیدم.دیگر روز با پدر به مجلس شیخ شدم و بر زبر سر پدر باستادم. شیخ را از محبت راه حقّ سؤال کردند و او درین معنی سخنی میفرمود کی در راه جست و جوی آدمی بنگر تا چه مایه رنج بری و حیله کنی تا به مقصود رسی یا نرسی، نارفته در راه حقّ به مقصود چون توان رسید، کی اینک دوش محبوبی وعدۀ داد این جوان را، و اشارت بما کرد، یک نیمۀ شب بیخواب بود و میگفت: در دیده به جای خواب آبست مرا. دیگر چه ای جوان؟ خواجه بوالقسم گفت من هیچ نگفتم از شرم، دیگر بار بازگفت، من بیفتادم و از دست بشدم، چون بهوش آمدم شیخ گفت: چون در دیده بجای خواب آبست ترا، چرا خفتی تا از مقصود بازماندی؟ و بیت جمله بگفت. خلق به یکبار به فریاد آمدند و من بیهوش و از دست رفته، شیخ مرا گفت ترا این قدر بس باشد، حالتها رفت و خرقها انداختند. پدرم خرقها بدعوتی بازخرید. پس چون شیخ بسرای ما آمد پدرم از شیخ درخواست کرد کی اگر آب خوری از دست بوالقسم خور. و من زبر سر شیخ با کوزه در دست استاده، شیخ دوبار از دست من آب خورد و مرا گفت نیک مرد خواهی بود. هشتاد و یک سال عمر من بود هرگز بر من حرام نرفت، از حرمت گفت شیخ، و خدمت هیچ مخلوق نکردم و با هیچ کس بد نکردم. صاحب واقعۀ این دو کرامت شیخ من بودم.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۴
آوردهاند کی روزی شیخ بوسعید و شیخ ابوالقسم گرگانی قدس اللّه ارواحهم در طوس باهم نشسته بودند بر یک تخت، و جمعی درویشان پیش ایشان ایستاده، به دل درویشی بگذشت که آیا منزلت این دو بزرگ چیست؟ شیخ بوسعید حالی روی بدان درویش کرد و گفت: هرک خواهد کی دو پادشاه بهم بیند، بر یک تخت و بر یک دل، گودرنگر! درویش چون این سخن بشنید در آن هر دو بزرگ نگاه کرد، حقّ سبحانه و تعالی حجاب از چشم آن درویش برداشت تا صدق سخن شیخ بر دل او کشف گشت و بزرگواری ایشان بدانست. بر دلش برگذشت که آیا خداوند را تبارک و تعالی امروز در زمین بندۀ هست بزرگوارتر ازین هر دو شخص؟ شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز در حال روی بدان درویش کرد و گفت: مختصر ملکی بود کی هر روزی درآن ملک چون بوسعید و بوالقسم هفتاد هزار نرسد وهفتاد هزار بنرسد. این میگفت و میگمارید.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۵
چون شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز چند روز به طوس مقام کرد، قصد نشابور کرد. خواجه محمود مرید کی در نشابور بود، مردی بزرگ بود، چنانک مریدان را بر او فرستادی و گفتی محمود راه بری نیکست. یک روز این محمود مرید گفت دوش در خواب دیدم کی کوه طوس کی از سوی نشابورست بشکافتی و ماه از میان آن بیرون آمدی. خواجه محمود گفت تا ما ترتیب طبخی سازیم دراز شود، حالی از بازار سر بریان باید آورد. سفره بنهادند و سر بریان پیش نهادند. شیخ گفت مبارک باد،از سر در گرفتیم. چون فارغ شدند خواجه محمود مرید گفت ای شیخ حمام را چه گویی؟ شیخ گفت باید رفت. شیخ با جمع به حمام شدند. چون سجادۀ شیخ باز افکندند، جماعتی ازاری که پاکیزهتر بود پیش شیخ آوردند. خواجه محمود دستار را از سر فرو گرفت و بوسی برداد و پیش شیخ داشت. شیخ گفت مبارک چون محمود کلاه بنهاد دیگران را خطری نباشد. از وی بستد وفرا میان زد و به حمام دررفت. چون آن روز بر آسودند، دیگر روز شیخ را در خانقاه کوی عدنی کویان مجلس نهادند. در اول مجلس از شیخ سؤال کردند کی اینجا بزرگیست کی او را ابوالقسم قشیری گویند، میگوید کی بنده بدو قدم بخدای رسد. شیخ گفت کی نه، ایشان میگویند کی بنده بیک قدم بخدای رسد. مریدان استاد امام نزدیک استاد امام آمدند و این سخن بگفتند، استاد امام گفت: نپرسیدید کی چگونه؟ دیگر روز از شیخ سؤال کردند که دی گفتی کی بیک قدم بخدای رسند. شیخ گفت بلی امروز همین میگویم. گفتند چون ای شیخ؟ گفت میان بنده و حقّ یک قدمست و آن آنست که قدم از خود بیرون نهی تا بحقّ رسی، چون شیخ این سخن بگفت بر در خانقاه طوافی آوازی داد کی کَماو همه نعمتی! شیخ گفت. از آن عاقل بشنوید و کار بندید. کم آیید و همه شمایید. پس گفت:
فا ساختن و خوی خوش و صفراهیچ
تا عشق میان ما بماند بیپیچ
مریدان استاد پیش امام حکایت کردند.استاد گفت چنان است کی او میگوید. و شیخ هر روز مجلس میگفتی و هر کرا چیزی بدل برگذشتی دادی چنانک آنکس را معلوم شدی، و باز با سر سخن شدی. و اهل نشابور بیکبار بر شیخ اقبال کردند و روی بوی نهادند و شیخ در میان سخن شعر و بیت میگفتی و دعوتهای با تکلف میکردی و پیوسته سماع میکردند در پیش وی، و ازین سبب جملۀ ایمۀ فرق با شیخ بانکار بودند.
فا ساختن و خوی خوش و صفراهیچ
تا عشق میان ما بماند بیپیچ
مریدان استاد پیش امام حکایت کردند.استاد گفت چنان است کی او میگوید. و شیخ هر روز مجلس میگفتی و هر کرا چیزی بدل برگذشتی دادی چنانک آنکس را معلوم شدی، و باز با سر سخن شدی. و اهل نشابور بیکبار بر شیخ اقبال کردند و روی بوی نهادند و شیخ در میان سخن شعر و بیت میگفتی و دعوتهای با تکلف میکردی و پیوسته سماع میکردند در پیش وی، و ازین سبب جملۀ ایمۀ فرق با شیخ بانکار بودند.