عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : مدایح الامام ابی جعفر الجواد علیه السلام
شمارهٔ ۱ - فی مدح الامام ابی جعفر الجواد علیه السلام
باز طبعم را هوای بادۀ گلگون بود
در سرم شور و نوا و نغمۀ موزون بود
نوبهار است و کنار یار، ساقی می بیار
طالع می با مبارک طلعتی میمون بود
باده گلرنگ و نگاری شوخ و شنگ و وقت تنگ
هر که را این سود و این سودا نشد مغبون بود
صحبت حوری سرشتی، باغ و گشتی چون بهشت
هر که این عشرت بهشتی بخت او وارون بود
جز لب جوی و کنار یار دلجوئی مجو
جز حدیث می مگو کافسانه و افسون بود
ساقیا ده ساغری، بر گردنم نه منتی
از خمی کش یک حباب او خم گردون بود
از خم وحدت که لبریز محبت بود و عشق
از خمی کاندر هوایش در خم افلاطون بود
از خم مینای عشق حسن لیلای ازل
کز صبوحش عقل تا شام ابد مجنون بود
بادۀ گلگون اگر خواهی برون از چند و چون
از خم عشق ولی حضرت بیچون بود
پادشاه کشور ایجاد ابوجعفر جواد
آنکه در عین حدوثش با قدم مقرون بود
مصحف آیات و عنوان حروف عالیات
غایه الغایات کاوصافش ز حد بیرون بود
مظهر غیب مصون و مُظهر ما فی البطون
سرّ ذاتش سرّ اعظم مخزون مخزون بود
گنج هستی را طلسم و با جهان چون جان و جسم
مخزن دُرّ ثمین و لؤلؤ مکنون بود
فالق صبح ازل مصباح نور لم یزل
کز تجلیهای او اشراق گوناگون بود
طور سینای تجلی مطلع نور جلی
کز فروغش پور عمران واله و مفتون بود
شد خلیل از شعلۀ روی مهش آتش به جان
فلک عمر نوح از سودای او مشحون بود
گر ذبیح اندر رهش صد بار قربانی شود
در منای عشق او از جان و دل ممنون بود
چشم یعقوب از فراق روی او بی نور شد
یوسف اندر سجن شوق کوی او مسجون بود
در کمند رنج او رنجور ایوب صبور
طعمۀ کام نهنگ عشق او ذوالنون بود
بر سر راهش نخستین راهب راغب مسیح
آخرین پروانۀ شمع رخش شمعون بود
قرن ها بگذشت ذوالقرنین با حرمان قرین
خضر از شوق لبش سر گشتۀ هامون بود
غُرّۀ وجه محمد قُره العین علیّ
زهرۀ زهرا و دُرّ درج آن خاتون بود
فرع میمون امام ثامن ضامن رضا
اصل مأمون تمام واجب و مسنون بود
عرش اعلی در برش مانند کرسی بر درش
امر عالی مصدرش ما بین کاف و نون بود
لعلش اندر روح افزائی به از عین الحیات
سروش از طوبی بر عنائی بسی افزون بود
گرد روی ماه او مهر فلک گردش کند
پیش گرد راه او خرگاه گردون دون بود
گاهی از غیرت گهی از حسرت آن ماهرو
قرص خور چون شمع سوزان و چه طشت خون بود
در سرم شور و نوا و نغمۀ موزون بود
نوبهار است و کنار یار، ساقی می بیار
طالع می با مبارک طلعتی میمون بود
باده گلرنگ و نگاری شوخ و شنگ و وقت تنگ
هر که را این سود و این سودا نشد مغبون بود
صحبت حوری سرشتی، باغ و گشتی چون بهشت
هر که این عشرت بهشتی بخت او وارون بود
جز لب جوی و کنار یار دلجوئی مجو
جز حدیث می مگو کافسانه و افسون بود
ساقیا ده ساغری، بر گردنم نه منتی
از خمی کش یک حباب او خم گردون بود
از خم وحدت که لبریز محبت بود و عشق
از خمی کاندر هوایش در خم افلاطون بود
از خم مینای عشق حسن لیلای ازل
کز صبوحش عقل تا شام ابد مجنون بود
بادۀ گلگون اگر خواهی برون از چند و چون
از خم عشق ولی حضرت بیچون بود
پادشاه کشور ایجاد ابوجعفر جواد
آنکه در عین حدوثش با قدم مقرون بود
مصحف آیات و عنوان حروف عالیات
غایه الغایات کاوصافش ز حد بیرون بود
مظهر غیب مصون و مُظهر ما فی البطون
سرّ ذاتش سرّ اعظم مخزون مخزون بود
گنج هستی را طلسم و با جهان چون جان و جسم
مخزن دُرّ ثمین و لؤلؤ مکنون بود
فالق صبح ازل مصباح نور لم یزل
کز تجلیهای او اشراق گوناگون بود
طور سینای تجلی مطلع نور جلی
کز فروغش پور عمران واله و مفتون بود
شد خلیل از شعلۀ روی مهش آتش به جان
فلک عمر نوح از سودای او مشحون بود
گر ذبیح اندر رهش صد بار قربانی شود
در منای عشق او از جان و دل ممنون بود
چشم یعقوب از فراق روی او بی نور شد
یوسف اندر سجن شوق کوی او مسجون بود
در کمند رنج او رنجور ایوب صبور
طعمۀ کام نهنگ عشق او ذوالنون بود
بر سر راهش نخستین راهب راغب مسیح
آخرین پروانۀ شمع رخش شمعون بود
قرن ها بگذشت ذوالقرنین با حرمان قرین
خضر از شوق لبش سر گشتۀ هامون بود
غُرّۀ وجه محمد قُره العین علیّ
زهرۀ زهرا و دُرّ درج آن خاتون بود
فرع میمون امام ثامن ضامن رضا
اصل مأمون تمام واجب و مسنون بود
عرش اعلی در برش مانند کرسی بر درش
امر عالی مصدرش ما بین کاف و نون بود
لعلش اندر روح افزائی به از عین الحیات
سروش از طوبی بر عنائی بسی افزون بود
گرد روی ماه او مهر فلک گردش کند
پیش گرد راه او خرگاه گردون دون بود
گاهی از غیرت گهی از حسرت آن ماهرو
قرص خور چون شمع سوزان و چه طشت خون بود
غروی اصفهانی : مدایح الامام ابی جعفر الجواد علیه السلام
شمارهٔ ۲ - فی مدح الامام ابی جعفر الجواد علیه السلام و رثائه
توسن طبعم که داشت سبق بیون الطراد
کنون چنان مانده شد که «قیل: یکبو الجواد»
[توسن طبعم که بود من الجیاد الجیاد
کنون چنان مانده شد که لا یجید الطراد]
بلبل نطقم ز بس گشته اسیر قفس
به نغمه دارد هوس نه سیر ذات العماد
آتش شوق از خمود می نکند هیچ دود
طبع روان از خمود گشته نظیر جماد
نوبت آن شد که باز بال و پری کرده باز
کنم ز کوی نیاز مرغ دلی اصطیاد
تا که بچوگان عزم گوی سعادت برم
روی ارادت برم بسوی باب المراد
روح نبی و ولی، لطف خفیّ و جلیّ
محمد بن علی هو التقی الجواد
آینۀ ذات حق، گنج کمالات حق
مصحف آیات حق ز مبتدا تا معاد
صورت و معنای حق دیدۀ بینای حق
حجت کبرای حق علی جمیع العباد
دفتر آداب عشق فاتح ابواب عشق
قائد ارباب عشق الی سبیل الرشاد
نیر تابنده اوست شمع فروزنده اوست
خدای را بنده اوست و للوری خیرهاد
هادی راه نجات در همۀ مشکلات
ذاک شفیع العصاه یوم یناد المناد
عروه دین منقصم از ستم معتصم
عاقر قوم ثمود ثانی شداد عاد
ریخت بکامش ز قهر شربت سوزنده زهر
که تلخ شد کام دهر و جلوه لایعاد
ز زهر، جانسوز تر ز تیر دلدوز تر
همدمی ام فضل طعنۀ بنت الفساد
بغربت ار در گذشت من نکنم سر گذشت
که آبش از سر گذشت ز ظلم اهل عناد
شاهد بزم شهود شمع صفت رخ نمود
جلوۀ او دل ربود و فاز بالاتحاد
ز خرمن حسن خویش داد باو خوشه ای
تا شودش توشه ای و إنه خیر زاد
کنون چنان مانده شد که «قیل: یکبو الجواد»
[توسن طبعم که بود من الجیاد الجیاد
کنون چنان مانده شد که لا یجید الطراد]
بلبل نطقم ز بس گشته اسیر قفس
به نغمه دارد هوس نه سیر ذات العماد
آتش شوق از خمود می نکند هیچ دود
طبع روان از خمود گشته نظیر جماد
نوبت آن شد که باز بال و پری کرده باز
کنم ز کوی نیاز مرغ دلی اصطیاد
تا که بچوگان عزم گوی سعادت برم
روی ارادت برم بسوی باب المراد
روح نبی و ولی، لطف خفیّ و جلیّ
محمد بن علی هو التقی الجواد
آینۀ ذات حق، گنج کمالات حق
مصحف آیات حق ز مبتدا تا معاد
صورت و معنای حق دیدۀ بینای حق
حجت کبرای حق علی جمیع العباد
دفتر آداب عشق فاتح ابواب عشق
قائد ارباب عشق الی سبیل الرشاد
نیر تابنده اوست شمع فروزنده اوست
خدای را بنده اوست و للوری خیرهاد
هادی راه نجات در همۀ مشکلات
ذاک شفیع العصاه یوم یناد المناد
عروه دین منقصم از ستم معتصم
عاقر قوم ثمود ثانی شداد عاد
ریخت بکامش ز قهر شربت سوزنده زهر
که تلخ شد کام دهر و جلوه لایعاد
ز زهر، جانسوز تر ز تیر دلدوز تر
همدمی ام فضل طعنۀ بنت الفساد
بغربت ار در گذشت من نکنم سر گذشت
که آبش از سر گذشت ز ظلم اهل عناد
شاهد بزم شهود شمع صفت رخ نمود
جلوۀ او دل ربود و فاز بالاتحاد
ز خرمن حسن خویش داد باو خوشه ای
تا شودش توشه ای و إنه خیر زاد
غروی اصفهانی : مدایح الامام ابی الحسن علی الهادی علیه السلام
فی مدح الامام ابی الحسن علی الهادی علیه السلام
فتاده مرغ دلم ز آشیان در این وادی
که هر کجا رود افتد بدام صیادی
بدانه ای دُر یکدانه می دهد بر باد
نه گوش هوش و نه چشم بصیر نقادی
چنان اسیر هوا و هوس شدم که نپرس
نه حال نغمه سرائی نه طبع وقادی
نه شمع انجمنی تا که روشنی بخشد
نه شاهدی که غم از دل برد بشیادی
دلا دل از همه بر گیر و خلوتی به پذیر
مدار از همه عالم امید امدادی
مگر ز قبلۀ حاجات و کعبۀ مقصود
ملاذ حاضر و بادی علیّ الهادی
محیط کون و مکان نقطۀ بصیر وجود
مدار عالم امکان مجرد و مادی
شها تو شاهد میقات لی مع اللهی
تو شمع جمع شبستان ملک ایجادی
صحیفۀ ملکوتی و نسخۀ لاهوت
ولیّ عرصۀ ناسوت بهر ارشادی
نه ممکنی و نه واجب چه واحد بمثل
که هم برون ز عدد هم قوام اعدادی
مقام باطن ذات تو قاب قوسین است
بظاهر ارچه در این خاکدان اجسادی
کشیدی از متوکل شدائدی که بدهر
ندیده دیدۀ گردون ز هیچ شدادی
گهی به برکۀ درندگان گهی زندان
گهی به بزم می و ساز باغی عادی
تو شاه یکه سواران دشت توحیدی
اگر پیاده روان در رکاب الحادی
ز سوز زهر و بلاهای دهر جان تو سوخت
که بر طریقۀ آباء و رسم اجدادی
که هر کجا رود افتد بدام صیادی
بدانه ای دُر یکدانه می دهد بر باد
نه گوش هوش و نه چشم بصیر نقادی
چنان اسیر هوا و هوس شدم که نپرس
نه حال نغمه سرائی نه طبع وقادی
نه شمع انجمنی تا که روشنی بخشد
نه شاهدی که غم از دل برد بشیادی
دلا دل از همه بر گیر و خلوتی به پذیر
مدار از همه عالم امید امدادی
مگر ز قبلۀ حاجات و کعبۀ مقصود
ملاذ حاضر و بادی علیّ الهادی
محیط کون و مکان نقطۀ بصیر وجود
مدار عالم امکان مجرد و مادی
شها تو شاهد میقات لی مع اللهی
تو شمع جمع شبستان ملک ایجادی
صحیفۀ ملکوتی و نسخۀ لاهوت
ولیّ عرصۀ ناسوت بهر ارشادی
نه ممکنی و نه واجب چه واحد بمثل
که هم برون ز عدد هم قوام اعدادی
مقام باطن ذات تو قاب قوسین است
بظاهر ارچه در این خاکدان اجسادی
کشیدی از متوکل شدائدی که بدهر
ندیده دیدۀ گردون ز هیچ شدادی
گهی به برکۀ درندگان گهی زندان
گهی به بزم می و ساز باغی عادی
تو شاه یکه سواران دشت توحیدی
اگر پیاده روان در رکاب الحادی
ز سوز زهر و بلاهای دهر جان تو سوخت
که بر طریقۀ آباء و رسم اجدادی
غروی اصفهانی : مدایح الحجة عجل الله فرجه
شمارهٔ ۱ - فی ولادة الحجة عجل الله فرجه
فیض روح قدسی باز طبع مرده را جان داد
عندلیب نطقم را دستگاه دستان داد
بلبل غزل خوان را جای در گلستان داد
طوطی شکر خا را ره بشکرستان داد
کام تشنۀ ما را خضر آب حیوان داد
موج عشق بی پایان قطره را به دریا برد
باد، مشت خاکی را برتر از ثریا برد
دستبرد اسکندر هر چه داشت دارا برد
عشق یار شهر آشوب عقل را به یغما برد
از تنم توانائی برد و آه سوزان داد
آسمان به آزادی کوس خیر مقدم زد
زهره با دو صد شادی نغمۀ دمادم زد
عشرت خدا دادی ساز عیسوی دم زد
صورت پریزادی راه نسل آدم زد
فتنۀ رخش بر باد نقد دین و ایمان داد
شمع شاهد وحدت باز در تجلی شد
نقش باطل کثرت محو «لا» و «إلا» شد
تا که رایت نصرت زیب دوش مولا شد
ساز نغمۀ عشرت تا به عرش اعلی شد
عیش و کامرانی را شاه عشق فرمان داد
شاد باش ای مجنون صبح شام غم آمد
با قدی بسی موزون لیلی قدم آمد
اسم اعظم مکنون مظهر اتمّ آمد
گنج گوهر مخزون معدن کرم آمد
تخت پادشاهی را عز و شأن شایان آمد
آفتاب لاهوت از مشرق ازل سر زد
تا ابد شرر اندر آفتاب خاور زد
باز سینۀ سینا شعله از جگر بر زد
باز پور عمران را مرغ شوق دل پر زد
دور باش غیرت داد در حریم امکان داد
صورتی نمایان شد از سرادق معنی
طلعتی بسی زیبا قلعتی بسی رعنا
فرق فرقدان سایش زیب تاج کرّمنا
رانده رفرف همت تا مقام «او ادنی»
بزم «لی مع الله» را رونقی بپایان داد
سرّ مستسر آمد در مظاهر اعیان
غیب مستتر آمد در مشاهد عرفان
شاه مقتدر آمد در قلمرو امکان
سیر منتصر آمد در ممالک امکان
درد دردمندان را حق صلای درمان داد
آنکه نسخۀ ذاتش دفتر کمالاتست
مصحف کمالاتش محکمات آیاتست
اولین مقاماتش منتهی النهایاتست
طور نور و میقاتش پرتوی از آن ذاتست
جلوۀ دلآرایش جان گرفت و جانان داد
مبدء حقیقت را اوست اولین مشتق
خطۀ طریقت را اوست هادی مطلق
مسند شریعت را اوست حجت بر حق
کشور طبیعت را اوست صاحب سنجق
بندگان او را حق حشمت سلیمان داد
بزم غیب مکنون را اوست شاهد مشهود
ذات حق بی چون را اوست فیض نامحدود
عاشقان مفتون را اوست غایت مقصود
دوستان دلخون را اوست مهدی موعود
در قلوب مشتاقان نام نامیش جان داد
ای ز ماه تا ماهی بندگان فرمانت
مسند شهنشاهی لایق غلامانت
بزم لی مع اللهی خلوتیست شایانت
جلوه ای بکن گاهی تا شویم قربانت
جان ز کف توان دادن لیک یار نتوان داد
ای حجاب ربانی تا بچند پنهانی
ای تو یوسف ثانی تا بکی به زندانی
شد محیط امکانی همچو شام ظلمانی
جلوه کن به آسانی همچو صبح نورانی
بیش از این نشاید تن زیر بار هجران داد
عندلیب نطقم را دستگاه دستان داد
بلبل غزل خوان را جای در گلستان داد
طوطی شکر خا را ره بشکرستان داد
کام تشنۀ ما را خضر آب حیوان داد
موج عشق بی پایان قطره را به دریا برد
باد، مشت خاکی را برتر از ثریا برد
دستبرد اسکندر هر چه داشت دارا برد
عشق یار شهر آشوب عقل را به یغما برد
از تنم توانائی برد و آه سوزان داد
آسمان به آزادی کوس خیر مقدم زد
زهره با دو صد شادی نغمۀ دمادم زد
عشرت خدا دادی ساز عیسوی دم زد
صورت پریزادی راه نسل آدم زد
فتنۀ رخش بر باد نقد دین و ایمان داد
شمع شاهد وحدت باز در تجلی شد
نقش باطل کثرت محو «لا» و «إلا» شد
تا که رایت نصرت زیب دوش مولا شد
ساز نغمۀ عشرت تا به عرش اعلی شد
عیش و کامرانی را شاه عشق فرمان داد
شاد باش ای مجنون صبح شام غم آمد
با قدی بسی موزون لیلی قدم آمد
اسم اعظم مکنون مظهر اتمّ آمد
گنج گوهر مخزون معدن کرم آمد
تخت پادشاهی را عز و شأن شایان آمد
آفتاب لاهوت از مشرق ازل سر زد
تا ابد شرر اندر آفتاب خاور زد
باز سینۀ سینا شعله از جگر بر زد
باز پور عمران را مرغ شوق دل پر زد
دور باش غیرت داد در حریم امکان داد
صورتی نمایان شد از سرادق معنی
طلعتی بسی زیبا قلعتی بسی رعنا
فرق فرقدان سایش زیب تاج کرّمنا
رانده رفرف همت تا مقام «او ادنی»
بزم «لی مع الله» را رونقی بپایان داد
سرّ مستسر آمد در مظاهر اعیان
غیب مستتر آمد در مشاهد عرفان
شاه مقتدر آمد در قلمرو امکان
سیر منتصر آمد در ممالک امکان
درد دردمندان را حق صلای درمان داد
آنکه نسخۀ ذاتش دفتر کمالاتست
مصحف کمالاتش محکمات آیاتست
اولین مقاماتش منتهی النهایاتست
طور نور و میقاتش پرتوی از آن ذاتست
جلوۀ دلآرایش جان گرفت و جانان داد
مبدء حقیقت را اوست اولین مشتق
خطۀ طریقت را اوست هادی مطلق
مسند شریعت را اوست حجت بر حق
کشور طبیعت را اوست صاحب سنجق
بندگان او را حق حشمت سلیمان داد
بزم غیب مکنون را اوست شاهد مشهود
ذات حق بی چون را اوست فیض نامحدود
عاشقان مفتون را اوست غایت مقصود
دوستان دلخون را اوست مهدی موعود
در قلوب مشتاقان نام نامیش جان داد
ای ز ماه تا ماهی بندگان فرمانت
مسند شهنشاهی لایق غلامانت
بزم لی مع اللهی خلوتیست شایانت
جلوه ای بکن گاهی تا شویم قربانت
جان ز کف توان دادن لیک یار نتوان داد
ای حجاب ربانی تا بچند پنهانی
ای تو یوسف ثانی تا بکی به زندانی
شد محیط امکانی همچو شام ظلمانی
جلوه کن به آسانی همچو صبح نورانی
بیش از این نشاید تن زیر بار هجران داد
غروی اصفهانی : مدایح الحجة عجل الله فرجه
شمارهٔ ۲ - فی مدح الامام بقیة الله فی العالمین عجل الله فرجه
همره باد صبا نافۀ مشک ختن است
یا نسیم چمن و بوی گل و یاسمن است
دیدۀ دل شده روشن مگر ای باد صبا
همرهت پیرهن یوسف گلپیرهن است
شده شام دل آشفتۀ غمگین خوشبوی
مگر از طرف یمن بوی اویس قرن است
یا مسیحا نفسی می رسد از عالم غیب
که دل مرده دلان تازه تر از نسترن است
نفخه ای می وزد از عالم لاهوت بلی
نه نسیم چمن است و نه ز طرف یمن است
ای صبا با خبر مقدم یار آمده ای
خیر مقدم که نسیم تو روان بدن است
گر از آن سرو چمان نیست ترا تازه بیان
صفحۀ روی زمین به هر چه صحن چمن است
ورنه تاریست از آن طرۀ طرار ترا
از چه دلها همه در دام تو صید رسن است
عرصۀ دهر پر از نغمۀ یا بشری شد
خبر ار هست از آن غبغب و چاه ذقن است
وهم پنداشت که دارد نفس باد صبا
شرح آن نقطۀ موهوم که نامش دهن است
گر ندارد خبری زان لب لعل شکرین
طوطی طبع من، از چیست که شکرشکن است
ورنه حرفیست از آن خسرو شیرین دهنان
بلبل نطق من از چیست که شیرین سخن است
گر حدیثی نبود زان دُر دندان بمیان
از چه رو ناطقه ام معدن درّ عدن است
ای نسیم سحری این شب روشن چه شبست
مگر امشب مه من شمع دل انجمن است
چه شبست این شب فیروز دل افروز چه روز
مگر امشب شب اشراق دل آرام من است
مشرق شمس ابد مطلع انوار ازل
صاحب العصر ابو الوقت امام زمن است
مظهر قائم بالقسط حجاب ازلی
معلن سر حفی مُظهر ما قد بطن است
مرکز دائره هستی و قطب الاقطاب
آنکه با عالم امکان مثل روح و تن است
مالک کن فیکون و ملک کون و مکان
مظهر سلطنت قاهرۀ ذی المنن است
بحر مواج ازل چشمۀ سرشار ابد
کاندر آن صبح و و مسا روح قدس غوطه زن است
طور سینای تجلی که لبی همچو کلیم
«ارنی» گو سر کویش همگی را وطن است
یوسف مصر حقیقت که دو صد یوسف حسن
نتوان گفت که آندُرّ ثمین را ثمن است
منشی دفتر انشا، قلم صنع خدا
ناظم عالم امکان بنظام حسن است
آنکه در کشور ابداع ملیک است و مطاع
واندر اقلیم بقا مقتدر و مؤتمن است
کلک لطفش زده بر لوح عدم نقش وجود
دست قهرش شرر خرمن دهر کهن است
هم فلک را حرکت از حرکات نفسش
هم زمین را ز طمأنینۀ نفسش سکن است
دل والا گهرش مخزن أسرار اله
دیدۀ حق نگرش ناظر سرّ و علن است
حجت قاطعه و قامع الحاد و ضلال
رحمت واسعه و کاشف کرب و محن است
حاوی علم و یقین حامی دین و آئین
ماحی زیغ و زلل، محیی فرض و سنن
جامع الشمل پس از تفرقۀ اهل وفاق
باسط العدل پس از آنکه زمین پر فتن است
ای سلیمان زمان، پادشه عرش و مکان
خاتم ملک تو تا کی بکف اهرمن است
ای همای ملأ قدس و حمام جبروت
تا بکی روضۀ دین مسکن زاغ و زغن است
ای رخت قبلۀ توحید و درت کوی امید
تا بکی کعبۀ دلها همه بیت الوثن است
پرده از سر انا الله برانداز دمی
تا بدانند که شایستۀ این ما و من است
عرش با قصر جلال تو چه ارض است و سماء
عقل فعال و کمال تو چه طفل و لبن است
دل بدریا زده از شوق جمالت الیاس
خضر از عضر تو سر گشتۀ ربع و دمن است
کعبۀ درگه تو قبلۀ ارواح عقول
خاک پاک ره تو سجده گه مرد و زن است
ای ز روی تو عیان جنت ارباب جنان
بی تو فردوس برین بر همه بیت الحزن است
ای شه ملک قدم یک قدم از مکمن غیب
وی مسیحا ز تو همدم دم باز آمدن است
ای که در ظل لوای تو کند گردون جای
نوبت رایت اسلام بر افراشتن است
ای ز شمشیر تو از بیم، دل دهر دو نیم
گاه خون خواهی شاهنشه خونین کفن است
یا نسیم چمن و بوی گل و یاسمن است
دیدۀ دل شده روشن مگر ای باد صبا
همرهت پیرهن یوسف گلپیرهن است
شده شام دل آشفتۀ غمگین خوشبوی
مگر از طرف یمن بوی اویس قرن است
یا مسیحا نفسی می رسد از عالم غیب
که دل مرده دلان تازه تر از نسترن است
نفخه ای می وزد از عالم لاهوت بلی
نه نسیم چمن است و نه ز طرف یمن است
ای صبا با خبر مقدم یار آمده ای
خیر مقدم که نسیم تو روان بدن است
گر از آن سرو چمان نیست ترا تازه بیان
صفحۀ روی زمین به هر چه صحن چمن است
ورنه تاریست از آن طرۀ طرار ترا
از چه دلها همه در دام تو صید رسن است
عرصۀ دهر پر از نغمۀ یا بشری شد
خبر ار هست از آن غبغب و چاه ذقن است
وهم پنداشت که دارد نفس باد صبا
شرح آن نقطۀ موهوم که نامش دهن است
گر ندارد خبری زان لب لعل شکرین
طوطی طبع من، از چیست که شکرشکن است
ورنه حرفیست از آن خسرو شیرین دهنان
بلبل نطق من از چیست که شیرین سخن است
گر حدیثی نبود زان دُر دندان بمیان
از چه رو ناطقه ام معدن درّ عدن است
ای نسیم سحری این شب روشن چه شبست
مگر امشب مه من شمع دل انجمن است
چه شبست این شب فیروز دل افروز چه روز
مگر امشب شب اشراق دل آرام من است
مشرق شمس ابد مطلع انوار ازل
صاحب العصر ابو الوقت امام زمن است
مظهر قائم بالقسط حجاب ازلی
معلن سر حفی مُظهر ما قد بطن است
مرکز دائره هستی و قطب الاقطاب
آنکه با عالم امکان مثل روح و تن است
مالک کن فیکون و ملک کون و مکان
مظهر سلطنت قاهرۀ ذی المنن است
بحر مواج ازل چشمۀ سرشار ابد
کاندر آن صبح و و مسا روح قدس غوطه زن است
طور سینای تجلی که لبی همچو کلیم
«ارنی» گو سر کویش همگی را وطن است
یوسف مصر حقیقت که دو صد یوسف حسن
نتوان گفت که آندُرّ ثمین را ثمن است
منشی دفتر انشا، قلم صنع خدا
ناظم عالم امکان بنظام حسن است
آنکه در کشور ابداع ملیک است و مطاع
واندر اقلیم بقا مقتدر و مؤتمن است
کلک لطفش زده بر لوح عدم نقش وجود
دست قهرش شرر خرمن دهر کهن است
هم فلک را حرکت از حرکات نفسش
هم زمین را ز طمأنینۀ نفسش سکن است
دل والا گهرش مخزن أسرار اله
دیدۀ حق نگرش ناظر سرّ و علن است
حجت قاطعه و قامع الحاد و ضلال
رحمت واسعه و کاشف کرب و محن است
حاوی علم و یقین حامی دین و آئین
ماحی زیغ و زلل، محیی فرض و سنن
جامع الشمل پس از تفرقۀ اهل وفاق
باسط العدل پس از آنکه زمین پر فتن است
ای سلیمان زمان، پادشه عرش و مکان
خاتم ملک تو تا کی بکف اهرمن است
ای همای ملأ قدس و حمام جبروت
تا بکی روضۀ دین مسکن زاغ و زغن است
ای رخت قبلۀ توحید و درت کوی امید
تا بکی کعبۀ دلها همه بیت الوثن است
پرده از سر انا الله برانداز دمی
تا بدانند که شایستۀ این ما و من است
عرش با قصر جلال تو چه ارض است و سماء
عقل فعال و کمال تو چه طفل و لبن است
دل بدریا زده از شوق جمالت الیاس
خضر از عضر تو سر گشتۀ ربع و دمن است
کعبۀ درگه تو قبلۀ ارواح عقول
خاک پاک ره تو سجده گه مرد و زن است
ای ز روی تو عیان جنت ارباب جنان
بی تو فردوس برین بر همه بیت الحزن است
ای شه ملک قدم یک قدم از مکمن غیب
وی مسیحا ز تو همدم دم باز آمدن است
ای که در ظل لوای تو کند گردون جای
نوبت رایت اسلام بر افراشتن است
ای ز شمشیر تو از بیم، دل دهر دو نیم
گاه خون خواهی شاهنشه خونین کفن است
غروی اصفهانی : مدایح الحجة عجل الله فرجه
شمارهٔ ۳ - فی مدح الحجة عجل الله تعالی فرجه
دلبرا دست امید من و دامان شما
سر ما و قدم سرو خرامان شما
خاک راه تو و مژگان من ار بگذارد
ناوک غمزه و یا خنچر مژگان شما
شمع آه من و رخسارۀ چون لالۀ تو
چشم گریان من و غنچۀ خندان شما
لب لعل نمکین تو مکیدن حظیست
که نه طالع شودم یا رنه احسان شما
رویم از نرگس بیمار تو چون لیمو زرد
به نگردد مگر از سیب زنخدان شما
نه در این دائره سرگشته منم چون پرگار
چرخ سرگشته چو گوئیست بچو کان شما
درد عشق تو نگارا نپذیرد درمان
تا شوم از سر اخلاص بقربان شما
خضر را چشمۀ حیوان رود از یاد اگر
ز سرش رشحه ای از چشمۀ حیوان شما
عرش بلقیس نه شایستۀ فرش ره تست
آصف اندر صف اطفال دبستان شما
نبود ملک سلیمان همه با آن عظمت
موری اندر نظر همت سلمان شما
جلوۀ دید کلیم الله از آن دید جمال
نغمه ای بود انا الله ز بیابان شما
طائر سدره نشین را نرسد مرغ خیال
بحریم حرم شامخ الارکان شما
قاب قوسین که آخر قدم معرفت است
اولین مرحلۀ رفرف جولان شما
فیض روح القدس از مجلس انس تو و بس
نفخۀ صور صفیریست ز دربان شما
گرچه خود قاسم الارزاق بود میکائیل
نیست در رتبه مگر ریزه خوار خوان شما
لوح نفس از قلم عقل نمی گردد نقش
تا نباشد نفس منشی دیوان شما
هرچه در دفتر ملکست و کتاب ملکوت
قلم صنع رقم کرده بعنوان شما
شده تا شام ابد دامن آفاق چه روز
زده تا صبح ازل سرز گریبان شما
چیست تورات ز فرقان شما؟ رمزی و بس
یک اشارت بود انجیل ز قرآن شما
هست هر سوره بتحقیق ز قرآن حکیم
آیۀ محکمه ای در صفت شأن شما
آستان تو بود مرکز سلطان هما
قاف عنقاء قدم شرفۀ ایوان شما
مهر با شاهد بزم تو برابر نشود
مه فروزان بود از شمع شبستان شما
خسرو اگر بمدیح تو سخن شیرین است
لیکن افسوس نه زیبنده و شایان شما
ای که در مکمن غیبی و حجاب ازلی
آه از حسرت روی مه تابان شما
بکن ای شاهد ما جلوه ای از بزم وصال
چند چون شمع بسوزیم ز هجران شما
مسند مصر حقیقت ز تو تا چند تهی
ای دو صد یوسف صدیق بقربان شما
رخش هست بکن ای شاه جوانبخت تو زین
تا شود زال فلک چاکر میدان شما
زهرۀ شیر فلک آب شود گر شنود
شیهۀ زهره جبین توسن غرّان شما
مفتقر را نه عجب گر بنمائی تحسین
منم امروز در این مرحله حسّان شما
سر ما و قدم سرو خرامان شما
خاک راه تو و مژگان من ار بگذارد
ناوک غمزه و یا خنچر مژگان شما
شمع آه من و رخسارۀ چون لالۀ تو
چشم گریان من و غنچۀ خندان شما
لب لعل نمکین تو مکیدن حظیست
که نه طالع شودم یا رنه احسان شما
رویم از نرگس بیمار تو چون لیمو زرد
به نگردد مگر از سیب زنخدان شما
نه در این دائره سرگشته منم چون پرگار
چرخ سرگشته چو گوئیست بچو کان شما
درد عشق تو نگارا نپذیرد درمان
تا شوم از سر اخلاص بقربان شما
خضر را چشمۀ حیوان رود از یاد اگر
ز سرش رشحه ای از چشمۀ حیوان شما
عرش بلقیس نه شایستۀ فرش ره تست
آصف اندر صف اطفال دبستان شما
نبود ملک سلیمان همه با آن عظمت
موری اندر نظر همت سلمان شما
جلوۀ دید کلیم الله از آن دید جمال
نغمه ای بود انا الله ز بیابان شما
طائر سدره نشین را نرسد مرغ خیال
بحریم حرم شامخ الارکان شما
قاب قوسین که آخر قدم معرفت است
اولین مرحلۀ رفرف جولان شما
فیض روح القدس از مجلس انس تو و بس
نفخۀ صور صفیریست ز دربان شما
گرچه خود قاسم الارزاق بود میکائیل
نیست در رتبه مگر ریزه خوار خوان شما
لوح نفس از قلم عقل نمی گردد نقش
تا نباشد نفس منشی دیوان شما
هرچه در دفتر ملکست و کتاب ملکوت
قلم صنع رقم کرده بعنوان شما
شده تا شام ابد دامن آفاق چه روز
زده تا صبح ازل سرز گریبان شما
چیست تورات ز فرقان شما؟ رمزی و بس
یک اشارت بود انجیل ز قرآن شما
هست هر سوره بتحقیق ز قرآن حکیم
آیۀ محکمه ای در صفت شأن شما
آستان تو بود مرکز سلطان هما
قاف عنقاء قدم شرفۀ ایوان شما
مهر با شاهد بزم تو برابر نشود
مه فروزان بود از شمع شبستان شما
خسرو اگر بمدیح تو سخن شیرین است
لیکن افسوس نه زیبنده و شایان شما
ای که در مکمن غیبی و حجاب ازلی
آه از حسرت روی مه تابان شما
بکن ای شاهد ما جلوه ای از بزم وصال
چند چون شمع بسوزیم ز هجران شما
مسند مصر حقیقت ز تو تا چند تهی
ای دو صد یوسف صدیق بقربان شما
رخش هست بکن ای شاه جوانبخت تو زین
تا شود زال فلک چاکر میدان شما
زهرۀ شیر فلک آب شود گر شنود
شیهۀ زهره جبین توسن غرّان شما
مفتقر را نه عجب گر بنمائی تحسین
منم امروز در این مرحله حسّان شما
غروی اصفهانی : مدایح الحجة عجل الله فرجه
شمارهٔ ۴ - فی مدح الحجة عجل الله تعالی فرجه
برهم زنید یاران این بزم بی صفا را
مجلس صفا ندارد بی یار مجلس آرا
بی شاهدی و شمعی هرگز مباد جمعی
بی لاله شور نبود مرغان خوش نوا را
بی نغمۀ دف و چنگ مطرب برقص ناید
وجد سماع باید کز سر برد هوا را
جام مدام گلگون خواهد حریف موزون
بی می مدان تو میمون جام جهان نما را
بی سر و قد دلجوی هرگز مجو لب جوی
بی سبزۀ خطش نیست آب روان گوارا
بی چین طرۀ یار تاتار کم ز یک تار
بی موی او به موئی هرگز مخر ختا را
بی جامی و مدامی هرگز نپخته خامی
تا کی به تلخ کامی سر می بری نگارا
از دولت سکندر بگذر، برو طلب کن
با پای همت خضر سرچشمۀ بقا را
بر دوست تکیه باید بر خویشتن نشاید
موسی صفت بیفکن از دست خود عصا را
بیگانه باش از خویش وز خویشتن میندیش
جز آشنا نه بیند دیدار آشنا را
پروانه وش ز آتش هرگز مشو مشوش
دانند اهل دانش عین بقا فنا را
داروی جهل خواهی بطلب ز پادشاهی
کاقلیم معرفت را امروزه اوست دارا
دیباچۀ معارف سر دفتر صحایف
معروف کل عارف چون مهر عالم آرا
عنوان نسخۀ غیب سرّ کتاب لاریب
عکس مقدس از عیب محبوب دلربا را
ناموس اعظم حق غیب مصون مطلق
کاندر شهود اویند روحانیان حیاری
آئینۀ تجلی معشوق عقل کلی
سرمایۀ تسلی عشاق بینوا را
اصل اصیل عالم فرع نبیل خاتم
فیض نخست اقدم سرّ عیان خدا را
در دست قدرت او لوح قدر زبونست
با کلک همت او وقعی مده قضا را
ای هدهد صبا گوی طاوس کبریا را
بازآ که کرده تاریک زاغ و زغن فضا را
ای مصطفی شمائل وی مرتضی فضائل
وی احسن الدلائل یاسین و طا و ها را
ای منشی حقائق وی کاشف دقائق
فرماندۀ خلائق رب العلی علی را
ای کعبۀ حقیقت وی قبلۀ طریقت
رکن یمان ایمان عین الصفا صفا را
ای رویت آیۀ نور وی نور وادی طور
سرّ حجاب مستور از رویت آشکارا
ای معدلت پناهی هنگام دادخواهی
اورنگ پادشاهی شایان بود شما را
انگشتر سلیمان شایان اهرمن نیست
کی زیبد اسم اعظم دیو و دد دغا را
از سیل فتنۀ کفر اسلام تیره گونست
دین مبین زبونست در پنجۀ نصاریٰ
ای هر دل از تو خرم پشت و پناه عالم
بنگر دو چار صد غم یک مشت بینوا را
ای رحمت الهی دریاب مفتقر را
شاها بیک نگاهی بنواز این گدا را
مجلس صفا ندارد بی یار مجلس آرا
بی شاهدی و شمعی هرگز مباد جمعی
بی لاله شور نبود مرغان خوش نوا را
بی نغمۀ دف و چنگ مطرب برقص ناید
وجد سماع باید کز سر برد هوا را
جام مدام گلگون خواهد حریف موزون
بی می مدان تو میمون جام جهان نما را
بی سر و قد دلجوی هرگز مجو لب جوی
بی سبزۀ خطش نیست آب روان گوارا
بی چین طرۀ یار تاتار کم ز یک تار
بی موی او به موئی هرگز مخر ختا را
بی جامی و مدامی هرگز نپخته خامی
تا کی به تلخ کامی سر می بری نگارا
از دولت سکندر بگذر، برو طلب کن
با پای همت خضر سرچشمۀ بقا را
بر دوست تکیه باید بر خویشتن نشاید
موسی صفت بیفکن از دست خود عصا را
بیگانه باش از خویش وز خویشتن میندیش
جز آشنا نه بیند دیدار آشنا را
پروانه وش ز آتش هرگز مشو مشوش
دانند اهل دانش عین بقا فنا را
داروی جهل خواهی بطلب ز پادشاهی
کاقلیم معرفت را امروزه اوست دارا
دیباچۀ معارف سر دفتر صحایف
معروف کل عارف چون مهر عالم آرا
عنوان نسخۀ غیب سرّ کتاب لاریب
عکس مقدس از عیب محبوب دلربا را
ناموس اعظم حق غیب مصون مطلق
کاندر شهود اویند روحانیان حیاری
آئینۀ تجلی معشوق عقل کلی
سرمایۀ تسلی عشاق بینوا را
اصل اصیل عالم فرع نبیل خاتم
فیض نخست اقدم سرّ عیان خدا را
در دست قدرت او لوح قدر زبونست
با کلک همت او وقعی مده قضا را
ای هدهد صبا گوی طاوس کبریا را
بازآ که کرده تاریک زاغ و زغن فضا را
ای مصطفی شمائل وی مرتضی فضائل
وی احسن الدلائل یاسین و طا و ها را
ای منشی حقائق وی کاشف دقائق
فرماندۀ خلائق رب العلی علی را
ای کعبۀ حقیقت وی قبلۀ طریقت
رکن یمان ایمان عین الصفا صفا را
ای رویت آیۀ نور وی نور وادی طور
سرّ حجاب مستور از رویت آشکارا
ای معدلت پناهی هنگام دادخواهی
اورنگ پادشاهی شایان بود شما را
انگشتر سلیمان شایان اهرمن نیست
کی زیبد اسم اعظم دیو و دد دغا را
از سیل فتنۀ کفر اسلام تیره گونست
دین مبین زبونست در پنجۀ نصاریٰ
ای هر دل از تو خرم پشت و پناه عالم
بنگر دو چار صد غم یک مشت بینوا را
ای رحمت الهی دریاب مفتقر را
شاها بیک نگاهی بنواز این گدا را
غروی اصفهانی : مدایح الحجة عجل الله فرجه
شمارهٔ ۵ - فی الاستغاثة بالحجة عجل الله فرجه
ای حریمت کعبۀ توحید را رکن یمان
آستانت مستجار است و درت دار الامان
پیش کرسی جلالت عرش کمتر پایه ای
بیت معمور جمالت قبلۀ هفت آسمان
چرخ اعظم همچو گوئی در خم چو کان تست
خرگهت را کهکشان آسمان یک ریسمان
شاهبازان فضای قدس را عنقاء قاف
یکه تازان محیط معرفت را قهرمان
شاهد زیبای بزم جمع جمع و شمع جمع
درۀ بیضای وحدت ناظم عقد جُمان
هیکل جود و فتوت را توئی انسان عین
خانۀ وحی و نبوت را چراغ دودمان
چیست با فرمان تو کلک قضا، لوح قدر
هر دو در دیوان تو خدمتگزار و ترجمان
فیض سبحانی و آن لاهوت ربانی قرین
امر گاف و نون و آن عزم همایون توامان
مادر گیتی طفیل طفل مطبخ خانه ات
خوان احسان ترا آباء علوی میهمان
در گلستان حقائق شاخۀ طوبی توئی
در چمن زار معارف قدّ سرو تو چمان
ای بطلعت صورتی بیرون ز مرآت خیال
وی برفعت سرّ معنائی که ناید در گمان
قاب قوسین دو ابروی تو ای رفرفسوار
عالمی را می زند بر هم به آن تیر و کمان
شاه اقلیم ولایت مالک کون و مکان
خسرو ملک هدایت صاحب عصر و زمان
قطب اقطاب طریقت یا مدار معرفت
حامل سرّ حقیقت یا محلّ ایتمان
ای کفیل دین و آئین حافظ شرع مبین
کس ندارد جز تو میثاق الهی را ضمان
حجت حق بر جهان و بهجت کون و مکان
گلشن دین از تو خرم روح ایمان شادمان
مردم چشم دو گیتی روشن از دیدار تست
همتی ای روشنائی بخش چشم مردمان
بار بستند از این دنیای دون جهانهای پاک
یک جهان جانی برای یک جهانی جان بمان
ای خداوند حرم ای محرم اسرار غیب
تابکی باشد حرم در دست این نامحرمان
باز شد بیت الصمد بیت الصنم یا للأسف
کاسر اصنام کو؟ شاها توئی دست همان
خانه های قدس حق را پای پیلان محو کرد
خاندان نجد را ایزد کند بی خانمان
خانه هائی را که برتر بود از سبع شداد
خانه هائی را که بودی رشک جنات ثمان
خسروا صبر و تحمل پیشه کردن تا بکی
تیشه بی اندیشه زن بر ریشۀ این ظالمان
پادشاها در کجا بودی زمین کربلا
کان شه مظلوم بی یاور به چنگ طاغیان
گرچه در معنی جوابش را همی گفتی بجان
لیک در صورت نبودی یاور او در عیان
آستانت مستجار است و درت دار الامان
پیش کرسی جلالت عرش کمتر پایه ای
بیت معمور جمالت قبلۀ هفت آسمان
چرخ اعظم همچو گوئی در خم چو کان تست
خرگهت را کهکشان آسمان یک ریسمان
شاهبازان فضای قدس را عنقاء قاف
یکه تازان محیط معرفت را قهرمان
شاهد زیبای بزم جمع جمع و شمع جمع
درۀ بیضای وحدت ناظم عقد جُمان
هیکل جود و فتوت را توئی انسان عین
خانۀ وحی و نبوت را چراغ دودمان
چیست با فرمان تو کلک قضا، لوح قدر
هر دو در دیوان تو خدمتگزار و ترجمان
فیض سبحانی و آن لاهوت ربانی قرین
امر گاف و نون و آن عزم همایون توامان
مادر گیتی طفیل طفل مطبخ خانه ات
خوان احسان ترا آباء علوی میهمان
در گلستان حقائق شاخۀ طوبی توئی
در چمن زار معارف قدّ سرو تو چمان
ای بطلعت صورتی بیرون ز مرآت خیال
وی برفعت سرّ معنائی که ناید در گمان
قاب قوسین دو ابروی تو ای رفرفسوار
عالمی را می زند بر هم به آن تیر و کمان
شاه اقلیم ولایت مالک کون و مکان
خسرو ملک هدایت صاحب عصر و زمان
قطب اقطاب طریقت یا مدار معرفت
حامل سرّ حقیقت یا محلّ ایتمان
ای کفیل دین و آئین حافظ شرع مبین
کس ندارد جز تو میثاق الهی را ضمان
حجت حق بر جهان و بهجت کون و مکان
گلشن دین از تو خرم روح ایمان شادمان
مردم چشم دو گیتی روشن از دیدار تست
همتی ای روشنائی بخش چشم مردمان
بار بستند از این دنیای دون جهانهای پاک
یک جهان جانی برای یک جهانی جان بمان
ای خداوند حرم ای محرم اسرار غیب
تابکی باشد حرم در دست این نامحرمان
باز شد بیت الصمد بیت الصنم یا للأسف
کاسر اصنام کو؟ شاها توئی دست همان
خانه های قدس حق را پای پیلان محو کرد
خاندان نجد را ایزد کند بی خانمان
خانه هائی را که برتر بود از سبع شداد
خانه هائی را که بودی رشک جنات ثمان
خسروا صبر و تحمل پیشه کردن تا بکی
تیشه بی اندیشه زن بر ریشۀ این ظالمان
پادشاها در کجا بودی زمین کربلا
کان شه مظلوم بی یاور به چنگ طاغیان
گرچه در معنی جوابش را همی گفتی بجان
لیک در صورت نبودی یاور او در عیان
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای شمع جهان افروز بیا
وی شاهد عالم سوز بیا
ای مهر سپهر قلمرو غیب
شد روز ظهور و بروز بیا
ای طائر سعد فرخ رخ
امروز تویی فیروز بیا
روزم از شب تیره تر است
ای خود شب ما را روز بیا
ما دیده به راه تو دوخته ایم
از ما همه چشم مدوز بیا
عمریست گذشته به نادانی
ای علم و ادب آموز بیا
شد گلشن عمر خزان از غم
ای باد خوش نوروز بیا
من مفتقر رنجور توام
تا جان به لب است هنوز بیا
وی شاهد عالم سوز بیا
ای مهر سپهر قلمرو غیب
شد روز ظهور و بروز بیا
ای طائر سعد فرخ رخ
امروز تویی فیروز بیا
روزم از شب تیره تر است
ای خود شب ما را روز بیا
ما دیده به راه تو دوخته ایم
از ما همه چشم مدوز بیا
عمریست گذشته به نادانی
ای علم و ادب آموز بیا
شد گلشن عمر خزان از غم
ای باد خوش نوروز بیا
من مفتقر رنجور توام
تا جان به لب است هنوز بیا
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای خاک درت جام جم ما
آیا خبرت هست از غم ما
ما جمله اسیر کمند توایم
آسوده تو از بیش و کم ما
ای سینه لباب غم تو
وز ناله و آه دمادم ما
با ساز غمت دمساز شدیم
ای راز و نیاز تو محرم ما
درد تو علانیه عین دوا
زخم تو معاینه مرهم ما
لطف تو نشاط بهشت برین
قهر تو عذاب جهنم ما
پیمان شکنی ز طریقت تست
مائیم و طریقۀ محکم ما
خرم دل مفتقر از غم تست
فریاد از این دل خرم ما
آیا خبرت هست از غم ما
ما جمله اسیر کمند توایم
آسوده تو از بیش و کم ما
ای سینه لباب غم تو
وز ناله و آه دمادم ما
با ساز غمت دمساز شدیم
ای راز و نیاز تو محرم ما
درد تو علانیه عین دوا
زخم تو معاینه مرهم ما
لطف تو نشاط بهشت برین
قهر تو عذاب جهنم ما
پیمان شکنی ز طریقت تست
مائیم و طریقۀ محکم ما
خرم دل مفتقر از غم تست
فریاد از این دل خرم ما
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای مرهم سینۀ خستۀ ما
وی مونس قلب شکستۀ ما
ما بلبل شورانگیز توایم
ای تازه گل نو رستۀ ما
در نغمه گری دستان تواند
در گلشن وحدت دستۀ ما
پیوسته بود با نفخۀ صور
این زمزمۀ پیوستۀ ما
برخاسته تا افق گردون
فریاد ز بخت نشستۀ ما
کی حلقه شود در گردن یار
این دست بگردن بستۀ ما
از مفتقر این غوغا چه عجب
وز این غزل برجستۀ ما
وی مونس قلب شکستۀ ما
ما بلبل شورانگیز توایم
ای تازه گل نو رستۀ ما
در نغمه گری دستان تواند
در گلشن وحدت دستۀ ما
پیوسته بود با نفخۀ صور
این زمزمۀ پیوستۀ ما
برخاسته تا افق گردون
فریاد ز بخت نشستۀ ما
کی حلقه شود در گردن یار
این دست بگردن بستۀ ما
از مفتقر این غوغا چه عجب
وز این غزل برجستۀ ما
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
در عشق تو شهرۀ آفاقم
دیوانۀ حلقۀ عشاقم
گر جلوه کنی ز رواق دلم
بیزار از حکمت اشراقم
از قید هوی گر باز شوم
شهباز اریکۀ اطلاقم
جز خال و خط تو نمی بینم
طغرای صحیفۀ اوراقم
از خلق کریم تو می طلبم
راهی به مکارم اخلاقم
در حسن ترا چون جفتی نیست
البته ز طاقت من طاقم
سرگشتۀ کوی توام، چه کنم
با این هوس دل مشتاقم
ای فاقه و فقر تو مایۀ فخر
من مفتقرم من مشتاقم
دیوانۀ حلقۀ عشاقم
گر جلوه کنی ز رواق دلم
بیزار از حکمت اشراقم
از قید هوی گر باز شوم
شهباز اریکۀ اطلاقم
جز خال و خط تو نمی بینم
طغرای صحیفۀ اوراقم
از خلق کریم تو می طلبم
راهی به مکارم اخلاقم
در حسن ترا چون جفتی نیست
البته ز طاقت من طاقم
سرگشتۀ کوی توام، چه کنم
با این هوس دل مشتاقم
ای فاقه و فقر تو مایۀ فخر
من مفتقرم من مشتاقم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
مهر تو رسانده بماه مرا
وز چه بذروۀ جاه مرا
افسوس که طالع تیرۀ من
بنشاند به خاک سیاه مرا
جز خرقۀ فقر و فنا نبود
تشریف عنایت شاه مرا
عمری بدرش بردیم پناه
نگرفت دمی به پناه مرا
در رهگذرش چون خاک شدم
بگذشت و نکرد نگاه مرا
چون گرد دویدم در عقبش
بگذشت و گذاشت براه مرا
سوزانده مرا چندانکه نماند
جز شعلۀ ناله و آه مرا
من سوختۀ تو و مفتقرم
دیگر مستان بگناه مرا
وز چه بذروۀ جاه مرا
افسوس که طالع تیرۀ من
بنشاند به خاک سیاه مرا
جز خرقۀ فقر و فنا نبود
تشریف عنایت شاه مرا
عمری بدرش بردیم پناه
نگرفت دمی به پناه مرا
در رهگذرش چون خاک شدم
بگذشت و نکرد نگاه مرا
چون گرد دویدم در عقبش
بگذشت و گذاشت براه مرا
سوزانده مرا چندانکه نماند
جز شعلۀ ناله و آه مرا
من سوختۀ تو و مفتقرم
دیگر مستان بگناه مرا
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
ای بستۀ بند هوی و هوس
جهدی تا هست این نیم نفس
ای طوطی شکرخا تا کی
با زاغ و زغن باشی بقفس
از شاخۀ گل پوشیده نظر
سودا زدۀ هر خاری و خس
هر لاشه نباشد طعمۀ شیر
عنقا نرود بشکار مگس
دولت در سایۀ شاهین نیست
سلطان هما را زیبد و بس
کاری ز تو هیچ نرفت از پیش
رحمی بر خویش بکن زین پس
گر خود نکنی بر خود رحمی
امید مدار ز دیگر کس
ای دوست ندارد مفتقرت
فریاد رسی تو بدادش رس
جهدی تا هست این نیم نفس
ای طوطی شکرخا تا کی
با زاغ و زغن باشی بقفس
از شاخۀ گل پوشیده نظر
سودا زدۀ هر خاری و خس
هر لاشه نباشد طعمۀ شیر
عنقا نرود بشکار مگس
دولت در سایۀ شاهین نیست
سلطان هما را زیبد و بس
کاری ز تو هیچ نرفت از پیش
رحمی بر خویش بکن زین پس
گر خود نکنی بر خود رحمی
امید مدار ز دیگر کس
ای دوست ندارد مفتقرت
فریاد رسی تو بدادش رس
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
تا نخل امیدم را تو بری
شیرین تر از این نبود ثمری
اندر نظر ارباب کمال
حاشا که چه عشق بود هنری
در منطقه اش فلک الافلاک
نبود جز حلقۀ مختصری
عشق است نشانۀ انسانی
عشق اشت ممیز دیو و پری
تا در طلب آب و علفی
حیوانی و در شکل بشری
از خط طریقت دوراستی
وز علم و حقیقت بی خبری
ای ماه جهان افروز بکن
بر بام سیه رویان گذری
من مشتری تو و مفتقرم
خو کرده چه زهره بنغمه گری
شیرین تر از این نبود ثمری
اندر نظر ارباب کمال
حاشا که چه عشق بود هنری
در منطقه اش فلک الافلاک
نبود جز حلقۀ مختصری
عشق است نشانۀ انسانی
عشق اشت ممیز دیو و پری
تا در طلب آب و علفی
حیوانی و در شکل بشری
از خط طریقت دوراستی
وز علم و حقیقت بی خبری
ای ماه جهان افروز بکن
بر بام سیه رویان گذری
من مشتری تو و مفتقرم
خو کرده چه زهره بنغمه گری
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
آن دل که بیاد شما نبود
شایستۀ هیچ بها نبود
از هاتف غیب شنیدستم
حرفی که بحال خطا نبود
آندل نه دلست که آب و گلست
گر طور تجلی ما نبود
درد دل عاشق بیدل را
جز جلوۀ یار دوا نبود
افسوس که خاطر شاطر شاه
گاهی بخیال گدا نبود
با لالۀ روی تو محرم شمع
ما محرومیم و روا نبود
در حلقۀ زلف تو دست زدن
جز قسمت باد صبا نبود
مهجورم و مفتقرم لیکن
در کار تو چون و چرا نبود
شایستۀ هیچ بها نبود
از هاتف غیب شنیدستم
حرفی که بحال خطا نبود
آندل نه دلست که آب و گلست
گر طور تجلی ما نبود
درد دل عاشق بیدل را
جز جلوۀ یار دوا نبود
افسوس که خاطر شاطر شاه
گاهی بخیال گدا نبود
با لالۀ روی تو محرم شمع
ما محرومیم و روا نبود
در حلقۀ زلف تو دست زدن
جز قسمت باد صبا نبود
مهجورم و مفتقرم لیکن
در کار تو چون و چرا نبود
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
چشمی که ز عشق نمی دارد
از لؤلؤ تر چه کمی دارد
هر کس که غم تو بسینه گرفت
دیگر بجهان چه غمی دارد
آن دل که ز یاد تو یافت صفا
خوشباد که جام جمی دارد
با لعل تو هر که بود همدم
هر لحظه مسیح دمی دارد
هر کس که فدای وجود تو شد
در ملک عدم قدمی دارد
آن کس که: جام تو کامی دید
ناکامی خویش همی دارد
خودبین ز طهارت محرومست
در کعبۀ دل صنمی دارد
این طرفه حدیث از مفقر است
کز لوح قدم رقمی دارد
از لؤلؤ تر چه کمی دارد
هر کس که غم تو بسینه گرفت
دیگر بجهان چه غمی دارد
آن دل که ز یاد تو یافت صفا
خوشباد که جام جمی دارد
با لعل تو هر که بود همدم
هر لحظه مسیح دمی دارد
هر کس که فدای وجود تو شد
در ملک عدم قدمی دارد
آن کس که: جام تو کامی دید
ناکامی خویش همی دارد
خودبین ز طهارت محرومست
در کعبۀ دل صنمی دارد
این طرفه حدیث از مفقر است
کز لوح قدم رقمی دارد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
با نیک و بد دنیا خوش باش
چون بادۀ صافی بیغش باش
بر خاک چو آب برم آرام
وز باد هوی نه چو آتش باش
از خلق زمانه کناره بگیر
یا با همگی بکشاکش باش
با مردم نادان کله مزن
تسلیم کن و بزا خفش باش
از دیو طبیعت دوری کن
دیوانۀ یار پریوش باش
جمعیت خاطر اگر طلبی
چون زلف نگار مشوش باش
گر نقش نگار همی جوئی
از اشک و سرشک منقش باش
چون مفتقر اندر کوی وفا
از روی نیاز بلاکش باش
چون بادۀ صافی بیغش باش
بر خاک چو آب برم آرام
وز باد هوی نه چو آتش باش
از خلق زمانه کناره بگیر
یا با همگی بکشاکش باش
با مردم نادان کله مزن
تسلیم کن و بزا خفش باش
از دیو طبیعت دوری کن
دیوانۀ یار پریوش باش
جمعیت خاطر اگر طلبی
چون زلف نگار مشوش باش
گر نقش نگار همی جوئی
از اشک و سرشک منقش باش
چون مفتقر اندر کوی وفا
از روی نیاز بلاکش باش
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
افسوس که گوهر نفس نفیس
از کف دادی بمتاع خسیس
از یوسف عشق گذشته به هیچ
با گرگ هوی همراز و انیس
بستی ز بساط سلیمان چشم
با دیو طبیعت گشته جلیس
دردی که تر است دوا نکند
صد جالینوس و ارسطالیس
از بحث و نظر سودی نبری
هرچند کنی عمری تدریس
با صدق و صفا پیوند بکن
زن تیشه به بیخ و بن تلبیس
از مفتقر این رقم کافی
بر لوح دل صافی بنویس
از کف دادی بمتاع خسیس
از یوسف عشق گذشته به هیچ
با گرگ هوی همراز و انیس
بستی ز بساط سلیمان چشم
با دیو طبیعت گشته جلیس
دردی که تر است دوا نکند
صد جالینوس و ارسطالیس
از بحث و نظر سودی نبری
هرچند کنی عمری تدریس
با صدق و صفا پیوند بکن
زن تیشه به بیخ و بن تلبیس
از مفتقر این رقم کافی
بر لوح دل صافی بنویس
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
آن سینه که مهر تو مه دارد
روزی چه شبان سیه دارد
قربان وفای دلی گردم
کو جانب عشق نگه دارد
اقلیم ملاحت را نازم
کامروزه بمثل توشه دارد
جانم به فدای زنخدانی
کان یوسف حسن به چه دارد
در حلقۀ زلف خم اندر خم
یک سلسله خیل و سپه دارد
شاها دل غمزده ام گله ها
زان صاحب تاج و کله دارد
هر چند که بنده گنهکارم
گر لطف کنی چه گنه دارد
ای سرو سهی قد، مفتقرت
عمریست که چشم بره دارد
روزی چه شبان سیه دارد
قربان وفای دلی گردم
کو جانب عشق نگه دارد
اقلیم ملاحت را نازم
کامروزه بمثل توشه دارد
جانم به فدای زنخدانی
کان یوسف حسن به چه دارد
در حلقۀ زلف خم اندر خم
یک سلسله خیل و سپه دارد
شاها دل غمزده ام گله ها
زان صاحب تاج و کله دارد
هر چند که بنده گنهکارم
گر لطف کنی چه گنه دارد
ای سرو سهی قد، مفتقرت
عمریست که چشم بره دارد