عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
افغان که مرا همنفسان وانگذارند
یک دم به سر راه تو تنها نگذارند
گویا سر آزار نداری،‌ که رقیبان
بازم به سر راه تمنا نگذارند
از بزم تو بیرون ننهم پا که مبادا
تا آمدنم اهل حسد جا نگذارند
ما را ز بس آزار کنی پیش رقیبان
خیزیم ز بزم تو و ما را نگذارند
میلی چه روی سر زده هر روز به بزمش
اندیشه نداری که مبادا نگذارند؟
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
تلخکام غم او،‌ درد و دوا نشناسد
شربت عافیت و زهر بلا نشناسد
تا نگوید سخنی پیش من از وصل نهان
حال خود گویم اگر غیر مرا نشناسد
آشنایی به تو صد بار اگر تازه کنم
بازم آن غمزهٔ بیگانه نما نشناسد
آنکه چون گل همه شب داده به مستان ساغر
چون مرا دید، کسی را ز حیا نشناسد!
گلرخان گوش به درد دل میلی دارید!
که کسی حال مرا به ز شما نشناسد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
خوبان در آزمودن ما صد جفا کنند
با ما به اعتماد وفا تا چها کنند
بهر هزار وعده خلافیّ دیگر است
گر از هزار وعده یکی را وفا کنند
خنده‌زنان، کرشمه کنان، دست‌افکنان
با این وآن روند و تغافل به ما کنند
از عقل پرده‌پوش و زتقوای خود فروش
بیگانه‌ام به یک نگه آشنا کنند
دل صید لاغری‌ست که صیّاد پیشگان
صد بارش آورند به دام و رها کنند
آغاز گف‌وگو به بتان کرده‌ام ز شوق
ای وای اگر ز من طلب مدّعا کنند
آنها که دل دهند چو میلی به دلبران
خود را به صد هزار بلا مبتلا کنند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
چند یارب غم دل در پی جان خواهد بود
توسن شوق چنین سخت عنان خواهد بود
چون کنندم به قیامت ز بد و نیک سوال
حیرت روی توام بند زبان خواهد بود
هر زمان یار و رقیبان سوی من می‌نگرند
حرف خون ریختن من به میان خواهد بود
این غمم کشت که در حشر خجل خواهی شد
کز تو هر گوشه شهیدی به فغان خواهد بود
میلی امشب که غم او شده همصحبت من
ساغرم دیده خونابه‌فشان خواهد بود
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
دعای عمر به این صید مبتلا چه کند
به نیم کشته تیغ اجل، دعا چه کند
ز اختلاط منش می‌شود حیا مانع
ولی به جذبه عشقی چنین، حیا چه کند
به نا امید دل من، که آزمود ترا
فریب وعده وصل تو بی‌وفا چه کند
ستمگری که فزاید زمان زمان نازش
به او امید دل آرزو فزا چه کند
وصال هم نزد آبی بر آتش میلی
تو خود بگو که به این درد بی‌دوا چه کند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
بس که در خاطر قرار بی‌وفایی می‌دهد
آشنایی‌های او یاد از جدایی می‌دهد
چین ابرویش سر بیگانگی دارد، ولی
خنده پنهان نوید آشنایی می‌دهد
چون کنم اظهار خوشنودی؟ که بر آزار دل
گفت‌وگوی گریه آلودم گوایی می‌دهد
هستی مستان فدای ساقیی کز یک نگاه
زاهدان را انفعال از پارسایی می‌دهد
در کند زلف او میلی هلاک خود مخواه
کز چنین بندی، اجل هم کی رهایی می‌دهد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
لبت در خنده با من، وز نگاهت جنگ می‌بارد
ندانم در چه فکری، خون ازین نیرنگ می‌بارد
من دیوانه با یادش چنان حیرانیی دارم
که آگه نیستم هرچند بر من سنگ می‌بارد
خیال آن لب و رخساره‌ام در دیده می‌گردد
که گه باران اشکم شور و گه گلرنگ می‌بارد
شود تا بسته را شکوه بی طاقتان، او را
ز مژگان زهر می‌ریزد، ز ابرو جنگ می‌بارد
به صحرای بلا میلی من آن ابر رسوایی
که بر اهل وفا لاف عشقم ننگ می‌بارد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
دوش ازان شعله که در جان من سوخته بود
چون گل آیینه روی تو برافروخته بود
بود حیرت سبب آن که دلم با همه شرم
بی حجابانه به روی تو نظر دوخته بود
یاد آن شب که دلم پیش تو می‌ریخت برون
از تو هر شکوه که بر روی هم اندوخته بود
یاد باد آنکه دلم بود به دست تو عزیز
طفل بودیّ و ترا مرغ نو‌آموخته بود
مرغ را آنچه ز هر روز شتابانتر داشت
اثر نامه شوق من دلسوخته بود
یاد روزی که دل میلی سودازده، داشت
نیم جانی که به سودای تو نفروخته بود
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
جفا کشی که ز بزم تو خوار برخیزد
مرا ببیند و امّیداوار برخیزد
قیاس رشک ازین کن که نیم کشته هجر
ز بزم وصل تو بی‌اختیار برخیزد
گذشتنت ندهد شوق را چنان تسکین
که عاشق از گذر انتظار برخیزد
به بزم او مبریدم، ازین چه سود که من
خجل نشینم و او شرمسار برخیزد
برون میا دو سه روزی ز خانه، گر خواهی
که بوالهوس ز ره انتظار برخیزد
خوشم که بشکندش دل ز دیدن میلی
زبزم، غیر چو امّیدوار برخیزد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
ز جراحت تو ذوقی دل بی‌قرار دارد
که دل هزار دشمن، ز حسد فگار دارد
تو ستمگری، ولیکن ستم تراست ذوقی
که هزار بی‌گنه را، ز تو شرمسار دارد
سرو برگ من نداری تو و من درین تحیّر
که کرشمهٔ تو در دل، همه شب چه کار دارد
به رهش فتادم از پا، چو خدنگ خورده صیدی
که فتاده و چشم حسرت، به ره سوار دارد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
بس که خواهد به من آن عربده‌گر ننشیند
خیزدم از پی تعظیم و دگر ننشیند
گر نشیند بر من، سوزدم از دلگیری
گه فزاید به دلم حسرت، اگر ننشیند
بس که هر دم به فریب از رده دیگر گذری
هیچ کس بر سر راه تو دگر ننشیند
قاصد از ناکسی‌ام کرد فراموش مرا
دل همان به که به امّید خبر ننشیند
تا کسی پی نبرد کو نگذشته‌ست هنوز
کاش میلی به سر راهگذر ننشیند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
ز بس کان سست پیمان در حق من بدگمان باشد
عجب دانم که دیگر در مقام امتحان باشد
دل خود را به کینم داده آن نامهربان عادت
به آن غایت که بعد از آشتی هم سرگران باشد
مرا در بزم سازد هر زمان از وعده‌ای خوشدل
ولی چون بنگری، روی سخن با دیگران باشد
درین بی‌اعتباریها، به این مقدار خرسندم
که در بزم رقیبان رفتنش، از من نهان باشد
ز کویت گر سفر کردم، مرنج از من که چون میلی
تمنّایم همان، شوقم همان، عشقم همان باشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
چون شدم بسمل، به دستم دامن قاتل نماند
تا قیامت غیر ازینم حسرتی در دل نماند
سر به پا آن سروقامت را نماندم هیچ بار
کز سرشکم چون صنوبر پای او در گل نماند
عشق تا آگه شدم صد رخنه در جان کرده بود
هیچ عاقل ز آفت دشمن، چنین غافل نماند
میکشان را طعن بیهوشی مزن ای هوشمند
از می عشق است کز بویش کسی عاقل نماند
از شراب عشق، کیفیّت چه حاصل کرده بود
آنکه در غوغای محشر مست و لایعقل نماند
طاق ابروی بتان راهر مسلمانی که دید
همچو میلی سجده محراب را مایل نماند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
زان زهر چشم، بس که دلم تلخکام شد
برکام او شراب تمنّا حرام شد
کردم سلام و فایده این یافتم که دل
نومید بعد ازین ز جواب سلام شد
بیون نرفت لذّت وصل تو از دلم
هرچند هجر در صدد انتقام شد
دل با صد اهتمام ندید از لب تو کام
نومید آخر از تو به سعی تمام شد
در کین زمانه را شده شرمایه فریب
شرین لبی که جانم ازو تلخکام شد
میلی به لطف او ننهی دل، که پیش ازین
مخصوص بنده بود نگاهی که عام شد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
ز نیازمندی من،‌ گرش احتراز باشد
نکنم ازو شکایت، که گناه ناز باشد
به دل پر از شکایت، سر حرف باز کردم
تو مدار گوش با من، که سخن دراز باشد
ز گلی فتاده گویا، به دل تو خارخاری
که به ناز چشم مستت، اثر نیاز باشد
ز کجاست بخت آنم، که نهانی از رقیبان
نظری کنی به سویم،‌ که بیان راز باشد
به کسی فتاده کارم، که به صد خلاف وعده
نه به عذرخواهی آید، نه بهانه‌ساز باشد
به رهی که با رقیبان گذریّ و سوی میلی
نگهی کنی، چه گویم که چه جانگداز باشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
بس که در دل کار، پیکان خدنگ یار کرد
ناله‌ای کز دل بر‌آوردم، به دلها کار کرد
تا نباشم فارغ‌البال از دل پرکینه‌اش
از من آزاری که در دل داشت یار، اظهار کرد
از دل پر آرزویم شرمساریها کشید
از تو هر حسرت که جا در خاطر افگار کرد
جان فدای ساده‌لوحیها، که بعد از صد خلاف
خوشدلم باز از فریب وعده دیدار کرد
تا بسوزم بهر عمری کان به ناکامی گذشت
بعد ایامی رسید و گرمی بسیار کرد
با وجود آ‌نکه میلی در کمال عجز بود
آمد آن بی‌رحم و جانبداری اغیار کرد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
باز مژگان ترم نوباوه خوناب کرد
باز چشم خونفشانم خیر باد خواب کرد
دوش دل را دیده حیران نوید وصل داد
هر نگاه گرم کان خورشید عالمتاب کرد
قحط شد در خشکسال هجر چون باران وصل
صبر را در بحر عشقم گوهر نایاب کرد
بارها دادم قرار شکوه ناکردن ز یار
غیرت دیدن به اغیارش، مرا بی‌تاب کرد
دید مژگان ترا میلیّ و شد در اضطراب
همچو صیدی کو نظر بر خنجر قصّاب کرد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
آنها که عتاب از لب خندان تو یابند
زهر اجل از چشمه حیوان تو یابند
هر فتنه که پنهان به کمینگاه بلا شد
در گوشه دستار پریشان تو یابند
دلها که در آیند در آن چاه زنخدان
صد یوسف گم گشته به زندان تو یابند
خون دل ما می‌چکد از لعل تو چون می
ترسم گل این باده به دامان تو یابند
نالد چو جرس از اثر ناله زارم
گر در دل ماتم زده پیکان تو یابند
غم نیست که در من سرو سامان نتوان یافت
این بس، که مرا بی سر و سامان تو یابند
میلی چو مگس دست به سر مانده و خلقی
کام دل خود از شکرستان تو یابند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
کامی ز لب لعل تو دیدن نگذارند
یعنی سخنی از تو شنیدن نگذارند
آن طفل ز نظّاره قتلم چو کند ذوق
اغیار ز رشکم به تپیدن نگذارند
چشمان کمندافکن صیاد وش تو
صیدی که ببینند، رمیدن نگذارند
ترکان دو چشم تو پی حسرت دلها
گویند سخنها و شنیدن نگذارند
خواهند که معلوم شود راز نهانم
اغیار، گرش نامه دریدن نگذارند
گر باد شود در طلب وصل تو میلی
اغیار به گرد تو رسیدن نگذارند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
چو سرو قد تو از می به پیچ و تاب درآید
چو باد سرد مرا دل به اضطراب درآید
درآ به عزم صبوحی چو آفتاب صباحی
که بخت ناشده بیدار من، ز خواب درآید
چو با خیال تو شبها به گفت‌وگوی در آیم
ز درد دل نگذارم که در جواب درآید
بر آن سرم که زبان گر به پرسشم بگشاید
کنم ازو گله چندان‌که در عتاب درآید
فغان ازانکه کند عزم کلبه من و بر در
کسی ببیند و نتواند از حجاب درآید
چو غنچه، پردگیی کز حجاب رو ننمودی
کنون چو شمع به هر مجلسی خراب درآید
خدنگ او ننهد پا به منزل دل میلی
کسی ز بهر چه در منزل خراب درآید