عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸
ای دل و جان زندگانی من
غم تو برده شادمانی من
کردم از چشم و دل شراب و کباب
می نیایی به میهمانی من
دو جهان ترک کرده‌ام که توی
این جهانی و آن جهانی من
اندرین باب شعر ای عطار
نیست اندر زمانه ثانی من
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹
میل درکش روی آن دلبر ببین
عقل گم کن نور آن جوهر ببین
روح را در سر او حیران نگر
عقل را در کار او مضطر ببین
در ره عشقش که سر گوی ره است
صد هزاران سرور بی سر ببین
جان مشتی عاشق دل سوخته
خوش نفس چون عود در مجمر ببین
پیش شمع آفتاب روی او
عقل را پروانهٔ بی‌پر ببین
چند بینی آنچه آن ناید به کار
جوهری دل شو و گوهر ببین
پس به نور آن گهر چندان که هست
ذره‌های کون خشک و تر ببین
گر ندیدی آفتاب نور بخش
سحر عطار سخن گستر ببین
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰
بار دیگر روی زیبایی ببین
عقل و جان را تازه سودایی ببین
از غم آن پیچ زلف بیقرار
زاهدان را ناشکیبائی ببین
در جمالش هر که را آن چشم هست
تا ابد در خود تمنایی ببین
در میان اهل دل هر ساعتش
غارتی نو تازه غوغایی ببین
عاشقان را نقد عشق او نگر
فارغ از امروز و فردایی ببین
بر سر میدان رسوایی عشق
عالمی را همچو شیدایی ببین
در بیابان‌های بی پایان او
هر زمانی شیب و بالایی ببین
گر ندیدی دل به زیر بار عشق
شبنمی در زیر دریایی ببین
گاه جان را در تک و پویی نگر
گاه دل را در تمنایی ببین
تا که سودای وصالش می‌پزم
بر منش هر لحظه صفرایی ببین
گفتمش جانا دل عطار کو
گفت خود گم کرده‌ای جایی ببین
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲
هر که جان درباخت بر دیدار او
صد هزاران جان شود ایثار او
تا توانی در فنای خویش کوش
تا شوی از خویش برخودار او
چشم مشتاقان روی دوست را
نسیه نبود پرتو رخسار او
نقد باشد اهل دل را روز و شب
در مقام معرفت دیدار او
دوست یک دم نیست خاموش از سخن
گوش کو تا بشنود گفتار او
پنبه را از گوش بر باید کشید
بو که یکدم بشنوی اسرار او
نور و نار او بهشت و دوزخ است
پای برتر نه ز نور و نار او
دوزخ مردان بهشت دیگران است
درگذر زین هر دو در زنهار او
کز امید وصل و از بیم فراق
جان مردان خون شد اندر کار او
عاشقان خسته دل بین صد هزار
سرنگون آویخته از دار او
همچو مرغ نیم بسمل مانده‌اند
بیخود و سرگشته از تیمار او
صد هزاران رفته‌اند و کس ندید
تا که دید از رفتگان آثار او
زاد عطار اندرین ره هیچ نیست
جز امید رحمت بسیار او
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳
ای چو گویی گشته در میدان او
تا ابد چون گوی سرگردان او
همچو گویی خویشتن تسلیم کن
پس به سر می‌گرد در میدان او
جان اگر زو داری و جانانت اوست
تن فرو ده درخم چوگان او
سوز عشقش بس بود در جان تو را
دل منه بر وصل و بر هجران او
با وصال و هجر او کاریت نیست
اینت بس یعنی که عشقت زان او
این کمالت بس که در وادی عشق
خویش را بینی همی حیران او
تو که‌ای در راه عشقش قطره‌ای
غرقه در دریای بی پایان او
وانگه از هر سوی می‌پرسی خبر
تا کجا دارد کسی دیوان او
تن زن ای عطار و جان پروانه وار
برفشان چون در رسد فرمان او
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴
ای صبا گر بگذری بر زلف مشک افشان او
همچو من شو گرد یک یک حلقه سرگردان او
منت صد جان بیار و بر سر ما نه به حکم
وز سر زلفش نشانی آر ما را زان او
گاه از چوگان زلفش حلقهٔ مشکین ربای
گاه خود را گوی گردان در خم چوگان او
خوش خوش اندر پیچ زلفش پیچ تا مشکین کنی
شرق تا غرب جهان از زلف مشک افشان او
نی خطا گفتم ادب نیست آنچه گفتم جهد کن
تا پریشانی نیاید زلف عنبرسان او
گر مرا دل زنده خواهی کرد جامی جانفزای
نوش کن بر یاد من از چشمهٔ حیوان او
گر تو جان داری چه کن بر کن به دندان پشت دست
چون ببینی جانفزایی لب و دندان او
گو فلانی از میان جانت می‌گوید سلام
گو به جان تو فرو شد روز اول جان او
جان او در جان تو گم گشت و دل از دست رفت
درد او از حد بشد گر می‌کنی درمان او
چون رسی آنجا اجازت خواه اول بعد از آن
عرضه کن این قصهٔ پر درد در دیوان او
چشم آنجا بر مگیر از پشت پای و گوش‌دار
ورنه حالی بر زمین دوزد تو را مژگان او
هرچه گوید یادگیر و یک به یک بر دل نویس
تا چنان کو گفت برسانی به من فرمان او
چند گریی ای فرید از عشق رویش همچو شمع
صبح را مژده رسان از پستهٔ خندان او
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵
ای صبا برگرد امشب گرد سر تاپای او
صد هزاران سجده کن در عشق یک یک جای او
جان ما را زندهٔ جاوید گردانی به قطع
گر نسیمی آوری از زلف عنبرسای او
گر سر انگشت بی حرمت به زلف او بری
دشنهٔ خونین خوری از نرگس شهلای او
پیک راهی تو به شمع روی او منگر بسی
تا نگردی همچو من پروانه نا پروای او
نیست دستوری که آری چهرهٔ او در نظر
کز نظر آزرده گردد چهرهٔ زیبای او
گر تو خواهی کرد کاری صد جهان جان وام کن
پس برافشان جمله بر روی جهان آرای او
جام جم پر آب خضر از دست عیسی چون خورند
همچنان خور شربتی از جام جان افزای او
منتظر بنشسته‌ام تا تحفه آری زودتر
سر به مهرم یک شکر از لعل گوهر زای او
جهد کن تا آن سمن را بر نیازاری به گرد
خاصه آن ساعت که روی آری به خاک پای او
تا نسازی چشم را از خاک پایش توتیا
کی توانی شد به چشم خویشتن بینای او
غسل ناکرده مرو تر دامن آنجا زینهار
زانکه نتوان کرد الا پاک دامن رای او
غسل کن اول به آب دیدهٔ من هفت بار
تا طهارت کرده گردی گرد هفت اعضای او
گر زیان کردی دل و دین در ره او ای فرید
سود تو در هر دو عالم بس بود سودای او
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶
ای سراسیمه مه از رخسار تو
سرو سر در پیش از رفتار تو
ذره‌ای است انجم زخورشید رخت
نقطه‌ای است افلاک از پرگار تو
گل که باشد پیش رخسارت از آنک
عقل کل جزوی است از رخسار تو
پر شکر شد شرق تا غرب جهان
از شکرریز شکر گفتار تو
چشم گردد ذره ذره در دو کون
بر امید ذره‌ای دیدار تو
گنج پنهانی تو ای جان و جهان
جان شعاع تو جهان آثار تو
چون تو هستی هر زمان در خورد تو
پس که خواهد بود جز تو یار تو
چون کسی را نیست یارا در دو کون
هست هر دم تیزتر بازار تو
صد هزاران جان فروشد هر نفس
کس نیامد واقف اسرار تو
بیش می‌دانم هزار و صد هزار
از فلک سرگشته‌تر در کار تو
دم به دم می‌آفریند آنچه هست
و آفریدن نیست جز اظهار تو
خود نمی‌استد دمی یک ذره چیز
تا نثار تو شود ایثار تو
هر زمانی صد هزاران عالم است
کان نثار توست انمودار تو
تا ابد هرگز نبیند ذره‌ای
خواری و غم هر که شد غمخوار تو
زان حسین از دار تو منصور شد
کز هزاران تخت بهتر دار تو
گر همه آفاق عالم پر گل است
زان همه گل خوشترم یک خار تو
صد سپه هرلحظه گر ظاهر شود
برهم اندازم به استظهار تو
می‌بچربد بر جهانی خوش دلی
در دل من ذره‌ای تیمار تو
روی گردانید عطار از دو کون
در لحد آورد و در دیوار تو
عالمی در هستی خود مانده‌اند
زین جهت شد نیست خود عطار تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷
ماییم دل بریده ز پیوند و ناز تو
کوتاه کرده قصهٔ زلف دراز تو
تا ترکتاز هندوی زلف تو دیده‌ام
زنگی دلم ز شادی بی ترکتاز تو
هرگز نساخت در ره عشاق پرده‌ای
کان راست بود ترک کج پرده ساز تو
سر در نشیب مانده‌ام از غم چو مست عشق
از شوق زلف عنبری سرفراز تو
گر بود پیش قامت تو سرو در نماز
آزاد شد ز قامت تو در نماز تو
خطت که آفتاب رخت را روان بود
زان خط محقق است که شد نسخ ناز تو
نی نی که هست خط تو سرسبز طوطیی
پرورده است از شکر دلنواز تو
شهباز حسن تو چو ز خط یافت پر و بال
طوطی گرفت غاشیهٔ دلنواز تو
هر روز احتراز تو بیش است سوی من
از حد گذشت شوق من و احتراز تو
از بس که هست در ره سودای تو طلسم
واقف نگشت هیچ‌کس از گنج راز تو
چون از کسی حقیقت رویت طلب کنم
چون کس نبود محرم کوی مجاز تو
سر باز زن چو شمع به گازی فرید را
گر سر دمی چو شمع بتابد ز گاز تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸
تا دل ز دست بیفتاد از تو
تن به اندوه فرو داد از تو
دل من گشت چو دریایی خون
چشم من چشمهٔ خون زاد از تو
تا دلم بندهٔ سودای تو شد
نیستم یک نفس آزاد از تو
چند در خون دلم گردانی
طاقتم نیست که فریاد از تو
لیک فریاد نمی‌دارد سود
گر زیانیم بود باد از تو
تا ز عمرم نفسی می‌ماند
خامشی از من و بیداد از تو
خامشی به به چنین دل که مراست
شرمم آید که کنم یاد از تو
در ره عشق تو شادیم مباد
گر نیم من به غمت شاد از تو
شادمانیم نباشد که مرا
کار با درد تو افتاد از تو
دل عطار چو درد تو نیافت
شد درین واقعه بر باد از تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹
ای مرا زندگی جان از تو
زنده بینم همه جهان از تو
به زمین می فرو شود خورشید
هر شب از شرم، پر فغان از تو
گر زبانی دهی به یک شکرم
شکر گویم به صد زبان از تو
دست چون در کمر کنم با تو
که کمر ماند بی میان از تو
بار ندهی و پیش خود خوانی
این چه شیوه است صد فغان از تو
دل ز من بردی و نگفتم هیچ
لیک جان کرده‌ام نهان از تو
نتوانم که باز خواهم دل
که مرا هست بیم جان از تو
جان رها کن به من چو دل بردی
کین بدادم ز بیم آن از تو
دعوی صبر چون کنم که مرا
صبر کفر است یک زمان از تو
اثر وصل تو کسی یابد
که شود محو جاودان از تو
تا نشانی ز خلق می‌ماند
نتوان یافت نشان از تو
عاشقان را خط امان دادی
نیست عطار را امان از تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰
هر زمان شوری دگر دارم ز تو
هر نفس دل خسته‌تر دارم ز تو
بر بساط عشق تو هر دو جهان
می ببازم تا خبر دارم ز تو
خاک بر فرقم اگر جز خون دل
هیچ آبی بر جگر دارم ز تو
چون ندارم هیچ آبی بر جگر
پس چگونه چشم تر دارم ز تو
نه که چشم من تر است از خون دل
زانکه دل خون تا به سر دارم ز تو
این دل یکتای من شد تو به تو
هر تویی عشق دگر دارم ز تو
نی خطا گفتم که در دل توی نیست
هم توی تویی اگر دارم ز تو
گفته بودی دل ز من بردار و رو
دل چو خون شد من چه بردارم ز تو
هر شبی چون شمع بی‌صبح رخت
سوز و تفی تا سحر دارم ز تو
چون برآید صبح همچون آفتاب
زرد رویی در بدر دارم ز تو
همچو چنگی هر رگی در پرده‌ای
سوی دردی راه بر دارم ز تو
همچو نی دل پر خروش و تن نزار
جزو جزوم نوحه‌گر دارم ز تو
ماه رویا کار من از دست شد
تا کی آخر دست بردارم ز تو
کوه غم برگیر از جانم از آنک
دست با غم در کمر دارم ز تو
خیز ای عطار و سر در عشق باز
تا کی آخر دردسر دارم ز تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱
ای خرد را زندگی جان ز تو
بندگی از عقل و جان فرمان ز تو
هر زمان قسم دل پر درد من
صد هزاران درد بی درمان ز تو
گر ز من جان می‌بری از یک سخن
باز یابم بی سخن صد جان ز تو
من نیم اما همه زشتی ز من
تو نه‌ای اما همه احسان ز تو
پای از سر کرده سر از پای چرخ
مانده بس حیران و سرگردان ز تو
قطرهٔ اشکم که آن را نیست حد
هست در هر قطره صد طوفان ز تو
روز و شب بر جان من درد و دریغ
چند بارد بی‌تو چون باران ز تو
یوسف عهدی برون آی از حجاب
تا برون آیم ازین زندان ز تو
ذره ذره در زمین و آسمان
چند خواهم داشتن دیوان ز تو
با عدم بر جمله و پیدا بباش
تا شود هر دو جهان پنهان ز تو
تو نقاب از چهره برگیری بس است
خلق خود گردند جان افشان ز تو
وارهان عطار را یکبارگی
تا بسوزد این دل بریان ز تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲
می‌روم بر خاک دل پر خون ز تو
زاد راهم درد روزافزون ز تو
در دو عالم نیست کاری با کسم
کز همه کس فارغم بیرون ز تو
تا به کی بر در نهم درانتظار
صد هزاران چشم چون گردون ز تو
چند ریزم از سر یک یک مژه
همچو باران اشک بر هامون ز تو
تو بتاز از ناز شبرنگ جمال
تا نتازد اشک من گلگون ز تو
تخت بنهادی میان خون دل
تا بگردند اهل دل در خون ز تو
می‌فرود آید به جان غمکشم
هر نفس صد درد دیگرگون ز تو
گر تو یک درد مرا معجون کنی
کی کنم با خاک و خون معجون ز تو
رحم کن زین بیش زنجیرم مکش
زانکه بس زار است این مجنون ز تو
وصل تو هرگز نیابد هیچکس
من طمع چون دارم آن اکنون ز تو
لیک کی گردد امیدم منقطع
هر دمم صد وعدهٔ موزون ز تو
یک رهم یکرنگ گردان در فنا
چند گردم همچو بوقلمون ز تو
تا فرید از خویش بی اثبات گشت
محو شد در عالم بیچون ز تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳
برخاست شوری در جهان از زلف شورانگیز تو
بس خون که از دلها بریخت آن غمزهٔ خون‌ریز تو
ای زلفت از نیرنگ و فن کرده مرا بی خویشتن
شد خون چشمم چشمه زن از چشم رنگ آمیز تو
در راه تو از سرکشان نی یاد مانده نی نشان
چون کس نماند اندر جهان تا کی بود خون‌ریز تو
شد بی تو ای شمع چگل دیوانگی بر من سجل
از حد گذشت ای جان و دل درد من و پرهیز تو
آنها که مردان رهند از شوق تو جان می‌دهند
شیران همه گردن نهند از بیم دست آویز تو
از شوق روی چون مهت گردن کشان درگهت
چون مرغ بسمل در رهت مست از خط نوخیز تو
بی روی تو ای دل گسل درماندهٔ پایی به گل
عطار شد شوریده دل از چشم شورانگیز تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴
ای جلوه‌گر عالم، طاوس جمال تو
سرسبزی و شب رنگی وصف خط و خال تو
بدری که فرو شد زو خورشید به تاریکی
در دق و ورم مانده از رشک هلال تو
صد مرد چو رستم را چون بچهٔ یک روزه
پرورده به زیر پر سیمرغ جمال تو
زان درفکند خود را خورشید به هر روزن
تا بو که به دست آرد یک ذره وصال تو
مه گرچه به روز و شب دواسبه همی تازد
نرسد به رخ خوب خورشید مثال تو
گفتم ز خیال تو رنگی بودم یک شب
خود هم تک برق آمد شبرنگ خیال تو
گفتی که تو را از من صبر است اگر خواهی
کشتن شودم واجب از گفت محال تو
عطار به وصافی گرچه به کمال آمد
شد گنگ زبان او در وصف کمال تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵
ای دل و جان کاملان، گم شده در کمال تو
عقل همه مقربان، بی خبر از وصال تو
جمله تویی به خود نگر جمله ببین که دایما
هجده هزار عالم است آینهٔ جمال تو
تا دل طالبانت را از تو دلالتی بود
هرچه که هست در جهان هست همه مثال تو
جملهٔ اهل دیده را از تو زبان ز کار شد
نیست مجال نکته‌ای در صفت کمال تو
چرخ رونده قرن‌ها بی سر و پای در رهت
پشت خمیده می‌رود در غم گوشمال تو
تا ابدش نشان و نام از دو جهان بریده شد
هر که دمی جلاب خورد از قدح جلال تو
مانده‌اند دور دور اهل دو کون از رهت
زانکه وجود گم کند خلق در اتصال تو
خشک شدیم بر زمین پرده ز روی برفکن
تا لب خشک عاشقان تر شود از زلال تو
گرچه فرید در جهان هست فصیح‌تر کسی
رد مکنش که در سخن هست زبانش لال تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
ای غذای جان مستم نام تو
چشم عقلم روشن از انعام تو
عقل من دیوانه جانم مست شد
تا چشیدم جرعه‌ای از جام تو
شش جهت از روی من شد همچو زر
تا بدیدم سیم هفت اندام تو
حلقهٔ زلف توام دامی نهاد
تا به حلق آویختم در دام تو
دشنهٔ چشمت اگر خونم بریخت
جان من آسوده از دشنام تو
گفته بودی کز توام بگرفت دل
جان بده تا خط کشم در نام تو
منتظر بنشسته‌ام تا در رسد
از پی جان خواستن پیغام تو
وعده دادی بوسه‌ای و تن زدی
تا شدم بی صبر و بی آرام تو
وام داری بوسه‌ای و از تو من
بیشتر دل بسته‌ام در وام تو
وام نگذاری و گویی بکشمت
از تقاضاهای بی هنگام تو
بوسه در کامت نگه‌دار و مده
گر بدین بر خواهد آمد کام تو
کی چو شمعی سوختی عطار دل
گر نبودی همچو شمعی خام تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷
ای جگر گوشهٔ جانم غم تو
شادی هر دو جهانم غم تو
به جهانی که نشان نیست ازو
غم تو داد نشانم غم تو
گر ز مژگانت جراحت رسدم
زود برهاند از آنم غم تو
زان جراحت چه غمم باشد از آنک
بس بود مرهم جانم غم تو
جملهٔ سود و زیانم غم توست
ای همه سود و زیانم غم تو
ز غمت با که برآرم نفسی
که فرو بست زبانم غم تو
گفتم آهی کنم از دست غمت
ندهد هیچ امانم غم تو
گرچه پیش آمدم انگشت زنان
کرد انگشت زنانم غم تو
هست در هر دو جهان تا به ابد
همه پیدا و نهانم غم تو
گر درآید به کنار تو فرید
در رباید ز میانم غم تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹
آنچه با من می‌کند سودای تو
می‌کشم چون نیست کس همتای تو
با خیالی آمد از خجلت هلال
پیش بدر عارض زیبای تو
بر گشاید کار هر دو کون را
یک گره از زلف عنبرسای تو
تو ز خون پوشیده قوس قامتم
از خدنگ نرگس رعنای تو
هیچ کارم نیست جز جان کاستن
بر امید لعل جان‌افزای تو
جای آن داری که صد صد را کشند
لیک بر یک جای یک یک جای تو
تو چو شمعی وین جهان و آن جهان
راست چون پروانه ناپروای تو
کی رسم من بی سر و پا در تو زانک
بی سر و پای است سر تا پای تو
صد هزاران قرن باید خورد خون
تا توانم کرد یکدم رای تو
کی توانم پخت سودای تو من
هست سودای تو بر بالای تو
گر شود هر ذره صد دوزخ مدام
هم نگردد پخته یک سودای تو
دم فرو بست از سخن اینجا فرید
تا کند غواصی دریای تو