عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۲
یک آفریده از ته دل شادمانه نیست
فرقی میان پیر و جوان زمانه نیست
خاری که در دلم نخلد چون زبان مار
در آشیانه من بی آب و دانه نیست
خمیازه نشاط بود خنده اش چو صبح
آن را که در جگر نفس بیغمانه نیست
بر هر که می فتد نظرم، دلشکسته است
یک شیشه درست درین شیشه خانه نیست
باغ و بهار ما جگر داغدار ماست
در برگریز، بلبل ما بی ترانه نیست
یارب که چشم کرد من دردمند را؟
کز دیده کاروان سرشکم روانه نیست
ره گم ز تازیانه کند اسب راهوار
در بزم باده حاجت چنگ و چغانه نیست
از بهر حفظ، سیم و زر بی ثبات را
بهتر ز دست و دامن سایل خزانه نیست
بیهوده سیر و دور به گرد جهان زند
پرگار را بغیر دل خویش دانه نیست
افتاده ای تو در غلط از کثرت مثال
یک عکس بیش در همه آیینه خانه نیست
صائب بغیر نام، چو عنقا درین جهان
چیزی دگر ز هستی من در میانه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۳
ما را زبان شکوه ز جور زمانه نیست
یاقوت وار آتش ما را زبانه نیست
با قد خم کسی که شود غافل از خدا
در خانه کمان، نظرش بر شانه نیست
افغان که ناله من برگشته بخت را
در گوش خوابناک تو ره چون فسانه نیست
حسن تو منتهی شده و صبر من تمام
تنگ است وقت ما و تو، جای بهانه نیست
گر جرم من ز ریگ روان است بیشتر
شکر خدا که رحمت حق را کرانه نیست
چون چشم وا کنم، که به وحشی غزال من
مد نگاه گرم، کم از تازیانه نیست
شرب مدام، زندگی جاودان بود
آب حیات، غیر شراب شبانه نیست
از موج، تازیانه گلگون می بس است
حاجت به ساز کردن چنگ و چغانه نیست
افسردگی زم و زمان را گرفته است
فرقی میان پیر و جوان زمانه نیست
قانع به خاکساریم از اوج اعتبار
صائب به صدر، چشم من از آستانه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۵
چشمی که از غبار خطش توتیا گرفت
از اشک خویش دامن آب بقا گرفت
در زیر تیغ، قهقهه کبک می زند
کوه غم تو در دل هر کس که جا گرفت
چون سنگ بر دلش سخن ما گران شده است
طوطی خطی که آینه از دست ما گرفت
خون امیدوار مرا پایمال ساخت
سنگین دلی که دست ترا در حنا گرفت
از زاهدان حلاوت طاعت طمع مدار
شکر نمی توان ز نی بوریا گرفت
آسوده شد ز کشمکش آرزوی خام
دستی که دامن دل بی مدعا گرفت
آن قاتلی کز اوست مرا چشم خونبها
خواهد به مزد دست ز من خونبها گرفت
بر هر چه بی نیازی ما آستین فشاند
در روز بازخواست همان دست ما گرفت
آید مگر به لنگر تسلیم برقرار
بحری که شورش از نفس ناخدا گرفت
صائب به آشنایی بحر اعتماد نیست
این ناشناخت دست کدام آشنا گرفت؟
صائب بهشت نسیه خود را نمود نقد
امروز هر که جا به مقام رضا گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۰
چون گوشه کلاه به پروانه نشکنم؟
داغ از میان سوختگان دست من گرفت
از چاک پیرهن چه قدر وا شود دلش؟
دستی که فال عیش ز چاک کفن گرفت
در نار باغ سینه حلاوت نمانده است
امروز دست ازوست که سیب ذقن گرفت
در سنگلاخ دهر چه پاسخت کرده ای؟
آیینه روشنی ز جلای وطن گرفت
صائب همین بس است که در سلک شاعران
طالب نمی کند به سخن های من گرفت
کلکم به یک صریر سواد سخن گرفت
بلبل به زور ناله سراسر چمن گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۰
در وصل، دل از هجر فزون دل نگران است
آوارگی تیر در آغوش کمان است
بیهوده پس سبحه و زنار دویدیم
شیرازه اوراق دل آن موی میان است
این با که توان گفت، که با آن همه نعمت
دل خوردن ما بر فلک سفله گران است
گر باد به فرمان سلیمان زمان بود
مجنون ترا ریگ روان تخت روان است
روشن گهران از هنر خویش نگویند
اینجاست که جوهر علف تیغ زبان است
مردان حق از دایره چرخ برونند
از چرخ شکایت روش پیرزنان است
بیرون شد ازین دایره بی زخم محال است
ما سست عنانیم و قضا سخت کمان است
ذرات جهان ریزه خور خوان سپهرند
هر چند که بر سفره او یک ته نان است
صائب دم گرمی که برآرد ز جهان دود
در حلقه ما سوختگان باد خزان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۳
چون آینه هر دل که ز روشن گهران است
در نقش بد و نیک به حیرت نگران است
غیر از نظر پاک بر آن آینه رخسار
گر آب حیات است، که چون زنگ گران است
چشمی که ز بی شرمی ازو آب نرفته است
چون دیده نرگس به ته پا نگران است
دارد دلی آسوده تر از نقطه مرکز
چون دایره هر کس که ز بی پا و سران است
سهل است اگر گوهر ما را نخریدند
یوسف به زر قلب درین شهر گران است
با قامت او هر که به سروست نظرباز
چون فاخته سر حلقه کوته نظران است
این راز که چون خرده گل در جگر ماست
فریاد که چون بوی گل از پرده دران است
انصاف نمانده است درین موی میانان
کوه غم ما فربه ازین خوش کمران نیست
بی خون جگر، آبی اگر هست درین دور
در سینه سنگ و گره بدگهران است
سر حلقه بالغ نظران است چو صائب
چشمی که نظرباز به نوخط پسران است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۸
تن بر دل خوش مشرب ما خانه تنگی است
بر گوهر شهوار، صدف کام نهنگی است
در چشم تو گر خوش بود این سقف زراندود
در دیده سودازدگان دامن سنگی است
طوطی که ز شیرین سخنان است، ز وحشت
بر چهره آیینه ما پرده زنگی است
هر مسلک دیگر که کند عقل دلالت
جز دامن صحرای جنون کوچه تنگی است
از سنگدلانی که درین شهر و دیارند
هر کوچه به دیوانه ما شهر فرنگی است
هر حلقه چشمی که در او مردمیی نیست
در دیده صاحب نظران داغ پلنگی است
با گوشه نشینان به ادب باش که صوفی
چون پا نهد از چله برون، تیر خدنگی است
صحرای عدم ساده ازین پست و بلندست
در ملک وجودست اگر صلحی و جنگ است
حیرت زدگان بیخبر از منزل و راهند
در قافله ما نه شتابی نه درنگی است
هر چند که بر چشم تو شوخی است مسلم
پیش دل رم کرده ما آهوی لنگی است
این نغمه ز هر پرده کند جامه مبدل
در هر گلی این آب سبکروح به رنگی است
صائب گل آن است که هموار نگشتی
در راه سلوک تو اگر خاری و سنگی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۰
آن نرگس بیمار، عجب هوش ربایی است
این ظالم مظلوم نما طرفه بلایی است
در چشم تو گل پرده نشین است، وگرنه
هر موجه ای از ریگ روان قبله نمایی است
زنهار ز ما بار مجویید که چون سرو
از باغ جهان حاصل ما دست دعایی است
حسنی که به صورت بود انجام پذیرد
بیچاره اسیری که گرفتار ادایی است
چون قطره باران نکشم رنج غریبی
هر گوشه مرا همچو صدف خانه خدایی است
از اطلس گردون گذرد راست چو سوزن
از راستی آن را که درین راه عصایی است
رندی است که اسباب وی آسان ندهد دست
سرمایه تزویر، عصایی و ردایی است
همچشم حبابم که درین قلزم خونخوار
کسب من سرگشته همین کسب هوایی است
هر بند گرانی که کند عقل سرانجام
در پیش سبکدستی می، بند قبایی است
صائب نتواند ز نظر اشک نریزد
آن را که نظر بر رخ خورشید لقایی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۶
آن را که بود تیغ زبان بی لب نان نیست
روزی ز دل خود بود آن را که دهان نیست
محتاج به دریا نبود گوهر سیراب
در ملک قناعت دل و چشم نگران نیست
بر درد کشان ظلمت ایام بود صاف
بر خاطر ما ابر شب جمعه گران نیست
این پخته نمایان همه خامند سراسر
یک داغ جگرسوز درین لاله ستان نیست
دل را تهی از شکوه به گفتار توان کرد
بسیار بود حرف کسی را که زبان نیست
از قرب کجان، راست برآرد به ستم دست
از تیرچه اندیشه، چو در بحر کمان نیست؟
امید خراج از عدم آباد، فضولی است
ما را طمع بوسه ازان غنچه دهان نیست
نگذاشت نفس رات کنم عمر سبکسیر
آرام درین قافله چون ریگ روان نیست
کوتاه نظر عاقبت اندیش نباشد
تیری که هوایی است مقید به نشان نیست
یکرنگ بود سال و مه کوی خرابات
اینجا شب آدینه و روز رمضان نیست
کفاره تقصیر بود خواب پریشان
ما را گله ای صائب از اوضاع جهان نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۶
در خاک وطن چند توان ره به عصا رفت؟
کو وادی غربت که توان رو به قفا رفت
از بس قدح تلخ مکافات کشیدم
از خاطر من دغدغه روز جزا رفت
خضر ره ارباب طلب، عزم درست است
آواره شد آن کس که پی راهنما رفت
تا چند توان دست دعا داشت بر افلاک؟
این زور در ایام که بر دست دعا رفت؟
آن روز که خورشید قدح چهره برافروخت
رنگ ادب از چهره گلزار حیا رفت
بر حاصل ما چون جگر برق نسوزد؟
از روی خزان رنگ ز بی برگی ما رفت
چون از لب پیمانه من زهر نریزد؟
صائب به من از گردش ایام چها رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۵
در وطن جوهر سخن خوارست
در نگین نام رو به دیوارست
در غریبی کند سخن شهرست
گل نمایان به طرف دستارست
نیست از جذب کهربا نومید
کاه هر چند زیر دیوارست
بر ندارد کسی که بار از دل
دیدنش بر دل جهان بارست
پاس رخسار گلعذاران را
عرق شرم، چشم بیدارست
بیکسان را غمی نمی باشد
غم عالم به قدر غمخوارست
دل عاشق کجا و کعبه و دیر؟
کودک شوخ، خانه بیزارست
هر بلندی که آخرش پستی است
پیش صاحب بصیرتان دارست
مور تلخی نمی کشد صائب
خاک بر قانعان شکرزارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۶
تا سپهر کبود سیارست
سینه آیینه دار زنگارست
گوشه امن، سینه هدف است
پله عافیت سر دارست
سبزه در دست و پای افتاده است
خار، بالانشین دیوارست
خر عیسی به گل فرو رفته است
دور دجال برق رفتارست
خاکساری حصار عافیت است
کوتهی پشتبان دیوارست
اعتبار از میان چو برخیزد
بیضه مور، مهره مارست
از تف آه آسمان سیرم
کهکشان همچو نبض بیمارست
دهن صبح پر ز خون شفق
چون نگردد، که راست گفتارست
دام گردون به خاک پوسیده است
یک رم آهوانه در کارست
تو ملایم نگشته ای صائب
ورنه سیر سپهر هموارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۲
ظلم فریادی از ضعیفان است
ناله برق در نیستان است
تیغ بیدادگر دو سر دارد
از هدف بیش تیر نالان است
سفره خاک و خوان گردون را
سر پر شور من نمکدان است
قفس من سواد شهر بود
بال من پره بیابان است
ناله عجز پیش سنگدلان
بانگ اسلام و کافرستان است
جز در حق به هر دری که روی
مد انعام، چوب دربان است
نپذیرد ز هیچ کس احسان
هر که از بندگی گریزان است
رشته عمر مسند آرایان
به درازی مد احسان است
تلخی عیش در قناعت نیست
خاک بر مور شکرستان است
هر کجا بی تکلفی باشد
زندگانی و مرگ آسان است
زندگی صرف خوبرویان کن
به زر قلب یوسف ارزان است
از حیا حسن جاودان ماند
عرق شرم آب حیوان است
گل بی خار این چمن صائب
در گریبان غنچه خسبان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۲
تن پرور از شهادت گر سر کشد عجب نیست
کی قدر آب داند هر کس که تشنه لب نیست
بی لب گشودن از ابر گوهر صدف نیابد
اظهار تنگدستی هر چند از ادب نیست
نادان بود مسلم از گوشمال دوران
آسوده از شکست است فردی که منتخب نیست
هر چند آن پریرو وحشی تر از غزال است
این صید را کمندی چون آه نیمشب نیست
همت صلای عام است نسبت به هر که باشد
در خانه کریمان مهمان بی طلب نیست
با ما شبی به روز آر، روزی به ما به شب کن
یک روز نیست صد روز، یک شب هزار نیست
از استخوان بی مغز پوچ است لاف، صائب
حرف از نسب مگویید در هر کجا حسب نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۰
چینی که طراز جبهه یارست
بندی است که بر زبان اغیارست
حسن از تمکین دوام می گیرد
گوش سنگین حصار گلزارست
سیری ز نظاره نیست عاشق را
آیینه گرسنه چشم دیدارست
هر چند ترا ز نام ما ننگ است
هر چند ترا ز یاد ما عارست:
با یاد توام هزار هنگامه
با نام توام هزار و یک کارست
در کوچه گوهرست رفتارش
چون رشته سبکروی که هموارست
کوته نظری است خوشدلی کردن
ز اقبال که پیش خیز ادبارست
با عشق جدل مکن که نه گردون
یک لقمه این نهنگ خونخوارست
کوه غم عشق برگ کاهی نیست
بر خاطر من که برگ گل بارست
در دل مگذر که خواب آسایش
در سایه این شکسته دیوارست
در دیده خرده بین ما صائب
دل مرکز و نه سپهر پرگارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۱
غباری بجا از زمین مانده است
بخاری ز چرخ برین مانده است
ز گل خار مانده است و از می خمار
چه ها از که ها بر زمین مانده است
پریده است عقل از سر مردمان
نگین خانه ها بی نگین مانده است
به این تنگدستان ز ارباب حال
لباس فراخ آستین مانده است
همین ریش و دستار و عرض شکم
بجا از بزرگان دین مانده است
ز ازرق لباسان خورشید روی
همین یک سپهر برین مانده است
منم صائب امروز بر لوح خاک
اگر یک سخن آفرین مانده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۴
بر رخ ممکن بود پیوسته گرد احتیاج
لازم این نشأه افتاده است درد احتیاج
در گذر از عالم امکان که این وحشت سرا
بستر بیمار را ماند ز درد احتیاج
خرقه اش را بخیه از دندان سگ باشد مدام
هر تهیدستی که گردد کوچه گرد احتیاج
از فشار قبر بر گوش حدیثی خورده است
هر که را در هم نیفشرده است درد احتیاج
باغ بر هم خورده را ماند در ایام خزان
ساحت روی زمین از رنگ زرد احتیاج
در شجاعت آدمی هر چند چون رستم بود
می شود چون زال عاجز در نبرد احتیاج
می کند گل از نسیم صبح این معنی، که نیست
سینه روشندلان بی آه سرد احتیاج
بی نیازی سرکشی می آورد، زان لطف حق
بندگان را مبتلا سازد به درد احتیاج
اغنیا را فرق کردن از فقیران مشکل است
بس که صائب عام گردیده است درد احتیاج
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۶
نیست روی عرق آلود به گوهر محتاج
نبود حسن خداداد به زیور محتاج
پرده پوشی چه ضرورست نکونامان را؟
نیست پیراهن یوسف به رفوگر احتیاج
خوان خورشیدی به سرپوش چه حاجت دارد؟
سرآزاده ما نیست به افسر محتاج
رهبری نیست به از صدق طلب رهرو را
نیست از راست روی خامه به مسطر محتاج
نیست از چاشنی خاک قناعت خبرش
مور تا هست به شیرینی شکر محتاج
سلطنت چاره لبی تشنگی حرص نکرد
که به یک جرعه آب است سکندر محتاج
هر فقیری که شود از در دل رو گردان
می شود زود به دریوزه صد در محتاج
نیست با مهد زمین مردم کامل را کار
طفل تا شیر خورد، هست به مادر محتاج
نبود حاجت افسانه گرانخوابان را
نیست این کشتی پر بار به لنگر محتاج
کند از رحم سبکدوش، گرانباران را
ورنه درویش نباشد به توانگر محتاج
نیست در خاطر آزاده تردد را راه
سرو چون آب نباشد به سراسر محتاج
صائب از قحط سخندان چه به من می گذرد
به سخن کش نشود هیچ سخنور محتاج!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۱
تا چند آه سرد کشی ز آرزوی گنج؟
تا کی به گرد مار بگردی به بوی گنج؟
صد بار تا ز پوست نیای برون چو مار
چشم تو بی حجاب نیفتد به روی گنج
هر کس که راه رفت به منزل نمی رسد
بس راهرو که خاک شد از آرزوی گنج
نتوان به قیل و قال ز ارباب حال شد
منعم نمی شود کسی از گفتگوی گنج
لوح طلسم گنج خدایند انبیا
بی لوح زینهار مکن جستجوی گنج
قالب تهی زدیدن ویرانه کرده ای
ای وای اگر نگاه تو افتد به روی گنج
هر چند وصل گنج به کوشش نبسته است
تا ممکن است پا مکش از جستجوی گنج
در کام اژدها نروی تا هزار بار
صائب گل مراد نچینی ز روی گنج
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۷
لب هیچ و دهان هیچ و کمر هیچ و میان هیچ
چون بید ندارد ثمر آن سرو روان هیچ
اندیشه جمعیت دل فکر محال است
شیرازه نگیرد به خود اوراق خزان هیچ
در چشم جهان ریخت نمک صبح قیامت
چشم تو نشد سیر ازین خواب گران هیچ
چون تاک درین باغچه چندان که گرستم
نگشود مرا عقده ای از رشته جان هیچ
هر چند که دندان تو از خوردن نان ریخت
حرص تو نشد سیر ز اندیشه نان هیچ
همچشم حبابم که ازین بحر گهرخیز
غیر از سخن پوچ ندارم به دهان هیچ
جز گریه بیحاصلی و جز ناله افسوس
نگشود مرا از دل و چشم نگران هیچ
با خصم زبون پنجه زدن نیست ز مردی
صائب سخن چرخ میاور به زبان هیچ