عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
بر عارض تو خط، چو پراکنده می شود
ترک فلک غلام ترا بنده می شود
آن دم نبات را نکند هیچ کس قبول
کان لعل شکرین تو پر خنده می شود
دانی که چیست نرگس مخمور سر به پیش
از چشمهای مست تو شرمنده می شود
آن را که کشت غمزه شوخ تو بی گناه
چون از لبت شنود سخن زنده می شود
گویی که دل چراست برین آستان مقیم
جانا سگان کوی ترا انده می شود
از خون مشوی دامن رعنای خویش را
کز چشم عاشقان تو زاینده می شود
وا حرتا که از سر کوی تو نامید
صوفی مستمند تو برکنده می شود
ترک فلک غلام ترا بنده می شود
آن دم نبات را نکند هیچ کس قبول
کان لعل شکرین تو پر خنده می شود
دانی که چیست نرگس مخمور سر به پیش
از چشمهای مست تو شرمنده می شود
آن را که کشت غمزه شوخ تو بی گناه
چون از لبت شنود سخن زنده می شود
گویی که دل چراست برین آستان مقیم
جانا سگان کوی ترا انده می شود
از خون مشوی دامن رعنای خویش را
کز چشم عاشقان تو زاینده می شود
وا حرتا که از سر کوی تو نامید
صوفی مستمند تو برکنده می شود
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
هر شب من و غمهای تو و روی به دیوار
جز شمع نسوزد دل کس بر من افگار
در عشق جفا و ستم و جور رقیبان
این هر سه بلا را بکشم آه به ناچار
در کوی سلامت شرف عشق مجاب است
ترک سر و دستار کن و باده به دست آر
غمهای تو این نوع که آورد به من رو
جان در سرو کار تو کنم عاقبت کار
شوری است به دور قمر و فتنه عالم
بد عارض زیبای تو آن زلف سیه کار
پابوس توام دست دهد عاقبت الامر
گر بخت شود بر من بیچاره مددگار
صوفی چه کنی ناله شبها ز فراقش
بختت چو به خواب است چه از دیده بیدار
جز شمع نسوزد دل کس بر من افگار
در عشق جفا و ستم و جور رقیبان
این هر سه بلا را بکشم آه به ناچار
در کوی سلامت شرف عشق مجاب است
ترک سر و دستار کن و باده به دست آر
غمهای تو این نوع که آورد به من رو
جان در سرو کار تو کنم عاقبت کار
شوری است به دور قمر و فتنه عالم
بد عارض زیبای تو آن زلف سیه کار
پابوس توام دست دهد عاقبت الامر
گر بخت شود بر من بیچاره مددگار
صوفی چه کنی ناله شبها ز فراقش
بختت چو به خواب است چه از دیده بیدار
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
گل نورسته من عزم چمن دارد باز
می کند روح و روان در عقب او پرواز
نه منم مایل آن حلقه گیسو تنها
همه کس را به جهان هست هوس عمر دراز
هر شبی سوز دل خویش بگویم با شمع
پیش او نیست چو روشن صفت سوز و گداز
نکند مرغ دلم جز سرکویش منزل
همچو شاهین که به سر پنجه شه آید باز
می کند میل به آن طاق دو ابرو عابد
روی آرند به محراب بلی اهل نماز
تا تو از بند خود آزاد نگردی چون نی
نشوی محرم اسرار و نگردی دمساز
خواست صوفی که کند راز دل خود نهان
اشک خونی است دمادم شده او را غماز
می کند روح و روان در عقب او پرواز
نه منم مایل آن حلقه گیسو تنها
همه کس را به جهان هست هوس عمر دراز
هر شبی سوز دل خویش بگویم با شمع
پیش او نیست چو روشن صفت سوز و گداز
نکند مرغ دلم جز سرکویش منزل
همچو شاهین که به سر پنجه شه آید باز
می کند میل به آن طاق دو ابرو عابد
روی آرند به محراب بلی اهل نماز
تا تو از بند خود آزاد نگردی چون نی
نشوی محرم اسرار و نگردی دمساز
خواست صوفی که کند راز دل خود نهان
اشک خونی است دمادم شده او را غماز
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
بدان امید که ناگه ببینم آن رویش
به هر بهانه برم روزگار در کویش
ز شوق دیدن خالش کشیم ناله و آه
من شکسته چها می کشم ز هندویش
کشیده نیل بر ابرو ز بهر چشم بد او
نظر کنید چو نو شد هلال ابرویش
به کوی خویش دهد صد هزار سر بر باد
ز بام قصر چو افتد نظر به هر سویش
دگر امید خلاصی مدار در عالم
دلا شدی چو اسیر کمند گیسویش
چه جای من که دل از زاهدان گوشه نشین
به سحر می برد آن غمزه های جادویش
به سر ندارد از آن مه، به سر رود صوفی
به کوی او به تمنای دیدن رویش
به هر بهانه برم روزگار در کویش
ز شوق دیدن خالش کشیم ناله و آه
من شکسته چها می کشم ز هندویش
کشیده نیل بر ابرو ز بهر چشم بد او
نظر کنید چو نو شد هلال ابرویش
به کوی خویش دهد صد هزار سر بر باد
ز بام قصر چو افتد نظر به هر سویش
دگر امید خلاصی مدار در عالم
دلا شدی چو اسیر کمند گیسویش
چه جای من که دل از زاهدان گوشه نشین
به سحر می برد آن غمزه های جادویش
به سر ندارد از آن مه، به سر رود صوفی
به کوی او به تمنای دیدن رویش
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بجز صبا ز که جویم نشان دلبر خویش
من شکسته چو محرومم از صنوبر خویش
نشانده ام به لب جویبار دیده کنون
خیال قامت شمشاد سایه پرور خویش
به غیر کوی تو دیگر کجا برم ای دوست
لبان خشک و رخ زرد و دیده تر خویش
بگفتمش بنویسم غمی به او دل گفت
مگر روان چو قلم بگذری تو از سر خویش
نمی کند به من او التفات وه چه کنم
مگر فرشته فرود آورد برو پر خویش
ازین درم بمران زان که بی سبب نایم
سگان کوی ترا خوانده ام برادر خویش
به حال صوفی مسکین قلم بگرید زار
زشعرها که نویسد به روی دفتر خویش
من شکسته چو محرومم از صنوبر خویش
نشانده ام به لب جویبار دیده کنون
خیال قامت شمشاد سایه پرور خویش
به غیر کوی تو دیگر کجا برم ای دوست
لبان خشک و رخ زرد و دیده تر خویش
بگفتمش بنویسم غمی به او دل گفت
مگر روان چو قلم بگذری تو از سر خویش
نمی کند به من او التفات وه چه کنم
مگر فرشته فرود آورد برو پر خویش
ازین درم بمران زان که بی سبب نایم
سگان کوی ترا خوانده ام برادر خویش
به حال صوفی مسکین قلم بگرید زار
زشعرها که نویسد به روی دفتر خویش
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
ای رخت مایه عیش و طرب اهل نشاط
در دل من غم و اندوه تو خوشتر ز شماط
پیش اسب تو نهادم رخ و ای شاه هنوز
می کشم بار فراق تو چو فیلان به بساط
گشته آویخته در بند قبایش دل من
مگر از رشته جان دوخته آن را خیاط
دل به دنیا منه و باده خور و شاد بزی
زان که عاقل به سفر می ننهد دل به رباط
چه روم سوی گلستان به تماشا، چو مرا
نیست از دولت غمهای تو پروای نشاط
داغ سودای تو بر سینه چو آیم فردا
با همه جرم و گنه بگذرم آسان زصراط
ساخت صوفی به سرکوی ملامت منزل
کرد چون شهر دلش را سبب عشق احاط
در دل من غم و اندوه تو خوشتر ز شماط
پیش اسب تو نهادم رخ و ای شاه هنوز
می کشم بار فراق تو چو فیلان به بساط
گشته آویخته در بند قبایش دل من
مگر از رشته جان دوخته آن را خیاط
دل به دنیا منه و باده خور و شاد بزی
زان که عاقل به سفر می ننهد دل به رباط
چه روم سوی گلستان به تماشا، چو مرا
نیست از دولت غمهای تو پروای نشاط
داغ سودای تو بر سینه چو آیم فردا
با همه جرم و گنه بگذرم آسان زصراط
ساخت صوفی به سرکوی ملامت منزل
کرد چون شهر دلش را سبب عشق احاط
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
من که دیوانه آن سلسله موی توام
جان به لب آمده در آرزوی روی توام
نظری بر من دیوانه کن ای حور لقا
کین زمان همچو پری زنده من از بوی توام
ناوک غمزه رسد تا بدل از ترک دو چشم
در تمنای کمانخانه ابروی توام
مرده در خاک چو بیچاره نهم سر بر خشت
همچنان میل دل خسته بود سوی توام
از در خویش مران رحم کن از بهر خدا
که من آنجا به طفیل سگ آن کوی تو ام
سرو و شمشاد مرا در نظر آیند دو تا
آه تا شیفته قامت دلجوی توام
گفت آن سرو گل اندام که چونی صوفی
ای مراد من بیچاره دعاگوی توام
جان به لب آمده در آرزوی روی توام
نظری بر من دیوانه کن ای حور لقا
کین زمان همچو پری زنده من از بوی توام
ناوک غمزه رسد تا بدل از ترک دو چشم
در تمنای کمانخانه ابروی توام
مرده در خاک چو بیچاره نهم سر بر خشت
همچنان میل دل خسته بود سوی توام
از در خویش مران رحم کن از بهر خدا
که من آنجا به طفیل سگ آن کوی تو ام
سرو و شمشاد مرا در نظر آیند دو تا
آه تا شیفته قامت دلجوی توام
گفت آن سرو گل اندام که چونی صوفی
ای مراد من بیچاره دعاگوی توام
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
چشمه آب حیات است دهان یارم
از لب چون شکرش کام طمع می دارم
در همه کون و مکان غیر تو دلدارم نیست
جان کنم در سر و سودای تو در دل دارم
چه روم سوی گلستان و چمن را چه کنم
بی تو در دیده خونبار بود گل خارم
به چمن در نظر گل منشین بی پرده
که ترا در نظر غیر رواکی دارم
عاشق زارم و جز دیدن او ای واعظ
به نصیحت که کنی، باد هوا پندارم
مست این کار مرا قسمت روز ازلی
گر ترا دیده بیناست مکن انکارم
همچو صوفی سر و دستار به می بفروشم
جرعه ای باده به این حیله مگر دست آرم
از لب چون شکرش کام طمع می دارم
در همه کون و مکان غیر تو دلدارم نیست
جان کنم در سر و سودای تو در دل دارم
چه روم سوی گلستان و چمن را چه کنم
بی تو در دیده خونبار بود گل خارم
به چمن در نظر گل منشین بی پرده
که ترا در نظر غیر رواکی دارم
عاشق زارم و جز دیدن او ای واعظ
به نصیحت که کنی، باد هوا پندارم
مست این کار مرا قسمت روز ازلی
گر ترا دیده بیناست مکن انکارم
همچو صوفی سر و دستار به می بفروشم
جرعه ای باده به این حیله مگر دست آرم
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
گل جمال تو خواهم بهار را چه کنم
به پیش زلف تو من سبزه زار را چه کنم
اگر نهان کنم از خلق عشق آن مه را
فغان و آه دل بیقرار را چه کنم
چمن اگر چو نگارست تازه و خرم
چو ساعد تو نبینم نگار را چه کنم
مرا که سیب زنخدان یار می باید
به صحن باغ تماشای نار را چه کنم
اگر روم ز دیارش من این زمان، تا صبح
ازین دیار روم درد یار را چه کنم
شدست دیده مرا در غم تو چون جیحون
بیا بگوی لب جویبار را چه کنم
رقیب را نتوان دید بی رخش صوفی
چو رفت گل ز چمن زخم خار را چه کنم
به پیش زلف تو من سبزه زار را چه کنم
اگر نهان کنم از خلق عشق آن مه را
فغان و آه دل بیقرار را چه کنم
چمن اگر چو نگارست تازه و خرم
چو ساعد تو نبینم نگار را چه کنم
مرا که سیب زنخدان یار می باید
به صحن باغ تماشای نار را چه کنم
اگر روم ز دیارش من این زمان، تا صبح
ازین دیار روم درد یار را چه کنم
شدست دیده مرا در غم تو چون جیحون
بیا بگوی لب جویبار را چه کنم
رقیب را نتوان دید بی رخش صوفی
چو رفت گل ز چمن زخم خار را چه کنم
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
دارم دلی شکسته و جان فگار هم
در سر خیال باده و سودای یار هم
از وی جدا فکند مرا چرخ دون نواز
چون او نساخت آه به من روزگار هم
خواهی چو یار را، به جفای رقیب ساز
با وصل گل خوش است جفاهای خار هم
ما را ز دار بیم چرا می کند حسود
گر پای دارد او چه غم از پای دار هم
افلاس و عاشقی و جفای زمانه باز
افزود این همه به جفای نگار هم
عشق تو سرنوشت قضا بود این قدر
تقدیر کرده بود مرا کردگار هم
صوفی به صد زبان غم خود گر بیان کند
حقا یکی نگفته بود از هزار هم
در سر خیال باده و سودای یار هم
از وی جدا فکند مرا چرخ دون نواز
چون او نساخت آه به من روزگار هم
خواهی چو یار را، به جفای رقیب ساز
با وصل گل خوش است جفاهای خار هم
ما را ز دار بیم چرا می کند حسود
گر پای دارد او چه غم از پای دار هم
افلاس و عاشقی و جفای زمانه باز
افزود این همه به جفای نگار هم
عشق تو سرنوشت قضا بود این قدر
تقدیر کرده بود مرا کردگار هم
صوفی به صد زبان غم خود گر بیان کند
حقا یکی نگفته بود از هزار هم
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
دارم دلی شکسته و جان فگار هم
در سر خیال باده و سودای نار هم
از وی جدا فکند مرا چرخ دون نواز
چون او نساخت آه به من روزگار هم
خواهی چو یار را به جفای رقیب ساز
با وصل گل خوش است جفاهای خار هم
ما را ز دار بیم چرا می کند حسود
گر پای دارد او، چه غم از پای دار هم
افلاس و عاشقی و جفای زمانه باز
افزود این همه به جفای نگار هم
عشق تو سرنوشت قضا بود ظاهرا
تقدیر کرده بود مگر کردگار هم
صوفی به صد زبان غم خود گریبان کند
حقا یکی نگفته بود از هزار هم
در سر خیال باده و سودای نار هم
از وی جدا فکند مرا چرخ دون نواز
چون او نساخت آه به من روزگار هم
خواهی چو یار را به جفای رقیب ساز
با وصل گل خوش است جفاهای خار هم
ما را ز دار بیم چرا می کند حسود
گر پای دارد او، چه غم از پای دار هم
افلاس و عاشقی و جفای زمانه باز
افزود این همه به جفای نگار هم
عشق تو سرنوشت قضا بود ظاهرا
تقدیر کرده بود مگر کردگار هم
صوفی به صد زبان غم خود گریبان کند
حقا یکی نگفته بود از هزار هم
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
چون در آید ماه من جولان کنان اندر چمن
غنچه از شوقش گریبان چاک سازد همچو من
نافه اثبات نسب زآن عنبرین خال تو ساخت
شد سیه روی از خطای خویش زان مشک ختن
در شب زلفش چو رفتی ای دل دیوانه ام
باش حاضر تا نیفتی اندر آن چاه ذقن
کوی او باشد بهشت و من کجا خواهم بهشت
چون کنم ای ناصحان دل می کشد حب وطن
گر شود روز وفاتم عطر خاک پای او
حله گردد بر تن چون استخوان من کفن
بر لب آلش بگویم چیست آن خال سیاه
بر نبات اکنون مگس بنشسته بر روی حسن
این تمنا صوفی بیچاره دارد در جهان
در چمن با او یکی من، وز می صافی دو من
غنچه از شوقش گریبان چاک سازد همچو من
نافه اثبات نسب زآن عنبرین خال تو ساخت
شد سیه روی از خطای خویش زان مشک ختن
در شب زلفش چو رفتی ای دل دیوانه ام
باش حاضر تا نیفتی اندر آن چاه ذقن
کوی او باشد بهشت و من کجا خواهم بهشت
چون کنم ای ناصحان دل می کشد حب وطن
گر شود روز وفاتم عطر خاک پای او
حله گردد بر تن چون استخوان من کفن
بر لب آلش بگویم چیست آن خال سیاه
بر نبات اکنون مگس بنشسته بر روی حسن
این تمنا صوفی بیچاره دارد در جهان
در چمن با او یکی من، وز می صافی دو من
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
خطی که گشته به گرد جمال یار عیان
«و ان یکاد» بود از برای چشم بدان
رخش چو آتش و بر وی سپند دانه خال
برای چشم بدست این زمان، همین و همان
ز چشم و ابروی او زاهدا مشو ایمن
ز ترک مست که دارد به خویشش تیر و کمان
مگر ز قامت او شمع، دوش لافی زد
که در مشافهه او را بریده اند زبان
تو زاهدا ز می ناب رخ متاب و ببین
نوشته سر می این دم به برگ تاک رزان
کجاست مغبچه می فروش این ساعت
که هست در کف او درد و غصه را درمان
اگر چه صوفی بیچاره پیر شد اما
هنوز در سر او آرزوی تست جوان
«و ان یکاد» بود از برای چشم بدان
رخش چو آتش و بر وی سپند دانه خال
برای چشم بدست این زمان، همین و همان
ز چشم و ابروی او زاهدا مشو ایمن
ز ترک مست که دارد به خویشش تیر و کمان
مگر ز قامت او شمع، دوش لافی زد
که در مشافهه او را بریده اند زبان
تو زاهدا ز می ناب رخ متاب و ببین
نوشته سر می این دم به برگ تاک رزان
کجاست مغبچه می فروش این ساعت
که هست در کف او درد و غصه را درمان
اگر چه صوفی بیچاره پیر شد اما
هنوز در سر او آرزوی تست جوان
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
پرده بردار ز رخ ای بت خورشید جبین
دیده تر، لب خشک و دل مجروحم بین
بر بناگوش تو آن خط بود از نیلی خام
چشم زخمی است چنان...قضا ساخت چنین
می رود بهر شکار دل صاحب نظران
مست برخاسته باز آن بت خرگاه نشین
ظاهرا مهر سلیمانت که پنهان شده بود
آن دهان خاتم و لعل تو درو هست نگین
ناوک غمزه به ابروی کمان پیوسته
در شب و روز برای دل زاهد به کمین
دوش افتاد هزاران دل شیدا به رهت
زان سبب پای تو امروز نیاید به زمین
صوفی دل شده را بار دگر روزی باد
دیدن طلعت آن ماه، بگویید آمین
دیده تر، لب خشک و دل مجروحم بین
بر بناگوش تو آن خط بود از نیلی خام
چشم زخمی است چنان...قضا ساخت چنین
می رود بهر شکار دل صاحب نظران
مست برخاسته باز آن بت خرگاه نشین
ظاهرا مهر سلیمانت که پنهان شده بود
آن دهان خاتم و لعل تو درو هست نگین
ناوک غمزه به ابروی کمان پیوسته
در شب و روز برای دل زاهد به کمین
دوش افتاد هزاران دل شیدا به رهت
زان سبب پای تو امروز نیاید به زمین
صوفی دل شده را بار دگر روزی باد
دیدن طلعت آن ماه، بگویید آمین
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
مرا آن روز عیدست اندرین راه
که گردم در جهان قربان آن ماه
صفایی مرو را گردد میسر
که اندر کعبه کویش بود راه
مکش در روی آن مه آه ای دل
که تیره می شود آیینه از آه
نهادم در بساط عشق، باری
رخ تسلیم پیش اسب آن شاه
سلامت بگذر ای زاهد از آن کوی
که تیر غمزه دارد درکمین گاه
گدای اویم و شاهی نخواهم
بلی انسان شود از مغرور جاه
بیا بر دیده صوفی قدم نه
که بس نیکوست کار خاص لله
که گردم در جهان قربان آن ماه
صفایی مرو را گردد میسر
که اندر کعبه کویش بود راه
مکش در روی آن مه آه ای دل
که تیره می شود آیینه از آه
نهادم در بساط عشق، باری
رخ تسلیم پیش اسب آن شاه
سلامت بگذر ای زاهد از آن کوی
که تیر غمزه دارد درکمین گاه
گدای اویم و شاهی نخواهم
بلی انسان شود از مغرور جاه
بیا بر دیده صوفی قدم نه
که بس نیکوست کار خاص لله
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
ای خجل پیش دو رخسار چو خورشید تو ماه
چشم جادوی تو وه عین بلائی است سیاه
پیش رویش نتوانم که بر آرم آهی
می شود تیره بلی آه چو آیینه به آه
بس که در سر دهان تو به جان کوشیدم
گشت از فکر محال این دل بیچاره تباه
التفاتی به من بی سر و سامان می کن
به نگاهی ز ترحم نظری کن ناگاه
هر که عطری فکند بر در خاک کویت
روز محشر چه غم آن بی سرو پا را ز گناه
پیش رخسار تو در دیده او خنجر باد
خیره چشمی که کند جانب خورشید نگاه
صبر کن صوفی سودازده در فرقت دوست
تا برآرد همه مقصود ترا الا الله
چشم جادوی تو وه عین بلائی است سیاه
پیش رویش نتوانم که بر آرم آهی
می شود تیره بلی آه چو آیینه به آه
بس که در سر دهان تو به جان کوشیدم
گشت از فکر محال این دل بیچاره تباه
التفاتی به من بی سر و سامان می کن
به نگاهی ز ترحم نظری کن ناگاه
هر که عطری فکند بر در خاک کویت
روز محشر چه غم آن بی سرو پا را ز گناه
پیش رخسار تو در دیده او خنجر باد
خیره چشمی که کند جانب خورشید نگاه
صبر کن صوفی سودازده در فرقت دوست
تا برآرد همه مقصود ترا الا الله
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
ای مرا سوخته سودای بتان ته بر ته
غنچه پر خون است از آن شوق دهان ته بر ته
گر زبان باز نکردی ز همش همچو شکر
بسته بودی به همان لعل لبان ته بر ته
در چمن از رخ او پرده برانداخت صبا
هست گل در عرق از خجلت آن ته بر ته
می گلگون به کف آرید که نفعش چون طب
بنوشته است بر اوراق رزان ته بر ته
ای دل اندیشه مکن بر سر کویش ز رقیب
کو پیازست چو بی مغز و میان ته بر ته
چو برآید به سر بام همه خلقان را
شود از حیرت او ورد زبان ته بر ته
سخن صوفی دلسوخته بی حالی نیست
جمله دفتر او را تو بخوان ته بر ته
غنچه پر خون است از آن شوق دهان ته بر ته
گر زبان باز نکردی ز همش همچو شکر
بسته بودی به همان لعل لبان ته بر ته
در چمن از رخ او پرده برانداخت صبا
هست گل در عرق از خجلت آن ته بر ته
می گلگون به کف آرید که نفعش چون طب
بنوشته است بر اوراق رزان ته بر ته
ای دل اندیشه مکن بر سر کویش ز رقیب
کو پیازست چو بی مغز و میان ته بر ته
چو برآید به سر بام همه خلقان را
شود از حیرت او ورد زبان ته بر ته
سخن صوفی دلسوخته بی حالی نیست
جمله دفتر او را تو بخوان ته بر ته
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ای شاه حسن بر من مسکین زکوه ده
دل مرده ام مرا زلب خود حیات ده
چشم مرا ز خاک قدم ساز پر ز کحل
نیکی کن این زمان و به بحر فرات ده
از شوق روی خوب تو دارم رخی چو زر
وجه مرا ببین و ازان لب نبات ده
دل در کمند زلف تو افتاد و شد اسیر
از بند آهوی حرم است او نجات ده
جز یاد دوست هر چه بود هست مهملات
ای دل بیا و ترک همه مهملات ده
نشناخت قدر خاک کف پای تو رقیب
ای مه به داغ آتش هجران برات ده
فصل صبوح زان می حمراکه خورده ای
ساقی مرا به لطف ازآن باقیات ده
خواهی تو صوفیا که بیابی ز خود حضور
بردار از وطن دل و ترک هرات ده
دل مرده ام مرا زلب خود حیات ده
چشم مرا ز خاک قدم ساز پر ز کحل
نیکی کن این زمان و به بحر فرات ده
از شوق روی خوب تو دارم رخی چو زر
وجه مرا ببین و ازان لب نبات ده
دل در کمند زلف تو افتاد و شد اسیر
از بند آهوی حرم است او نجات ده
جز یاد دوست هر چه بود هست مهملات
ای دل بیا و ترک همه مهملات ده
نشناخت قدر خاک کف پای تو رقیب
ای مه به داغ آتش هجران برات ده
فصل صبوح زان می حمراکه خورده ای
ساقی مرا به لطف ازآن باقیات ده
خواهی تو صوفیا که بیابی ز خود حضور
بردار از وطن دل و ترک هرات ده
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
هر کس به خواب روزی، لعل لبش مکیده
دیده حلاوت از عمر، با کام دل رسیده
دست مشاطه صنع از بر چشم...
بر گرد عارض او از نیل خط کشیده
دل در کشاکش جان افتاده است حیران
تریاک وصل خواهد آن زهر غم چشیده
آن غمزه های فتان آفات خاص و عام است
این عینه بلائی است چشم کسی ندیده
پیوسته ز ابروی او بر ما فزون شود عیش
زیرا که عاشقان را همچون هلال عیده
از قامتش به بستان سرو سهی دو تا شد
صد آفرین برو باد کاین نخل پروریده
گر با تو آن پریوش چندان نکرد میلی
صوفی مکن شکایت طفلی است نورسیده
دیده حلاوت از عمر، با کام دل رسیده
دست مشاطه صنع از بر چشم...
بر گرد عارض او از نیل خط کشیده
دل در کشاکش جان افتاده است حیران
تریاک وصل خواهد آن زهر غم چشیده
آن غمزه های فتان آفات خاص و عام است
این عینه بلائی است چشم کسی ندیده
پیوسته ز ابروی او بر ما فزون شود عیش
زیرا که عاشقان را همچون هلال عیده
از قامتش به بستان سرو سهی دو تا شد
صد آفرین برو باد کاین نخل پروریده
گر با تو آن پریوش چندان نکرد میلی
صوفی مکن شکایت طفلی است نورسیده
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
دل که در دست فراق صنمی پاماله
داغ دارد به جگر زآتش غم چون لاله
نیست کوکب، که شب از سقف سما پران است
آتش آه من است آن که کشد دنباله
حاصل از عمر همین است که نوشی به چمن
می دهساله به آن دلبر هفدهساله
آستر بهر قباش از گل صد برگ کنید
که تن نازک او حیف بود بر واله
خال مشکین، دل زهاد جهان را بر بود
زان که بر عارض زیبای تو پس پر خاله
مصحف روی تو خواهم که گشایم فالی
که مبارک به من بیسر و پا آن فاله
ناله زار من از عشق ز قانون بگذشت
هرکه در چنگ تو افتاد چو نی میناله
قامت دلکش آن ماه مگر نیشکر است
چشم بد دور چنین زود از آن میباله
صوفیا جنت کویش به تو آسان نرسد
مگر از آتش غم پاک شوی چون ژاله
داغ دارد به جگر زآتش غم چون لاله
نیست کوکب، که شب از سقف سما پران است
آتش آه من است آن که کشد دنباله
حاصل از عمر همین است که نوشی به چمن
می دهساله به آن دلبر هفدهساله
آستر بهر قباش از گل صد برگ کنید
که تن نازک او حیف بود بر واله
خال مشکین، دل زهاد جهان را بر بود
زان که بر عارض زیبای تو پس پر خاله
مصحف روی تو خواهم که گشایم فالی
که مبارک به من بیسر و پا آن فاله
ناله زار من از عشق ز قانون بگذشت
هرکه در چنگ تو افتاد چو نی میناله
قامت دلکش آن ماه مگر نیشکر است
چشم بد دور چنین زود از آن میباله
صوفیا جنت کویش به تو آسان نرسد
مگر از آتش غم پاک شوی چون ژاله